داستان بهلول :حمام رفتن بهلول و هارون
روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روی شوخی از بهلول سؤال نمود اگر
من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
بهلول جواب داد پنجاه دینار
خلیفه غضبناک شده گفت :
دیوانه تنها لنگی که به خود بستهام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت
کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت42 جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم. چند جور غذا سفارش دادو گفت: –ببخشید که ازتون نپرس
#پارت43
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا.
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:
– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
–خودش خواست؟
ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.
ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.
دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.
ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.
چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.
با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.
پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت:
–سلام خوبید؟
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
–آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:
–راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت:
–راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت:
–فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستان کوتاه بسیار زیبا👌
🍃🌺(سنگ و گنج)🍃🌺
مادر شوهر، بعد از اتمام ماه عسل با تبسّم به عروسش گفت :
تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم !
و اشک در چشمانش جمع شد ..
عروس جواب داد : مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟🌺🍃
می گویند سنگ بزرگی راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد ..
با پتکی سنگین، نود و نه ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد...
مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من هم کمکت کنم ..
مرد، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجّه هر دو را جلب کرد.
طلای زیادی زیر سنگ بود ..
مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کارِ من بود ، پس مال من است ..
مرد گفت : چه می گویی؟ من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی !🌺🍃
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ،
مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم...
و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ...🌺🍃
قاضی گفت :
مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ...
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !!🌺🌺🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 19 August 2019
قمری: الإثنين، 17 ذو الحجة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️13 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️22 روز تا عاشورای حسینی
▪️37 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
💬حدیث روز :
امام مهدي از ديدگاه امام حسین(ع):
«حارث بن مغيره مي گويد: به خدمت امام حسين عليهالسلام شرفياب شدم و عرض کردم: حضرت مهدي را با چه نشانه هايي بشناسم؟ فرمود:«بمعرفة الحلال و الحرام و بحاجة الناس اليه، و لا يحتاج الي احد».«با شناخت احکام و معارف و نياز همگان به او، و بي نيازي او از همه».
منتخب الاثر/ ص309
✅ با ما همراه شوید...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ بسیار زیبا - عید غدیر - صابر خراسانی
••✾🌻🍂🌻✾••
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت43 صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعدزانوهایم رادرآغوش گرف
#پارت44
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد
وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.
البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم.
با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است.
با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.
نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد.
مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.
درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت:
–بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟
از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– ما باید از کجا بدونیم.
با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت:
– نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.
شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم.
ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.
باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.
سوگند لبخندی زدو گفت:
–وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–چطور؟
خنده ایی کردو گفت:
–استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی.
ــ امیدوارم سارام متوجه...
ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.
همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت:
– بچه ها آرش تصادف کرده.
یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.
سوگند پرسید:
– چیزیش شده؟
ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش.
زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید:
–فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟
سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم.
سوگندپرسید:
–پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟
ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده.
سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت:
–تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده.
فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده.
به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.
نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم.
اسرا به شوخی گفت:
– سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.
سعیده خندید.
– بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد.
با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم.
ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم.
همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید:
–دوباره در مورد آرشه؟
با تعجب گفتم:
– چی؟
ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟
سرم راپایین انداختم.
–تصادف کرده.
همه چیز را تعریف کردم.
ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره.
سکوت کردم. لبخندزد.
– خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی.
ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت44
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. د
سوره آل عمران و بقره
در عهد ابواليمان الهوزني مردي بود تازه جوان، شبي بخفت، بامداد كه برخاست موي سر و محاسن وي همه سپيد بود، گفتند چه رسيد ترا در خواب؟ گفت: قيامت نمودند ما را در خواب و وادي عظيم، ديدم از آتش و بر سر جسري[1] باريك بر حد تيغ شمشير[2]، مردم را به نامهاي ايشان ميخواندند و بر سر آن جسر ميگذرانيدند، يكي ميرست و ديگري ميخست، يكي ميگذشت و يكي ميگسست (در آتش ميافتاد) آنگه مرا خواندند به نام خود، بر سر آن جسر رفتم و لرزيدم و به راست و به چپ ميچسبيدم، آخر دو مرغ سفيد را ديدم يكي به راست و يكي به چپ و مرا راست ميداشتند تا به آن جسر بازگشتم، آنگه آن مرغان را گفتم: كه شما چه باشيد و كيايد؟ گفتند ما سوره آل عمران و البقره كه الله تعالي ترا به ما خلاص داد[3] كه ما را بسيار خواندي.[4][1] - پل.
[2] - تيغ شمشير، مراد عرض پل و باريك بودن آن است.
[3] - به خاطر ما ترا رهايي بخشيد، چون وقتي زنده بودي ما را از قرآن قرائت ميكردي.
[4] ـ روايات گهربار، دكتر بهروز ثروتيان.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستان بهلول :بهلول و خرقه و نان و جو و سرکه
آوردهاند که بهلول بیشتر وقتها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و
هارون به قصد شکار از آن محل عبور مینمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه میکنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمدهام که نه غیبت مردم را مینمایند و نه از من توقعی دارند و نه
مرا اذیت و آزار میدهند . هارون گفت :
آیا میتوانی از قیامت و صراط و سؤال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی مینمایم و آنچه خوردهام و هرچه
پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خوردهای و پوشیدهای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سؤال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
#حرمت ایام باهم بودن !
یکی از دوستان شیوانا به بیماری سختی دچار شد و چون ممکن بود عوارض بیماری گریبانگیر خانواده اش را بگیرد همه اهل فامیل و دوست و آشنا و حتی زن و فرزندان او را ترک کردند و از او گریختند.شیوانا این دوست را به مدرسه آورد و در گوشه ای از مدرسه اتاقکی برای او ساخت و شخصا به درمان او پرداخت تا زخم هایش بهبود یابد. نکته جالب این بود که مرد بیمار اصلا از بابت تنهایی نگران نبود و از اینکه آشنایان او را تنها گذاشته بودند به ایشان حق می داد و می گفت که آنها کار درست را انجام دادند و کاری را انجام دادند که به صلاح و نفع شان بود و او هم در نهایت چیزی جز نفع و صلاح عزیزانش نمی خواست.
چند ماه که گذشت شاگردان مدرسه متوجه شدند که مرد بیمار غمگین و افسرده گوشه باغ نشسته و در خود فرو رفته است. هر چه در مورد علت اندوهش پرس و جو کردند چیزی دستگیرشان نشد. سرانجام نزد شیوانا رفتند و قضیه را به او گفتند. شیوانا نگاهی به دوست قدیمی و بیمارش انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:
“دیروز آشنایی از راه دور خبری از همسر و فرزندانش آورد. او شنید که همسرو بچه هایش ازاو بد گفته اند و نقل کرده اند که وقتی سالم هم بود ارزشی نداشته است. این جمله برای او از غم از دست دادن آنها برایش گران تمام شده است. چون با خود می گوید که آنها باید لااقل آنقدر معرفت داشتند که حرمت ایام با هم بودنشان را پاس می داشتند و خاطره خوش آن ایام را با وضعیت الان گره نمی زدند. او غمگین و اندوهگین است چون فهمیده که در این دنیا نمی توان به هیچ چیز دل بست ، حتی خاطرات خوش گذشته! این درس بزرگی است که وقتی آن را دریابد به رهایی عظیمی می رسد. او در حال گذر از این حالت است. بگذارید به حال خودش باشد.”
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۹ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Tuesday - 20 August 2019
قمری: الثلاثاء، 18 ذو الحجة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹عید الله الاکبر ، عید بزرگ ولایت، عید سعید غدیر خم، 10ه-ق
🔹قتل عثمان بن عفان، 35ه-ق
🔹بیعت مردم با امیر المومنین علیه السلام، 35ه-ق
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️21 روز تا عاشورای حسینی
▪️36 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️46 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️61 روز تا اربعین حسینی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💢زیارت آل یس 💢
سَلامٌ عَلي آلِ يس، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا داعِيَ اللهِ وَرَبّانِيَّ آياتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللهِ وَدَيّانَ دينِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ اللهِ وَناصِرَ حَقِّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ وَدَليلَ اِرادَتِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا تالِيَ كِتابِ اللهِ وَتَرْجُمانَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ في آناءِ لَيْلِكَ وَاَطْرافِ نَهارِكَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ميثاقَ اللهِ الَّذي اَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذي ضَمِنَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصوُبُ، وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ، وَالْغَوْثُ وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذوُب، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقوُمُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْعُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْرَءُ وَتُبَيِّنُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصَلّي وَتَقْنُتُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصْبِحُ وَتُمْسي، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ اِذا يَغْشي، وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّي، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الاِْمامُ الْمَاْموُنُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلامِ، اُشْهِدُكَ يا مَوْلايَ اَ نّي اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسوُلُهُ لا حَبيبَ اِلاّ هُوَ وَاَهْلُهُ، وَاُشْهِدُكَ يا مَوْلايَ اَنَّ عَلِيّاً اَميرَ الْمُؤْمِنينَ حُجَّتُهُ، وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ، وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ، وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍّ حُجَّتُهُ، وَموُسَي بْنَ جَعْفَر حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ موُسي حُجَّتُهُ، وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّد حُجَّتُهُ، وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، وَاَشْهَدُ اَ نَّكَ حُجَّةُ اللهِ، اَنْتُمُ الاَْوَّلُ وَالاْخِرُ، وَاَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لا رَيْبَ فيها، يَوْمَ لا يَنْفَعُ نَفْساً ايمانُها، لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ كَسَبَتْ في ايمانِها خَيْراً، وَاَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، وَاَنَّ ناكِراً وَنَكيراً حَقٌّ، وَاَشْهَدُ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ، وَالْبَعْثَ حَقٌّ، وَاَنَّ الصِّراطَ حَقٌّ، وَالْمِرْصادَ حَقٌّ، وَالْميزانَ حَقٌّ، وَالْحَشْرَ حَقٌّ، وَالْحِسابَ حَقٌّ، وَالْجَنَّةَ وَالنّارَ حَقٌّ، وَالْوَعْدَ وَالْوَعيدَ بِهِما حَقٌّ، يا مَوْلايَ شَقِيَ مَنْ خالَفَكُمْ، وَسَعِدَ مَنْ اَطـاعَكُمْ، فَاشْهَدْ عَلي ما اَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ وَاَ نَا وَلِيٌّ لَكَ، بَريٌ مِنْ عَدُوِّكَ، فَالْحَقُّ ما رَضيتُموُهُ، وَالْباطِلُ ما اَسْخَطْتُموُهُ، وَالْمَعْروُفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ ما نَهَيْتُمْ عَنْهُ، فَنَفْسي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، وَبِرَسوُلِهِ وَبِاَميرِ الْمُؤْمِنينَ، وَبِكُمْ يا مَوْلايَ اَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، وَنُصْرَتي مُعَدَّةٌ لَكُمْ، وَمَوَدَّتي خالِصَةٌ لَكُمْ، آمينَ آمينَ.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
عید سعید غدیر خم مبارک باد
🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟
_,💚.*,🌙,💜
,💛.*,.🌙,⭐. 🌸 🌸
_,💜.*,.🌙,💙.
,💖.*,🌙,🌟. 🌸
_,💙.*,🌙,💛.
,❤.*,🌙,🌟.
از فرط گنه جهان ما شد تاریک
💥⚡
💚.*,🌙💖.
ای کاش خدا برای عرض تبریک ⚡
💛.*,🌙,🌟.
در عید غدیر خم به نور صلوات 💖⚡
💜.*,🌙💙.
عیدی بدهد فرج نماید نزدیک 💥⚡
🌸
💖.*,🌙,🌟.
💙.*,🌙,💚. 🌸 🌸
.❤.*🌙,🌟.
_,💚.*🌙,.💜
,💛.*🌙,🌟.
____,💜.*🌙,❤.
,💖.*🌙,🌟.
_,💙.*🌙,💖.
عید غدیر مبارک 💖
,❤.*🌙`,💜.
__,💚.*🌙.* 💖 💖
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
مرا شناسایی کن
بعد از پایان عملیات بود. یکی از سالنهای معراج تهران پر شده بود از شنید. همه آنها هم شهید گمنام. بعد از عملیات این سالن را به شهدای گمنام اختصاص داده بودند. همه بدنها قطعه قطعه شده. همه سوخته و....
در میان بدنهای سوخته یک پلاک پیدا کردیم. به استخوان ها چسبیده بود.
با تلاش بسیار صاحب پلاک پیدا شد. یک بسیجی از جنوب تهران بود که در همین عملیات مفقود شده بود. با خانواده اش تماس گرفتیم. پدر و برادرهایش آمدند. قضیه را گفتم. اینکه این شهید پیکرش سوخته است و نمی شود او را ببینید.
کارها هماهنگ شد. قرار شد فردا برای تشییع شهید اقدام نمایند.
صبح فردا یکی از بچه های معراج که از ماجرا مطلع بود آمد و گفت: می توانم در مورد این شهید خواهشی بکنم! گفتم: بفرمایید!
گفت: اجازه بدهید همسر این شهید او را شناسایی کند!
با تعجب گفتم: همسر شهید! منظورت چیست؟!
کمی مکث کرد و گفت: دیشب در خواب شهیدی را دیدم که گفت: امروز مرا به پدر و برادرانم تحویل ندهید. همسرم باید من را شناسایی کند. من صاحب بلاک هستم ولی این پیکر من نیست! بقایای پیکر من داخل همین سالن است؟
با تعجب به حرفهای او گوش می کردم. گفتم: این پیکرها چند تکه استخوان سوخته است. همسرش چه چیزی را می خواهد شناسایی کند!
همان لحظه برادران شهید برای انتقال پیکرش آمدند. از آنها پرسیدم: این شهید همسر دارد؟ با تعجب گفتند: بله چطور مگه!؟
گفتم: برای شناسایی حتما باید ایشان بیایند. برادران شهید که زیاد مذهبی نبودند صدایشان را بلند کردند و گفتند: یعنی چی! مگه برادر ما نسوخته! چی رو میخواد شناسایی کنه.
بعد از کلی صحبت فهمیدم اینها با همسر شهید اختلاف دارند و ارتباطی ندارند. پدر شهید به سراغ او رفت. ساعتی بعد با همسر شهید وارد شدند. به همسر شهید گفتم: شما می توانید شوهرتان را شناسایی کنید!
در حالی که اشک می ریخت گفت: بله! بعد به داخل سالن شهدای گمنام رفت. دقایقی بعد ما را صدا کرد. در لابه لای شهدای گمنام پیکر سوخته شهیدی را نشان داد و گفت: این همسر من است! خیلی تعجب کردیم. یعنی چطور او را شناسایی کرده؟! همسر شهید یک لباس را از داخل کیف دستی خودش بیرون آورد و - گفت: چند روز قبل از عملیات با هم به مغازه ای رفتیم. دو لباس هم رنگی خرید و گفت: این را برای خودم خریدم. این را هم برای تو!
شوهرم گفت: من این لباس را تا زمان شهادت از تنم خارج نمی کنم. روزی به سراغ تو خواهند آمد. با این لباس بیا و من را شناسایی کن!
بعد به پیکر سوخته شهید اشاره کرد و گفت: همه جای او سوخته اما قسمتی از لباسش هنوز سالم است.
لباس خودش را کنار قسمت سالم لباس شهید قرار داد. هر دو مثل هم بودند. پیکر شهید همان روز برای تشییع اعزام شد.
📖 #شهید_گمنام ص۱۲۷ و ۱۲۸
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
چه کسانی مانع پیشرفت شما هستند؟
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:(تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید)
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است‼️🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت44 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحا
#پارت45
خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم.
سعیده پرسید:
–کدوم بیمارستانه؟
ــ نمیدونم.
ــ خب از دوستات بپرس.
ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای.
ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.
ــ می خوای چیکار کنی؟
ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه.
ــ نه سعیده، من روم نمیشه.
سعیده کلافه گفت:
–ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش.
وقتی سکوتم رادید، گفت:
– نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد.
وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است.
برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم.
اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید.
بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند.
وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم:
– نه.
تعجب کردوگفت:
–فکر می کردم میای. منتظر جوابم نموندو رفت.
سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت.
استرس گرفته بودم، پرسیدم:
– به نظرت کارم درسته؟
ــ چطور؟
ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟
سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت:
–معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده.
کلافه گفتم:
–وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟بیا برگردیم. اصلا نمیرم.
سعیده دستم رو گرفت و گفت:
–اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت.
باخودم فکر کردم، اگه مامان بفهمه احتمالاخوشش نمیاد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده.
اینجوری حساب بی حساب می شیم.
سعیده شانه ایی بالا انداخت.
–اینم میشه.
انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید:
–چیزی نمی خری؟
ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود.
ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم.
با چشم های گردشده گفتم:
–سبد گل؟
مبهم نگاهم کرد.
ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.
اخم هایش نمودپیداکردو گفت:
– نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.
چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت:
–بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.
فوری گفتم:
–لطفا رنگش قرمز نباشه.
هموجور که پیاده میشدچشم غره ایی رفت و گفت:
–می خوای زردبخرم؟
خندیدم و گفتم:
–اتفاقا رنگ قشنگیه.
حرصی در را بست و رفت.
وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود.
انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.
با لبخندمقابلم گرفت و گفت:
– چطوره؟
لبهایم رو بیرون دادم و گفتم:
–زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه...
نذاشت ادامه بدهم و گفت:
– وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.
نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم.
چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند.
گوشی ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند.
همین جور که به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.
سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد.
دوباره زنگ زدو گفت:
–یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون.
تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.
تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت:
_تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم.
نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت:
– دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه.
آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها.
آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود، چون ته ریش داشت. چقدرچهره ی مردونه تری پیداکرده بود.
✍#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
⭕️ @dastan
ده سالی میشه که گذشته...
تارهای سفید لا به لا ی موهام خودنمایی میکنن
همچنین خط ها رو پیشونیم...
حتما به تو هم موهای جوگندمی خیلی میاد و با خط های پیشونیت جذاب تر شدی!!
تو این روزا
ممکنه تلویزیون سریالی رو پخش کنه که اسم شخصیت اول داستان اسم من باشه...
شاید منو به یادت بیاری شایدم دیگه منو یادت نیست...
اما من
اگه اسم تو روی شخصیت درجه چندم فیلم باشه با هربار تکرار اسمش دلم میلرزه...
ممکنه یکی از همکارات سخت شبیه من باشه...
شاید تو هر روز صبح با مکث از کنارش رد بشی شایدم با بی تفاوتی تمام...
اما من اگه یکی از همکارام رنگ چشماش شبیه تو باشه یا مثل تو لبخند بزنه بی شک باهاش مهربون تر از بقیم ...هرچی نباشه ردی از تو رو داره ..!
ممکنه یک روز که توی تاکسی نشستی رادیو آوا موزیکی که من دیوانه وار دوست داشتم رو پخش کنه...
شاید از ذهنت عبور کنم،شایدم اون موزیک اصلا برات آشنا نباشه...
و این منم که موزیک موردعلاقت شده موسیقی متن زندگیم...!
تا الآن لابد ازدواج کردی...
ممکنه یک شب که جلوی تلویزیون لَم دادی همسرت برات یک برش کیک شکلاتی با چای بیاره که خوردنی موردعلاقه ی من بود...
شاید وقتی میخوای اولین تیکه رو بذاری دهنت برای ثانیه ای تصویر من از جلوی چشمات عبور کنه ،شایدم تمام حواست به صحنه ی اکشن فیلم باشه...
اما من اغلب عصرها بستنی شاتوتی می خورم یادمه خیلی دوست داشتی...
اگر همینقدر که گفتم بی تفاوت باشی عجیب نیست جانم...
چون همان سالها هم
این من بودم که مشتاق گرمی دستانت بودم
نه تو...
توی تموم این سال ها نداشتمت اما
ثانیه به ثانیه ی تو رو از بَرَم
یادت اینجاست هنوز....
#رویا_موسوی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Wednesday - 21 August 2019
قمری: الأربعاء، 19 ذو الحجة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📚 رویدادهای این روز:
🔹روز بزرگداشت علامه مجلسی
🔹روز جهانی مسجد
📆 روزشمار:
یک روز تا ولادت امام موسی کاظم(ع)
11 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️20 روز تا عاشورای حسینی
▪️35 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️60 روز تا اربعین حسینی
امام مهدي از ديدگاه امام کاظم
«اذا قام قائمنا قال: يا معشر الفرسان! سيروا في وسط الطريق يا معشر الرجالة سيروا علي جنبي الطريق».
«هنگامي که قائم ما (عليهالسلام) قيام کند به سواران دستور مي دهد که از وسط راه حرکت کنند و به پيادگان دستور مي دهد که از دو طرف خيابانها بروند»
اثبات الهداة/ ج3/ ص455
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
جالبە بخوانید
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان می کردند، جوان پیرمرد را بقتل رسانده، نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز، کسی مسلمان نمی شود!!!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
💐 قابلتامل💐
ﺑﺎﻧﻮي ﻣﺤﺠﺒﻪ اي در ﯾﮑﯽ از ﺳﻮﭘﺮﻣﺎرﮐﺖﻫﺎي زﻧﺠﯿﺮﻩاي در ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮد.
ﺧﺮﯾﺪش ﮐﻪ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ ﺑﺮاي ﭘﺮداﺧﺖ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪوق..
ﺻﻨﺪقدار ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎب و اﺻﺎﻟﺘﺎً ايراني ﺑﻮد.!
صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ از روي ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ اﻧﺪاﺧﺖ و ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﮐﻪ داﺷﺖ ﺑﺎرﮐﺪ اﺟﻨﺎس را ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ اﺟﻨﺎس او را ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮاﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺖ.!
اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎب، ﮐﻪ روﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ داﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮد ﺑﻮد و ﭼﯿﺰي ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ و اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪوﻗﺪار ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺸﻪ!
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪوقدار ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎورد و ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮي ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺧﻮدﻣﻮن ﻫﺰار ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ و ﺑﺤﺮان دارﯾﻢ، اﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ روي ﺻﻮرﺗﺖ داري ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ و اﻣﺜﺎل ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ!
ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ اوﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮاي زﻧﺪﮔﯽ و ﮐﺎر، ﻧﻪ ﺑﺮاي ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻦ دﯾﻦ و ﺗﺎرﯾﺦ!
اﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮاي دﯾﻨﺖ رو ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪي ﯾﺎ روﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮو ﺑﻪ ﮐﺸﻮر ﺧﻮدت..؟!!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ اﺟﻨﺎﺳﯽ رو ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮد ﺗﻮي ﻧﺎﯾﻠﻮن ﮔﺬاﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪقدار ﮐﺮد، روﺑﻨﺪﻩ را از ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮداﺷﺖ و در ﭘﺎﺳﺦ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪوقدار ﮐﻪ از دﯾﺪن ﭼﻬﺮﻩ اروﭘﺎﯾﯽ و ﭼﺸﻤﺎن رﻧﮕﯿﻦ او ﺟﺎ ﺧﻮردﻩ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻓﺮاﻧﺴﻮي ﻫﺴﺘﻢ…
اﯾﻦ دﯾﻦ ﻣﻦ اﺳﺖ.
اﯾﻨﺠﺎ هم وﻃﻨﻢ هست…
ﺷﻤﺎ دﯾﻨﺘﻮن را ﻓﺮوﺧﺘﯿﺪ و ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪيم...!
#زود_خودتو_گم_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت45 خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سع
#پارت46
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
–قابلی نداره.
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
– وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم.
نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم:
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زدو گفت:
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ...
حرفم را بریدو گفت:
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
– با اجازتون من برم.
نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد،
این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
– کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم:
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت:
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت:
–زشته بابا.
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا.
تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت:
– راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم:
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت:
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
– چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد.
بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
✍#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
#ادامه_دارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Thursday - 22 August 2019
قمری: الخميس، 20 ذو الحجة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️19 روز تا عاشورای حسینی
▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️59 روز تا اربعین حسینی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💜میلاد نور مبارک💜
مژده ى میلاد تو، نفحه ى باد صباست
رایحه ى یاد تو با دل ما آشناست
آمدى و باب هر حاجت دلها شدى
باب حوائج تویى، نام تو ذکر خداست
💕نثار روح امام کاظم(ع)
#پنج_صلوات
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🔴سرنوشت عجیب یکی از قاتلان آلالله
-یعقوب بن سلیمان مىگوید: شبى با عدهاى نشسته و درباره شهادت امام حسین(ع) صحبت مىکردیم، یکى از اهل مجلس گفت: همه کسانى که در قتل امام حسین(ع) شرکت کردند، دچار بلاى جانى یا مالى شده یا خانواده اش گرفتار بلایى شده است، پیرمردى که در آنجا حضور داشت، گفت: من نیز در قتل او شرکت داشتهام، ولى تاکنون هیچ حادثه ناگوارى ندیدهام، اهل مجلس سخت بر او خشم گرفتند.
ناگهان چراغ نفتى خراب شد، برخاست که درستش کند، انگشتانش آتش گرفت، انگشتانش را فوت کرد، ریشش هم آتش گرفت، بیرون رفت که آتش را با آب خاموش کند، خود را در رودخانه انداخت، ولى باز هم آتش بالاى سرش میچرخید و همین که سرش را از آب بیرون مىآورد، با آتش مىسوخت و به این ترتیب مرد، خدا لعنتش کند.
-قاسم بن اصبغ بن نباته مىگوید: شخص زیبا و بسیار سفیدى از قبیله بنىدارم که شاهد قتل امام حسین(ع) بود را دیدم که سیاهرو شده بود، به او گفتم: به خاطر تغییر رنگ صورتت به زحمت تو را شناختم و گفت: مرد سفیدرویى از یاران حسین را که بر پیشانیش اثر سجده بود، کشته و سر او را به همراه بردم .
قاسم بن اصبغ بن نباته مىگوید: در روزى که او را کشته بود، او را خوشحال و سوار بر اسب دیدم که سر او را به سینه اسب آویزان کرده بود و این سر مرتب به دستان اسب مىخورد، به پدرم گفتم: کاش کمى آن سر را بالا میبرد، بین دستان اسب با آن سر چه مىکند. پدرم گفت: فرزندم! بلایى که بر سر او آوردهاند، دردناکتر از این بوده است .
همان شخص خودش به من گفت: از وقتى که او را کشتهام، هر شب در خواب به سراغم مىآید، شانهام را گرفته و مىگوید: راه بیفت، مرا به جهنم برده و در آن مىاندازد تا صبح شود، یکى از همسران او که صدایش را هنگام خواب شنیده بود، مىگوید: شب تا صبح از فریاد او خوابمان نمىبرد.
قاسم بن اصبغ بن نباته مىگوید: با عدهاى از جوانان قبیله پیش همسرش رفتیم و از همسرش حالات او را پرسیدیم، او گفت: خودش همه چیز را گفته و راست گفته است .
-عمار بن عمیر تمیمى مىگوید: هنگامى که سر عبیدالله بن زیاد ملعون و یاران او را آوردند، در حالى رسیدم که مردم مىگفتند: آمدند، هنگامى که سرها را آوردند، دیدم مارى در میان سرها رفت و در بینى عبیدالله بن زیاد ملعون وارد شد، آنگاه بیرون آمده و وارد بینى دیگرى شد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🔻متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
مالك اشتر
(مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي (15) را به سوي او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟
گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم (16)
2
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت46 دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم ها
#پارت47
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش.
صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد:
– هم من رو؟
باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست.
اخم کردم و گفتم:
–مگه من گفتم پسر بدیه؟
باحرفم آتشفشان شدوفریادزد:
–پس چته؟
سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.
ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم.
ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد.
ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–خودت خود آزاری داری.
اوهم لبخندی زدو گفت:
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
– شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا.
آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر.
متعجب نگاهم کردو گفت:
– گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم:
– ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب.
اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه.
ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.
متفکر نگاهم کردو گفت:
–یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم :
–نمیدونستم اینقدر با استعدادی.
منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی.
– خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟
ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم.
اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم.
آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا.
سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد.
وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت:
–نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش.
لپش رو کشیدم و گفتم:
– مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری.
خندیدو گفت:
–امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن.
باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم:
–یه مامور پردل و جرات. او هم خندید و
بعد خداحافظی کردیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
⛔#قابل_توجه_پدر_مادرها⛔
🖥 در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .
یکی از برگهها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته .
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!"
😪 زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"
#دوستداشتید_فورواردکنبد_دیگران_هم_لذت_ببرند
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
💐تصورات ذهنی💐
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود.
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت...
راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!!
خانم مسافر: ممنون.
راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده!
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.
راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!
خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط مي خواستم بگم..
تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..
#دوستداشتید_فورواردکنبد_دیگران_هم_لذت_ببرند
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#قصه_شب_کودکان
(تمیزی چه خوبه!)
یك روز كلاغ كوچولو روی شاخهی درختی🌳 نشسته بود كه یكدفعه دید كلاغ خالخالی ناراحت روی شاخهی یك درخت دیگر نشسته است.
كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خالخالی جون؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»🙄
خالخالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونیِ كلاغها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه، مامانم چندبار گفت: خالخالی، بیا پنجههاتو تمیز كنم، اما منكه داشتم پروانهها را تماشا میكردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟»
خالخالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!»
كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!!»😮
خالخالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!»
كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!»
خالخالی گفت: «اونم یادم رفت!»
درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغها بود پر زد و آمد كنار آنها نشست...
نگاهی به خالخالی كرد و پرسید:«خب جوجههای من، چرا اینجا نشستین، مگه نمیخواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟!»
كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «میخواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... شما، خالخالی جون میدونی ما كلاغها چهجوری باید تمیز باشیم؟»
خالخالی جواب داد: "بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجههامونو بگیریم، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك میزنن"
كلاغ كوچولو دنبالهی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه میكنن و شونه میزنن»🤗
خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین...👏👏 خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من میرم به كلاغای دیگه هم یاد بدم.»
همینكه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خالخالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خالخالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همهی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم...!»
خانم كلاغه خندید😄 و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همهی جوجه كلاغها منتظرن!»
خالخالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش میرسید كه میگفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز میمونم!»
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷