داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 333 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بی
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 334
- بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم.
با شرمندگی سر به زیر میاندازد و لبش را میگزد.
از سرویس بهداشتی خارج میشویم و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمیدارد.
میگویم:
- دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟
صورتش سرختر میشود و میفهمم نباید نگاهش کنم. ادامه میدهم:
- توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریعتر و حواسجمعتر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت.
مرصاد مقابلمان سبز میشود. چهرهاش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز میکند که کمیل را توبیخ کند.
میدانم کمیل به اندازه کافی شرمنده و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا میگیرم و با چشمانم به مرصاد میفهمانم حرفی نزند.
سرم را جلو میبرم و در گوش مرصاد میگویم:
- من دعواش کردم. بسشه.
مرصاد با خشم نفسش را بیرون میدهد و سرش را بالا و پایین میکند که: باشه.
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد:
- بریم. دیرمون میشه.
خودش را به من نزدیکتر میکند و میگوید: برای همینه که میگم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه.
***
سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشینها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمیخواهد به این راحتی باز شود.
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی کمکراننده و چشمانم را میبندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریهام فشار آورد که نتوانستم بخوابم.
بینهایت خستهام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 334 - بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم. با شرمندگی سر به زیر می
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 335
حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست.
اولینبار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتابسوخته و زخمی از ماموریت برمیگردم. هرکس جای رانندهی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفتهام میترسد.
میخواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان میشوم.
در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشینها نیست.
ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان میدهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیدهایم و با این ترافیک، اصلا نمیدانم زنده به آنجا میرسم یا نه.
راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچنچ و غرولند میکند. آخر هم حوصلهاش سر میرود و رادیوی ماشین را روشن میکند.
صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش میشود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند.
به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند!
- خستهای ها!
صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و میخواهد این ترافیک طولانی را با یک همصحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن همصحبت، آدم ترسناک و ژولیدهای مثل من باشد!
لبخند کج و کولهای میزنم:
- آره خیلی.
پشتبندش آهی از ته دل میکشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچوجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمیکنند.
من داغانم... له شدهام... بیبرادر شدهام...
چطور میتوان این حس را در کلمات ریخت؟
- از کجا میای؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برا
کاشت ناخن مصنوعی در غسالخانه
بعد از اینکه خانم های همراه رفتن بیرون
گفتم بچه ها صفر تا صدمون رو باید برای این ج..نازه بزاریم تموم سعی مون باید کنیم کاشت ناخن ها رو در بیاریم.
یکی از بچه ها گفت دیدی برای خانواده اش هیچ اهمیتی نداشت!
گفتم ولشون کن غیبتشون نکنیم
برای من و تو که مهمه ! پس به وظیفمون عمل کنیم کار به کسی نداشته باشیم
روضه ی حضرت زهرا سلام الله رو گذاشتم که فکرم مشغول روضه بشه
زیپ کاور رو کشیدم پایین
سه نفری ج..نازه رو از اون کاور جدا کردیم
دستشو گرفتم تو دستم تا لباسش رو دربیاریم، نگاه کردم به دستای کبود شده
و کاشت های قرمز رنگش، چی شد؟
یهویی چطور کاشت ناخن باب شد؟
چرا از همون اول جلوی سالن های ارایشگاه رو نگرفتن که امروز دختر ما، جوون ما بدون بی اطلاعی از این کار به راحتی بره کاشت کنه! و تموم غسل های واجبش رو بزاره گردنش🙂
لباس رو که دراوردیم اروم دست های خشک شده مثل سنگش رو گذاشتم پایین، عورتش رو با یک تیکه از لباسش
پوشونیدم چون نگاه کردن بهش حرامه،
سوهان برقی رو زدیم به دستاش
اما چون دستاش جمع شده بود
به سختی میشد با دستگاه سوهان برقی استفاده کرد، هرکاری کردیم نشد در بیاد
میدونستم باید باچی در بیارم
ولی برای اطمینان همون لحظه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم، شاید باورکردنی نباشه
اما بالا سر ج..نازه من اینکارو کردم
و گفتم موردم اینجوره!
گفت حتی اگه هز...ینه بر باشه خانم
باید کاشت در بیاد،اگه زمان بر باشه باید در بیاد، تا زمانی که اسیبی به م..یت وارد نشه دیه ی گردنتون نیاد کاشت رو دربیارید!
گفتم خب با سوهان برقی ، استون هم نشد در بیارم گفت: با یک چیز نوک تیزی
بزنید زیرش در میاد
بازم جوابش رو میدونستم ولی برای اطمینان از کارم میخواستم جواب قطعی رو بگیرم...
ناخن گیر بود لبه ی ناخن گیر رو گذاشتیم زیر ناخن مصنوعی و اروم اروم سعی کردیم ناخن مصنوعی در بیاد، زمان بر بود
اذیت شدیم اما تا اخرین لحظه این کارو کردیم، خانواده پشت در هی میگفتن خانم ولش کنید بزارید کاشت بمونهچه سخت میگیرید شما☺️
حرفا تو دلم بود اما ترجیح دادم سکوت کنم و کارم رو انجام بدم..
شاید کلماتم درست چینش نداشته باشن
ولی چیزی رو که درک کردم رو نوشتم
میدونستید اگه غسلی به گردنتون باشه
تا زمانی که قدم برمیدارید روی زمین
مورد لعن قرار میگیرید؟
میدونستی رزق و روزی برکت رو از زندگیت میبرید؟
میدونستی با وجود کاشت ناخن
اون فرد دائما در حیض وجنب باقی میمونه!
🕊⃟ @DASTAN9
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 27 July 2024
قمری: السبت، 21 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️29 روز تا اربعین حسینی
▪️37 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️39 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
▫️وَ کُلُّ رَجَاء ـ إِلاَّ رَجَاءَ اللّهِ تَعَالَى ـ فَإِنَّهُ مَدْخُولٌ وَ کُلُّ خَوْف مُحَقَّقٌ إِلاَّ خَوْفَ اللّهِ
🍃هر اميدى جز اميد به خداوند متعال نابجا، و هر ترس واقعى جز ترس از (مخالفت با) خدا نادرست است»
✍دليل آن روشن است; زيرا هيچ مبدأ خيرى جز خدا وجود ندارد، و هر کسى جز او بتواند خيرى انجام دهد به کمک اوست لاَ مُؤَثِّرَ فِي الْوُجُودِ إِلاَّ الله بنابراين بايد تنها دل به او ببنديم و به او اميدوار باشيم. کسى که مى تواند زيانى برساند و کيفر دهد و مجازات کند، فقط اوست و از ديگران، بى اراده او کارى ساخته نيست.
📘#خطبه_160
🕊⃟ @DASTAN9
🔅#پندانه
✍ ما در این دنیا مسافریم
🔹جهانگردی به دهکدهای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند.
🔸وقتی رسید، دید زاهد در اتاقی ساده زندگی میکند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
🔹جهانگرد پرسید:
لوازم منزلتان کجاست؟
🔸زاهد گفت:
مال تو کجاست؟
🔹جهانگرد گفت:
من اینجا مسافرم.
🔸زاهد گفت:
من هم در این دنیا مسافرم.
کاش همین مورد و درک کنیم و اینقدر گناه نکنیم
دل نسوزونیم
اذیت نکنیم
آبرو نبریم
دوبه هم زنی نکنیم
اختلاف نندازیم
#کاش_بدونیم_رفتنیم 😔🌹
🕊⃟ @DASTAN9
🔴 کاری که تمام گناهان را محو میکند حتی اگر آسمانها را سیاه کرده باشد
حدیث قدسی، خداوند فرمود: ای موسی (ع) گمان نکن مادرت برای تو مهری داشت، اگر من مهر تو را در دل او جای نمی دادم او هرگز برای شیردادن تو نیمه شب ،خواب شیرین را رها نمی کرد.
ای موسی (ع) از میان بندگان من اگر بنده ای چنان گنهکار باشد که از گناهان او آسمان به رنگ سیاه در آمده باشد، فقط به خاطر یک کارش من تمام گناهان او را می بخشم و وارد بهشت می کنم و برای این کار از هیچ کس ابایی ندارم و اجازه نمی گیرم. موسی (ع) عرض کرد، خدایا آن عمل چیست؟
حضرت حق فرمودند: کسی که برای رضایت من قلب یک بنده مؤمن مرا شاد گرداند . او آن گاه مرا شاد کرده است و سزای کسی که مرا چنین خرسند کند، بخشش همه گناهان اوست
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برا
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 336
اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر موهایش بلند نیست!
پاسخ منطقیتری میدهم:
- رفته بودم اردوی جهادی.
و در دل ادامه میدهم:
- عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت!
- اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟
- آره پدرجان. هموناست.
انگار خیالش کمی راحتتر میشود که من جانی و خلافکار و قاچاقچی نیستم.
لبخند میزند و دوباره نگاه کوتاهی به من میاندازد:
- معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته!
ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم: آره...
ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میدهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفتهایم.
شاید هم این ساعت دارد سریعتر از ساعتهای عادی کار میکند.
با خودم میگویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمیرسم.
رسیدن به آنجا سر ساعت، فقط با طیالارض امکانپذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیدهام.
دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمیدانم چه بپرسم.
اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟
تورم؟
قیمت دلار و سکه؟
آلودگی هوای تهران؟
یا حواشی زندگی سلیبریتیها؟
همه اینها برایم غریبه شدهاند. من از جنگ آمدهام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا.
جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی.
آدمهایی که از جنگ برمیگردند، آدمهایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند.
کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمیکند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 336 اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر مو
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 337
بالاخره لب باز میکنم و میگویم:
- چه خبر پدرجان؟
ماشین روبهرویی کمی جلو میرود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان میخورد و ترمز میکند.
- خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بیپولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچهمون.
و چنان آهی از ته دل میکشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه میدهد:
- پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف میزد میگفت خرج غذای سگم ماهانه میشه هفت میلیون. میبینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچهم رو با ماهی دو تومن سیر میکنم، اونوقت یکی فقط خرج غذای سگش میشه هفت تومن! انصافه؟
دوباره دنده عوض میکند و کمی جلو میرود:
- اون بالای تهرون نمیدونم رفتی یا نه. پسرم میگفت کفش یکیشون اندازه کل خونه زندگی ما میارزه. یه عده انقدر دارن که نمیدونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمیدونن چکار کنن...
اینبار هردو با هم آه میکشیم؛ جانسوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگتر.
اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛ اما فقط دست یک عده محدود. یعنی میتوان فقیر در کشور نداشت؛ اما همان یک عده نمیگذارند.
یعنی بعضیها از زیاد خوردن میمیرند و بعضی از نخوردن! و از شمال تا جنوب تهران، نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی...
الان باید به راننده بگویم «غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟
باید بگویم حالا که امنیت داری، دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه میپردازد و تو در مخارج ساده زندگیات ماندهای؟
یعنی تمام آنچه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟ عدالت نبود مگر؟
من بجای تمام کسانی که باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده میشوم و سر به زیر میاندازم: چی بگم پدر جان...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمعه عجیب یک آیه از قرآن!!
😁😁👆
🕊⃟ @DASTAN9
#داستان کوتاه
طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد.
آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟!
طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!!
خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 337 بالاخره لب باز میکنم و میگویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبهرویی کمی جلو
🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 338
- خدا ریشهشونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن.
نمیدانم این را به من میگوید یا خودش و نمیدانم منظورش کیست؛ اما حق دارد شاکی باشد.
حق دارد آه بکشد. و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند.
هرکس باعث شده مردم بیعدالتی ببینند و از انقلاب مایوس بشوند، بیشک لایق نفرین است...
کمیل از صندلی عقب، خودش را میکشد جلو و میگوید:
- ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچههاشون با پول بیتالمال اونور آب عشق و حال کنن.
و باز هم عرق شرم مینشیند روی پیشانیام؛ بجای همه کسانی که باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛
از ریههای تاول زده حاج قاسم،
از گردنِ شکسته مطهره،
از تکههای بدن سیاوش،
از سینه شکافته حامد،
از ترکشهای جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر...
راننده دوباره به حرف میآید:
- بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمیخوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونهم نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه...
- کیا رو میگی پدر جان؟
سری تکان میدهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا میبرد:
- همین نامردهایی که هرچی رهبر میگه برعکسشو انجام میدن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگهپا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره.
باز هم گره ترافیک فقط به اندازهای باز میشود که یکی دو متر جلو برویم.
ساعت حالا دقیقا نُه و نیم را نشان میدهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم.
میدانم یکی دو دقیقه که بگذرد، موبایل کاریام شروع میکند به زنگ خوردن...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ غربگراها که حسابشان مشخص است.
🔹انقلابیهایی که الان لال شدهاند و لهشدن خواهر دینیشان را میبینند، کلاهشان را بالاتر بگذارند.
🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨
✅چرا به امام زمان لقب قائم داده اند ؟
🔹 از امام باقر علیه السلام پرسیدند:
مگر همه شما قائم به حق نیستید؟ فرمود: آرى!
گفتند: پس چرا تنها دوازدهمین شما به این نام، نامیده شد؟
🔺 فرمود: آن هنگام که جدّمان حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، فرشتگان با اشک و آه، ضجهزنان گفتند:
اى اله و اى سید ما! آیا نمىنگرى که با بنده برگزیده و فرزند برگزیده تو چه مىکنند؟ خداوند به آنان چنین وحى کرد:
اى فرشتگان من آرام باشید! به عزّت و جلالم سوگند! حتما از آنها انتقام خواهم گرفت، هر چند مدتها بگذرد،
آنگاه پرده را کنار زد و امامان پس از حسین (علیه السلام) را به فرشتگان نمایاند، در میان آنان یکى ایستاده بود و نماز مىخواند، پس خداوند به فرشتگان فرمود:
با این شخص ایستاده (قائم) از آنها انتقام مىگیرم.
📚 بحارالأنوار ج ۴۵ ص ۲۲۱
#امام_زمان
#امام_حسین
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 338 - خدا ریشهشونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمیدانم این را به من م
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 339
صدای زنگ موبایل بلند میشود؛ اما موبایل من نیست.
راننده، تلفن همراه قدیمیاش را از روی داشبورد برمیدارد و نگاهی به شماره آن میاندازد.
زیر لب چیزی میگوید و جواب میدهد:
- الو!
نه میشنوم و نه میخواهم بشنوم کسی که پشت خط است چه میگوید.
فقط چهره راننده را از گوشه چشم میبینم که کمی سرخ میشود و یکی دوبار لبش را میگزد.
نگاهم را میچرخانم به بیرون ماشین؛ به پیادهرویی که با نور چراغ مغازهها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آنها رد میشوند را میتوان دید.
- آخه بابا جان من که نمیتونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار میتونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار میشه کرد...
بالاخره مکالمه راننده، با یک آه غلیظ و پر درد تمام میشود.
عصبی و پریشان، موبایل را میاندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر میزند.
لازم نیست چیزی بپرسم؛ چون خودش زبان به شکایت باز میکند:
- دخترم زنگ زده میگه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون میخواد. میدونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان میگه بیس چار رنگ میخواد. حتما خیلی گرونتره...
و باز هم همان آه عمیق. احساس میکنم یک نفر گلویم را فشار میدهد.
حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است.
در ذهن دنبال راه حلی برای مشکل راننده میگردم، بدون این که به غرورش بر بخورد.
صدای زنگ خوردن دوباره موبایل، رشته افکارم را پاره میکند.
حاج رسول است که بدون سلام و احوالپرسی، با صدایی خشن میگوید:
- تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟
-ا ولا سلام. دوما سوار تاکسیام و توی ترافیک گیر کردم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9