داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برا
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 336
اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر موهایش بلند نیست!
پاسخ منطقیتری میدهم:
- رفته بودم اردوی جهادی.
و در دل ادامه میدهم:
- عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت!
- اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟
- آره پدرجان. هموناست.
انگار خیالش کمی راحتتر میشود که من جانی و خلافکار و قاچاقچی نیستم.
لبخند میزند و دوباره نگاه کوتاهی به من میاندازد:
- معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته!
ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم: آره...
ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میدهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفتهایم.
شاید هم این ساعت دارد سریعتر از ساعتهای عادی کار میکند.
با خودم میگویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمیرسم.
رسیدن به آنجا سر ساعت، فقط با طیالارض امکانپذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیدهام.
دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمیدانم چه بپرسم.
اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟
تورم؟
قیمت دلار و سکه؟
آلودگی هوای تهران؟
یا حواشی زندگی سلیبریتیها؟
همه اینها برایم غریبه شدهاند. من از جنگ آمدهام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا.
جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی.
آدمهایی که از جنگ برمیگردند، آدمهایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند.
کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمیکند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 336 اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر مو
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 337
بالاخره لب باز میکنم و میگویم:
- چه خبر پدرجان؟
ماشین روبهرویی کمی جلو میرود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان میخورد و ترمز میکند.
- خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بیپولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچهمون.
و چنان آهی از ته دل میکشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه میدهد:
- پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف میزد میگفت خرج غذای سگم ماهانه میشه هفت میلیون. میبینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچهم رو با ماهی دو تومن سیر میکنم، اونوقت یکی فقط خرج غذای سگش میشه هفت تومن! انصافه؟
دوباره دنده عوض میکند و کمی جلو میرود:
- اون بالای تهرون نمیدونم رفتی یا نه. پسرم میگفت کفش یکیشون اندازه کل خونه زندگی ما میارزه. یه عده انقدر دارن که نمیدونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمیدونن چکار کنن...
اینبار هردو با هم آه میکشیم؛ جانسوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگتر.
اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛ اما فقط دست یک عده محدود. یعنی میتوان فقیر در کشور نداشت؛ اما همان یک عده نمیگذارند.
یعنی بعضیها از زیاد خوردن میمیرند و بعضی از نخوردن! و از شمال تا جنوب تهران، نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی...
الان باید به راننده بگویم «غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟
باید بگویم حالا که امنیت داری، دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه میپردازد و تو در مخارج ساده زندگیات ماندهای؟
یعنی تمام آنچه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟ عدالت نبود مگر؟
من بجای تمام کسانی که باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده میشوم و سر به زیر میاندازم: چی بگم پدر جان...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترجمعه عجیب یک آیه از قرآن!!
😁😁👆
🕊⃟ @DASTAN9
#داستان کوتاه
طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد.
آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟!
طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!!
خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 337 بالاخره لب باز میکنم و میگویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبهرویی کمی جلو
🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 338
- خدا ریشهشونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن.
نمیدانم این را به من میگوید یا خودش و نمیدانم منظورش کیست؛ اما حق دارد شاکی باشد.
حق دارد آه بکشد. و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند.
هرکس باعث شده مردم بیعدالتی ببینند و از انقلاب مایوس بشوند، بیشک لایق نفرین است...
کمیل از صندلی عقب، خودش را میکشد جلو و میگوید:
- ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچههاشون با پول بیتالمال اونور آب عشق و حال کنن.
و باز هم عرق شرم مینشیند روی پیشانیام؛ بجای همه کسانی که باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛
از ریههای تاول زده حاج قاسم،
از گردنِ شکسته مطهره،
از تکههای بدن سیاوش،
از سینه شکافته حامد،
از ترکشهای جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر...
راننده دوباره به حرف میآید:
- بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمیخوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونهم نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه...
- کیا رو میگی پدر جان؟
سری تکان میدهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا میبرد:
- همین نامردهایی که هرچی رهبر میگه برعکسشو انجام میدن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگهپا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره.
باز هم گره ترافیک فقط به اندازهای باز میشود که یکی دو متر جلو برویم.
ساعت حالا دقیقا نُه و نیم را نشان میدهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم.
میدانم یکی دو دقیقه که بگذرد، موبایل کاریام شروع میکند به زنگ خوردن...
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ غربگراها که حسابشان مشخص است.
🔹انقلابیهایی که الان لال شدهاند و لهشدن خواهر دینیشان را میبینند، کلاهشان را بالاتر بگذارند.
🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨
✅چرا به امام زمان لقب قائم داده اند ؟
🔹 از امام باقر علیه السلام پرسیدند:
مگر همه شما قائم به حق نیستید؟ فرمود: آرى!
گفتند: پس چرا تنها دوازدهمین شما به این نام، نامیده شد؟
🔺 فرمود: آن هنگام که جدّمان حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، فرشتگان با اشک و آه، ضجهزنان گفتند:
اى اله و اى سید ما! آیا نمىنگرى که با بنده برگزیده و فرزند برگزیده تو چه مىکنند؟ خداوند به آنان چنین وحى کرد:
اى فرشتگان من آرام باشید! به عزّت و جلالم سوگند! حتما از آنها انتقام خواهم گرفت، هر چند مدتها بگذرد،
آنگاه پرده را کنار زد و امامان پس از حسین (علیه السلام) را به فرشتگان نمایاند، در میان آنان یکى ایستاده بود و نماز مىخواند، پس خداوند به فرشتگان فرمود:
با این شخص ایستاده (قائم) از آنها انتقام مىگیرم.
📚 بحارالأنوار ج ۴۵ ص ۲۲۱
#امام_زمان
#امام_حسین
🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 338 - خدا ریشهشونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمیدانم این را به من م
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 339
صدای زنگ موبایل بلند میشود؛ اما موبایل من نیست.
راننده، تلفن همراه قدیمیاش را از روی داشبورد برمیدارد و نگاهی به شماره آن میاندازد.
زیر لب چیزی میگوید و جواب میدهد:
- الو!
نه میشنوم و نه میخواهم بشنوم کسی که پشت خط است چه میگوید.
فقط چهره راننده را از گوشه چشم میبینم که کمی سرخ میشود و یکی دوبار لبش را میگزد.
نگاهم را میچرخانم به بیرون ماشین؛ به پیادهرویی که با نور چراغ مغازهها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آنها رد میشوند را میتوان دید.
- آخه بابا جان من که نمیتونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار میتونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار میشه کرد...
بالاخره مکالمه راننده، با یک آه غلیظ و پر درد تمام میشود.
عصبی و پریشان، موبایل را میاندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر میزند.
لازم نیست چیزی بپرسم؛ چون خودش زبان به شکایت باز میکند:
- دخترم زنگ زده میگه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون میخواد. میدونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان میگه بیس چار رنگ میخواد. حتما خیلی گرونتره...
و باز هم همان آه عمیق. احساس میکنم یک نفر گلویم را فشار میدهد.
حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است.
در ذهن دنبال راه حلی برای مشکل راننده میگردم، بدون این که به غرورش بر بخورد.
صدای زنگ خوردن دوباره موبایل، رشته افکارم را پاره میکند.
حاج رسول است که بدون سلام و احوالپرسی، با صدایی خشن میگوید:
- تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟
-ا ولا سلام. دوما سوار تاکسیام و توی ترافیک گیر کردم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
🕊⃟ @DASTAN9