eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و پنجم» 🔺هدف بعدی! با
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و ششم» 🔺می‌روم که خودم را خوب کنم! از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامده است. وسط حال خراب و ناراحتی‌هایی که داشتم، یادم آمد که تنها کسانی که اطّلاع داشتند ماهدخت برای مصاحبه کجا رفته است، من بودم، راننده و آن مأمور ویژه ایرانی؛ نکند ماهدخت بخواهد برایمان نقشه بکشد و ترتیب ما را هم بدهد! خب آن مأمور ویژه ایرانی که...، فقط من مانده بودم و راننده. خیلی ترسیده بودم، ترسم از این بود که آن راننده جانش در خطر باشد. می‌ترسیدم که یک نفر دیگر بخواهد کشته بشود و یا این خشونت، قتل و توحّش همچنان ادامه داشته باشد تا اینکه حتّی دامن خودم و خانواده‌ام را هم بگیرد. گوشی‌ام را برداشتم و شماره راننده را گرفتم. - الو، سلام! حال شما؟ - سلام خانم! ممنون. امر بفرمایید! - کجایین؟ - منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟ - نه، نمی‌دونم! فقط می‌خواستم ببینم حالتون خوبه؟ - ممنونم. جسارتاً شما چطور، حالتون خوبه؟ بهتر شدین؟ اتّفاقی افتاده؟ - خوبم. بیش‌تر مواظب خودتون باشین. - چشم، حتماً! اما اگه بهم می‌گفتین چی شده و یا قراره چی بشه خیلی بهتر بود. - چیزی نیست، نگران نباش. راستی از ماهدخت چه خبر؟ - خبر خاصّی ندارم. بعداز اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتین، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستاش! - یکی از دوستاش؟! کی؟ اسمش؟ - نمی‌دونم. اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم. می‌خواین تحقیق کنم؟ - تحقیق؟ نمی‌دونم. اصلاً همین حالا پاشو بیا دنبالم، پاشو بیا که کارت دارم. - چشم. من تا نیم ساعت دیگه اون‌جام! در طول آن نیم ساعت، رفتم آماده شدم. خیلی حسّ و حال عجیبی داشتم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم در آینه که خودم را نگاه کردم، خودم را در مسیری دیدم که نمی‌توانم از آن فرار کنم و باید به یک جاهایی ختمش کنم. احساس می‌کردم مسئولیّت‌های بزرگی به گردنم است که باید تمامش کنم. خشم و اضطراب از چشمانم می‌ریخت. دو سه بار محکم آب به‌صورتم زدم و با خشم صورتم را شستم. وقتی دوباره سرم را بالا آوردم و در آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و دارد گریه‌هایم با آب صورتم قاطی می‌شود. حال عجیبی بود. از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه آن مأمور ایرانی را شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم، غم از دست دادن همه داداش‌هایم ناگهان روی دلم ریخته بود. همین‌جوری که شیر آب باز بود، نمی‌فهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم . وقتی به خودم آمدم داشتم بی اختیار وضو می‌گرفتم. ماه‌ها بود که کلّی عوض شده بودم، بهتر است بگویم عوضی شده بودم! داشت کم‌کم یادم می‌رفت که مسلمانم و نمازی هست، روزه‌ای هست، خدایی هست، مثلاً شیعه هستم و بچّه آخوندم و... غرق شده بودم. داشتم در کنار بی‌ایمانی ماهدخت حلّ و هضم می‌شدم. خلاصه با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجّاده‌ام گشتم، پیدایش نکردم و به زور، یک مهر از اتاق بابا و مامانم برداشتم، به اتاقم رفتم و با گریه نمازم را خواندم. آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دستشویی خانه‌ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در آن خوک‌دانی بودیم و صدای سجده¬ها و ابوحمزه خواندن‌های آن دو تا پیرمرد ایرانی را می‌شنیدم. نمازم را خواندم و فوراً آماده شدم. با خودم فکر کردم که لازم است یک چیزی با خودم داشته باشم، چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشد و بتوانم از آن استفاده کنم. ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و ششم» 🔺می‌روم که خودم
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیش‌تر گشتم. به اتاق داداشم رفتم، داداشم و خانمش نبودند. می‌دانستم که به واسطه شغلش، بالاخره یک چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخورد. گشتم و یک شوکر سمّی را پیدا کردم. قایمش کردم و یک بار به آینه نگاه کردم و کمی به خودم رسیدم که گوشی‌ام تک خورد. راننده بود، یعنی رسیدم و بیا بیرون! وقتی می‌خواستم بیرون بروم، دیدم بابام در حیاط خانه قدم می‌زند، معمولاً بین‌الطّلوعین‌ها قدم می‌زد و هزار تا صلوات می‌فرستاد. رفتم پیشش. با همان حالت گرم و بابایی‌اش گفت: «عزیز دل بابا! بهتری؟» گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!» گفت: «نمی‌دونم چی تو ذهنته، امّا بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم.» قرآن کوچک جیبی‌اش را از جیبش بیرون آورد و گرفت بالا... وقتی رفتم که از زیرش رد بشوم، قرآن را بوسیدم و روی سرم چرخاند. وقتی به‌طرفش برگشتم، مهلتش ندادم. محکم بغلش کردم و سرم را به سینه‌اش چسباندم. بابام اهل عطر نبود، امّا همیشه بوی خوش می‌داد، یک بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست بابایش می‌کرد. دم گوشم گفت: «یا رادَّ الشَّمْسَ لِعَلیّ بْنِ أَبی طالب، رُدَّ إِلَیَّ هذا»؛ «ای کسـی که خورشید را برای علیّ بن ابی طالب برگرداندی، این بچّه را هم به من برگردان!» مغرورتر از این حرف‌ها بود که تا حالا اشکش را دیده باشیم، امّا آن لحظه واقعاً بغض کرده بود و داشت کم‌کم مرا می‌کشت. رویم را برگرداندم، به‌طرف در خانه رفتم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون. رمان ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یکی از مهمترین اعترافات روح الله زم همین است: 👈 ما در انتخابات از حسن روحانی حمایت کردیم تا مردم به خود برسد! اگر قالیباف یا رئیسی رئیس جمهور شده بود امروز این مشکلات و نارضایتی‌های مردمی نداشت! ✍️امروز ایران مشکل کمبود محصول ندارد.. مشکل گرانی هست.. امروز ایران در حال بازسازی قدرت خودش هست با دولت و مجلس انقلابی.. ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔹ازدواج دوم🔹 مردي ازدواج مجدد ميكنه و وقتي زن متوجه ميشه به روي خودش نمياره و خودش رو به بي اطلاعي ميزنه. 🍀شرايط زندگي روز به روز بهتر ميشه و ١٦ سال به خوبي و خوشي زندگي ميكنند. مرد ميميره و بعد از مراسم، خانواده مرد تو خونه جمع ميشن و ميخوان موضوع ازدواج مجدد مرحوم رو به خانم بگن. زن هم خيلي عادي و بيخيال بهشون نگاه ميكنه. بالاخره پدرشوهرش مياد ميگه دخترم، ميخوام موضوع مهمي رو باهات درميون بگذارم، فقط ازت خواهش ميكنم منطقي باش و شرايط رو از اين كه هست سخت تر نكن. 🔹 زن ميپرسه ميخواي در مورد ازدواج دوم شوهرم صحبت كني؟ همه با تعجب ميگن مگه تو ميدونستي؟ ميگه از همون ابتدا فهميدم ولي به روي خودم نياوردم، چون اگه اون روز دعوا راه مينداختم ..... ✨شبهامون رو تقسيم ميكرد ✨خرجي خونه رو تقسيم ميكرد ✨ تا ازم ناراحت ميشد ميرفت پيش اون يكي من هم خودم رو به بي اطلاعي زدم و درنتيجه: هرشب كنارم بود از اين ميترسيد كه متوجه بشم خرجي خونه بيشتر شد و مرتب برام هديه ميخريد هميشه دنبال راضي كردنم بود و ميترسيد پيش من لو بره ♻️اصلاً بهترين سالهای زندگیم همونهايي بود كه اون ازدواج مجدد كرده بود و من مثل ملكه زندگي ميكردم و شوهرم مثل مرگ ازم ميترسيد. از اين بهتر چي بخوام؟ ❌ميگن شيطون كتاباشو جمع كرده رفته پيشش براي يك دوره آموزش فشرده .... 😊😊😊 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
روزی یک میخ به پیچ گفت: چه کنم که همه بر سرم نکوبند؟ پیچ گفت باید مثل من باشی بچرخی و دور بزنی ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیش‌تر گشتم. به اتاق دادا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هفتم» 🔺اسمش مذاکره نبود! سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همون‌جایی که ماهدخت رو پیاده کردی.» برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما رو اطاعت کنم، امّا خانم...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «امّا نداره. اگه باید اطاعت کنی، بگو چشم و برو!» گفت چشم و راه افتاد. همین‌طور که می‌رفتیم خیابان‌ها، پیاده‌روها و مردمی که کلّه صبح بیدار شده بودند و دنبال روزی و زندگیشان بودند را تماشا می‌کردم. احساس می‌کردم دیگر هیچ‌وقت این صحنه‌ها را نمی‌بینم. می‌میرم، به آن دنیا می‌روم و تمام می‌شوم! فقط نگاه می‌کردم و تلاش می‌کردم چشم از خیابان‌ها و آدم‌هایش برندارم تا خوب سیر بشوم. آن روزی را که روز آخر زندگی‌ام می‌دانستم، حتّی از دیدن درخت‌های پاییزی هم لذّت می‌بردم. رفت و رفت تا به یکی از محلّه‌های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یک خیابان با درخت‌های بلند و فراوان داشت. کم‌کم سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد. گفتم: «چی شد؟» گفت: «همین دور‌و‌براست. اجازه بدین ببینم...» از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور‌و‌برش انداخت. گوشـی‌اش را از جیبش بیرون آورد و بعداز چند ثانیه شروع کرد با یک نفر که آن طرف خط بود حرف زد. فکر کردم دارد آدرس را از یکی می‌پرسد و تردید دارد. آمد و سوار شد. پرسیدم: «چی شد؟» در حالی که ماشین را روشن می‌کرد، گفت: «پیدا کردم!» حدود سیصد چهارصد متر رفت و داخل یک کوچه خلوت پیچید. دقیقاً از همان‌جا که پیچید، دل من هم پایین ریخت و داشت قلبم از حلقم بیرون می‌زد! از بس هول کرده بودم، نمی‌دانستم چه بگویم و چه بپرسم. یک چیزی به ذهنم رسید. به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیاده‌ش کردی و رفته، پس الان کجا داری میری؟!» چیزی نگفت. سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود. تا اینکه همین‌طوری که می‌رفتیم، دیدم که در رو‌به‌روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم داخل بُرد! تا رفتیم داخل، با ریموت اشاره کرد و در بسته شد. ماشین را وسط یک حیاط باغچه‌ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفاً!» با حالتی که داشتم ترس و تعجّبم را مخفی می‌کردم، گفتم: «اینجا کجاست؟» باز هم جواب نداد، پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشوم. بسم‌الله گفتم و دستم را سمت دستگیره ماشین بردم، در را باز کردم و پیاده شدم. راننده دستش را به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را به من نشان داد. یک نگاه به ساختمانی انداختم که قرار بود داخلش بروم، قدم‌قدم بالا رفتم، در حالی که راننده هم پشت‌سرم می‌آمد. ترسیده بودم، همه‌اش حس می‌کردم الان محکم با چماق توی سرم می‌کوبد. در را باز کردم، وارد حال شدم و دیدم ماهدخت آنجاست. تا یک دقیقه فقط به هم نگاه می‌کردیم؛ یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی‌های آن مدّت را از چشم او می‌دیدم. ماهدخت همین‌طوری که قدم می‌زد، گفت: «ما سـه فصل با هم بودیم؛ یه فصل سخت و بد، تو اون انستیتو، یه فصل خوب و خوش تو اروپا و اسرائیل با همه امکانات، یه فصل هم تو خونه خودت تو افغانستان، در مسیر شکوفایی! فصل‌های قبلی با هم بودنمون خیلی برام خاطره‌انگیز بود. ما قرار بود با هم خیلی کارها رو بکنیم. قرار بود زن‌های کشورت رو نجات بدیم و به حقوق از دست رفته‌شون آگاهشون کنیم. قرار بود خیلی کارها رو انجام بدیم، امّا...» با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا این‌قدر درگیری؟» گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم. تو هر مرحله‌ای از زندگیم، با کسانی ارتباط می‌گیرم و کار می‌کنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم. قصّه‌ش مفصّله که چرا و چطوری تو انتخاب شدی، حوصله بیانش رو ندارم، امّا رابطه‌م با تو خیلی فرق می‌کرد. با همه سوژه‌هایی که قبلاً داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کلّه‌شق و جستجوگر بودی، امّا بهترین تصمیم رو گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و تو دردسر نیفتی، خیلی مهم بود. من خیلی نقشه‌ها داشتم و دارم که دوست داشتم و دارم که با تو ادامه بدم، امّا سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سؤال پرسیدی ماهدخت کجاست و راننده هم اشتباه کرد که جوابت رو داد! راننده بعداً تنبیه می‌شه، امّا تو...» گفتم: «نیومدم که اینا رو بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملّتت این کارا رو بکنی؟» ادامه👇 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 پوزش بابت انتشار محتوا محمد خردادیان رقاص همجنس‌باز، وسط برنامه داره دنبال پسر دهه هفتادی و دهه هشتادی میگرده و میگه براش شوگرددی میشم 🤢🤮 ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 17 May 2024 قمری: الجمعة، 8 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌸3 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️31 روز تا روز عرفه ▪️32 روز تا عید سعید قربان 💠 @dastan9 💠