eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
❄ هیچ کس دراین دنیا کامل نیست اگر از آدمها بخاطر اشتباهاتشان دوری کنی همیشه تنها خواهی ماند پس کمتر قضاوت کن و بیشتر عشق بورز. ⭕ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ای که را قبول نکرد! حکایتی زیبا و بسیار شنیدنی از جوانی که به هنگام مرگ بر بالینش حاضر شد! روزى وزیر در مجلس بود، در آن لحظه پسر هارون که نامش بود از مقابلش گذر کرد. خندید!! هارون از سبب خنده پرسید؟ پاسخ داد، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده! این است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهیدستان مى نشیند!! هارون گفت: حق دارد زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم، امر کرد او را به حضور آوردند، وى را نصیحت کرد و گفت: مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو. گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى! گفت: مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست؟ حکومت منطقه اى را بپذیر، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى. قاسم گفت: من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم. هارون گفت: تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى؟ پاسخ داد: تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى! نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد. حکومت مصر را به نام او نوشتند. 🏇چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند. مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید: من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است، گفتم: کار مى کنى؟! گفت: آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده. گفتم: بیا به خانه من کار کن. همراهم آمد تا غروب کار کرد، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد، گفت: بیشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم، از حالش جویا شدم گفتند: جز روز شنبه کار نمى کند. روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم او را به منزل بردم مشغول بنایى شد، مزدش را دادم و رفت، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نیافتم، از او جویا شدم گفتند، بیمار شده، از منزلش جویا شدم محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند به آن محل رفتم، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، دیده باز کرد و پرسید: تو کیستى؟ گفتم: مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم... گفت: تو را شناختم... آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ گفتم: آرى، بگو کیستى؟ گفت: من قاسم پسر هارون الرشید هستم! تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید، گفتم: اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد. قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت: نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام. اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنیا را وداع کردم این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت: اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى: فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت: چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست، این را گفت و خواست که برخیزد ولی نتوانست، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت، گفت: عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین(علیه السلام) آمده، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد! 📔 برگرفته از کتاب اثر ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄ ✋ 🚙 داشتیم با ماشین از روستایی بر می گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین تمام کرد! 👌پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید با ناراحتی گفت: چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید! ☝هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید، حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخواید و به اون توکل کنید! ⁉ با ناراحتی گفتم: الان خدا برای ما بنزین می فرسته؟! ✋گفت: بله اگه توکل کنی می فرسته! 🚙 بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد!! 🌷حاج حمید گفت: دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟ 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄معدنی پر از الماس! 👴 می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. 🌍 یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند. 👴 او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. 💰بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. 🌍 او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یأس و نومیدی، خود را در دریا غرق می کند. 🏞 اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. 💎 او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند. 👣 مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد! 👌 همیشه برای یافتن فرصت ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم! 💐مثل این میمونه بعضی ها تو کشور خودمون نمیتونن کار کنن میگن ماباید بریم خارج آخه عزیز دل برادر اگه تو تو کشور خودت عرضه نداری پول در بیاری انتظار داری تو کشور غریب بهت مهندسی بدن اونجا که اگه رات بدن باید بری عملگی و ظرف شویی و پادویی فکر کردی اونجا بخور بخوابه نه صدای دهل از دور خوش است 💐 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
چه دنیای عجیبی است.... آنقدر جمله ی"این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است"کاربرد دارد،جمله ی"عالم محضر خداست" چشمگیر نیست....! 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📌 ❌عاقبت فراموشي خدا❌ اگر ماهي، دریا را فراموش ڪند اتفاقي براے دریا نمي‌افتد... 👈 ولي واے بہ حاڸ ماهي، آڹ وقتي ڪہ دریا او را فراموش ڪند❗️ 💠نَسُوا اللّٰہَ فَنَسِيَہُم💠 💥خدا را فراموش ڪردند، پس خدا نیز آناڹ را فراموش نمود... 🔸(سوره توبہ آیہ ۶۷)🔹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄داستانی عجیب از هدایت خدای متعال❄ 👌عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!! در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودک سه ماهه ای به آنها هدیه کرده بود. در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب هستند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند! نیمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و بر مى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند!! مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. 💥در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است... 💰زن و شوهر و همسایه ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: 👌برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم. 📗 برگرفته از کتاب اثر . ⭕ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄داستانی عجیب از هدایت خدای متعال❄ 👌عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!! در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودک سه ماهه ای به آنها هدیه کرده بود. در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب هستند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند! نیمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و بر مى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند!! مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. 💥در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است... 💰زن و شوهر و همسایه ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: 👌برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم. 📗 برگرفته از کتاب اثر . ⭕ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
«نه شير شتر نه ديدار عرب!»❄ خانواده‌اي ايلياتي و عرب در صحرايي چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداري شير شتر در كاسه‌اي ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند. از قضا آن شب ماري كه همان نزديكي‌ها روي گنجي خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توي كاسه را خورد و يك دانه اشرفي آورد و به جاي آن گذاشت.  فردا كه خانواده ايلياتي از خواب بيدار شدند و اشرفي را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفي به جاي آن گذاشت و رفت!!   اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتي گفت: «خوبست كمين كنم و كسي را كه اشرفي‌ها را مي‌آورد بگيرم و تمام اشرفي‌هاش را صاحب بشوم!» شب كه شد مرد عرب كمين كرد. نيمه شب ديد ماري به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جاي اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتي كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد. ايلياتي عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد. بعد از مدتي قحط‌ سالي شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايي كه مار برايشان اشرفي مي‌آورد. به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفي‌ها برايشان بياورد!!   القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولي شير نخورد و گفت: «برو اي بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب». ⭕ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄زن بدکاره و تربت سید الشهدا❄ در زمان حضرت صادق (ع) زن زانیه ای بود که هروقت بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنوری می انداخت. و آنهارا می سوزاند، تا اینکه اجلش رسید و مُرد. اَقربای و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و بخاکش سپردند، ولی یک وقت متوجه شدند زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخته آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد، جنازه را در جای دیگر دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد. مادرش متعجب شد آمد محضر مقدس آقا امام صادق آل محمد (ص) و گفت ای فرزند پیغمبر بفریادم برس... و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به حضرت گردید، وجود مقدس آقا امام صادق (ع) وقتی جریان را از زبان مادرش شنید و متوجه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده، فرمود هیچ مخلوقی حق ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است. مادر آن زن بدرکاه به امام عرض کرد حالا چه کنم، حضرت فرمرد: مقداری از تربت جدّم آقا سید الشهداء ابی عبداللّه الحسین (ع) را همراه جنازه اش در قبر بگذارید زیرا تربت جدم حسین (ع) مشکل گشای همه امور است. مادر، زن زانیه مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت دیگر تکرار نشد. 📚منبع:محدث قمی تربت-سفینه البحار شیخ عباس 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
❤ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺷﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ﺍﻣّـــــــــــﺎ ...... ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﭼﭗ ﺳﯿﻨﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﭙﺪ ﺩﻝ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻗﯿــــﺎﻧــــﻮﺱ ﻣﺤﺒّـــﺖ ﺍﺳﺖ . ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺗُﻦِ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ، ﺍﻣّــــــــــﺎ ..... ﺳﺨﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ﺍﻣّــــــــــﺎ ..... ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣّـــــــــﺎ .... ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ، ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺮﺳﯽ ﻓﻘﻂ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ . ﺛﺮﻭﺕ،ﺷﻬﺮﺕ،ﺯﯾﺒﺎیی ﻭ ﺟﻤﺎﻝ ... ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺩﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
پدر شوهر و عروس من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم. پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم... یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت یکی زنگ در را زد آیفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم در را باز کردم و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را به منزلمان برساند پدر شوهرم در خانه را باز کرد و ‌وارد شد دو تا نون سنگک دستش بود و گفت چطوری دخترم اومدم باهات صبحانه بخورم چه خبر و مشغول صحبت شد از کارهایش سر در نمیاوردم... گفتم من صبحانه خورده ام اگر میخواهید برای شما بیاورم... ناگهان دست در جیبش کرد و گفت این پول را بگیر تا زمانیکه شوهرت خونه نیست داشته باشی... کم و کسری هم داشتی به من زنگ بزن...نانها را روی میز اشپزخانه گذاشت خداحافظی کردو رفت... و من ...و من ماندم و هزاران فکر و گمان کثیف و بد نسبت به پدر شوهرم از درگاه خداوند توبه کردم و خواستم که مرا ببخشد همانطور که خداوند میفرماید👇 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ‌ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِيراً مِنَ‌ الظَّنِ‌ إِنَ‌ بَعْضَ‌ الظَّنِ‌ إِثْمٌ‌ وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ‌ بَعْضُکُمْ‌ بَعْضاً أَ يُحِبُ‌ أَحَدُکُمْ‌ أَنْ‌ يَأْکُلَ‌ لَحْمَ‌ أَخِيهِ‌ مَيْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ‌ وَ اتَّقُوا اللَّهَ‌ إِنَ‌ اللَّهَ‌ تَوَّابٌ‌ رَحِيمٌ‌ ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبه‌پذیر و مهربان است ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !! ✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم... امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. 📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
...... یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه 💭 وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن 💭 پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن 💭 دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد 💭 دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت! ✅مثل شهید امر به معروف علی خلیلی✅ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
✍محیط بد و نامناسب ❌هیچ وقت نگو : محیط خرابه، منم خراب شدم 👈هر چقدر هوا سردتر باشه، تو لباست رو ضخیم‌تر میکنی . ✔️ جامعه هم، هرچقدر که فاسدتر شد، تو باید لباس تقوات رو ضخیم‌تر کنی که این فساد، به تو نفوذ نکنه.👌 ❌انحراف جامعه، مجوز گناه كردنِ تو نيست . 📣📣 تو باید نفسِ خودت رو حفظ کنی.💯 ✔️ خداوند در قرآن فرموده : 👇👇👇 🕋 علَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ (مائده،105) ✨بر شما باد (حفظ) خودتان . 📛 پس، هیچوقت نگو محیط خراب بود، منم فاسد شدم .
⭕️ @dastan9 🇮🇷
☕ تصور کنید در حالیکه فنجانی قهوه در دست دارید، فردی از راه می‌رسد و به شما برخورد کرده و باعث می‌گردد که قهوه از فنجان بیرون پاشیده شود. ⁉ چرا از فنجانتان، قهوه بیرون ریخت؟! ☕ زیرا فنجان حاوی قهوه بود. اگر درون فنجانتان چای وجود داشت، طبیعتاً چای به بیرون می‌پاشید. هرچیزی که درون فنجان باشد، همان نیز بیرون می‌ریزد. 👌بنابراین وقتی که زندگی به شما تنه می‌زند و باعث می‌شود تکان بخورید، آنچه که درون شماست، بیرون می‌ریزد. ⁉ از خودتان بپرسید، «درون فنجان من چیست؟» ⁉ وقتی که زندگی خشن می شود و به شما تنه می‌زند، چه چیزی از شما بیرون افکنده می شود؟ ⁉ شادی، سرخوشی، شکرگزاری، آرامش، فروتنی؟ ⁉ یا خشم، تندی، ناسزا، واکنش های خشن؟ ⁉کدامیک از درون شما به بیرون می‌ریزد؟ 🗳انتخاب با شماست! امروز بیایید فنجان هایمان را با شکرگزاری، بخشش، خوشی، کلام مثبت، مهربانی، ملایمت و عشق به دیگران پر کنیم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄بیرون ماندن سر مرده از قبر! حسین گودرزی که سالها پیش در شیفت 12 شب تا 4 صبح کار می کرده و وظیفه گشت زنی در محوطه قطعات بهشت زهرا را داشته است. او درباره یکی از همین شبهای شیفت کاری می گوید:با یکی از همکارانم در محوطه با ماشین در حال گشت زنی بودیم، پایین قطعه 72 در موازات نور چراغ دیدم سه سر آدمیزاد تا گردن از خاک بیرون است و ما را نگاه می کنند. از ترس جرات تکان خوردن نداشتم، حتی نمی توانستم همکارم را که خوابیده بود، بیدار کنم، مات و مبهوت با دستم او را متوجه کردم. این صحنه را که دید گفت فرار کنیم . بالاخره بعد از چند دقیقه اسلحه را برداشتیم و با چراغ قوه قدم به قدم با ترس جلو رفتیم که ناگهان با سه انسان زنده در حالی که به ما سلام می کردند روبرو شدیم. ماجرا از این قرار بود که روز گذشته یکی از بستگانشان اینجا دفن شده بود. آنها برای مراسم از شهرستان راه افتاده بودند اما به دلایلی آخر شب به تهران رسیده بودند. ماشین را در پارکینگ حرم پارک کرده و از ورودی حرم به اینجا آمده بودند و به علت تالم بسیار تصمیم گرفته بودند شب سر مزار آن مرحوم بخوابند. وقتی نیمه شب صدای ماشین گشت و نور چراغ را دیدند در حالی که دراز کشیده بودند سرهایشان را از زیر پتو بیرون آورده و به ما نگاه می کردند. در نهایت آنها را به طرف حرم امام هدایت کردیم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟! فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...! این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...! همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است! ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم! فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...! ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند. سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود ولی با تیغ؟؟ با دار؟؟ خیر...او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود از این به بعد اگه بیماری و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄ انسان‌ها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند امـــا‌ لذت‌هایشان را نمی‌شمارند اگر آنها را هم می‌شمردند می‌فهمیدند که لذت هایشان بیشتر از درد هایشان ‌بوده است ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄دزدی به خانه "احمد خضرویه" رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که "نومید" بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، "وضو" ساخت و "نماز" خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد . داخل آمد و ۱۵۹ دینار نزد "شیخ" گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو... این "پاداش" یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای "خدا" گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. "مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت." ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹