🌸🌸🌸 کلامکم نور
✅قال الإمام زين العابدين عليه السلام:
وَ أمّا حَقُّ اُمِّكَ فَأنْ تَعلَمَ أنَّها حَمَلَتكَ حَيثُ لايَحتَمِلُ أَحَدٌ أَحَدا و أعطَتْكَ مِن ثَمَرَةِ قَلبِها مالا يُعطِي أحَدٌ أحَدا ؛
امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
حقّ مادرت بر تو اين است كه بدانى او تو را در جايى حمل كرده است كه هيچ كس ديگرى را حمل نمى كند و از ميوه دلش آن به تو داد كه هيچ كس به ديگرى نمى دهد .
الأمالى ، صدوق ، ص453 .
✅قال الإمام زين العابدين عليه السلام:
إنَّ عَمَّتي زَينَبَ مَعَ تِلكَ المَصائبَ و المِحَنِ النّازِلَةِ بِها في طَرِيقِنا إلَى الشّامِ ما تَرَكَتْ [تَهَجُّدَها] لِلَيلَةٍ ؛
امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
عمّه ام ، زينب ، با وجود همه مصيبت ها و رنج هايى كه در مسيرمان به سوى شام به او روى آورد ، حتّى يك شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت .
. همان ، ص 441 .
✅قال الإمام باقر عليه السلام:
قُولوا للناسِ أحسَنَ ما تُحِبُّونَ أن يُقالَ لَكُم ؛ فإنَّ اللّه َ يُبغِضُ اللَّعّانَ السَّبّابَ الطَّعّانَ علَى المؤمنينَ ، الفاحِشَ المُتَفَحِّشَ ، السائلَ المُلحِفَ .
امام باقر علیه السلام می فرمایند:
بهترين چيزى را كه دوست داريد به شما گفته شود، به مردم بگوييد؛ زيرا خداوند از شخص لعنتگر دشنام ده بدگوى مؤمنان و ناسزاگوى بد دهن و گداى سمج نفرت دارد.
بحار الأنوار : 78/181/67
✅قال الإمام الصادق عليه السلام:
العِزُّ أن تَذِلَّ لِلحَقِّ إذالَزِمَكَ .
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
عزّت آن است كه هر گاه با حق رو به رو شدى، در برابر آن خوار باشى.
بحار الأنوار : 78/228/105
✅قال الإمام الصادق عليه السلام:
حَسبُ المُؤمِنِ عِزّا إذا رَأى مُنكَرا أن يَعلَمَ اللّه ُ عَزَّوجلَّ مِن قَلبِه إنكارَهُ .
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
براى عزّت مؤمن همين كافى است كه هر گاه منكرى را ببيند، خداوند عز و جل بداند كه در دل آن را انكار مى كند.
الكافي : 5/60/1.
🕊⃟ @DASTAN9
#پندانه
✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدی کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد.
🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.
🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا آن سنگ را به من میدهی؟
🔹زاهد بیدرنگ سنگ را درآورد و به او داد.
🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلی فکر کردم، تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را به تو برمیگردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم.
🔹به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم و بهراحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
🕊⃟ @DASTAN9
26.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️برای امام زمانم چه کنم⁉️
#حضرت_زینب علیها السلام
🏴 انیمیشن دیدنی حضرت زینب سلام الله علیها
🕊⃟ @DASTAN9
🚩#ماجرای_شهادت_آخرین_رزمندگان
#لشکر_۱۰_سیدشهدا_در_روز_تاسوعا_و_عاشورا🌹
🌹لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) که هنوز از مأموریت مقابله با دشمن در پاسگاه زید و شلمچه فارغ نشده بود، ماموریت یافت با حمله برق آسا به پسمانده ضدانقلاب قهر اسلامی را به آنها بچشاند.🌹
🖋 به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو جعفر طهماسبی از رزمندگان لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع) در خاطرهای درباره آخرین مأموریت عملیاتی برخی از رزمندگان تخریبچی این لشکر روایت میکند: پرداختن به وقایع دفاع مقدس درسال آخر جنگ خود فرصت زیادی میطلبد، اما در آخرین روزهای مرداد۶۷ دشمنان مردم کردستان که با پرچم کومله و دمکرات جان و مال و ناموس مردم شریف کردستان را هدف گرفته بودند به طمع دست یابی به آبرو و حیثیت نداشته به ارتفاعات اطراف جاده بوکان مهاباد حمله بردند و با سوء استفاده از انتقال توان سپاه اسلام به جنوب و منطقه شمال غرب مسیر تردد هموطنان را به بوکان و مهاباد مسدود کردند.
🌹لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) که هنوز از مأموریت مقابله با دشمن در پاسگاه زید و شلمچه فارغ نشده بود ماموریت یافت با حمله برق آسا به پسمانده ضدانقلاب قهر اسلامی را به آنهابچشاند. بخشی از نیروهای لشکر خود را از میاندوآب به منطقه رساندند و بخشی دیگرهم از طریق هلیکوپترهای شنوک از پایگاه دزفول به منطقه درگیری سرازیر شدند و در آخرین روز مردادماه ۶۷ که مصادف با تاسوعای حسینی بود به دشمن حمله کردند.
🌹به علت وسعت منطقه درگیری و حضور دشمن بر روی ارتفاعات در محور مهاباد بوکان و سردشت تیپ عاشورا از لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) به فرماندهی سردار جانباز حاج عباس قهرودی در روز اول با گردان حضرت قاسم (ع) به مصاف دشمن رفت و رزمندگان این گردان در روز تاسوعای حسینی با کمک گرفتن از نام علمدار کربلا در کمترین زمان و با حداقل تلفات و دادن چندین مجروح بخشی از ارتفاعات منطقه را از دست ضدانقلاب بازپس گرفتند.
🌹در روز دوم عملیات که مصادف بود با روز عاشورای حسینی با ورود گردان حضرت زهیر علیه السلام به منطقه درگیری با ضد انقلاب، این جرثومههای فساد فرار را بر قرار ترجیح دادند و با دادن تلفات فراوان از منطقه متواری شدند در این عملیات تعدادی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) به شهادت رسیدند.
🌹با نفوذ ضدانقلاب در کادر درمانی بیمارستان شهر بوکان تعدادی از مجروحین این عملیات به علت عدم رسیدگی در ظهر عاشورای در محوطه بیمارستان به شهادت رسیدند. گردان تخریب لشکر۱۰سیدالشهدا (ع) با اعزام ۲۰ رزمنده تخریبچی به گردانهای عمل کننده در این عملیات شرکت کرد و با دادن دو شهید در این حماسه سهیم بود.
🌹«شهید قدرتالله خوشجام» در روز اول این عملیات در روز تاسوعای حسینی مجروح شد و به علت عدم رسیدگی و خونریزی شدید در روزعاشورا در محوطه بیمارستان به شهادت رسید و «شهید اصغر رحیمی» با گردان زهیر (ع) به دشمن حمله برد و با گلوله ضدانقلاب در روز عاشورا به شهادت رسید. شهیدان این عملیات آخرین شهدای عملیاتی لشکرده سیدالشهداء (ع) نام گرفتند.
🌹خوشا آنان که در بازار گیتی
🌹خریدار وفا بودند و رفتند...
🌹خوشا آنان که در راه رفاقت
🌹رفیق باوفا بودند و رفتند...
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 320 پلهها را دوتا یکی میکنم تا برسم به طبقه سوم؛ جایی که میدانم سلما آنجاس
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 321
لبخند بیرمقی میزند و با حرکاتی پر از تردید، عروسک را از دستم میگیرد.
نمیدانم اصلا تا حالا عروسکی داشته یا نه؛ اما چشمانش با دیدن عروسک میدرخشد.
میگویم:
- هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...)
یک لحظه میمانم چه بگویم. اسمی انتخاب نکرده بودم!
در ذهنم دنبال یک نام دخترانه میگردم. نگاهم روی مطهره که کنار سلما نشسته است و دست روی سرش میکشد، قفل میشود.
لبخند میزنم و میگویم:
- مطهره!
سلما دست میکشد روی موهای مرتب و طلایی عروسک.
موهای خودش هنوز کمی نامرتب است؛ اما باز هم بهتر از بار اولی ست که دیدمش.
کلا نسبت به قبل وضع بهتری دارد؛ پانسمان و لباسهایش تمیزترند و رنگ و رویش بهتر.
عروسک را محکم بغل میگیرد و سرش را میگذارد روی سینه من.
به دیوار تکیه میدهم و سر سلما را نوازش میکنم. دست میکشم روی موهایش.
کاش بلد بودم موهایش را مرتب کنم و ببافم.
شاید کارم اشتباه است. دارم این بچه را به خودم وابسته میکنم؛ درحالی که نه تکلیف خودم روشن است نه او.
اگر من دیگر به سوریه برنگردم، یا اگر شهید شوم و یا هر اتفاق دیگری برایم بیفتد، سلما چه حالی پیدا خواهد کرد؟
نباید برمیگشتم شاید... اصلا چرا من در برابر سلما احساس مسئولیت دارم؟
این همه بچه سوریِ بیسرپرست. به من چه؟ من که بچهداری بلد نیستم. وظیفه من نیست اصلا...
یا شاید نه. همین که سلما به من وابسته شده یعنی یک وظیفه نانوشته. شاید هم این یک توجیه است برای آرام کردن وجدان خودم.
من سلما را جای دختر نداشته خودم میبینم. الان است که مغزم از این افکار متضاد بترکد.
ملتمسانه به مطهره نگاه میکنم و مطهره فقط لبخند میزند.
کاش یک مشورتی میدادی مطهره...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 321 لبخند بیرمقی میزند و با حرکاتی پر از تردید، عروسک را از دستم میگیرد.
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 322
سر به دیوار میگذارم و آرام زمزمه میکنم:
- سلما میدونی اگه خانمم زنده بود، من الان یه دختر همسن تو داشتم؟ شاید اونوقت بلد بودم چطوری موهات رو ببافم. شاید وقتی از ماموریت برمیگشتم، برای دخترم هدیه میخریدم. موهاش رو شونه میکردم. میبردمش پارک. براش بستنی میخریدم. باهاش بازی میکردم. شاید حتی بلد میشدم قصه بگم، لالایی بخونم...
و آه میکشم. به خودم که میآیم، میبینم سلما با چشمان پرسشگر نگاهم میکند و یادم میافتد او یک کلمه از کلمات فارسیام را نمیفهمد.
حتما دارد با خودش فکر میکند من خل شدهام و دارم هذیان میگویم؛ هرچند حرفهایم بیشباهت به هذیان هم نبود.
صورت سلما را نوازش میکنم و لبخند میزنم.
نگاه به ساعت میاندازم؛ کمکم باید بروم.
دوطرف صورت سلما را میان دستانم میگیرم و میگویم:
- ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام. (ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.)
دست میکشم روی حرزی که دفعه قبلی دور گردنش انداختم:
- انتی مو وحیده. ان الله معک. الله يهتم بك. (تو تنها نیستی. خدا با توئه، حواسش به تو هست.)
و باز هم درگیر میشوم با چشمان ملتمسش که به زبان بیزبانی میگوید نرو و اشک در چشمانش موج میخورد.
چقدر سخت است بیتوجهی کردن به این نگاه!
اینبار ملایمتر میگویم:
- روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)
و آرام دستانش را که دور گردنم حلقه شده، باز میکنم.
روی پانسمانش بوسه میزنم و غمم را پشت لبخند پنهان میکنم.
عروسک را محکم به سینهاش میچسباند و لبش را جمع میکند.
انگار بودن این عروسک باعث شده راحتتر رفتنم را قبول کند.
از جا بلند میشوم و سلما هم کنارم میایستد. قدش تا زانویم میرسد و شلوارم را با دستان کوچکش میگیرد.
گردنش را به عقب خم کرده تا ببیندم. یک طره از موهای طلاییاش را که روی صورتش افتاده، کنار میزنم و میگویم:
- فی امان الله روحی!(خداحافظ عزیزم!)
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حججی خیلی خسیس بود !
حجت الاسلام دانشمند
🕊⃟ @DASTAN9
💎سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه چینی.
توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم.
از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن.
سوالشون این بود:
اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما باشه به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید.
اول گفتن تک تک جواب بدین.
مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم.
بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید.
یعنی افراد هرگروه جمع بشن و با هم صحبت کنن
و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.
از اتاق چینی ها صدا در نمیاومد.
نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن
گروه ما همه با همحرف میزدن.
اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن..
هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد .
همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو قانع کنه که اشتباه میگه و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید.
نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود.
با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم.
قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم.
نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد.
گروه چینیها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن.
انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه بود.
طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود.
اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم.
ولی الان به عینه دارم می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. اینخود قبول داشتنا. اینپشت همنبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا.
این روزها هرجا می چرخم اون تِست رو میبینم. زلزله که میاد تویپمپبنزین همو میزنیم.
خبری بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم.
دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه.
به دختر مردم.... وایمیسیم نگاه میکنیم.
به رانندگی همه فحشمیدیم
همهرو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم..
دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم.
فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه.
گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 322 سر به دیوار میگذارم و آرام زمزمه میکنم: - سلما میدونی اگه خانمم زنده ب
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 323
دستانش آرام از شلوارم جدا میشود و قدمی به عقب میروم؛ طوری که در آستانه در بایستم.
مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت میکند. برایش دست تکان میدهم و میخندم.
او هم آرام دستش را بالا میآورد و تکان میدهد. خیالم کمی آسوده میشود.
صدای زنگ گوشیام، یادآوری میکند که باید بروم. دیگر معطل نمیمانم و راه میافتم به سمت پلهها.
همزمان، تماس را وصل میکنم. صدای بلند کمیل در گوشم میپیچد که نفسنفس میزند:
- الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟
- چرا رفته بودم! چطور؟
- پس کجا...
جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط میشنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است:
- تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟
ابروانم را به هم گره میزنم و سر جایم میایستم:
- اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟
مرصاد نفسنفس میزند و میگوید:
- اون خط سفیده؟
- لابد سفیده که هنوز ازش استفاده میکنم!
نفسش را از سر خشم بیرون میدهد:
- خب... بگو ببینم کجایی؟
- هلال احمر. چطور؟
- همونجا بمون تا بیایم دنبالت.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
🔘داستان کوتاه
"عاقبت قاتلان حسین(ع)
زرعة بن اَبان بن دارُم"
از عناصر خیبث سپاه عمربن سعد که در کربلا، مانع دسترسی حسین بن علی علیه السلام به آب شد.
روز عاشورا سال ۶۱ هـ.ق، آن زمان که سپاه کوفه بر حسین علیه السلام حمله کرد و آن حضرت مانند شیر غران روبروی آنها قرار گرفت و شمشیر به آنان کشید و گروه زیادی را مانند برگ خزان بر روی زمین، ریخت، تشنگی زیادی بر او غالب شد، از این رو به طرف رود فرات روان شد هرچند که عمروبن حجاج با چند صد سوار اطراف آنجا را محاصره کرده بودند.
کوفیان میدانستند که اگر آن حضرت جرعهای آب بنوشد این بار چندین برابر از آنها بکشد و بسیاری قلع و قمع کند.
همین جا بود که «زرعة بن ابان از قبیله بنی دارم» دستور داد که میان حسین و آب فرات حایل شوید و مگذارید که او بر آب دست پیدا کند و خودش بر اسب سوار شد و مردم هم دنبال او رفتند تا بین حسین علیه السلام و آب مانع شدند.
امام حسین او را نفرین کرد و فرمود: خدایا او را تشنه گردان.
زرعه خشمگین شد و تیری بر چانه آنحضرت زد امام علیه السلام تیر را بیرون کشید و دستش را زیر حنک (چانه) گرفت، هر دو دست از خون پر شد.
آنگاه گفت: خدایا از آن چه با پسر دختر پیغمبرت انجام میدهند سوی تو شکایت میکنم، خدایا آنها را یک به یک بشمار و بکش و پراکنده کن و یکنفر از آنها را باقی مگذار.
چیزی از این واقعه نگذشت که خداوند تشنگی را بر زرعة بن اَبان، مسلط کرد و او هرگز سیراب نمیشد.
پایان زندگی ننگین او؛
اکثر مقاتل نوشتهاند که زرعة بن ابان، مدت کمی بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زیست و بعد مبتلا به عطش شد به گونهای که از سرما و گرما فریاد میزد گویا آتشی از شکمش شعله میکشید و پشتش از سرما میلرزید.
هرچه آب میخورد سیراب نمیشد.!
آب را برای او سرد میکردند و با شکر مخلوط و پیاپی به او میدادند (شربت بوده) ولی دائما فریاد میزد «آبم دهید»
یک کوزه آب به او میدادند، میخورد و کوزه دیگر میرسید و او بر پشت میافتاد و باز تشنه میشد و فریاد میکرد که تشنگی مرا کشت.
قاسم بن اصبغ بن نباته روایت میکند که گاهی من از کسانی بودم که او را پرستاری میکردم و برای آرامش و تسکین او جدیت داشتم و آب سرد برایش میآوردند آمیخته با شکر و قدحهای پر از شیر و کوزههای پر از آب
او میگفت: وای بر شما، آب به من دهید که از تشنگی میمیرم کوزهها یا کاسهای پر از آب به او میدادند که برای سیراب کردن یک خانواده کافی بود.
او میآشامید و همین که لب خود بر میداشت، لحظهای دراز میکشید و مجددا میگفت آبم دهید...
اصبغ میگوید: به خدا قسم چیزی نگذشت که شکمش مانند شکم شتر برآمد و ورم کرد و بعد ترکید و او هلاک شد!!
منابع:
منتهی الامال
تاریخ طبری
بحارالانوار مجلسی
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم سعید راد از مهاجرت میگوید
از منی که ۲۰ سال اونور زندگی کردم بپرسید
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 323 دستانش آرام از شلوارم جدا میشود و قدمی به عقب میروم؛ طوری که در آستانه
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 324
قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را میشنوم و نگرانی به جانم چنگ میاندازد.
مرصاد کی آمد سوریه؟ چرا انقدر حساس شدهاند روی من؟
کلافه در راهرو قدم میزنم. این ماجرا بوی خوبی نمیدهد و به احتمال نود درصد، مربوط است به همان جریان سوءقصد در بیمارستان دمشق.
نمیتوانم یا شاید نمیخواهم بپذیرم موضوع انقدر جدی ست.
ده دقیقهای میگذرد که دوباره گوشیام زنگ میخورد و مرصاد میگوید بروم در پشتی ساختمان.
بدون این که با نیروهای هلال احمر حرفی بزنم، در پشتی را پیدا میکنم و از آن بیرون میزنم.
مرصاد و کمیل داخل یک جیپ نشستهاند. کمیل برایم دست بلند میکند که ببینمش.
سوار که میشوم و عقب مینشینم، مرصاد با چهرهای که از خشم سرخ شده به سمتم برمیگردد و میغرد:
- تو اونجا چکار میکردی؟ نمیگی خطرناکه؟
داد زدنش فشار عصبی مضاعفی میشود روی ذهنِ درگیرم و صدایم را بالا میبرم:
- مگه من بچهم که اینطوری حرف میزنی؟ همه جای این مملکت خطرناکه! چرا نمیگی چی شده؟
مرصاد دهانش را باز میکند برای جواب؛ اما کمیل پادرمیانی میکند که کار به دعوا نکشد:
- آقا مرصاد! آروم باشید!
مرصاد دست میکشد به صورتش و یک نفس عمیق میکشد؛ من هم. برمیگردد به سمت جلو و استارت میزند.
دست به سینه و با اخم، منتظر میشوم مرصاد آرام شود و برایم توضیح بدهد؛ اما کمیل زودتر اقدام میکند برای شکستن این سکوت سنگین:
- علت این که گفتن باید برگردید تهران، اینه که فهمیدیم شما تحت نظرید. احتمالا برنامه دارن برای ترورتون.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 324 قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را میشنوم و نگرانی به جانم چنگ میاندا
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 325
مرصاد بالاخره به حرف میآید و جمله کمیل را کامل میکند:
- ولی حداقل اگه ایران باشی، میتونیم بفهمیم کی بودن و چی بودن. خودتم به جهنم.
خندهام میگیرد از عصبانیت مرصاد؛ اما خودم را کنترل میکنم:
- من حواسم به دور و برم هست. اگه جایی میرم یعنی اولا مطمئنم امنه دوما باید برم.
مرصاد جواب نمیدهد و زیر لب میگوید:
- الان میریم فرودگاه، یک ساعت و نیم دیگه پروازت میپره. خودمم هستم حواسم بهت باشه.
و تا خود فرودگاه دیگر چیزی نمیگوییم. سکوت ماشین پر است از صدای باد.
نزدیک اذان مغرب است و خیابانها خلوت شده. همهجای این شهر و کشور خطری تهدیدت میکند و شبها بیشتر؛ تازه الان اوضاع خوب است.
تا چند سال پیش واقعا در دمشق قانون جنگل حاکم بود. هرکسی زورش بیشتر بود، میآمد و میزد و میکشت و میدزدید و پلیس و نیروهای نظامی هم اگر خودشان دزد و رشوهگیر نبودند، باز هم کاری از دستشان برنمیآمد.
همین بیقانونی و هرج و مرج سوریه را به جولانگاه داعش تبدیل کرد؛ همین رشوهگیری و قبیلهبازی.
کافی بود صد لیر بگذاری کف دست مامور ایست و بازرسی تا بگذارد یک ماشین پر از اسلحه را ببری هرجا که دلت میخواهد و آن مامور یک درصد فکر نمیکرد شاید زن و بچه خودش قرار است با این اسلحه به قتل برسند!
چندبار میخواهم از مرصاد بپرسم چرا آمده سوریه؛ اما کمی از دستش ناراحتم بابت برخوردش؛ هرچند میدانم از سر دلسوزی بود.
وقتی در فرودگاه، مرصاد مثل بادیگاردها میچسبد به من و کمیل دورادور کشیکمان را میکشد، مطمئن میشوم موضوع جدیتر از آن است که فکر میکردم؛ اما علت این اصرار برای حذفم باز هم مجهول است.
با ورود به سالن فرودگاه، یک حس ناخوشایند میدود میان سلولهایم.
حس این که یک نفر دارد من را نگاه میکند، بدون آن که بدانم کیست و کجاست و این حس خوبی نیست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهی بدونی ظرفیتت چه قدره؟ بگو چی دلتو برده...
پای منبر استاد عالی
🕊⃟ @DASTAN9
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۴ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 25 July 2024
قمری: الخميس، 19 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹حرکت کاروان اسراء به سمت شام، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️31 روز تا اربعین حسینی
▪️39 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
✍پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله:
آن كه غذا كم خورَد، معدهاش سالم مىماند و صفاى دل مىيابد و هر كه پرخور باشد، معدهاش بيمار و قلبش سخت مىشود.
📚 تنبيه الخواطر: ج۱، ص۴۶
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🕊⃟ @DASTAN9
#پندانه
وظایفت را درست انجام بده
🔹مرد دانایی به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بیاعتنایی کردند و آن طور که دلخواهش بود او را کیسه نکردند.
🔸با این حال مرد وقت خروج از حمام ۱۰ دیناری که بههمراه داشت یکجا به استاد حمام داد.
🔹کارگران حمامی چون این بذلوبخشش را دیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بیاعتنایی کردند.
🔸مرد باز هفته دیگر به حمام رفت. این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شستوشو کرده و بسیار مواظبت نمودند.
🔹با این همه سعی و کوشش کارگران، مرد هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
🔸حمامی عصبانی شد و پرسید:
سبب بخشش بیجهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
🔹مرد گفت:
مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم، پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتریهای خود را بکنید
🕊⃟ @DASTAN9
4_5814678294720680742.mp3
7.76M
🏴 امام حسین علیهالسلام روزی که از مکه خارج شدن گفتن من «باذل» میخوام، یعنی فدایی ...
فدایی یعنی چه؟
امروز ما چه چیزی برای فدا کردن برای امام عصر داریم ؟
#استاد_شجاعی | #استاد_رفیعی
➖➖➖➖➖➖➖
🕊⃟ @DASTAN9
🔴از نداشتن هایت گله نکن...خداوند جبران میکند
مردى از امام صادق علیه السّلام روایت مىکند که فرمود: در زمان پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مردى بود که (ذو النمره) نامیده مىشد. او از زشتترین مردم بود و به سبب همین زشتى او را (ذو النمره) مىنامیدند. یک روز او خدمت پیامبر رسید و عرض کرد:
اى پیامبر خدا! به من بگو خداى عزّ و جلّ بر من چه واجب کرده است؟ پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداوند بر تو واجب کرده است هفده رکعت نماز در شبانه روز، و روزه ماه مبارک را در صورتى که زنده ماندى و آن را درک کردى، و حج را اگر استطاعت یافتى، و زکات را، و آن را براى او شرح داد. آن مرد گفت: سوگند بخدایى که تو را بحق به پیامبرى برانگیخت، براى پروردگار خود افزون بر آنچه براى من واجب گردانیده به جاى نخواهم آورد.
پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: چرا اى ذو النمره؟ عرض کرد: زیرا که مرا چنین زشت آفریده است. در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نازل شد و عرض کرد: اى پیامبر خدا! پروردگارت به تو دستور مىدهد که از سوى او به ذو النمره سلام برسانى و به او بگویى: پروردگارت مىفرماید: آیا خشنود نیستى که در روز رستاخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور کنم.
پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به او فرمود: اى ذو النمره! این جبرئیل است که به من دستور داده به تو سلام رسانم و به تو بگویم که پروردگار متعال فرموده است: آیا خشنود نیستى که در روز رستخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور گردانم. ذو النمره گفت: پروردگارا! من خشنود شدم و بعزّتت سوگند من نیز [به اعمالم آن قدر] بیفزایم تا خشنود گردى.
📚بهشت کافى, ترجمه روضه کافى، ص387
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 325 مرصاد بالاخره به حرف میآید و جمله کمیل را کامل میکند: - ولی حداقل اگه ای
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 326
صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند میشود. به مرصاد میگویم:
- من برم نمازخونه. میای؟
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- وضو ندارم.
سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- من حس خوبی ندارم. یکی دنبالمونه.
مرصاد چشم میچرخاند دورتادور سالن. خلوت است و سکوتش را فقط صدای شکستن دیوار صوتی میشکند؛ صدای غرش هواپیما.
مرصاد میان موهایش را چنگ میزند:
- منم همین حس رو دارم.
- پس بیا از هم جدا شیم. من میرم نمازخونه. تو برو وضو بگیر. کمیل هم با تو بیاد.
چشمانش گرد میشود و خشمگین:
- یعنی ولت کنیم که...
- اگه کسی واقعا دنبالم باشه، اگه من تنها بشم میاد سراغم. منم همینو میخوام.
- دیوونه شدی؟
دست میکنم در جیبم و مهر تربتم را در میآورم. راه میافتم به سمت نمازخانه و میگویم:
- شاید. زود باش، نماز اول وقتش خوبه.
و میخندم. مرصاد خشمگینتر از قبل، میدود به سمتم:
- خر نشو! وقتی نماز میخونی که نمیتونی...
دست میگذارم روی شانهاش و با فشار، میچرخانمش به سمت سرویس بهداشتی:
- برو، من میفهمم دارم چکار میکنم.
مرصاد از فشار دست من، کمی تلوتلو میخورد و درحالی که عقب عقب به سمت سرویس بهداشتی میرود، طوری چشم میدراند که یعنی:
- حتی اگه دشمن ترورت نکنه، خودم میکشمت!
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9