داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۱ زبانش را میکشد روی لبهایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر! میگوید: - چی ا
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت ۴۲۲
میپرسم:
- مینا اهل کجاست؟
- بزرگ شده بریتانیا بود...
- نه. اهل کجاست؟
- فارسی بلد بود... خب ایرانی بوده دیگه!
دهان باز میکنم که یک تشر دیگر به او بزنم؛ اما خودش پیشدستی میکند و سریع میگوید:
- لهجهش یه جوری بود. یعنی با این که بریتانیا بزرگ شده بود، انگلیسی رو هم با یه لهجه عجیب حرف میزد...
شاخکهایم حساس میشوند و مثل مورچه، با همین شاخکها حرفهای احسان را بو میکشم.
اخم میکنم و میگویم:
- چه لهجهای؟
- نمیدونم. سخت حرف میزد.
سخت حرف میزد... سخت حرف میزد... چقدر این جمله آزاردهنده است.
غر میزنم:
- مرد حسابی، تو این بنده خدا رو دوست داری اونوقت نمیدونی اهل کجاست؟
-دوست نداشت خیلی سوالپیچش کنم و از گذشتهش حرف بزنه.
در دل یک «خاک بر سرت» نثارش میکنم و سوال دیگری میپرسم:
- عکسی ازش نداری؟
دوباره غیرتی میشود:
- نخیر برای چی؟
اسلحه را میگذرم روی پهلویش:
- دیگه داری میری رو اعصابما! تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه؟
خودش را تا جایی که میتواند، عقب میکشد و میچسبد به در ماشین:
- باور کن توی این مدت که ایران بودم اصلا عکس از خودش نفرستاد. اجازه هم نداد هیچ عکسی ازش بگیرم و برای خودم نگه دارم.
نمیشود احسان را بردارم ببرم اداره برای چهرهنگاری. تا همینجا هم شاید زیادی جلو رفته باشم.
میگوید:
- من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۲ میپرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل کجاست
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 423
- هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا میکردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟
- آره آره... باشه...
ابروهایم را میبرم بالا و دوباره تاکید میکنم:
- فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
- ب... باشه...
دست میبرم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم میآید که نپرسیدهام:
- فامیل مینا چی بود؟
- نمازی.
زیر لب، کلمه نمازی را تکرار میکنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر میدهم:
- وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه!
فقط سرش را تکان میدهد و پیاده میشوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعیاش باشد.
اصلا الان که فکر میکنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت میکند هم خود مینا باشد.
پیاده راه میافتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریههایم و سینهام را به سوزش انداخته.
گوشی کاریام زنگ میخورد. محسن است. تماس را وصل میکنم و صدای نفس زدنش را میشنوم:
- آ... قا... اون دوتا... متهم...
بیتوجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیادهرو میایستم؛ قلبم هم میایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگهایم هم ایستاد:
- چی شده؟
- حالشون خیلی بده آقا!
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 انسان در دنیا به ده درصد خواسته های خود میرسد!
✍ آیتالله بهجت (ره):
انسان در دنیا [نهایتا] به ده درصد خواسته های خود میرسد. کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا، بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت!
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃اگه با چیزهای کوچیک خوشحال میشید،سلامت روان بالایی دارید...
پ ن: مهم نیست چی داری
مهم اینه که از داشته هات راضی هستی و #دل_خوش داری
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 423 - هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا میکردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 424
- یعنی چی؟
طوری داد میزنم که همه کسانی که در پیادهرو راه میروند، برمیگردند به سمت من.
صدای محسن طوری میلرزد که انگار دارد گریه میکند:
- نمیدونم آقا... انگار مشکل گوارشیه...
مردی از پشت سر تنه میزند به من؛ طوری که سکندری میخورم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین.
برمیگردد و صدایش را کلفت میکند:
- هوی! کوری مگه؟
قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد!
بیخیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگتر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده میکنم و از محسن میپرسم:
- خب چکار کردین شما؟
- تحتالحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... .
- یا قمر بنیهاشم!
این را بلند میگویم و میدوم؛ تا خود بیمارستان.
فاصلهام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقهای میرسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم میدویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمیکردم.
همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد.
پسرعمو هستند با هم. یکیشان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچکتر و یک پدر پیر دارد.
از میان آدمها راه باز میکنم و بیتوجه به سرعت ماشینها، از خیابانها رد میشوم.
به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند میشود هم توجه نمیکنم.
انقدر میدوم که وقتی میرسم مقابل بیمارستان، گلویم پر میشود از سرفههایی که طعم خون میدهند.
دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریهام را شکافته است. روی دو زانو خم میشوم و نفسنفس میزنم.
محسن را در راهروی قسمت اورژانس میبینم. میدود به سمت من: آقا...
صاف میایستم و عرق از پیشانی پاک میکنم. بریدهبریده و میان سرفههایم میگویم:
- کجان؟
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 424 - یعنی چی؟ طوری داد میزنم که همه کسانی که در پیادهرو راه میروند، برم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 425
صاف میایستم و عرق از پیشانی پاک میکنم. بریدهبریده و میان سرفههایم میگویم:
- کجان؟
- نمیدونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه.
- کس دیگهای... از بچههای خودمونم... هست...؟
- آره آقا. جواد حواسش هست.
تکیه میدهم به دیوار و با چشمانم، دنبال آبسردکن میگردم. میپرسم:
- چی شد اینطور شدن؟
- به خدا نمیدونم آقا. یهو افتادن به تهوع و دلدرد. دیدیم تب دارن و حالشون خیلی بده، گفتیم بیاریمشون اینجا.
لبم را میگزم از درد. یک آبسردکن نباید این دور و بر باشد؟
- گاوت ایندفعه بجای شیش قلو، ده قلو زاییده رفیق!
کمیل این را میگوید و با دست، آبسردکن را نشان میدهد. اگر آبسردکن را نشانم نمیداد، بیخیال حرف مردم میشدم و یک تکه درشت بارش میکردم. مانند چشمه حیات، خودم را به آبسردکن میرسانم و یک لیوان آب را یکنفس مینوشم. تنفسم منظم میشود و فکرم باز.
چرا این دونفر با هم مریض شدهاند؛ آن هم دقیقا مثل هم؟
مار سیاه دوباره از خواب بیدار شده و دارد حلقههای چنبرهاش را باز میکند تا بخزد سمت محسن.
ممکن است بیماریشان یک عامل مشترک داشته باشد؟ شانههای محسن را میگیرم و تکانش میدهم:
- غذا چی دادین بهشون؟
محسن بیشتر از همیشه سرخ شده و الان است که از تکانهای من، بغضش بترکد:
- آقا به خدا همون که خودمون خوردیم رو بهشون دادم. به خدا خودم براشون بردم غذا رو.
شانههای تپل محسن را رها میکنم. محسن تکیه میدهد به دیوار و صورتش را با دست میپوشاند؛ فکر کنم میخواهد گریه کند واقعا. حق هم دارد؛ اگر اتفاقی برای این دو متهم بیفتد، اول از همه انگشت اتهام به سوی محسن گرفته میشود و ممکن است کارش به دادگاه هم بکشد.
- دکترشون کجاست؟
محسن با دست، مرد میانسالی را با روپوش سپید نشان میدهد. جواد هم کنار پزشک ایستاده است. میدوم جلو و دکتر که گویا از دور، شاهد مکالمه من و محسن بوده، میگوید:
- مسئولشون شمایید؟
- بله...
لازم نیست بپرسم. چهره دکتر طوری در هم رفته که ناگفته پیداست اوضاع حسابی قمر در عقرب است. میگوید:
- مسمومیت شدیده؛ اما نمیدونم چه سمی.
فاطمه_شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#داستان
👈بگویید دیگر روضه #حضرت_قاسم نخوانند!
✍️ سال 1362 زمانی که رییس جمهور از ساختمان ریاست جمهوری در خیابان پاستور خارج میشد، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده میشد.
چند محافظ دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند.
او فریاد میزد آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم...
🔹آقای خامنه ای پرسید چی شده؟ کیه این بنده خدا؟
یکی از محافظان گفت: حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل اومده و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا، گفته میخوام باآقای خامنهای حرف هم بزنم.
♦️پسرک 13 ساله با صورت پر اشک، از حلقه محافظان بیرون آمده و خودش را به آقا میرساند.
آقا دستش را دراز کرده و با صدای بلند میگوید سلام بابا جان! خوش آمدی. حالت چطوره؟
سرتیم محافظان میگوید: این هم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را.
ناگهان آقا با زبان آذری میپرسد: اسمت چیه پسرم؟
🔹پسر نوجوان با شنیدن زبان مادری جان گرفته و با هیجان به ترکی میگوید: آقاجان من مرحمت بالازاده هستم از اردبیل، تنها اومدم تهران که شما را ببینم.
آقا دست روی شانه او گذاشته و میگوید: افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟
♦️-انگوت کندی آقا جان! آقا جان! من از اردبیل آمدم تا اینجا که خواهشی از شما بکنم.
+بگو پسرم. چه خواهشی؟
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم علیه السلام نخوانند!
+چرا پسرم؟
🔹نوجوان دوباره بغضش می ترکد: آقا جان!حضرت قاسم 13 ساله بود که امام حسین علیه السلام به اجازه داد برود میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر به جنگ رفتن 13 سالهها بد است، چرا این همه روضه حضرت قاسم علیه السلام میخوانند؟
♦️+پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است.
نوجوان هیچ نمیگوید، فقط هق هق گریه میکند .
+آقای...! یک زحمتی بکش با امام جمعه تبریزتماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ماست, هر کاری دارد راه بیاندازید و هرکجا خواست ببریدش. ماشین بگیرید تا برگردد.
🔹آقا خم می شود صورت اورا می بوسد و می گوید «ما را دعا کن, پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» . ...
نوجوان 13 ساله، روز21 اسفند 1363 در عملیات بدر به فاصله اندکی از شهادت مرادش شهید مهدی باکری به شهادت رسید و میهمان حضرت قاسم علیه السلام شد.
محمد ایمانی
#خواندنی
#امام_حسین
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربهگری که بخاطر شستنِ دوتا لیوان در روضه امام حسین(ع) شفاعت شد
اونجاش تو دلم خالی شد که گفت: آقا نگام کرد و متاسف شد، چون توقع نداشت من که ادعا میکردم مُحِبِشَم، چنین کاری کرده باشم
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼