eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
5هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ نازشصت!❄️ 👑 ناصرالدین شاه قاجار یکی از طولانی ترین دوران حکومت را در میان شاهان ما داشت، که نزدیک به پنجاه سال بود. 📚 در نتیجه بیشتر مثل های موجود در زبان فارسی در زمان حکومت او شکل گرفته اند. 📑 ناصرالدین شاه عادت داشت، آخر هر سال به حساب و کتاب امور مملکت بپردازد و هرگاه در جای کم و کسری از نظر مالی بود، به عناوین مختلف این کسری بودجه را با دریافت وجه از سران و حکام ولایت رفع می کرد! 🏇 یکی از این راه ها این بود که، زمانی که قبله عالم به شکار در دشت و صحرا می رفتند، به ازای هر شکاری که شاه زده بود، افراد حکومتی پولی را تحت عنوان «نازشست» به ایشان می دادند، که معمولاً حیوانات شکار شده توسط شکارچیان سلطنتی کشته شده بودند، ولیکن از ترس شاه جرات بیان کردن آنرا نداشتند!! 👍 چون انگشت شست در نگاه داشتن تفنگ نقش مهمی داشت، و لفظ ناز را هم، که نشانه احترام و بزرگی بود به آن اضافه کردند و معنی این ترکیب اضافی، پول یا پیشکشی درخور بود که برای تقدیر و ستایش تیراندازی خوب شاه به ایشان داده می شد. 💰 امروزه اصطلاح «نازشست» برای انعام و مشتلقی به کار می رود، که در قبال خبری خوش یا انجام کاری قابل ستایش به افراد داده می شود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن: ⛔ راز دل به زن مگو، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو! ⚰ بعد از این که پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودش گفت: امتحان کنم ببینم پدرم درست گفته یا نه!! 💅 هم زن گرفت، 💰 هم قرض کرد، و هم با آدم کم عقل دوست شد. 🌤 روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. 🐑 مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان کرد! 💅 زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت: ⁉ چه شده؟ خون ها مال چیست؟ مرد گفت: 🔪 آهسته حرف بزن، من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می کشم، چون غیر از من و تو کسی از این راز خبر ندارد، اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای!! 💅 زن، تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد: مردم به فریادم برسید، شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم ده به خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدم نوکیسه برخوردند. مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت: پولی را که به تو قرض داده ام پس بده، چون ممکن است تو کشته بشوی و پول من از بین برود!! به این ترتیب، مرد، حکمت این را دانست. 🐑 سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: 🎯 من پوستین رو ول کردم پوستین منو‌ ول نمیکنه سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه می گذشت . مرد بی نوائی از آنجا عبور می کرد ، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستینی در آب شناور است. مرد لخت شد و خودش را به آب زد به این امیدکه آنرا بگیرد و با فروشش چیزی برای خود بخرد ولی آنچه سیلاب آورده بود نه پوستین بود و نه خیک روغن ، بلکه یک خرس زنده بود که در سیلاب گرفتار شده بود خرس دست و پا می زد تا دستش را به چیزی بند کند . همین که مرد نزدیک شد و دستش را دراز کرد که پوستین را بگیرد ، خرس برای نجاتش به او چسبید . مردم دیدند که مرد نیز همراه سیل پیش میرود فریاد زدند : اگر نمی توانی پوستین را بیاوری ولش کن و برگرد . مرد جواب داد : بابا ، من پوستین را ول کردم ، پوستین مرا ول نمی کند . این مثل هنگامی استفاده میشود که فردی به امید سودی در کاری دخالت کند و در آن گرفتار شود . و اگر کسی به او نصیحت کند که از خیر این کار بگذر برای دفاع از خود این مثل را استفاده می کند . ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت... 💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است". امثال و حکم دهخدا ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود ، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین بودند. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همه ی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. همه فکر می کردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو بر می دارد و راسو را می فرستد توی جنگل تا بقیه ی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما این طور نشد. پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهایی اش بود دوست داشت و گاه گاهی خودش را با دیدن بازی های راسو سرگرم می کرد. فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدم ها همیشه درست از آب در نمی آید، یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسر یکی یک دانه ی پادشاه. راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد. پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت : «یک صبر کن و هزار افسوس مخور.» ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
: ..... ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک می کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلی حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت: بسیار خوب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🔶️ داستان به جمالت نناز به تبی بند است به مالت نناز به شبی بند است ✍در گذشته جوانی زندگی می‌کرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز می‌خواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا می‌داشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت: «ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و می‌خواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود». پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز می‌خواند همگی برای دست می‌زدند و به پایش زر و گوهر می‌ریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلس‌های بسیاری دعوت می‌شد و بزرگان شهر از وی می‌خواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان می‌داد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود می‌بالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جاده‌ها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمی‌خواند زیرا می‌ترسید صدایش خطشه‌ای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پول‌هایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پول‌های جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچه‌های شهر با ناراحتی گام بر می‌داشت و با سوزی دلنشین آواز می‌خواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و می‌توانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه می‌کرد: «به جمالت نناز به تبی بند است به مالت نناز به شبی بند است این رو به شما دختر خانمها هم میگه مواظب باش مگه چند سال زیبایی الان رو داری چند سال زیبا میمونی یه روزی همه اینا رو از دست میدی تاز میرسی به حرف اون سلبریتی که الان میگه اگه عقل الانم رو داشتم ازدواج می‌کردم و چهار پنج تا بچه داشتم ولی حیف که گذشت و.... جوری زندگی کنید ای کاش تو زندگیتون نداشته باشید ❤️ ⭕️ @dastan9 💘
3⃣7⃣1⃣ داستان «شکم را پهنش کنی دشت است، جمعش کنی مشت است!!» ⚔ روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. 🇨🇳 اما بر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد! 🎎 خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود، دستور داد اسکندر و لشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. 🏰 اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ و خونریزی چین را هم فتح کرده اند، اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... 🎎 وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید، خاقان چین به استقبالش رفت و او را با عزت و احترام وارد قصر کرد. 🌌 شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت و همه‌ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند. ⛩ مهمانان که آمدند و جمع شدند، بساط شام چیده شد. 🍽 جلوی هر کدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بود که غذای خوشمزه ای در آن گذاشته بودند. وقت خوردن شام شد. 🍲 همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند. 👤👥 اسکندر و فرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند، اما در ظرف آنها غذا نبود، تعجب کردند!! 💎 در ظرف غذای آنها به جای غذا، طلا و جواهرات گران قیمت گذاشته بودند. اسکندر با دیدن طلاها و جواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت: ✋ متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند، دلیل این کارتان چیست؟ 🎎 خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت: 👌من فکر می کردم که اسکندر و فرماندهانش به جای غذا طلا و جواهرات می خوردند، به همین دلیل  برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام! ⁉ اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی؟! تا حالا چه کسی به جای غذا طلا و جواهرات خورده است؟! 🎎 خاقان چین گفت: اگر طلا و جواهرات نمی خورید، این همه کشور گشایی و جنگ وخونریزی برای چیست؟ 🍱 اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید، بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است و جمعش کنی اندازه ی یک مشت است. 👌از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به در و دیوار زد و با قناعت هم می شود زندگی کرد، این مثل را به زبان می آورند. 😍=======🌹🇮🇷🌹========😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
«بشنو و باور مکن!» 🗣 هنگامی شخصی‌ حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند، در جواب این افراد می گویند: 👂«بشنو و باور مكن!» 👴 شخصی خسیسی که خود را زرنگ می دانست، تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش خریده و شيشه ها را درون صندوقي گذاشت. 👴👨🏻 چشمش به مرد جواني افتاد، به او گفت: اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري، سه نصيحت در بين راه به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد! 👨🏻 باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. 📦 باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت كمي كه راه رفتند، باربر گفت: 👨🏻 بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي. 👴 مرد خسيس که خيلي گرسنه بود كمي فكر كرد و به باربر گفت: اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است، بشنو و باور مكن!! 👨🏻 باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست. ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد. 👴👨🏻 زمانی که بيشتر از نصف راه را سپري کردند، باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چست؟! 👴 مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم. 💡يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت: بله پسرم نصيحت دوم اين است، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مكن!! 👨🏻 باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت. 👨🏻 ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. 👴 مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: 👌🏻اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باور مكن!! 📦 مرد باربر خيلي عصباني شد و هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد، بعد به مرد خسيس رو كرد و گفت: 👈🏻 اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است، «بشنو و باور مكن!!» 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
🔺همین آشه و همین کاسه بعضی ضرب‌المثلای فارسی تاریخچه ترسناکی دارن مثلا «همین آشه و همین کاسه» واقعا ترسناکه ماجراش توی دوره شاه عباس صفوی، حاکم اراک آدم به شدت ظالم و مزخرفی بوده، تا حدی که دختر مردم رو به بهانه خراج میبرده به کاخ خودش به کنیزی و... یه بار چندتا از رعایای اراک میرن اصفهان پیش شاه از والی اراک شکایت میکنن شاه هم والی رو فرا میخونه به اصفهان بهش امر میکنه دیگه دست از ظلم برداره و اگه بشنوه دوباره این کارو کرده حسابشو میرسه والی برمیگرده اراک و میفهمه کیا چغلیشو به شاه کردن همه اون بدبختا رو با خانواده گردن میزنه خبر به شاه عباس میرسه و شاه عباسم ولات همه ولایات و احضار میکنه یه دیگ بزرگ آش بار میذارن و والی اراک (عراق اون موقع) رو میارن و زنده میندازن تو دیگ وقتی حسابی میپزه و گوشت والی قاطی مواد میشه نفری یه کاسه ازون آش میده دست والیا میگه این آشو بخورین برگردین ولایتتون و با مردم درست رفتار کنین اگه از هر ولایتی خبر برسه که ظلم کردین از این به بعد همین آشه و همین کاسه ↶【😘 😘】↷ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️🌴❤️ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
‍ ✨﷽✨ 🌷تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. ✨صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  ✨قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. ✨قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ✨ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  ✨قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. ✨از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند: . ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
بشنو و باور مکن!! ☯️ در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود. شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم. از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد... ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.! چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت: اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت: بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.! مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!! باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.! همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند... باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟! مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم. یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!! باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد... مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!! مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد... بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! 😁 * از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! * 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯