eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
*کوچه های خاطره- بهروز حقیقی ( دوست و همرزم شهید ) من و حسین از بچگی در یک محله زندگی می کردیم، محله ی ما خیلی پرجمعیت بود. منزل حسین در کوچه ی بنفشه بود که از پشت به کوچه ی ابراهیم گچی متصل می شد و از آنجا به تپه ی فتحعلی خان. من از حسین چند سال کوچکتر بودم، اما ارتباط بسیار دوستانه ای داشتیم. گاهی من و حسین و مرتضی صفایی ستون قطار می بستیم و تا میدان شهناز می دویدیم. زمستان که می آمد، کوچه ها از شدت بارش برف مسدود می شدند. برف ها را به شکل کوه بلند در می آوردیم و سرسره بازی می کردیم؛ گاهی وقت ها هم داخل تونل می زدیم . روزهای جمعه با بچه ها جمع می شدیم و روی قسمتی که آجر فرش بود، بازی می کردیم. ⭕️ @dastan9 ،🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
*داداش بزرگتر- مسعود محمودی ( دوست شهید ) کلاس اول با حسین به دبستان حسن خطاط که یک خیابان بالاتر از خانه مان بود می رفتیم حسین هم کلاسی برادرم بود، دلم می خواست با من هم دوست شود. زنگ های تفریح بلافاصله توی حیاط مدرسه دنبالش می گشتم و به بهانه ی این که دنبال برادرم می گردم کنارش می نشستم. حس خاصی به او داشتم، برایم یک الگو بود. دوست داشتم داداش صدایش کنم، اما خجالت می کشیدم. اغلب که از مدرسه برمی گشتیم بین راه تا چشمش به پیرزن یا پیرمرد در حال عبور از خیابان می افتاد، سریع به طرفش می دوید و دستش را می گرفت. از همان بچگی معلوم بود زمانی به مقامات معنوی بالایی می رسد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
*دست فروشی – بهروز حقیقی ( دوست و همرزم شهید ) تابستان که می شد با بچه ها برنامه ریزی می کردیم، دست فروشی کنیم. هر کسی چیزی انتخاب می کرد؛ یکی شربتی می فروخت، یکی ذرت، دیگری آب انجیر و ...حسین هم که دوران ابتدایی اش به پایان رسیده بود گاهی با ما دست فروشی می کرد و گاهی به کمک پدرش می رفت. *نشانه ی احترام- یدالله اخلاصی زنگنه ( پدر شهید ) دوران ابتدایی حسین با چشم بر هم زدنی سپری شد. رفتار خوب او خستگی کار را از تنم دور می کرد. به یاد ندارم روزی با هم بیرون رفته باشیم و او با من هم قدم شده باشد. همیشه چند قدم پشت سر من می آمد. گاهی عصبانی می شدم و می گفتم :" بابا جان! چرا اینقدر یواش میای؟ " سکوت می کرد و سرش را پایین می انداخت. کلاس پنجم که تمام شد، تعطیلات تابستان شروع به کار کرد. هر چه من و مادرش مانع می شدیم، قبول نمی کرد. با بچه های محله دست فروشی می کرد و در کار ساختمانی هم کمک کارم بود؛ با فرغون خاک و گچ می آورد و الک می کرد و آجرها را به من می داد. *مکتب قرآن- مسعود محمودی ( دوست شهید) در محله، قرآن به روش سنتی، هر شب منزل یک نفر برگزار می شد. مرحوم بوژاری، محمد رضا فتحی و میرزا علی اصغر بهبهانی اساتید قرآن بودند. استاد فتحی به سبک کاظمینی قرآن تلاوت می کرد. حسین، من، برادرم، آقا محسن و بچه های محله در این جلسات شرکت می کردیم. وقتی استاد تفسیر می کرد حسین آن چنان محو صحبت هایش می شد که انگار ما را نمی دید، شاید همان جلسات قرآن مسیر زندگی اش را مشخص کرد ⭕️ @dastan9 🌺💐
*جلسات نور- بهروز حقیقی ( دوست و همرزم شهید ) دوران ابتدایی که تمام شد، با بچه ها شب ها در مجالس قرآنی که بزرگ تر ها تشکیل داده بودند، شرکت می کردیم. صوفی صفرالی، آقای شیرین سخن، مرحوم فتحی و ... اساتید قرآن بودند. حسین، اشتیاق زیادی برای حضور در کلاس ها داشت. در کلاس هم بسیار دقت می کرد. به برکت همین کلاس ها بود که بیشتر بچه های محله ی ما انقلابی شدند. خیلی ها به جبهه رفته و تعداد زیادی شهید شدند. محسن فتحی، محسن احمدی و حسین از جمله کسانی بودند که بعدها از قاریان برجسته ی محله شدند. خیلی ها به جبهه رفته و تعداد زیادی شهید شدند. محسن فتحی، محسن احمدی و حسین از جمله کسانی بودند که بعدها از قاریان برجسته ی محله شدند. ایام محرم در کنار کلاس های قرآن، هیأت مذهبی هم شکل گرفت و همه حضور پیدا می کردیم. *تلخی حادثه- شهید تمیور باقری سال اول دبیرستان در مدرسه ی کزازی بودیم. من و حسین روی یک نیمکت می نشستیم. حسین پسر شوخ و در عین حال مؤدبی بود یک روز صبح، معلم اعلام کرد که مرتب سر جاهایمان بنشینیم. لحظاتی بعد، مدیر دبیرستان همراه فردی به نام ستوان احمدی با لباس فرم نظامی وارد کلاس شد. ستوان احمدی نماینده ی ارتش بود. در خصوص هنگ نوجوانان ( پادگان آموزشی آن روزهای ارتش که اکنون محل دانشگاه امام حسین ( ع ) کرمانشاه است) و چگونگی جذب، توضیحاتی داد و ما را تشویق به استخدام کرد. همه با کنجکاوی گوش می دادیم. بچه ها هیجان زده شده بودند. من، احمد طیری و حسین، زنگ تفریح مدام از استخدام در ارتش صحبت می کردیم. تصمیم گرفتیم پس از مشورت با خانواده اقدام کنیم. برای ثبت نام به آدرسی که ستوان احمدی داده بود یعنی دژبانی منطقه ی کوهساری رفته و فرم های مربوطه را پر کردیم. چند روز بعد برای انجام مراحل استخدام به پادگان فرح آباد تهران اعزام شدیم. مصاحبه و آزمایش دو هفته طول کشید، برای انگشت نگاری و تشخیص هویت به کرمانشاه مراجعه کردیم و پس از یک ماه رسما" لباس فرم پوشیده و استخدام شدیم. دوره ی دو ساله ی ما آغاز شد. کلاس های آموزش نظامی و فرهنگی، یک روز در میان برگزار می شد. یک سال گذشت، سال دوم اعلام کردند برای اردو آماده باشیم. با دو دستگاه ماشین ریو برای اردوی اسکی به منطقه ی آبعلی گردنه ی هراز اعزام شدیم. حسین و احمد طیری با 15 نفر دیگر با ماشین اول و من به همراه تعداد دیگر در ماشین دوم بودیم. ماشین اول که جلوتر از ما بود، تصادف کرد و توی دره افتاد. صحنه ی بسیار تلخی بود؛ اردو متوقف شد و ما در عزای همکلاسی ها داغدار شدیم. ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
*پیشروی انقلابی- بهروز حقیقی ( دوست و همرزم شهید ) زمزمه ی انقلاب در محله ی ما از کلاس های قرآن و افراد مذهبی شروع شد. بزرگ تر های محل که افراد باتقوایی بودند و اصولا" آن ها را صوفی صدا می زدند اگر چه تحصیلات کلاسیک نداشتند، اما به اوضاع سیاسی مملکت کاملا" واقف بودند. به واسطه ی این عزیزان، وارد فعالیت های انقلابی شدیم. به حسین همراه شهید محسن احمدی و برادرش مجتبی، پرویز و محمدرضا حقیقی، غلام باقری، حسن باقری نسب و ... از جمله افراد فعال انقلابی در محله ما بودند. مسیر راهپیمایی ما اغلب از میدان شهناز تا سه راه شریعتی بود. روزی با حسین، محسن احمدی و دیگر بچه های محله به خیابان ریختیم و شعار مرگ بر شاه سر دادیم. در طول مسیر مدارس زیادی از جمله دبیرستان کاوه بود که دانش آموزان آن ها هم به ما پیوستند. ناگهان شهربانی سر رسید و آن روز یک درگیری خیابانی بزرگ به راه افتاد. *توکل به خدا- فریدون رضایی ( همسر خواهر شهید ) روزی با حسین به راهپیمایی رفته بودیم، حسین با مشت های گره کرده شعار سر می داد و بقیه تکرار می کردند. مأموران سر رسیدند و به ما حمله کردند. مردم پراکنده شدند. چند نفر از مأموران که گویا حسین را می شناختند، ما را تعقیب کردند. به داخل کوچه ای فرار کردیم، اما کوچه بن بست بود. قلبم به تپش افتاد و لحظاتی مات و مبهوت به حسین نگاه کردم. حسین با لبخند گفت: " توکل به خدا کن. " مأموران به ما نزدیک شدند و یکی از آن ها دست به اسلحه برد؛ در همان لحظه تعداد زیادی از مردم به سمت ما هجوم آوردند و کوچه را سد کردند و مأموران مجبور به عقب نشینی شدند. دوباره مشت ها را گره کردیم و شعار مرگ بر شاه سر دادیم. *به رنگ خدا- عبدالله ویسی ( همرزم شهید ) اولین بار در اردوگاه خضر زنده با شهید حسین اخلاصی زنگنه آشنا شدم. با شروع جنگ، بچه ها سریع آماده ی اعزام به نقاط مرزی قصر شیرین، خسروی و نفت شهر شدند. ما هم به گیلان غرب رفتیم و در ارتفاعات برآفتاب مستقر شدیم. دو سه ماهی در خدمت این شهید عزیز بودم. به دلیل کمبود امکانات و مشکلات خاصی که در مرزها بود گاهی نیروها عصبانی می شدند، شهید با خشرویی می گفت:" آرام باش گل گلاب، صلوات بفرست. و با این روش نیروها را آرام می کرد و فضای خاصی حاکم می شد. با لحن شیرین و بی تکلفی که داشت زبان زد خاص و عام بود و همه را مجذوب خود می کرد. *خستگی ناپذیر- عبدالفتاح رئیسیان ( هم دوره شهید ) آمزشگاه خضر زنده به فرماندهی برادر عبدالعلی بوچانپور- یکی از بهترین فرماندهان دوره های آموزشی را برگزار می کرد. در هر دوره، سپاه کرمانشاه 40-30 نفر از پاسداران را معرفی می کرد. خضر زنده دو دریاچه ی زیبا داشت و بسیار سر سبز بود. دوره های آموزشی شامل رزم انفرادی، مخابرات، انواع سلاح ها و ... بود. یکی از کارهای برجسته ی آموزشگاه، حضور کلاه سبزهای تیپ نوهد بود که برخی آموزش های ویژه ی نظامی را به عهده داشتند. دوم معرفی پاسداران برگزیده جهت گذراندن دوره ی دافوس بود. با حسین اخلاصی در همین پادگان آشنا شدم. دوره های نظامی را با هم گذراندیم. چند ماهی که در کنارش بودم، حتی برای یک بار از ایشان عصبانیت یا ناراحتی ندیدم، همیشه خشرو و خندان بود و با همه شوخی می کرد. بسیار مؤدب بود و همه او را دوست داشتند. در روابطش بسیار بی ریا و با صفا بود. یادم هست در عملیات های آموزشی کمین و ضد کمین که شرکت می کردیم حسین اخلاصی خیلی قوی بود و خسته نمی شد؛ ما خسته می شدیم، از طرفی غذا یا آبی که همراه داشتیم زود تمام می شد و به سراغ بقیه می رفتیم؛ امام حسین نه تنها از کسی نمی گرفت، بلکه قمقمه و غذای خودش را هم به ما می داد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
. *همسنگر- مهر علی اخلاقی (همرزم شهید ) در 24 مهر 1359 به منطقه ی گیلانغرب اعزام و روی ارتفاعات برآفتاب مستقر شدیم. با شهید اخلاصی زنگنه هم سنگر شده و مدت سه ماه با هم بودیم. در خط مقدم 100 متر جلوتر از سنگرها، یک تیغه ی کوهی دیواری مقابل دشمن بود که به نوبت نگهبانی می دادیم، آن روزها هر دقیقه اش به سختی می گذشت. حالتی بین خوف و رجاء داشتیم. دشمن مجهز بود و ما با کم ترین سلاح ممکن ایستادگی می کردیم و عملیات های ایذایی را انجام می دادیم. قسمتی از تنگ حاجیان که منطقه ی سوق الجیشی و در واقع مسیر گیلانغرب به سرپل ذهاب بود، به دست عراقی ها افتاده و ارتباط بچه های بازی دراز با گیلانغرب قطع شده بود. شب عملیات همه شور و هیجان خاصی داشتیم به خصوص شهید اخلاصی که بی قرار بود و دعا می خواند. ما 80 نفر بودیم و آقای بوچانپور فرمانده ی محور ما بود. آقای کردمیر، شهید امیر سلیمانی، شهید محسن احمدی، آقای محمود دولت آبادی، جمال ویسی، شهید اصغر فریدونی، عبداله ویسی، یزدان نجف آبادی، آقای یوسف وندی و ... حضور داشتند. برادران اصغر وصالی و علی قربانی هم از تهران آمده بودند که هر دو شهید شدند. هر یک از ما در گروه های پنج نفره پشت تپه مشغول تیراندازی بودیم. ارتباط با فرماندهی قطع شده و از ساعت 2 بعد از ظهر دستور عقب نشینی صادر شده بود. این در حالی بود که شهید اخلاصی و شهید علی سلیمانی و من به اندازه ای دور افتاده بودیم که اصلا متوجه عقب نشینی نیروها نشدیم. حدود ساعت 4 بعد از ظهر در مسیر برگشت، چند نفر را دیدیم که به طرف ما می آیند. اصلا مشخص نبود نیروهای خودی هستند یا دشمن! نزدیک تر که شدند متوجه شدیم بچه های خودی هستند. هنگام بالا آمدن آن ها از تپه، ته دره نقطه به نقطه خمپاره می زدند. انتهای دره، رودخانه ی فصلی وجود داشت که بعضی از قسمت های آن ماسه ای بود. چند شهید آنجا افتاده بودند که آن ها را نمی شناختیم. حسین اخلاصی اصرار داشت هر طور شده باید جنازه ها را ببریم. می گفت: احتمالا از بچه های همدان یا تهران هستند که دیشب اعزام شدند. باران به شدت می بارید و راه رفتن را سخت کرده بود. حاضر نبودیم پیکر مطهر شهدا را جا بگذاریم. با نیروهای بومی که همراهمان بودند به گروه های سه نفره تقسیم شدیم و پیکر شهدا را برداشته و با خود حمل کردیم. عراقی ها که حدود 40-30 متر به کف رودخانه دید داشتند، ما را به رگبار گرفتند. شهدا را کناری گذاشتیم و پشت سنگ ها پناه گرفتیم. صدا زدم: " حسین چه کار کنیم؟" حسین گفت: حالا به راهمان ادامه بدیم، هوا که تاریک شد برمی گردیم. حسین جلوتر از من بود و ناصر غلامی و نیروهای عشایری پشت سرم. خمپاره ای حدود 3- 2 متری من افتاد و سر تا پایم شن و ماسه ای شد. از شدت موج انفجار گیج شده بودم. حسین داد زد: علی چه شد؟ با صدای او متوجه شدم راه را برعکس می روم. برگشتم و گفتم: هیچی نشده. سه بار گفت: " الله اکبر! فکر کردم متلاشی شدی." بالاتر که رفتیم بچه های مقر اصلی را دیدیم که چند رأس قاطر با خود آورده بودند. رفتیم و جنازه ها را سوار آن ها کردیم و برگرداندیم. حسین اخلاصی جوان مخلص و با تقوایی بود؛ در برخورد اول انسان را جذب می کرد، در کارهای گروهی همکاری می کرد و با ایثاری که داشت، هرگز نمی گفت که این کار وظیفه ی من نیست؛ حتی گاهی بدون اطلاع من لباس هایم را می شست. گاهی ذخیره ی غذایی خود را با دیگران تقسیم می کرد و بسیار شوخ طبع بود. واقعا" در کنارش احساس آرامش می کردیم. منبع:کتاب گل و گلاب ⭕️ @dastan9 🌺💐
🔥آتش نمیسوزاند "ابراهیم" را .. 🌊 و دریایی که غرق نمیکند "موسی" را... 🐳 نهنگی که نمیخورد "یونس" را... 👶کودکی که مادرش او را به دست موجهای "نیل" میسپارد تا برسد به خا نه ی تشنه به خونش... 🔹 دیگری را برادرانش به چاه میاندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمیآورد! ... ❓آیا هنوز هم نیاموختیم ! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به ما را داشته باشند و خدا نخواهد"نمیتوانند" پس به "تدبیرش" اعتماد کن به "حکمتش" دل بسپار به او "توکل" کن و به سمت او قدمی بردار"... 🌸 وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَارْغَب ﻭ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺁﻭﺭ .(٨) 📖 سوره شرح ⭕️ @dastan9 ،🌺💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانهای کوتاه و آموزنده
ای گل بوستان ولایت! برخیز و بار دیگر علی وار علیه السلام بر زلف اندیشه و سخن شانه بزن و آتش خطبه هایت را نیز بر خرمن یزیدیان زمان ما بزن. ای مادر صبر و ای اساس عفاف! برخیز و به جان بی رمق مسلمانان، با گوارای کلام و عصاره پیامت، روحی تازه ببخش. زینب، ای زبان علی در کام و ای استمرار ناله های زهرا در بیت الاحزان هستی! برخیز و با ما سخن بگو... ای قهرمان داستان کربلا! بر تن زخمی عدالت، مرهمی نِه و تیر نظم نوین جهانی را از پر و بال شکسته آزادی و انسانیت بیرون کش. ای خواهر «تنهاترین سردار». می دانم که آسمان دلت در کنار حسن علیه السلام، خون گریه کرد؛ ای شاه بیت غزل عارفانه و عاشقانه نینوا! بخوان که:کربلا می مرد اگر زینب نبود! ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 17 February 2022 قمری: الخميس، 15 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت زینب کبری سلام الله علیها، 62ه-ق 🔹تغییر قبله از بیت المقدس به سمت کعبه، 2ه-ق 🔹خروج حضرت رسول از شعب ابی طالب 🔹شهادت امام صادق علیه السلام بنابر روایتی، 148ه-ق 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️11 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️12 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️17 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
! 🔸در میان راه‌هایی که برای رسیدن به آسودگی هست؛ یکی از شاه‌راه‌ها و راه‌های باعظمت «» است. با محبت نه‌تنها راحتی‌ها افزایش می‌یابد، بلکه سختی‌ها هم بهتر تحمل می‌شود. 🌸 امام سجاد(ع) به زُهْری فرمود: چرا مردم را مثل خانواده‌ات تلقی نمی‌کنی؟ یعنی بزرگ‌ترها را مانند پدر و مادرِ خود بدانی، کوچک‌ترها را جای فرزند خودت بگذاری و همسالان را برادر خود بشماری. وقتی آنها را خانواده خودت بدانی به کدام‌یک از آنها دوست داری ظلم کنی؟! کدام‌شان را دوست داری نفرین کنی؟! آبروی کدام‌یک را حاضری ببری؟! 🌸 بعد می‌فرماید: «وَ إِنْ عَرَضَ لَكَ إِبْلِيسُ...» وقتی ابلیس به تو القاء کرد که «بهتر از مسلمان دیگری هستی!» اگر او سنش بیشتر است، بگو ایمان و عمل صالح او بیشتر است، اگر سنش کمتر است، بگو گناه من بیشتر است و اگر هم‌سن توست، بگو من به گناه خود یقین و به گناه او شک دارم؛ پس او بهتر از من است! اگر مردم به تو احترام گذاشتند، بگو «از خوبی آنهاست» اگر با تو نامهربانی کردند، بگو «به‌خاطر بدیِ من است» 🔸اگر با همه مثل خانواده‌ات مهربان باشی، زندگی‌ات آسوده‌تر می‌شود، دشمنانت کم و دوستانت زیاد می‌شوند؛ از خوبی‌شان خوشحال می‌شوی و از بدی‌شان ناراحت نمی‌شوی. 👤‌ ️استاد پناهیان ⭕️ @dastan9 🌺💐
« يحيي مازني» كه از علماي بزرگ و راويان حديث است ميگويد: مدتها در مدينه در همسايگي علي عليه السّلام در يك محله زندگي مي كردم. منزل من در كنار منزلي بود كه زينب دختر علي عيلها السّلام در آنجا سكونت داشت. حتي يك دفعه هم، كسي حضرت زينب را نديد و صداي او را نشنيد. او هرگاه ميخواست به زيارت جدّ بزرگوارش برود، در دل شب ميرفت؛ در حالي كه پدرش علي عليه السّلام در پيش و برادرانش حسن و حسين عليهما السلام در اطراف او بودند. وقتي هم به نزديك قبر شريف رسول الله صلّي الله عليه و اله و سلّم مي رسيدند، اميرالمؤمنين عليه السّلام شمعهاي روشن اطراف قبر را خاموش ميكرد. يك روز امام حسن عليه السّلام علت اين كار را سؤال كرد، حضرت فرمود: اخشي ان ينظر أحد الي اختك زينب؛ از آن مي ترسم كه كسي در روشني خواهرت را ببيند. فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفي(ص)، الرحماني الهمداني ،صفحه :642 ⭕️ @dastan9 💐🌺
حضرت نقل كرده‏ اند كه: روزى حضرت اميرالمومنين علیه السلام ميهمانى را به همراه خود به منزل آورد به حضرت زهرا عليها السلام فرمودند: در خانه براى مهمان چه دارى؟ عرض كرد يا على فقط يك گرده نان در خانه است كه آن را براى دخترم زينب گذارده ‏ام. حضرت زينب در بستر بود ولى هنوز بيدار بود، تا اين سخن را از مادرش شنيد با اينكه چهار ساله است! گفت: مادر جان نان را براى مهمان ببريد، جود و سخاى زينب از همان خرد سالگى معلوم است تا چه رسد به روز عاشورا و فدا کردن فرزندانش. حضرت زينب دو فرزند بنام عون و محمد با يك مقدماتى رفتند ميدان و كشته شدند، حضرت امام حسين (عليه السلام) كشته آنها را رو به خيمه آورد. حضرت زينب از خيمه خود بيرون نيامد ولى برعكس هنگامى كه كشته على اكبر ميوه دل امام حسين (عليه السلام) را آوردند از خيمه بيرون آمد روى كشته على اكبر (عليه السلام) چه ناله‏ ها و چه گريه‏ هايى مى ‏كرد، مثل اينكه فرزند خودش است دو نور ديده‏ اش را داده ولى از خيمه بيرون نمى‏ آيد. 📗زندگانى حضرت زينب عليها السلام ص 26 امام سجاد عليه السّلام فرمودند: عمّه ام ، زينب ، با وجود همه مصيبت ها و رنج هايى كه در مسيرمان به سوى شام به او روى آورد ، حتّى يك شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت . 📗وفيات الأئمه ، ص 441 ⭕️ @dastan9 🌺💐
امام زمان عج در کنار قبر عمه اش مرحوم حاج محمد رضا سقا زاده که یکی از وعاظ توانمند بود، نقل می کند: روزی به محضر یکی از علمای بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب، حاج ملاعلی همدانی مشرف گشتم و از او درباره مرقد حضرت زینب (س) جویا شدم، او در جوابم فرمود: «روزی مرحوم آیت ا... العظمی آقا ضیاء عراقی (که از محققین و مراجع تقلید بود) فرمودند: شخصی شیعه مذهب از شیعیان قطیف عربستان به قصد زیارت امام رضا (ع) عازم ایران می گردد او در راه پول خود را گم می کند. حیران و سرگردان می ماند و برای رفع مشکل متوسل به حضرت بقیه ا. .. امام زمان (عج) می گردد. در همان حال سید نورانی را می بیند که به اومبلغی مرحمت کرده و می گوید: این مبلغ تو را به سامره می رساند. چون به آن شهر رسیدی، پیش وکیل ما حاج میرزا حسن شیرازی می روی و به او می گویی: سید مهدی می گوید آن قدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالی ات را برطرف سازد اگر او نشانه خواست، به او بگو: امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملا علی کنی طهرانی، در شام در حرم عمه ام مشرف بودید، ازدحام جمعیت باعث شده بود که حرم عمه ام کثیف گردد و آشغال ریخته شود شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جاروب کردی و حاج ملا علی کنی نیز آن اشغال ها را بیرون می ریخت و من در کنار شما بودم! شیعه قطیفی می گوید: چون به سامرا رسیدم و به خدمت مرحوم شیرازی شرفیاب شدم جریان را به عرض او رساندم. بی اختیار در حالی که اشک شوق می ریخت، دست در گردنم افکند و چشمهایم را بوسید و تبریک گفت و مبالغی را برایم مرحمت کرد. چون به تهران آمدم خدمت حاج آقا کنی رسیدم و آن جریان را برای او نیز تعریف نمودم. او تصدیق کرد، ولی بسیار متاثر گشت که ای کاش این نمایندگی و افتخار نصیب او می شد. منبع : عباس عزیزی، 200 داستان از فضایل، مصایب و کرامات حضرت زینب( س)، صفحه 174 و 175 ⭕️ @dastan9 🌺💐
🌱 ‌ﭘﺪﺭﻡ‌میگفت: ﭘﺴﺮﺟــﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍﺑﺎﺁﺑﺮﻭۍڪﺴﯽﺑﺎﺯﯼڪﻨﯽ‼️ ﻣﺒـﺎﺩﺍ🚫 ﺩﺧﺘﺮﻣﺮﺩﻡبشہ‌چرڪنویس‌اﺣﺴﺎﺳﺎتت یڪ‌رﻭﺯﺩﺭﺟﻮﺍﺏ‌نصیحٺ‌ﻫﺎﺵ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ‌ﺯﺩﻡ‌ﻭﮔﻔﺘﻢ:😏 ﺍﯼ‌ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻭﺭﻩ‌ﯼ‌اﯾﻦ‌ﺣﺮﻓﺎ‌ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ‌ﺍﯾﻦ‌ﺩﻭﺭﻩﺯﻣﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ‌ﭼﺮﺍﻍﺳﺒﺰﻣﯿﺪﻥ...🚦 ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ‌اﺯﺧﺪﺍﺷﻮنہ...✨ ﭘﺪﺭﻡٺوچـﺸﻤﺎﻡﻧﮕﺎﻩڪﺮﺩﻭﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮﺟﺎﻥﺯﻟیـﺨـﺎﺯﯾﺎﺩﻩ🔥 ﺗﻮ"ﯾـﻮﺳـﻒ"ﺑﺎﺵ ⚠️ ﻫﻤﯿﻦڪھ‌ﺍﯾﻦجملھﺭﻭﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮﺑﻪﺗﻨﻢﺳﯿﺦﺷﺪﺯﺑﻮﻧﻢﺑﻨﺪﺍﻭﻣﺪ🤐 ﺩﯾﮕﻪﻫﯿﭻﺟﻮﺍﺑﯽﻧﺪﺍﺷﺘﻢﮐﻪﺑﺪﻡ... ﻭﺍﻗﻌﺎﻫﻢﺣﻖﻣﯿﮕﻔﺖ🤔 ﻫﻤﯿﺸﻪزﻟـﯿـﺨـﺎﺯﯾﺎﺩبـﻮﺩﻩﻭﻫﺴﺖ؛ ﺍﻭﻥﻣﻨﻢﮐﻪﺑﺎﯾﺪ"ﯾـﻮﺳـﻒ"ﺑﺎﺷﻢ.. بایـوســـف‌بودن‌تو♥️ زلیخـــانیزبه‌خودمی‌آید... «بیایدیوسف‌زمانه‌باشیم»!⏳🌍 ⭕️ @dastan9 💐🌺
من انسانی هستم که به دنیا آمدن و زندگی کردن ام دست خودم نبود. توی یک خانواده ی معمولی به دنیا اومد، فقط یک برادر بزرگ تر از خودم داشتم. بعد از گرفتن دیپلم ام، خاله ی پدرم منو واسه ی نوه اش خواستگاری کرد. مادرم بهم گفت پدرت راضیه و میخواد نظر خودتو بدونم. چیزی نگفتم. عقد کردیم و بعد از یک سال هم عروسی. همه چیز خوب بود، داوود واقعا از هر لحاظی عالی بود و مرد زندگی. تاکسی داشت و صبح تا شب جان می کند برای یک لقمه نان. منتظر داستان زندگی شما هستیم ❤️ ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#حلالم_کن #قسمت‌اول من انسانی هستم که به دنیا آمدن و زندگی کردن ام دست خودم نبود. توی یک خانواد
یک مدت بعد از ازدواجمان، با درد شدیدی که توی پهلوی چپ ام احساس می کردم با مادرم به دکتر رفتم. بعد از چند آزمایش و سونوگرافی گفت کلیه ی چپ ام به شدت عفونت کرده.. کلی قرص و دارو نوشت برای دو ماه. داروهارو که مصرف کردم تمام شد، دوباره رفتم دکتر. گفت عفونتم برطرف شده و مشکلی نیست اما چند روز بعد باز دردم گرفت. این سری با خود داوود رفتم یک دکتر دیگه و اون مجدد نوشت سونوگرافی. با دیدن جواب سونوگرافی ها با کلی من من کردن گفت کلیه ی چپ ام کلا از بین رفته! یا باید پیوند بزنیم یا کلا برشداریم! یک دنیا هم دارو نوشت. ❤️ منتظر داستان زندگی شما هستیم ❤️ ⭕️ @dastan9 ❤️🌺💐
﷽ 📝 *تلنگـــر* 🥀روزگار غریبی است... *نمڪدان* را ڪه پر میڪنی توجهی به ریختن نمڪها نداری...! اما *زعفران* را ڪه میسابی به دانه دانه اش توجه میڪنی!!! ‼️حال آنڪه بدون *نمڪ* هیچ غذایی خوشمزه نیست... ‼️ولی بدون *زعفران* ماهها و سالها میتوان آشپزی ڪرد و غذا خورد... 👈🏻 مراقب *نمڪهای زندگیتان* باشید! 🔹 ساده و بی ریا و همیشه دم دست ڪه اگر نباشند وای بر سفره زندگی!!! ⭕️ @dastan9 🌺💐
👈شفاى یکى از بزرگان دین فیض الاسلام مى فرماید: بیش از دوازده سال پیش به درد شکم گرفتار شدم و معالجه اطبا سودى نبخشید. براى استشفاء به اتفاق و همراهى اهل بیت و خانواده به کربلاى معلى مشرف شدیم. در آنجا هم سخت مبتلا گشتم. روزى دوستى از زائرین در نجف اشرف، من و گروهى را به منزلش دعوت نمود و با اینکه رنجور بودم رفتم. در بین گفت‌وگوهاى گوناگون، یکى از علما که در آن مجلس حضور داشت، فرمود: پدرم مى گفت هرگاه حاجت و خواسته ای دارى، خداى تعالى را سه بار به نام علیا حضرت زینب کبرى سلام الله علیها بخوان بى شک و دودلى؛ خداى عزوجل خواسته ات را روا مى سازد. از این رو من چنین کرده، شفا و بهبودى بیمارى خود را از خداى تعالى خواستم و علاوه بر آن نذر نموده و با پروردگارم عهد و پیمان بستم که اگر از این بیمارى بهبودى یافتم، کتاب در احوال سیده معظمه سلام الله علیها را بنویسم تا همگان از آن بهره‌مند گردند. حمد و سپاس خداى جل و شانه را که پس از زمان کوتاهى شفا یافتم. اما از بسیارى اشغال و کار‌ها و نوشتن و چاپ و نشر کتاب و ترجمه و خلاصه تفسیر قرآن عظیم به نذر خویش وفا ننمودم تا اینکه یکى از دخترانم مرا آگاه ساخت که به نذرم وفا ننموده ام. من هم از خداى توفیق و کمک خواسته، به نوشتن آن پرداختم و آن را کتاب ترجمه خاتون دوسرا سیدتنا المعصومة زینب الکبرى سلام الله علیها نامیدم. 📕دویست داستان از فضائل مصائب و کرامات حضرت زینب ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#حلالم_کن #قسمت‌دوم یک مدت بعد از ازدواجمان، با درد شدیدی که توی پهلوی چپ ام احساس می کردم با م
دو ماه تو بیمارستان بستری بودم.. بعد از کلی دردسر بالاخره یک کلیه پیدا شدن برای پیوند! بعد از عمل هم دو هفته موندم تو بیمارستان. مادرم بیچاره پاب‌پای من اذیت می شد و عذاب می کشید. کم کم حالم بهتر شده بود. اما مشکل بزرگ اونجا بود که دکتر گفت بخاطر داروهایی که مصرف میکنم هیچ وقت نباید باردار بشم! داوود با شنیدن این حرف بشدت تو خودش رفت و اخم کرد. بعد از این که کمی حالم بهتر شد، یک روز مادرشوهر و خواهر شوهرم ناهار اومدن پیشمون.. مادرشوهرم از عمد حرف رو کشید به بچه و اینکه هر کسی آرزو دارد بچه داشته باشد! ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#حلالم_کن #قسمت‌سوم دو ماه تو بیمارستان بستری بودم.. بعد از کلی دردسر بالاخره یک کلیه پیدا شدن
چیزی نمی گفتم. خواهر شوهرم هم آرام با داوود صحبت می کرد و هی اخم های داوود بیشتر توی هم می رفت. شب، داوود بعد از شام گفت میخواد باهام صحبت کنه و حرفش هم این بود که یا جدا بشم یا رضایت بدم ازدواج کنه و بچه دار بشه! به حدی شوکه شدم که از حال رفتم! چشم که باز کردم رو تخت بودم و سرم به دست. صبح بدون کلامی با چمدون لباس هام زدم از خونه بیرون. یک هفته خونه ی پدرم موندم تا اینکه مادر شوهرم با خونه ی پدرم تماس گرفته و به مادرم گفته بود تکلیف پسر منو مشخص کنید، نمیتونه که تا آخر عمر آواره ی دختر مریض شما باشه. مادرمم گفته بود لازم نیست آواره بمونه بیاد دخترمو طلاق بده بره هر کاری میخواد بکنه. بعد از سه ماه طلاق گرفتم.. با نصف مهریه ام که می شد ده سکه. چند ماه بعد مجدد با دختر دایی اش ازدواج کرده بود. ⭕️ @dastan9 🌺💐