1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزیکشنبه:
شمسی: یکشنبه - ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 09 February 2025
قمری: الأحد، 10 شعبان 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹توقیع امام زمان علیه السلام به شیعیان، 255ه-ق
📆 روزشمار:
🍃🌺1 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
🍃🌺5 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
🌸20 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️29 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
🍃🌺34 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌻 امام حسن عسکری علیه السلام:
🍀 جعِلَتِ الْخَبَائِثُ فِي بَيْت، وَ جُعِلَ مِفْتَاحُهُ الْكَذِب.
🍀 همهی پلیدیها در خانهای قرار داده شد و کلید آن دروغ است.
📚 بحارالانوار، ج78، ص377.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
#پندانـــــــهـــ
✍ سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ
🔹زن جوانی در جاده رانندگی میکرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
🔸حدود ۴۵ ﺩﻗﻴﻘﻪﺍی میﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ و ﺳﺮﻣﺎ منتظر کمک ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﻴﻦﻫﺎ یکی ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺩ میﺷﺪﻧﺪ.
🔹ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮمرنگ ﺍﺻﻼ ﺗﻮی ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ نمیﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎبی ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ پشمیﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭی ﮔﻮﺵﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ.
🔸بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪیمی ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍنی ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ کمی ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ کسی ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎی ﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی میﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
🔸ﺯﻥ ﭘﻮلی ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮی ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭی ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ که ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، سعی ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ کسی ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺍﺯ ﻫﻢ خداحافظی ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍی ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ یکی ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍنی ﮐﻪ ﻣﺎﻩﻫﺎی ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎنی ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
🔸ﺯﻥ، ﻏﺬﺍیی ۸۰ﺩﻻﺭی ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ۱۰۰ﺩﻻﺭی ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ۲۰ ﺩﻻﺭ باقیمانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ وقتی ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭی ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍشتی ﺩﻳﺪﻩ میﺷﺪ.
🔸ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ۲۰ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ۴۰۰ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝﮐﺎﻏﺬی ﺑﺮﺍی ﻭی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍی ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ.
🔹ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: سعی ﮐﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮی ﻧﺒﺎشی ﮐﻪ ﮐﻤﮏ میﮐﻨﺪ.
🔸ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺁهی ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ.
🔹ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯنی ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮی ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎفی ﺑﺮﺍی ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
🔸ﻗﻄﺮﻩ ﺍشکی ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍی ﺭﺿﺎی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میگویند ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪهی ﺍﺯ همان ﺩست میگیری.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 انواع حالات ما نسبت به #امام_زمان
🔵 ما نسبت به امام زمان ارواحنا فداه از چهار حالت خارج نیستیم:
1⃣ مهدی گریز
2⃣ مهدی گزین
3⃣ مهدی ستیز
4⃣ مهدی پذیر
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🔴 آینده چه می شود⁉️
⚠️ پیش بینی جالب از آینده انقلاب اسلامی و حزبالله لبنان،
توسط شخصی به نام «الحارس»
از زبان سید حسن نصرالله!
🔻 این مطالب را سیدحسن نصرالله در همان سال های ابتدای جنگ ایران و عراق، مستقیما شنیده است و سپس بهمناسبتی در سال۸۷ برای آقای ریشهری نیز نقل کردند و ثبت شده است:
🔻آقای ری شهری در کتاب خاطرههای آموزنده، چنین نقل میکند: در تاریخ ۶/۲/۱۳۸۷ در دیداری که همراه جمعی از دوستان در تهران با آقای سیّدحسن نصرالله رهبر حزبالله لبنان داشتیم، ایشان فرمود: دو سه سال پیش از رحلت حضرت امام خمینی، شخصی به نام «الحارس» که از نیروهای استشهادی حزب الله بود، گفت: با اتومبیل از بیروت خارج میشدم. شخصی را با لباس و هیئت عربی دیدم که حدود شصت سال سن داشت. او را سوار کردم. در راه با روشن شدن ضبط صوت اتومبیل، صدای شعار مردی شنیده شد که میگفت: «حتی ظهور المهدی اِحفظ لنا الخمینی» و در ادامه آن میگفتند: «اِحفظ لنا المنتظری خلیفة الخمینی».
🔻آن شخص وقتی شعار نخست را شنید، گفت: شما تصور میکنید که پرچم جمهوری اسلامی به دست امام خمینی تحویل حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه میشود؛ ولی اشتباه میکنید... .
🔻در مورد شعار دوم هم گفت: (مرحوم) منتظری، خلیفه خمینی نخواهد شد؛ اما انقلاب ایران مشکلی پیدا نمیکند، جانشین ایشان، سیّدی خواهد آمد.
🔻همچنین اضافه کرد: شما فکر میکنید جنگ ادامه پیدا میکند و سپاه ایران برای فتح قدس به لبنان خواهد آمد؛ اما اشتباه میکنید. جنگ ایران و عراق پایان مییابد و میان سربازان آنها گُل رد و بدل (صلح) میشود. او گفت: در عراق، حکومت اسلامی برپا نمیشود؛ ولی حکومتی روی کار میآید که گویا عراق، جزئی از ایران است... .
🔻وی افزود: سه جنگ میان حزب الله و اسرائیل پیش میآید که در دو جنگ، حزبالله پیروز میشود؛ و در جنگ سوم، پیروزی حزب الله خیلی گسترده است!
🔻شما در چه تاریخی این مطالب را از «الحارس» شنیدید؟ ایشان پاسخ داد: من دو سه سال پس از آن پیشگویی (یعنی سیدحسن نصرالله این موارد را قبل از اتمام جنگ ایران و عراق، شنیده است)؛ ولی دیگران، همان موقع، این مطالب را از وی شنیده بودند.
🔻وی بیان میکند: همه پیشگوییهای وی تحقق یافته است و دو مورد البته باقی مانده است.*
*پاورقی: اولی جنگ سوم حزبالله لبنان و شیعه با اسرائیل است؛ دومی هم تحویل پرچم انقلاب و اتصال به حکومت جهانی امام مهدی.
📘منبع: ری شهری، کتاب خاطره های آموزنده، ص۱۰۷-۱۰۸.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۶ +من خیلی هوس بستنی کردم.. -انتخاب خوبیه.. زنگ کنار دستش رو فشار داد و پس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۷
همه سعی میکردن به خودشون دلداری بدن که سر و کله سایه پیدا میشه اما با گذشت بیش از ۲۴ ساعت از مفقود شدنش و با توجه به احتمال ربوده شدن توسط صبوری پلیس وارد عمل شد..اول از همه با شهاب،تاجیک و فرهاد صحبت کردن و تنها چیزی که دستگیرشون شد این بود که سایه با یکی از دوستانش قرار داشته..زمانیکه به مادرش خبر دادن،زن بیچاره نفهمید چطور خودش رو به تهران رسوند..حالش خیلی بد بود اما تونست به مامور ها کمک کنه و بگه تنها دوستی که سایه باهاش در ارتباط بوده،سمانه هست..بعد از بازجویی از سمانه مشخص شد آخرین بار دو روز قبل اون هم تلفنی با هم صحبت کردن و طی هفته اخیر ملاقاتی نداشتند..پلیس با گرفتن لیست آخرین مکالمات موبایل و تلفن منزل سایه،به یک شماره ناشناس رسیدند که مشخص شد متعلق به آرش صبوری هست..فورا به منزل آرش رفتن و برای بازجویی به کلانتری بردنش..
×خب آقای صبوری قطعا میدونید که پدر شما فرار کرده..
÷بله..همه شهر پر شده..تیتر اول روزنامه ها و خبر های تلویزیون فرار پدرم هست..الان برای چی من اینجام؟فکر میکنید من قایمش کردم؟پدر من اونقدر نادون نیست که بعد از فرار سراغ من بیاد..حدسش نیاز به هوش بالایی نداره که اولین نفری که پلیس تحت نظر میگیره من هستم..فرامرز صبوری انقدر آدم توی دم و دستگاهش داره که نیازی به کمک من نداشته باشه..همیشه به آینده نگریش غبطه میخوردم..مردی که من میشناسم مطمئن باشید از مدت ها قبل برای روز مبادا مخفیگاه تدارک دیده..همونطور که نقشه فرار آماده داشته و به محض خروج از دادگاه عملیش کرده..
×بهش افتخار میکنی؟
÷من از کثافت کاری هاش بی اطلاع بودم..همین روز ها هم برای فرار از اسم و رسم صبوری برای همیشه مهاجرت میکنم..اما هوش اون چیز قابل انکاری نیست..اعتراف کنید که شما هم از این بابت تحسینش میکنید..
×از بحث دور نشیم..ما برای قضیه دیگه ای تو رو اینجا آوردیم که البته بی ارتباط با فرار پدرت نیست..سایه فراهانی کجاست؟
÷سایه فراهانی؟
×کتمان نکن..میدونیم مدت کوتاهی قبل از مفقود شدنش با تو تماس گرفته و به احتمال قوی قرار داشته..همینطور اون کسی بوده که توی دستگیری پدرت نقش مؤثری داشته و فرامرز صبوری به خونش تشنه هست..تو اونو کشوندی به محل قرار و خودت یا پدرت اونو دزدیدید..
÷یه لحظه صبر کنید..من منکر این نمیشم که باهاش قرار گذاشتم..توی کافه خودم..حوالی میرداماد..تموم کارکنان کافه هم شاهدن که ما با هم صحبت کردیم..اما بعدش اون رفت..من چند وقتیه که همونجا میخوابم..بعد از رفتن سایه من تا ساعت ها از اونجا خارج نشدم..
×درباره ی چی صحبت کردید؟
÷من بهش پیشنهاد ازدواج دادم و خب اون رد کرد..
×چطور بعد از این قضایا فهمیدی بهش علاقه داری؟
÷من پیش از همه این ماجراها بهش ابراز علاقه کرده بودم..فقط چون میخواستم از ایران برم،برای بار آخر ازش خواستم همراهم بیاد..
×به هر حال تا کامل شدن تحقیقات از تهران هم نمیتونید خارج بشید چه برسه به ایران..
÷نمیگفتید هم من با شرایط پیش اومده نمیرفتم.. من فرامرز رو میشناسم..دلم گواهی میده گم شدن سایه کار خودشه..این مرد تا زهرشو نریزه بیخیال نمیشه..محاله تا انتقام نگرفته از ایران فرار کنه..
✨سایه✨
با حس کوفتگی تنم چشم هامو باز کردم..گلوم خشک شده بود..گیج و منگ بودم..توی مکان نا آشنایی بودم..آخرین چیزی که یادم اومد خروج از کافه بود ولی اصلا به خاطر نمی آوردم چه اتفاقی افتاده..دور و اطرافم انقدر تاریک بود که نمیتونستم تشخیص بدم کجام..تنها نوری که کمی فضا رو روشن میکرد،نوری بود که از لابهلای پره های هواکش خاموش داخل میشد.. حس خستگی مفرط داشتم..با صدایی که شک داشتم به جایی برسه به سختی کمک خواستم..صدای قدم هایی رو شنیدم و بعد قفل در باز شد...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۸
نوری که از بیرون اومد چشممو زد..دستم رو جلوی نور گرفتم..از لابهلای انگشت هام سایه مردی رو دیدم که نزدیک میشد.. دو تا مرد دیگه هم باهاش وارد شدن اما عقبتر ایستاده بودند..با اشاره مرد اولی که انگار رئیس اون دو تا بود در بسته شد و لامپ اتاق روشن شد..انقدر از دیدن چهره مرد میانسال شوکه بودم که آنالیز اتاق از یادم رفت..
+ف..فرامرز صبوری!!!!
×حالت چطوره موش کوچولو؟(بعد از چند ثانیه خندیدن)میدونی چرا این اسم رو بهت اختصاص دادم؟چون مثل یک موش خونگی افتادی توی انبارم و بی سر و صدا و بدون اینکه دیده بشی گند زدی به همه چی؟
وقتی داشت این جمله رو ادا میکرد،صداش رفته رفته بالا رفت و لحن شوخ طبعش رنگ خشم به خودش گرفت..
×تو با اون چهار تا آشغال دیگه دست به یکی کردی و همه نقشه های من رو نقش بر آب کردی..بیزینسی که این همه سال براش زحمت کشیده بودم به فنا دادی و زندگیمو به هم زدی..یکی تونو که به درک واصل کردم..حالا نوبت توئه..نترس به زودی تک تک دوستاتو میفرستم پیشت..
+کدوم بیزینس؟؟!ریختن خون مردم؟تو خودت پدری!!چطور تونستی با بچه های مردم اینکارو بکنی؟هر چند تو به آرش هم رحم نکردی..اون داره عذاب کارهای تو رو میکشه..
×خفه شو..تو کی هستی که منو نصیحت میکنی؟تو نگران پسر منی؟تو که دلشو شکستی؟من فهمیدم که آرش بهت ابراز علاقه کرده و تو رد کردی..من شکستن غرورشو دیدم..یکی از دلایلی که ازت متنفرم همینه..تو باید برای خیلی چیز ها تقاص پس بدی..وقتی احساس آرش رو زیر پا له کردی،باید ذرهذره له بشی..
مهلت دفاع نداد و بلافاصله پاشو روی ساق دستم گذاشت و با تمام وجود فشار داد و وزنشو کامل روش انداخت..جیغی که از ته دل کشیدم با صدای چندش خورد شدن استخونم قاطی شد..
×این اولیش..
عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد..اون دو تا مرد هم رفتن ولی به دقیقه نکشید،یکیشون برگشت..هر قدمی که به سمتم برداشت، به سختی خودمو عقب کشیدم..انگار از ترسم لذت میبرد که لبخند کریهی روی لبش ظاهر شد..بدون حرف خم شد و یه بشقاب کنسرو لوبیا جلوم گذاشت و دوباره از اتاق خارج شد..درد دستم امونمو بریده بود..حتی یک میلی متر نمیتونستم تکونش بدم..انگار که با مته برقی دارن سوراخش میکنن..جلوی ریزش اشک هامو نمیتونستم بگیرم..اشکی که از سرِ درد، ترس و دلتنگی میریختم ..دوست داشتم عین بچه های چهارساله پا به زمین بکوبم و بگم من مامانمو میخوام..ایهاالناس منو از دست همه آدم بزرگا نجات بدید..من میخوام عروسک بازی کنم..من میخوام از باغچه علف های هرز رو بکنم و خرد کنم و توی قابلمه پلاستیکی بریزم تا مثلا غذا درست کنم..من دلم میخواد با دو تا پشتی لاکی رنگ برای خودم یه خونه کوچیک درست کنم و دور بشم از همه آدم بزرگا..من از دنیای بزرگتر ها میترسم..من از این حد از خشم و دنائت میترسم..
✨دانای کل✨
زنگ خونه تاجیک به صدا دراومد..فرهاد به صفحه آیفون نگاه کرد و با تعجب به سمت تاجیک و شهاب برگشت:
-آرشه!!!!
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۹
آرش رو به روی سه مردی نشسته بود که با نگاه مشکوک بهش زل زده بودند..
×ببینید همپلیس هم خودتون میدونید که من توی کارهای پدرم مقصر نبودم..من اگه میدونستم اون شرکت لوازم آرایشی پوششی برای انجام اون اعمال شیطانی هست حاضر نبودم پامو داخلش بذارم..در مورد گم شدن خانم فراهانی هم پلیس تقریبا مطمئنه کار من نبوده وگرنه بازداشت میشدم نه اینکه نهایتا بگه پاتو از شهر بیرون نذار..حالا هم اینجام تا بگم میخوام شما هم از این بابت خیالتون از من راحت باشه..من هر کمکی از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم..حتی اگه ممنوعالخروج نبودم هم نمیتونستم به همین راحتی بذارم برم..من همه کار هامو عقب انداختم تا این قضیه حل بشه و خیالم راحت شه..
شهاب غرید:
÷چیه؟توقع داری ازت تشکر کنیم که موندی تا کثافتکاری های باباتو ماستمالی کنی؟مثل اینکه یادت رفته باعث و بانی همه این مصیبت ها اون بابای بی وجدانته!!!سر ما منت میذاری؟؟!!(پوزخندی میزنه)اون نامرد یه تنه ده ها نفر یا حتی صدها نفر رو تا حالا داغدار کرده..تو هم پسر همون مردی..
تاجیک با اخمی غلیظ اسم شهاب رو صدا زد..
÷مگه دروغ میگم؟از قدیم گفتن گرگ زاده عاقبت گرگ شود،گرچه با آدمی بزرگ شود..خون اون بی همه چیز توی رگ های این پسر جریان داره..
×شما حق دارید عصبانی باشید..حتی اگه بد تر از این هم بگید من سرمو بالا نمیارم..نمیدونم اگه خودم جای شما بودم و پسر قاتل یکی از اعضای خوانوادم رو به روم نشسته بود،چیکار میکردم.. اما من اومدم که برادری خودمو ثابت کنم..از روزی که فهمیدم فرامرز فرار کرده و سایه دزدیده شده، برام جای شک باقی نمونده که کار خودشه..من اون کینه شتری رو میشناسم..مثل همون کاری که با نیما کرد و آخر هم تونست جونشو بگیره..خیلی نگرانم اما مطمئنم سایه زنده هست..اون تا قربانی رو عذاب نده،نمیکشه.. این همیشه تکه کلامش بود..اگر چه همیشه فکر میکردم شوخی میکنه اما حالا فهمیدم جدی بوده..
فرهاد بالاخره مداخله کرد:
=چه کار از دستت برمیاد؟چرا هر چی میدونی به پلیس نمیگی؟
×پلیس سند و مدرک میخواد..از طرفی ممکنه خیلی به حرف های من توجه نکنه چون من نسبت نزدیکی با فرامرز دارم..اما شما ثابت کردید خودتون یه پا تیم یگان ویژه هستید..ما میتونیم در زمانی خیلی کوتاه تر از چیزی که پلیس صرف میکنه،به فرامرز برسیم..
تاجیک پرسید:
-تو فکر میکنی از کشور خارج شده؟
×شک نکنید..اون فقط سایه رو میخواست.. حالا که به دستش آورده دیگه دلیلی نداره که ریسک کنه و اینجا بمونه..
÷کجا؟
×ترکیه..توی ویلایی که فقط من آدرسش رو دارم..اونم یواشکی فهمیدم..فرامرز به خیال خودش،فکر میکنه هیچکس اونجا رو بلد نیست..
✨سایه✨
دستم خون مرده شده بود و از فرم افتاده بود..کاملا مشخص بود استخونش از جای طبیعیش خارج شده..اولش خواستم غذایی که آوردن نخورم ولی دیدم که چی؟معلوم نیست تا کی اینجام..باید جون داشته باشم که دووم بیارم یانه؟قبل از این ماجرا ها فکر میکردم نامرد تر از شوهر مادرم توی این دنیا وجود نداره..اما حالا میبینم،سگ اون شرف داره به امثال صبوری..در با صدای گوشخراشی باز شد..یکی از همون قلچماق ها بود..
+از قول من به اون اربابت بگو حداقل دو قرون از اون پول های کثیفی که به جیب میزنه خرج کنه و لولا های این درو روغنکاری کنید..صداش مثل مته برقی مخ آدمو سوراخ میکنه..
-رو تو برم بشر..فیل اندازه تو کتک خورده بود تا حالا خبر مرگش رسیده بود،اونوقت تو هنوز داری نطق میکنی؟آقا دستور داده رام بشی..مثل اینکه هنوز نشدی..
بلافاصله ضربه های سنگین مشت و لگد به سمتم روانه شده..با خودم عهد کرده بودم جلوی این بی شرف ها ناله و زجه نکنم..اونم که میدید بهش التماس نمیکنم تا جونمو بخرم جری تر شد.. انقدر زد که خودش خسته شد و ولم کرد..جریان گرم خون رو روی صورتم حس میکردم..توی دلم دائم ذکری که مادرم یادم داده بود توی ترس بخونم رو زمزمه میکردم((الا بذکر الله تطمئن القلوب))
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ببینید!!!
صحبتهای آقای رائفیپور در مورد فولاد مبارکه و سپس فرمایشات مهم رهبری!!!
شاخص و ملاک و معیار مهیاست!!👆🏻
#معیار_رهبری_نه_کسی_دیگه
#امام_زمان ارواحنافداه
#لبیک_یا_خامنهای
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯