eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم.️@dastan9 گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
5d84c4424728d71f1b0a4298_-5213840721516979400.mp3
زمان: حجم: 7.63M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #ناحلہ🌺 #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ °•○●﷽●○•° اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 °•○●﷽●○•° محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... ............ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی اندکی به فکر رفت و سکوت همه جا را فرا گرفت. مایکل حرفی نمی زد اما چون این سکوت به درازا کشید گفت: حالا وقت برای فکر کردن داری، به اقامتگاهت که رفتی خوب فکر کن و اسمی برای این کتاب انتخاب کن، البته مرحله نهایی برای نام گذاری کتاب، تایید محققینی هست که این کتاب را گردآوری کرده اند و تحت اختیار تو گذاشته اند و اما حرفهای دیگری هست که باید بشنوی، اولا کتاب هایی که به نام تو منتشر می شود، محدود به همین یک کتاب نیست، این کتاب باید مهم ترین نوشتهٔ تو باشد و به نوعی شناسنامهٔ مکتبی باشد که قرار است به نام تو جهانی شود، چندین کتاب دیگر که همه حاوی احادیث و روایات زیادی از پیامبرتان هست گرد آوری شده که نتیجه شخم زدن همین کتب خطی پشت سر من هست، البته این راهم بگویم احادیثی که داخل کتاب های دیگری که قرار است به نامت ثبت شود، آمده اکثرا سند محکمی ندارند و برای مسلمانان عامی و عادی، نا آشنا هستند و شاید اصلا به گوششان هم نخورده، ما از این احادیث استفاده می کنیم تا ادعاهایی که قرار است توسط شما مطرح شود را اثبات نماییم،البته این را هم بگویم، احادیث جعلی زیادی داخل این احادیث ضعیف پنهان کرده ایم، احادیثی که به سرعت باعث جذب مرید برای شما خواهد شد، فقط باید قشنگ بلد باشی که چگونه روی ذهنیت مریدانت کار کنی.. مایکل اندکی تعلل کرد تا کمی نفس بگیرد که همبوشی به صدا درامد و‌گفت: خوب آنطور که می گویید احادیث کتاب هایی که قرار است به نام من چاپ و منتشر شود از احادیث نایاب و ضعیف و بعضا جعلی ست، آیا فکر این را نکرده اید که اسلام دین جهانی ست و در سرتاسر جهان هم مسلمان هست و هم عالمانی زبر دست دارد، خوب به محض انتشار کتاب ها ، اثبات اینکه احادیث جعلی یا ضعیف هستند برای عالمان دین کار سختی نمی تواند باشد. مایکل لبخند کمرنگی زد و‌گفت: درست است، اما فراموش نکن، رسانه در کل دنیا به دست ماست و هر کس که این سلاح مخفی و بسیار موثر را صاحب باشد، برندهٔ این میدان است در ثانی تا علمای اسلام بخواهند خبر شوند و کتب را کالبد شکافی کنند، ما مریدانی متعصب و البته ابله بدست خواهیم آورد و این مریدان بی آنکه بدانند تیشه به ریشه اعتقاداتشان میزنند تو و ادعاهایت را برای دیگران نقل و تبلیغ خواهند کرد، ابتدا ما باید روی قشری از مردم کار کنیم که ساده اندیش هستند و یا به تعبیر من، احمق هستند، انسان های احمق گاهی انچنان روی عقیده باطل خودشان پافشاری می کنند که حاضرند حتی امام زنده اما پنهان از نظر خودشان هم نفی کنند و دور تو را به عنوان امام بگیرند و از این گذشته، قدرت ما زیاد است، ترتیبی می دهیم در تمام کشورهای اسلامی چاپخانه هایی برپا شود که مختص چاپ کتب شما باشد و هر زمان ایرادی بر هر حدیث و هر کتاب وارد شد، خیلی بی صدا آن حدیث را از کتاب حذف می کنیم. احمد همبوشی که سخت در فکر فرو رفته بود، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس شما به همهٔ جوانب فکر کرده اید، از این جمله آخر شما که گفتید امام زنده و غایبشان را رها کنند و دور مرا بگیرند متعجب شدم، مگر قرار است نقش من در این به اصطلاح مکتب چه باشد؟! مایکل قهقه ای زد و گفت: نقش تو نقشی بسیار پررنگ است، ابتدا به اسم یکی از یاران و نائب و خبررسان منجی پا به میدان میگذاری و کم کم آنچنان پیش میروی که خود را فرزند امام خواهی خواهند و در آخر مریدانت باید به این نتیجه برسند که تو همان مهدی وعده داده شده ای، یعنی دوازده مهدی که قرار است بعد از منجی بیاید، تو اولین انها خواهی بود، مایکل سرش را تکان داد و گفت: حالا فهمیدی چرا می گویم آن کتاب که برایت فرستادیم حکم قران را در دعوت تو دارد؟! احمد همبوشی که از اینهمه هوشمندی به وجد آمده بود، خنده ریزی کرد و گفت: درست است! چه قدر دقیق پیش میروید، ادعای ولیّ خدا بودن بر اساس وصیت آخرین پیامبر...یک وصیت مهم..‌وصیت مقدس و بعد بشکنی زد و با صدای بلند گفت: آری درست است...خودش است...نام کتاب را«وصیت مقدس» می گذاریم. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝:ط_حسینی 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🚩 ابرام از آن اتاق گفت: «بیا چایت رو بخور دختر. ببین چی پیدا می‌کنی. فکر کنم حلورده و پنیر باشه. بیار بخور. من می‌رم بیرون». مریم به پدرش گفت که لازم نیست بیرون برود و می‌تواند همان جا بکشد. ابرام در حالی که قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت، بساطش را برداشت و بیرون رفت. مریم عجله داشت. لباس‌هایش را جمع می‌کرد. می‌خواست جاوید را بیابد و با او برود. تمام آینده‌اش را در دیدار با سربازی تنومند و دوست داشتنی خلاصه کرده بود و نمی‌خواست به آن سوتر، به فردای دیدار با او فکر کند. به دیدن سربازی که در کیوسکی ناچیز او را می‌نواخت و سخنانی غریب بر زبان می‌آورد. سخنانی که مریم در اقلیم حیاط بزرگ نشنیده بود. سخنان خانم پورجوادی جرقّه‌ای بود در انبار باروتِ وجود او که هر لحظه انفجارهای بیشتری به وجود می‌آورد و مریم چنان با دیروز خود غریبه شده بود که فکر می‌کرد تا به امروز عمرش را بیهوده هدر داده و خود را فرسوده است. بی آن که چای بنوشد یا نانی بخورد، از اتاق بیرون رفت. کنار باجه‌ی تلفن همگانی سر خیابان پامنار منتظر ماند تا نوبتش شود. مرد نسبتا چاقی در حال حرافی بود و از کسی خواهش می‌کرد. مریم از او خواست تا زودتر حرفش را تمام کند. مرد هر بار مریم را نگاه می‌کرد و انگشتش را به نشانه‌ی سکوت بالا می‌آورد. پس از چند بار گوشزد کردن، ناگهان گوشی را گذاشت و کارت تلفنش را بیرون کشید. به شکم گوشتین و برآمده‌اش اشاره کرد. مرد رفت و مریم با دلهره گوشی را برداشت. همان شماره را گرفت. پس از چند بار بوق زدن، زنی میان سال با صدایی آشنا گوشی را برداشت و جمله‌ای آشنا را بر زبان آورد. او از مریم خواست که خر نشود و به دنبال بخت خودش برود. مریم این بار بیشتر خواهش کرد. گریست. برایش مهم نبود که کسی در خیابان شاهد گریه‌هایش باشد. ضجّه زد. به زن گفت که اگر جاوید را نبیند، خودش را می‌کشد. یک ریز و پشت سر هم حرف می‌زد. زن پس از کمی درنگ پرسید: «خودکار و کاغذ داری»؟ مریم با خوشحالی پاسخ مثبت داد و از کیفش خودکار و دفتری درآورد. زن نشانی جایی را به او داد که شاید بتواند در آن جا جاوید را ببیند. گفت که تلفنش را ندارد. مریم نشانی را نوشت و با گریه‌ای از سر شادی، از زن سپاسگزاری کرد. در راه به جاوید فکر می‌کرد و دلش لبریز از حس دیداری غافلگیر کننده بود. وقتی به حیاط بزرگ رسید، مادرش از مدرسه بازگشته بود. با دیدن مریم گفت: «خدا یتیمت کنه دختر! کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت»! مریم مادرش را بوسید. – وا! نه به دیشبت نه به امروزت! به بابات رفته‌ی دیگه! خانم پورجوادی با پا در میانی معلمان اجازه داده بود مریم بازگردد. اول گفته بود که باید با پدرش صحبت کند. بعد راضی شده بود که مریم برگردد. او مادر مریم را با خود به تمام کلاس‌ها و دستشویی‌ها و انباری برده بود تا ببیند که مدرسه چه اندازه تغییر کرده است. درختچه‌ها و دیوارهای گچ زده و رنگ شده را نشانش داده بود. از بی نظمی و گستاخی مریم حرف زده بود و قول داده بود که اگر سر به راه شود، یکی از قبول شدگان کنکور امسال بشود. مریم در حالی که با ولع و اشتهای بسیار صبحانه می‌خورد، به مادرش گفت که تمام شد. دیگر به مدرسه نمی‌رود. اما وقتی جیغ و داد و اعتراض مادرش را دید، قبول کرد که برود. – شوخی کردم مامی! فردا می‌رم. چه خوب شد که نان تازه نخریدی! با حلورده می‌چسبد! – نوش جانت. هر چقدر می‌خوای بخور. فقط نگو مدرسه نمی‌ری. کی جواب بابات رو می‌ده؟ تو می‌تونی؟ – گفتم می‌رم دیگه. حالا هی بگو تا غذا کوفتم بشه. راستی، به بابا بگو امروز کمی پول می‌خوام. می‌خوام فردا یه شلوار بخرم. – بخور دورت بگردم. بخور. خودم بهت می‌دم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🎬: همبوشی داخل مکتب پشت مانیتور نشسته بود و خیره به مطالب روبه رویش پلک نمیزد، او می بایست تمام نظرات را بخواند و مهم ترین نظرات مخالف را به کارگروه موساد ارجاع دهد تا با همکاری هم بهترین جواب را بدهد در همین حین صدای شترق بستن در مکتب به گوش رسید، همبوشی با سرعت از جا بلند شد و می خواست بداند چه کسی در را بسته، هنوز قدمی بر نداشته بود که هیکل حیدر مشتت در چارچوب در ظاهر شد، حیدر در حالیکه دستانش را از بدنش فاصله داده بود و به نوعی حالت تهاجمی به خود گرفته بود، خرناسی کشید و گفت: به به! احمدالحسن، ببخشید امام احمد الحسن، نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم شیعیان نگون بخت! بگو ببینم اوضاع بر وفق مراد هست؟! کم کسری ندارین یا حضرت؟! و جلوتر آمد و همانطور که با نگاه تیزش سراپای همبوشی را نگاه می کرد گفت: انگار وضعت بد نیست، صورتت از همیشه بازتر و هیکلت فربه تر از قبل شده و بعد صدایش را بالاتر برد و ادامه داد: چرا نباشد؟! چرا خوب نباشی؟! مگر مثل من دربه در شش ماه را در زندان کشوری غریب به سر بردی که از ریخت و قیافه بیافتی؟! مگر مثل من فلک زده یک ماه است مانند یک سگ ولگرد آبادی به آبادی رفته ای تا خودت را به وطنت برسانی که حالت ناخوش باشد؟! همبوشی از زیر چشم نگاهی به حیدر مشتت کرد و گفت: آرام باش حیدر! آرام باش برادر! آرامش خودت را حفظ کن، تو نمی دانی در این شش ماهه چقدر خودم را به آب و آتش زدم تا تو را آزاد کنند، حالا وقت زیادی هم که نبودی همه اش شش ماه... حیدر مشتت با شنیدن این حرف مانند آتشفشانی فوران کرد و گفت: توی تن پرور مکار شش روزش هم نمی توانی تحمل کنی حالا شش ماه به نظرت کم است. همبوشی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خوب! اصلا سخت گذشته، بد گذشته، الان که تمام شده، آزاد شدی و اینجایی، بگو چه می خواهی؟! حیدر مشتت سرش را تکان داد و گفت: خوب اومدی سر اصل مطلب، من حقم را از این دم و دستگاه می خواهم؟! همبوشی یک تای ابرویش را بالا داد و‌گفت: حقت؟! تا جایی به یاد دارم هر چه قول و قرار کردیم را تمام و کمال پرداخت کردم، پس منظور از حقت، چیست؟! حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: توی این مدتی که اطراف و شهرهای مختلف برات تبلیغ کردم متوجه موضوعی شدم، اینکه شیعیان دو نوعند، بعضی هاشون معقولانه فکر می کنند، میشنوند ، میبینند و بعد ما را با دلیل و مدرک تکذیب می کنند و دسته دوم احساساتی عمل می کنند و چون ما از نام امام دوازدهمشون استفاده می کنیم، بدون تعقل یا با یک تحقیق سرسری میان سمت ما، ولی با دل و جان و مالشون به میدان میان و سخاوتمندانه از اموالشون در راه توهم نائب ظهور که تو هستی، میگذرند و میدانم چه پول هایی که به سمت مکتب جاری شده! من می خواهم خودم شخصا به این کمک های مردمی نظارت کنم، تو که از اربابات هم بودجه می گیری، اون بودجه مال تو، کمک های مردمی هم از آن من، بالاخره یمانی ظهور هم باید پولی داشته باشه تا امام سیزدهم را به مردم بشناساند. همبوشی که مشتت پا روی رگ اصلی وجودش گذاشته بود، با چشمانی که انگار آتش از آن می بارید به حیدر مشتت خیره شد و گفت: برو...از همون راهی که اومدی برگرد، برو تا خونت را نریختم، اگر از زندان ایران جان سالم به در بردی از خشم من جان سالم به در نخواهی برد، الانم به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم، به حرمت برادری این چندساله، کارت نمیشم اما اگر یکبار دیگه سر راه من سبز بشوی و باز این حرفها را بزنی اونوقت مطمئن باش مرگت حتمی هست. حیدر مشتت که انتظار نداشت همبوشی به این راحتی تهدیدش کند، نیشخندی زد و گفت: تو حرمت نان و نمک هم سرت میشه؟! یه عمر نان و نمک اسلام و خدا را خوردی و الان تیشه به ریشه دین خدا و اسلام میزنی! یک عمر به هم کیشان خودت گفتی برادر و الان داری کلاه برادرت را برمی داری و اونو منحرف میکنی، گرچه در مسلمان بودن تو باید شک کرد... همبوشی با مشت حیدر مشتت را به سمت در هل داد و گفت: گفتم برو! آره من نامسلمان، من اصلا بی دین، نابرادر، برو تا این نابرادر خونت را نریخته... حیدر خودش را از در بیرون انداخت و گفت: من میرم، اما قول میدم به زودی زود پشیمونت کنم، کاری می کنم مثل سگگگ پشیمون بشی و با زدن این حرف از مکتب بیرون آمد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 مدیریت کانال : 🌻 https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال :🌸 https://eitaa.com/Onlygod_10 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯