داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #ناحلہ🌺 #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ °•○●﷽●○•° اون پسری که تازه فهمیدم اسمش
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#ناحلہ🌺
#قسمت_سیزدهم
°•○●﷽●○•°
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین .
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟؟؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطوری شدی داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
#ادامه_دارد............
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #ناحلہ🌺 #قسمت_سیزدهم °•○●﷽●○•° محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از ل
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهاردهم4⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد
نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت .
یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه .
وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم ...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم .
تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم .
سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه .
بعدشم رفتم سمت دسشویی .
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم .
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود
دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم
از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق
کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش ....
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم ...
ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه
جوابی ندادم. درو اروم باز کرد
چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم
پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم
دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم
از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده
گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم
تلگرام و باز کردم
وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد
میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی
رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن
با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟
یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه
ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد
یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم .
لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم
با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه
از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم
داشتم پستاشونو نگاه میکردم
چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد
با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم
که قیافه محسن ب چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ...
که دیدم بله!!
رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکر فیس شدم .
چه شاخ پندار !
پسره ی از خود راضی!
یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم .
چقد زیاده .
چرا اسم همشونم محمده .
اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن
دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد .
_چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود )
محسنم اینجوری جوابشو داده بود
+ اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه ...
پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون ....
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن....
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط و خوندم
پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود
یه لبخند شیرین نشست رو لبام
نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد
شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم
ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی ؟
همچی عجیب بود برام
#ادامه_دارد............
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#اخلاقی
🌹 از امیرالمومنین علیه السلام :
جواب ابلهان خاموشی است!!!
🔹جابر گويد: امير المؤمنين علی علیه السلام شنيد كه مردى به قنبر دشنام میداد و قنبر نيز میخواست به او جواب گويد،
🌸 حضرت او را صدا زد
اى قنبر! آهسته، ناسزا گوى خود را در زبونى رها كن تا خداى رحمان را خشنود سازى، و شيطان را به خشم آورى، و دشمنت را كيفر و شكنجه دهى...
🔹سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و جانداران را آفرید شخص با ايمان خداى خويش را به چيزى مانند حلم و بردبارى خشنود نسازد،
و شيطان را به چيزى مثل سكوت و خاموشى به خشم نياورد،
و هيچ احمق و نادانى به عكس العمل مانند سكوت در مقابل او كيفر و شكنجه نگردد.
📚 امالى شيخ مفيد با ترجمه استادولى،ص129
🌸
🍃🌸
🎀 @dastan9 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
مهدی جان
بیمار وصل توام ...
شبها در پریشانی ثانیهها،
روزها در اضطراب فاصلهها؛
تمام جهانم بی تو تب دارد ...
طبیب قلبهای هجران زده کجایی!؟
#امامعصر علیه السلام
⭕ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۱ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 21 November 2020
قمری: السبت، 5 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️8 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️30 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️38 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
گاهی اوقات بر سر راه آدمیزاد
آدم هایی قرار میگیرند
که فراتر از یک دوست معمولی هستند؛
که می شود با آن ها به هر چیزی بخندی
دوست هایی هستند در زندگی
که بی دغدغه می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد؛
می شود یادت برود که میزبانی یا مهمان!
جایی که هستی خانه اوست یا خانه خودت!
حتی می شود ناگفته های دلت،
آن هایی که جرأت گفتنش به خودت هم نداری،بهشان بگویی
و…
مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند!
چقدر خوبند این آدمها
و چقدر همه ما نیاز داریم
به حداقل یکی از آنها…
⭕ @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨
✅امیرالمومنین_علی عليه السّلام فرمودند:
✍از جمله اندرزهاى لقمان به فرزندش اين بود كه: فرزندم! كسى كه در به دست آوردن روزى، يقينش به خدا اندك و نيّتش به روزى رسان سست است، بايد از اين نكته عبرت آموزد كه خداوند تبارك و تعالى او را در سه مرحله از خلقتش روزى داد، بدون آن كه خودش در آنها تلاش و تدبيرى داشته باشد. پس، خداوند تبارك و تعالى در مرحله چهارم نيز روزى او را خواهد داد .
🔹 مرحله اول در رحم مادرش . . .
🔹مرحله دوم از شير مادرش بود . . .
🔹مرحله سوم از درآمد والدينش روزى او را داد . . .
🍃 تا آن كه بزرگ و فهميده شد و مستقلاً به كسب درآمد پرداخت. در اين هنگام ، بر خود سخت گرفت و به پروردگارش بدگمان شد و از ترس #تنگدستى و يقين نداشتن به جايگزين كردن نعمت از سوى خداوند تبارك و تعالى، حقوق خدا و مردم در مال خود را ناديده گرفت و خود و خانواده اش را در سختى و تنگنا قرار داد.
📚الخصال،ص۱۲۲،ح۱۱۴
⭕ @dastan9 🇮🇷
🌸☘🍓🌸☘🍓💕💞🌸☘🍓💞💞
💞
#داستان_آموزنده
دختری که سن او ۱۴ سال بود و او پیاده از مدرسه برمی گشت ، ماشینی کنارش توقف نموده و شخصی از آن پیاده شد و آن دختر را دزدیده و در صندوق عقب ماشین گذاشت و رفت .
آن شخص دختر را به گاراژ خود برد ، سپس سعی کرد که در صندوق را باز کند ولی نتوانست !
بارها تلاش کرد ولی موفق نشد در آن را بگشاید ، نزدیک به مغرب شد و هنوز دختر در آن صندوق بود ، مرد کم کم نگران شد .
از ترس اینکه مبادا دختر در آنجا خفه شود بر خود می لرزید ، او قصد کشتن آن دختر را نداشت ، فقط می خواست به وسیله آن پولی اخاذی کند ، اما در صندوق باز نمی شد ..
بالاخره تصمیم گرفت که به نزد پلیس برود و خود را تسلیم کند قبل از اینکه دختر بمیرد ...
به اداره پلیس رفت و ماجرا را تشریح کرد ، پلیسها تلاش کردند که صندوق را باز کنند ولی آنها نیز موفق نشدند ، یکی از آنها به شیخی ماجرا را گفت، شیخ آمد و بر آن قرآن خواند و در صندوق باز شد ، دختر بیرون آمد !!.
شیخ به دختر گفت آنجا چه می کردی و چه گفتی که در باز نمی شد ؟
دختر گفت : آیة الکرسی و معوذات می خواندم ، و یک لحظه از گفتن آن باز نماندم و مرتب می خواندم ، مادرم به من گفته بود که آیة الکرسی تو را از بلاها محفوظ می کند وقتی در مشکلی افتادم آن را بخوانم
....
سبحان الله ...
هرکس با خدا باشد خدا با اوست ..
هرکس خدا را دوست بدارد خدا او را دوست خواهد داشت ..
آیا می دانی ؛
هر کس آیة الکرسی را بعد از هر نماز بخواند بین او و بهشت فقط مرگ قرار دارد؟
🌟 عمل خیری را که می دانی به مردم برسان تا به تو نیز خیر برسد ..
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#حکایت
🔹نان و حرف!!
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت؛ شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #ناحلہ🌺 #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ °•○●﷽●○•° با شنیدن صدای مداح اشکام رو
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#ناحلہ🌺
#قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :
ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود ....
#ادامه_دارد..........
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #ناحلہ🌺 #قسمت_پانزدهم5⃣1⃣ #پارت_دوم °•○●﷽●○•° فاااطمهههههه پاشووو دی
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت :
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک
یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم
با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد
دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم
ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خو ب من چه
اصن بهتر شد
ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین....
#ادامه_دارد..........
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷