فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
واقعا چی شد این غیرت و حیا کجا رفت
#آقایون 🤵♂ متأسفم برای همه آقایونی که #بیغیرت 😔 شدن و #ناموسشون رو میارن که مردای دیگه دید بزنن به کجا رسیدیم که ناموس گردی و نمایش ناموس شده کلاس 🧨
#بیغیرت ❌❌❌
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 330 - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ میاندازد میان موهایش و نفسش را ب
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 331
- میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست.
جمله آخرش به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگترین خطر باشد.
سخت است که اعضای خانوادهات، فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند، هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند...
مرصاد که دیده چهره در هم کشیدهام، سعی میکند باز هم دلداریام بدهد:
- نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی.
لبم را کج و کوله میکنم که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت!
مرصاد باز هم سرش را به عقب میچرخاند و تلاش میکند بحث را عوض کند:
- پس این کمیل کجاست؟
شانه بالا میاندازم و دست به سینه، سر به زیر میاندازم و تلاش میکنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم.
صدای مرصاد را مبهم میشوم که دارد با کمیل تماس میگیرد و زیر لب غر میزند که چرا جواب نمیدهد.
من از کجا لو رفتهام؟
ماجرای چندماه پیش حمله به خانه ابوالفضل دائم در ذهنم رژه میرود.
خودش را میخواستند بزنند و خانمش را طعمه کردند. از کجا رسیده بودند به او؟
حاج رسول فقط یک کلمه گفت: نفوذ. همین یک کلمه، به اندازه هزاران کتاب حرف دارد در دل خودش.
اولین بار وقتی فرو رفتن چنگالهای هیولایی مثل نفوذ را در تنم حس کردم که سال هشتاد و هشت، صدای مهیب شکستن شیشه و تصادف دو ماشین را پشت گوشی شنیدم؛ همان روز که داشتم با میلاد حرف میزدم.
و بعدش هم، وقتی بوی تعفن نفوذ را حس کردم که بوی پیکرهای سوخته حاج حسین و کمیل، زیر بینیام زد.
- یا امام غریب!
صدای مرصاد بلندتر از حد عادی ست و باعث میشود سرم را بلند کنم:
- چی شده؟
مثل فنر از جا بلند میشود:
- کمیل یه چیزیش شده!
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 331 - میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برش
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 332
مثل فنر از جا بلند میشود:
- کمیل یه چیزیش شده!
گلویم میخشکد:
- چی؟
- گفت توی دستشوییه. ولی نمیتونست درست حرف بزنه...
مرصاد میخواهد به انتهای سالن و به سمت سرویس بهداشتی برود که شانهاش را میگیرم:
- شاید تله باشه. کمیل رو طعمه کردن که بریم دنبالش.
مرصاد درمانده و پریشان میگوید:
- چکار کنیم؟
- من میرم دنبالش.
- دوباره احمق شدی؟
بیتوجه به غرولندش میگویم:
- ما دونفریم ولی نمیدونیم اونا چندنفرن. تو مسلحی؟
مرصاد که انگار فهمیده نمیتواند منصرفم کند، عصبی سر تکان میدهد:
- آره.
- خب پس. من میرم پیشش. تو من رو پوشش بده. اگه تله باشه میان سراغم و تو هوام رو داری.
دیگر منتظر اظهار نظر مرصاد نمیشوم. نمیدانم چرا اما اصلا نگران نیستم؛ حتی نگران کمیل.
هیچ تغییری در ضربان قلب و تنفسم احساس نمیکنم و آرامم. بیشتر به این فکر میکنم که کمکم وقت پروازمان میرسد و ما مشغول موش و گربه بازی هستیم!
دست در جیب و قدمزنان، از کنار یکی از ردیفهایی که همان مرد عرب روی آن نشسته است میگذرم و خود را میرسانم به سرویس بهداشتی.
مقابل درش کمی مکث میکنم؛ خبری نیست.
زیر لب بسم الله میگویم و قدم میگذارم داخل سرویس.
صدای هواکش مانند بختک میافتد روی مغزم و شنواییام را مختل میکند.
با این وجود، چهارچشمی همه حواسم را میدهم به اطراف و طوری قدم برمیدارم که پشت سرم را هم ببینم...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود.
#بسم_رب_الشهدا
🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨
شخصی به نام بشیر خضرمی در همان ایامی که در کربلا بود
📎یعنی در خلال دوم تا دهم محرم📎
گزارشی به او رسید که پسر جوانش در یکی از مرزهای اسلامی اسیر کفار شده. یک مرد وقتی که بشنود جوانش به دست کفار اسیر شده خیلی ناراحت میشود،
👈خصوصاً بعد از آنکه اطلاع پیدا میکند که اگر کسی به آنجا برود و هدیه یا پولی ببرد میتواند او را نجات بدهد وگرنه در دست آنها میماند و ممکن است او را بکشند یا برده کنند،
معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کند. این مرد ناراحت شد و حق داشت. به اباعبدالله عرض کردند: فلان شخص از یاران شما چنین حادثهای برایش پیش آمده. حضرت فوراً احضارش فرمود و اشیاء گرانبها که قابل تبدیل به پول بود به او داد،
فرمود فوراً به آن مرز میروی و با این پولها بچهات را خلاص میکنی. این مرد جملهای گفت که دیگر اباعبدالله در مقابل او حرفی نزد.
عرض کرد:
✨«اکلَتْنِی السِّباعُ حَیاً انْ فارَقْتُک»✨
درندگان زنده زنده مرا بخورند اگر من تو را رها کنم و سراغ بچهام بروم.
این جور انسان پا روی منافع شخصی و فردی خودش بگذارد! این است که ارزش دارد.
استاد #مطهری
پانزده گفتار، ص، 284، 285📖🖊
#محرم
تا کجا پای امام زمان علیهالسلام و ولایت فقیه هستیم؟؟؟
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 332 مثل فنر از جا بلند میشود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم میخشکد: - چی؟ -
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 333
کسی در سرویس بهداشتی نیست.
میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بیرمقی میشنوم.
با تردید جلو میروم و این بار علاوه بر این صدا، حس میکنم چیزی روی کاشیهای سرویس بهداشتی کشیده میشود.
در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را میبینم که کسی نیست.
قدم میگذارم به راهرویی که کابینهای توالت دوطرف آن صف کشیدهاند و کمیل را میبینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است
یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده.
نگاهم بین توالتها و کمیل میچرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابینها منتظرم باشد.
خیره میشوم به کمیل تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله میداند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده.
باز هم نگاهی به پشت سرم میاندازم و آرام میگویم:
- هی! کمیل!
صدایم در هوهوی هواکش گم میشود؛ اما کمیل سرش را بالا میآورد و چشمش به من میافتد.
با صدای گرفته و بیرمقش میگوید:
- اِ! شمایید آقا!
حرفی از کمین و این چیزها نمیزند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست.
آرامتر از قبل به سمتش میروم و با هر قدم، مکث میکنم.
منتظرم در یکی از توالتها باز شود و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمیشود و اصلا کسی اینجا نیست.
دست کمیل را میگیرم و بلندش میکنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ میدهد.
- چی شد مرد حسابی؟ میتونی راه بری؟
کمیل که هنوز هم ردپای درد در صورتش پیداست، سری تکان میدهد و دنبالم میآید:
- پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد.
و نگاهی به پشت لباسهایش میاندازد که خیس شدهاند:
- اه! نجس شد لباسام!
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاجعه کاشت ناخن در غسالخانه👇
داستانهای کوتاه و آموزنده
فاجعه کاشت ناخن در غسالخانه👇
کاشت ناخن در غسالخانه ی زنان
پیامک اومد روگوشیم
کجایی خونه ای کارت دارم فلانیم!
برات زحمتی دارم میخوام باشی ...
بدمش دست تو..
که خیالم راحت باشه
تموم کارهای غسلشو انجام میدی
حداقل غسل اخرش درست باشه
اینو که بم گفت کمی شک کردم!
ولی چیزی نگفتم تاخودمو رسوندم غسالخونه...
جواب پیامکش رو دادم ورفتم غسالخونه
یه لحظه حس کردم سالن عروسی اومدم اشتباهی!
اکثرشون کم حجاب بودن😔
ولی من غساله این انتظار رو داشتم حداقل در غسالخونه کمی به خودمون بیایم یه لحظه فکر کنیم که بابا اخر این دنیا مر..گه! چرا از دستور خدا سرپیچی میکنیم ما که اول اخر همه مون باید از اینجا رد بشیم پس چرا اماده نیستیم!
هیچی نگفتم و وارد سالن شدن
اومد بغل کرد و دم گوشم گفت
حواست بهش باشه تورخدا جوونه
زندگی نکرد زهرا ....
گفتم شرط من اینه هیچ کس دورم نباشه
تا بتونم کارم رو درست وتمیز انجام بدم
دیدم چندتا خانم گفتن نه ماکاری بهت نداریم فقط میخوایم نگاه کنیم!
گفتم سینماس!!!!
الان من چطور تن م..یت رو جلوی شما
عریان کنم؟ یه لحظه چشمم به دستش خورد که از کاور زده بود بیرون
🥺کاشت ناخن مصنوعی داشت
تازه فهمیدم چرا بم گفت حداقل غسل اخرش درست انجام بشه...
گفتم کاشت داره؟؟؟؟!!!
دیدم خانم های همراهش گفتن اره
مگه چه اشکالی داره!
یه لحظه نگاهم به دست هاشون افتاد دیدم خودشون هم کاشت دارن😔
گفتم هیچی اشکال اینه کسی که کاشت داره تو غسل حیض و جنبش مونده
یعنی تموم غسل هاش به گردنشه
ومنم اگه این کاشت ناخن در نیارم
با همین بدن میره اون دنیا!
شما که دلتون نمیخواد ج..نازتون اینجور دفن بشه
گفت وا خانم مگه میشه
نه درش نیارید بزارید بمونه
گفتم باشه پس جای من اینجا نیست
خودتون غسلش بدید ...
اگه من میخوام غسل بدم نمیزارم حقی به
گردنم بمونه، وممنون میشم شما سالن رو ترک کنید
ادامه دارد...
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 333 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بی
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 334
- بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم.
با شرمندگی سر به زیر میاندازد و لبش را میگزد.
از سرویس بهداشتی خارج میشویم و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمیدارد.
میگویم:
- دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟
صورتش سرختر میشود و میفهمم نباید نگاهش کنم. ادامه میدهم:
- توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریعتر و حواسجمعتر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت.
مرصاد مقابلمان سبز میشود. چهرهاش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز میکند که کمیل را توبیخ کند.
میدانم کمیل به اندازه کافی شرمنده و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا میگیرم و با چشمانم به مرصاد میفهمانم حرفی نزند.
سرم را جلو میبرم و در گوش مرصاد میگویم:
- من دعواش کردم. بسشه.
مرصاد با خشم نفسش را بیرون میدهد و سرش را بالا و پایین میکند که: باشه.
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد:
- بریم. دیرمون میشه.
خودش را به من نزدیکتر میکند و میگوید: برای همینه که میگم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه.
***
سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشینها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمیخواهد به این راحتی باز شود.
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی کمکراننده و چشمانم را میبندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریهام فشار آورد که نتوانستم بخوابم.
بینهایت خستهام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 334 - بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم. با شرمندگی سر به زیر می
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 335
حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست.
اولینبار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتابسوخته و زخمی از ماموریت برمیگردم. هرکس جای رانندهی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفتهام میترسد.
میخواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان میشوم.
در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشینها نیست.
ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان میدهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیدهایم و با این ترافیک، اصلا نمیدانم زنده به آنجا میرسم یا نه.
راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچنچ و غرولند میکند. آخر هم حوصلهاش سر میرود و رادیوی ماشین را روشن میکند.
صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش میشود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند.
به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند!
- خستهای ها!
صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و میخواهد این ترافیک طولانی را با یک همصحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن همصحبت، آدم ترسناک و ژولیدهای مثل من باشد!
لبخند کج و کولهای میزنم:
- آره خیلی.
پشتبندش آهی از ته دل میکشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچوجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمیکنند.
من داغانم... له شدهام... بیبرادر شدهام...
چطور میتوان این حس را در کلمات ریخت؟
- از کجا میای؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برا
کاشت ناخن مصنوعی در غسالخانه
بعد از اینکه خانم های همراه رفتن بیرون
گفتم بچه ها صفر تا صدمون رو باید برای این ج..نازه بزاریم تموم سعی مون باید کنیم کاشت ناخن ها رو در بیاریم.
یکی از بچه ها گفت دیدی برای خانواده اش هیچ اهمیتی نداشت!
گفتم ولشون کن غیبتشون نکنیم
برای من و تو که مهمه ! پس به وظیفمون عمل کنیم کار به کسی نداشته باشیم
روضه ی حضرت زهرا سلام الله رو گذاشتم که فکرم مشغول روضه بشه
زیپ کاور رو کشیدم پایین
سه نفری ج..نازه رو از اون کاور جدا کردیم
دستشو گرفتم تو دستم تا لباسش رو دربیاریم، نگاه کردم به دستای کبود شده
و کاشت های قرمز رنگش، چی شد؟
یهویی چطور کاشت ناخن باب شد؟
چرا از همون اول جلوی سالن های ارایشگاه رو نگرفتن که امروز دختر ما، جوون ما بدون بی اطلاعی از این کار به راحتی بره کاشت کنه! و تموم غسل های واجبش رو بزاره گردنش🙂
لباس رو که دراوردیم اروم دست های خشک شده مثل سنگش رو گذاشتم پایین، عورتش رو با یک تیکه از لباسش
پوشونیدم چون نگاه کردن بهش حرامه،
سوهان برقی رو زدیم به دستاش
اما چون دستاش جمع شده بود
به سختی میشد با دستگاه سوهان برقی استفاده کرد، هرکاری کردیم نشد در بیاد
میدونستم باید باچی در بیارم
ولی برای اطمینان همون لحظه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم، شاید باورکردنی نباشه
اما بالا سر ج..نازه من اینکارو کردم
و گفتم موردم اینجوره!
گفت حتی اگه هز...ینه بر باشه خانم
باید کاشت در بیاد،اگه زمان بر باشه باید در بیاد، تا زمانی که اسیبی به م..یت وارد نشه دیه ی گردنتون نیاد کاشت رو دربیارید!
گفتم خب با سوهان برقی ، استون هم نشد در بیارم گفت: با یک چیز نوک تیزی
بزنید زیرش در میاد
بازم جوابش رو میدونستم ولی برای اطمینان از کارم میخواستم جواب قطعی رو بگیرم...
ناخن گیر بود لبه ی ناخن گیر رو گذاشتیم زیر ناخن مصنوعی و اروم اروم سعی کردیم ناخن مصنوعی در بیاد، زمان بر بود
اذیت شدیم اما تا اخرین لحظه این کارو کردیم، خانواده پشت در هی میگفتن خانم ولش کنید بزارید کاشت بمونهچه سخت میگیرید شما☺️
حرفا تو دلم بود اما ترجیح دادم سکوت کنم و کارم رو انجام بدم..
شاید کلماتم درست چینش نداشته باشن
ولی چیزی رو که درک کردم رو نوشتم
میدونستید اگه غسلی به گردنتون باشه
تا زمانی که قدم برمیدارید روی زمین
مورد لعن قرار میگیرید؟
میدونستی رزق و روزی برکت رو از زندگیت میبرید؟
میدونستی با وجود کاشت ناخن
اون فرد دائما در حیض وجنب باقی میمونه!
🕊⃟ @DASTAN9
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 27 July 2024
قمری: السبت، 21 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️29 روز تا اربعین حسینی
▪️37 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️39 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
▫️وَ کُلُّ رَجَاء ـ إِلاَّ رَجَاءَ اللّهِ تَعَالَى ـ فَإِنَّهُ مَدْخُولٌ وَ کُلُّ خَوْف مُحَقَّقٌ إِلاَّ خَوْفَ اللّهِ
🍃هر اميدى جز اميد به خداوند متعال نابجا، و هر ترس واقعى جز ترس از (مخالفت با) خدا نادرست است»
✍دليل آن روشن است; زيرا هيچ مبدأ خيرى جز خدا وجود ندارد، و هر کسى جز او بتواند خيرى انجام دهد به کمک اوست لاَ مُؤَثِّرَ فِي الْوُجُودِ إِلاَّ الله بنابراين بايد تنها دل به او ببنديم و به او اميدوار باشيم. کسى که مى تواند زيانى برساند و کيفر دهد و مجازات کند، فقط اوست و از ديگران، بى اراده او کارى ساخته نيست.
📘#خطبه_160
🕊⃟ @DASTAN9
🔅#پندانه
✍ ما در این دنیا مسافریم
🔹جهانگردی به دهکدهای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند.
🔸وقتی رسید، دید زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
🔹جهانگرد پرسید:
لوازم منزلتان کجاست؟
🔸زاهد گفت:
مال تو کجاست؟
🔹جهانگرد گفت:
من اینجا مسافرم.
🔸زاهد گفت:
من هم در این دنیا مسافرم.
کاش همین مورد و درک کنیم و اینقدر گناه نکنیم
دل نسوزونیم
اذیت نکنیم
آبرو نبریم
دوبه هم زنی نکنیم
اختلاف نندازیم
#کاش_بدونیم_رفتنیم 😔🌹
🕊⃟ @DASTAN9
🔴 کاری که تمام گناهان را محو میکند حتی اگر آسمانها را سیاه کرده باشد
حدیث قدسی، خداوند فرمود: ای موسی (ع) گمان نکن مادرت برای تو مهری داشت، اگر من مهر تو را در دل او جای نمی دادم او هرگز برای شیردادن تو نیمه شب ،خواب شیرین را رها نمی کرد.
ای موسی (ع) از میان بندگان من اگر بنده ای چنان گنهکار باشد که از گناهان او آسمان به رنگ سیاه در آمده باشد، فقط به خاطر یک کارش من تمام گناهان او را می بخشم و وارد بهشت می کنم و برای این کار از هیچ کس ابایی ندارم و اجازه نمی گیرم. موسی (ع) عرض کرد، خدایا آن عمل چیست؟
حضرت حق فرمودند: کسی که برای رضایت من قلب یک بنده مؤمن مرا شاد گرداند . او آن گاه مرا شاد کرده است و سزای کسی که مرا چنین خرسند کند، بخشش همه گناهان اوست
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برا
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 336
اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر موهایش بلند نیست!
پاسخ منطقیتری میدهم:
- رفته بودم اردوی جهادی.
و در دل ادامه میدهم:
- عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت!
- اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟
- آره پدرجان. هموناست.
انگار خیالش کمی راحتتر میشود که من جانی و خلافکار و قاچاقچی نیستم.
لبخند میزند و دوباره نگاه کوتاهی به من میاندازد:
- معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته!
ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم: آره...
ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میدهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفتهایم.
شاید هم این ساعت دارد سریعتر از ساعتهای عادی کار میکند.
با خودم میگویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمیرسم.
رسیدن به آنجا سر ساعت، فقط با طیالارض امکانپذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیدهام.
دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمیدانم چه بپرسم.
اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟
تورم؟
قیمت دلار و سکه؟
آلودگی هوای تهران؟
یا حواشی زندگی سلیبریتیها؟
همه اینها برایم غریبه شدهاند. من از جنگ آمدهام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا.
جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی.
آدمهایی که از جنگ برمیگردند، آدمهایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند.
کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمیکند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 336 اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر مو
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 337
بالاخره لب باز میکنم و میگویم:
- چه خبر پدرجان؟
ماشین روبهرویی کمی جلو میرود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان میخورد و ترمز میکند.
- خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بیپولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچهمون.
و چنان آهی از ته دل میکشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه میدهد:
- پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف میزد میگفت خرج غذای سگم ماهانه میشه هفت میلیون. میبینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچهم رو با ماهی دو تومن سیر میکنم، اونوقت یکی فقط خرج غذای سگش میشه هفت تومن! انصافه؟
دوباره دنده عوض میکند و کمی جلو میرود:
- اون بالای تهرون نمیدونم رفتی یا نه. پسرم میگفت کفش یکیشون اندازه کل خونه زندگی ما میارزه. یه عده انقدر دارن که نمیدونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمیدونن چکار کنن...
اینبار هردو با هم آه میکشیم؛ جانسوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگتر.
اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛ اما فقط دست یک عده محدود. یعنی میتوان فقیر در کشور نداشت؛ اما همان یک عده نمیگذارند.
یعنی بعضیها از زیاد خوردن میمیرند و بعضی از نخوردن! و از شمال تا جنوب تهران، نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی...
الان باید به راننده بگویم «غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟
باید بگویم حالا که امنیت داری، دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه میپردازد و تو در مخارج ساده زندگیات ماندهای؟
یعنی تمام آنچه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟ عدالت نبود مگر؟
من بجای تمام کسانی که باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده میشوم و سر به زیر میاندازم: چی بگم پدر جان...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9