1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
آتئیسته فیوزش سوخت😂
#اجتماع_قلوب
#فرهنگ_کار_جمعی....
👤استاد #رائفی_پور
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۴ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 23 March 2024
قمری: السبت، 12 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مراسم عقد اخوت بین مسلمین در سال اول هجرت
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️6 روز تا اولین شب قدر
▪️7 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️8 روز تا دومین شب قدر
▪️9 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
#شرح_حکمت ۲۵۲
❣امیرالمومنین علیهالسلام مى فرماید:
✨وَإِقَامَةَ آلْحُدُودِ إِعْظَاماً لِلْمَحَارِمِ
💠و اقامه حدود را براى بزرگ شمردن محرمات الهى قرار داد»؛
✍«محارم» در اينجا اشاره به گناهان كبيره يا بخش مهمى از آنهاست كه درموردشان اقامه حدود و اجراى تعزيرات مىشود، زيرا حدود به معناى عام شامل تعزيرات هم مىگردد. بديهى است با اجراى حد، گناه در نظرها پراهميت خواهد شد و كمتر كسى به سراغ آن مىرود زيرا مىداند علاوه بر مجازات الهى در سراى آخرت، در اين دنيا هم مجازات سنگينى دامن او را مىگيرد و اين امر سبب امنيت جامعه و حفظ آن از آلودگىهاى گسترده خواهد شد.
✔️ ازاينرو در حديثى از پيغمبر اكرم صلي الله عليه وآله آمده است: «وَحَدٌّ يُقَامُ لِلَّهِ فِي الاَْرْضِ أَفْضَلُ مِنْ مَطَرِ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً؛ حدى كه در زمين اجرا شود برتر از چهل روز باريدن باران است. البته اساس دعوت انبيا بر برنامههاى فرهنگى است و اكثريت مردم از اين طريق به راه راست دعوت مىشوند؛ ولى مواردى پيدا مىشود كه افرادى سرسختانه در مقابل اوامر و نواهى آنها به مخالفت برمىخيزند. در اينگونه موارد جز توسل به اجراى حدود و مجازاتها راهى نيست، همانگونه كه در برنامه تمام عقلاى جهان و قوانين عالم نيز همينگونه است.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✨﷽✨
#پندانه
🔴ارزش نماز
✍مردی تصميم داشت به سفر تجارت برود.خدمت امام صادق عليه السلام که رسيد، درخواست استخارهای کرد. استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت. اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد. اما از آن استخاره در تعجب بود.
پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض کرد:يابن رسولالله! يادتان هست چندی قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد؟ استخارهام برای سفر تجارت بود، به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت.
امام صادق عليه السّلام تبسمی کردند و به او فرمودند:در سفری که رفتی يادت هست در فلان منزل خسته بودی، نماز مغرب و عشايت را خواندی، شام خوردی و خوابيدی و زمانی بيدار شدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض کرد: آری.حضرت فرمودند: اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمیشد.
📚 جهاد با نفس/ج1/ص66
متاسفانه این موارد رو الان نمیفهمیم وقتی بهمون میفهمونن که خیلی دیر شده و دستمون از دنیا کوتاهه خدا بهمون رحم کرده فعلا هستیم
#مطمئنی_فردا_هم_زنده_ای 😔
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
22.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای جالب و شنیدنی در مورد «تاثیر اخبار دروغ بر انسان»
🔰 #حجتالاسلام_عابدینی
دقیقا مثل این روزهای ما هستش. از این شریح ها اطرافمون زیاده
کاش قبل از هر اعتمادی به هرکلیپی کمی فکر و تحقیق کنیم 🙏🙏🙏
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
مهسو باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم.... نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟ کم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
قسمت36
یاسر
بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده...
ای بابا...
گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد...
بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست...
+سلام جانا...
_سلام بی معرفت
+قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا...
_باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه...
+یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی...
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما...
+آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما...
_موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن...
_مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه...
بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت
+کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم...
نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم
_مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی...
و با خنده از در بیرون رفتم...
دستم رو از پشت کشید و گفت
+آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟
لبخندملیحی زدم و گفتم...
_شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته...
چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم...
*
کلید انداختم و وارد خونه شدیم...
اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت
+خیلی خوش گذشتا...ممنون
_آره..خواهش،وظیفه بود...
من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم...
بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد...
سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید...
درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم...
وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم...
_بیااینوبخوربهترمیشی...
بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه...
خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم..
+میشه نری؟میترسم یاسر...
بامهربونی نگاهش کردم و گفتم..
_تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش...
سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم...
_سعی کن بخوابی...
+نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم...
_هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن...
+یه چیزی بگو آروم بشم...
چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن
قرآن با صوت کردم...
بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت...
💠 @dastan9 ⛔😍
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنمعشق💗 قسمت36 یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه ا
یاسر
لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم...
قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا...
وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم...
دیواری که باخون روش نوشته شده بود...
«Welcome to the game»
انگارزیادی سکوت کردم...
شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت..
+جانم پسرم....
_به منم رحم نمیکنی نه؟
+چی میگی؟جای سلامته؟
_بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟
+بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم...
_غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی...
باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟
+اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای
و تماس روقطع کرد...
همون لحظه صدای آیفن اومد...
بچه های انگشت نگاری بودن...
دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده...
بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی...
ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو...
بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم...
زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم...
#بگذارکهدلحلبکندمسألههارا....
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸