داستانهای کوتاه و آموزنده
#وسوسه #قسمتسوم خواهر شوهرم وضع مالیش خوب بود اما دریغ از کمک! یه شب که برای شام دعوتمون کرده
#وسوسه
#قسمتچهارم
واقعا شرمنده بودم اما حداقل حال خودمو پسرم خوب بود.
خداروشکر که تونستم دستبندو بخرم و بفرستم برای خواهر شوهرم!
اما اون اتفاق..
فردای اون روز، اون دستبند برگشته شد بهم.. پست آورد دم آرایشگاه تحویلم داد، با یک نامه ی کوچیک که داخل نوشته شده بود " من هیچ احتیاجی به این دستبند و پولش ندارم، می دونمم که مجبور شدی برش داری و همون موقع حلالت کردم، اینم برای پسرت، هر کاری میخواش باهاش بکن، با فرستادنش برام ذاتتو نشون دادی بهم، من خوب می شناسمت و میدونم اهل این کارا نیستی، من فراموش کردم، توام فراموش کن!"
تو آرایشگاه، با خوندن اون نوشته کلی اشک ریخته و از ته قلبم خدارو شکر کردم!
اون دستبندو نگه داشتم.. اگر واقعا لازمش داشتم که می فروختمش، اگر نه تا ازدواج پسرم ازش مراقبت کرده و اون موقع کمک خرجی بهش میدادمش!
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
#حلالم_کن #قسمتسوم دو ماه تو بیمارستان بستری بودم.. بعد از کلی دردسر بالاخره یک کلیه پیدا شدن
#حلالم_کن
#قسمتچهارم
چیزی نمی گفتم.
خواهر شوهرم هم آرام با داوود صحبت می کرد و هی اخم های داوود بیشتر توی هم می رفت.
شب، داوود بعد از شام گفت میخواد باهام صحبت کنه و حرفش هم این بود که یا جدا بشم یا رضایت بدم ازدواج کنه و بچه دار بشه!
به حدی شوکه شدم که از حال رفتم!
چشم که باز کردم رو تخت بودم و سرم به دست.
صبح بدون کلامی با چمدون لباس هام زدم از خونه بیرون.
یک هفته خونه ی پدرم موندم تا اینکه مادر شوهرم با خونه ی پدرم تماس گرفته و به مادرم گفته بود تکلیف پسر منو مشخص کنید، نمیتونه که تا آخر عمر آواره ی دختر مریض شما باشه.
مادرمم گفته بود لازم نیست آواره بمونه بیاد دخترمو طلاق بده بره هر کاری میخواد بکنه.
بعد از سه ماه طلاق گرفتم.. با نصف مهریه ام که می شد ده سکه.
چند ماه بعد مجدد با دختر دایی اش ازدواج کرده بود.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#اشتباه #قسمتسوم بهداد دیگه کلافه شده بود و دنبال ریشه ی ماجرا بود تا بفهمه من یهو چرا صد و ه
#اشتباه
#قسمتچهارم
رفتم تو سرویس بهداشتی تا دستامو بشورم اما هنوز وارد نشده بودم که صدای سانا رو شنیدم که با تلفن داشت صحبت می کرد، نمی دونم کی بود اما میگفت حالا نوبت توعه که وارد عمل بشی و بری تو نخ بهداد، من یسنا رو خام کردم قراره درخواست طلاق بده اما بهداد قبول نمیکنه، اگر تو کارتو درست انجام بدی و بپزیش نقشه ی من میگیره.. این دختره دهاتی لیاقت بهداد رو نداره، اون از اول مال خودم بود، اشتباه کردم رفتم!
قلبم داشت میومد تو دهنم.. سرگیجه گرفته بودم، لعنتِ خدا بهت سانا!
همون جا موندم تا از سرویس خارج شد، با دیدن من هل کرد، لبخندی ظاهری زد و گفت عه کی اومدی!
با حرص گفتم حرفاتو شنیدم خاک تو سر من که با حرف های بی سر و تهی مثل تو میخواستم زندگیمو خواب کنم و شوهرمو، عشقمو از خودم دور کنم، متاسفم برات خونه خراب کن بی همه چیز!
با نگاهی به چشم های سرخ اش از کنارش گذشتم و رفتم خونه.
همه جا بهم ریخته بود، همه جارو مرتب کردم و برای شام ته چین مرغی که بهداد عاشقش بود پختم.
بیچاره باور نمی کرد من باشم!
کلی ازش عذر خواستم که اذیتش کردم و بازم شدم همون یسنای قبل، یسنایی که جونشم برای بهداد و زندگی آروم و عاشقونشون میداد!
#پایان
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐