🌱💖🌱💖🌱💖🌱
🌱گهواره آرام بخش
🌴ابراهیم پسر مهزم می گوید: در خدمت امام صادق علیه السلام بودم، شب به خانه ام که در مدینه بود برگشتم، بین من و مادرم بگو و مگو شد و من به مادرم درشتی کردم فردای آن شب پس از نماز صبح، به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم،
🌴پیش از آن که سخنی بگویم به من فرمود: ای پسر مهزم! با مادرت چه کار داشتی که شب گذشته با او به درشتی سخن گفتی؟ آیا نمی دانی رحم او منزل سکونت تو و دامنش گهواره آرام بخش تو بود و پستانش ظرفی بود که از آن شیر می خوردی؟
📙بحار ج 74، ص 96
⭕️ @dastan9 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
✨شیطان از سجده ی طولانی می ترسد ✨
✳️اگر کسی سجود را طول بدهد، خیلی اسباب ناراحتی شیطان است، چون می گوید:
🔥«این همانی است که به خاطرش به این روز افتاده ام و این ها به از آن دست نمی کشند و این قدر طول می دهند.»
این را که شیطان به خدا گفت:
«من حاضرم برای تو سجده کنم، اما حاضر نیستم برای کسی که از او بالاترم سجده کنم.» از این کلام و استدلال می بینیم که می گوید: «سجود را قبول دارم، ولی برای بالاتر ، نه برای پایین تر.» اگر چه کور بود و بالا و پایین را تشخیص نمی داد.
📚جناب عشق ، رهنمودهای آیة الله العظمی بهجت(ره)، صفحه۵۸
⭕️ @dastan9 🇮🇷
بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از ۲۰۰ هزار نخل، وقف خیریه نموده است. خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت میشود.
♦️ او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو میکند.
🔸 میگويد: " من در خانوادهای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی میکردم به حدی که، هنگامی که از بچههای مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانوادهام به رغم گریههای شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچهها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر میکردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگی سختی به سر میبرد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت : " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمدهای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم : " آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس میکنم.
👌مرد شدن، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن، کار هر کسی نیست.
👌 ﻫﻤﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.
فقرا فراموش نشوند!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
پیرمردی نارنجیپوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم.
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش میاندیشید!!
نمیدونم ما از کی اینقدر پول پرست شدیم اینقدر غرق مال دنیا شدیم که اصلا یادمون رفته رسالتمون چیه واسه چی پا به این دنیا گذاشتیم احساس میکنم هدف هامون عوض شده اگه نگم خودمون عوض شدیم شایدم.........
مواظب رفتارهامون باشیم
#این_جهان_کوه_است_و
#فعل_ما_ندا_سوی_ما_آید_ندا_را_صدا
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
همیشه کسانی هستند
که چشم به راهمان هستن
دیدگان منتظر را
به ملاقاتی روشن کنیم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وهفت °•○●﷽●○•° یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخ
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_وهشت
°•○●﷽●○•°
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟
+من چیزی پنهون نمیکنم از شما
_محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط
گفت:
+کارای بیرون از خونه با منه،نپرس چیزی ازم.
_محمد خواهش کردم
یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت :
+مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره.
منتظر نگاش کردم که گفت :
+یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور.
_چه مشکلی؟
+چندتا قسط عقب مونده دارم...
یخورده الان سخت شد برام.
_مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟
+چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیمکردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم.
_چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم.
+نه دیگه این شرط بابات بود.من دلمنمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الانجور شد و خدا رسوند .
سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که گفت :
+دیگه هیچی رو بهت نمیگم. اینچه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن
اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه
_
چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته.
بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم.
تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد.
هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت.
ناهار و شاممون و کنار هممیخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهامحرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد.
تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم.
از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم :
_من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس.
نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدوناینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم.
اومد چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_ونه
°•○●﷽●○•°
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم نشستم،داشت لباس و تا میکرد که با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش.
اومد نشست ،بعد چند روز با لبخند گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا.
میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟
+بله که قبول دارم
_قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟
+آره
_خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟
مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گفتم :در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت دکتر گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت
+راستی فاطمه چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
---
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____
شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود.
وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم.
اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود
°•○●﷽●○•°
خیلی گرفته و ناراحت بودم.
مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم.
نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگه زنگ زد متوجه شم. رفتیم مسجدشون،کنار ریحانه و نرگس نشستم.اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن.چند دقیقه مونده بود مراسم شروع شه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد
کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست.گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین.
بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آجی. بلند نشو بگو بیارم برات.
_چیزی نمیخوام،باید برم بیرون.میام میگم بهت
رفتم بیرون. برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره.یخورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته. با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود،یخورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد
صدای محمد بود. با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده. لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگام میکرد.
بدون اینکه چیزی بگم تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت. با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم.
نشستیم تو ماشین و گفت :سلام .خوبی
+سلاممم کی رسیدی؟
ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان.
_پس چرا اومدی اینجا ؟
+خدانکنه. اومدم ببینمت خب. نمیدونی چقدر دلم تنگ شد برات.
تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس میکردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاش کنم سیر نمیشم.
رفتیم خونه. تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم. خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده.
خیلی زود اومد بیرون تا زودتر به مراسم برسیم
+ببخش کشوندمت خونه نزاشتم از مراسم استفاده کنی.
_نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود. میرسم.
یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید.
دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه،ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخورده درست نیست،واسه همین به جاش این و خریده بود.
برگشتیمتو ماشین که بریم هیئت. یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در اوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان،پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم. زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم ،بیست و هشت بار زنگ زدن
شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید. فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم
با تصور قیافه اش خندم گرفته بود.
محمد که بخاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت. این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟
.....
+سلام عزیزم. اره برگشتم داریم میایم هیئت.خواهرکم من الان پشت فرمونم،اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی.
نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من.
رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود. اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن،ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسید. ریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش.گریه اش گرفته بود.با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم.از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد.
___
مراسم تموم شده بود.نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه. به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه ونیم ساعت میموندم . وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد.
نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود.یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت،اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود
_تسبیحت کو؟
+یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش
_چرا؟دوستش داشتی که؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ویک
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
+تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم.
نگاهش به جاده بود.
_به چی فکر میکنی؟
+یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟
سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادمافتاد
_تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم.
رسیدیم خونه.
از چشماش خستگی موج میزد.
گفتم :دعا کردی واسه من ؟
+امکان داره دعا نکنم؟
____
شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد.
تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت.
برام سوال شد ولی چیزی نگفتم.
دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره.
وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم
_شب ها مسجد نیستی؟
+هستم ولی نه تا پایان مراسم
_اشکالی داره بپرسم کجا میری؟
+میرم یه مسجد دیگه.
_نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری
+باشه
دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم.
شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت.
مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم.
+این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا.
چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟
لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن
اینو از ته دلمگفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم
یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن.
از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشمرسید. اولش شک کردم ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردممطمئن شدم که این صدای محمد منه!
لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم.
روضه خوند و بی صدا اشک ریختم
...
بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد
_ببخشید خانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟
خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده. کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن. مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین ؟
_هیچی همینطوری،برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ویک
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم.
به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه
با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه
صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل.
نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست.
_خونه نمیریم؟
+میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟!
_نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی.
خندید و چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود.
جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند.
به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم.
گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم
با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
....
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود.
هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم.
براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش.
بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_ویک
#پارت_سوم
°•○●﷽●○•°
دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود.
_تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته
+الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم
_مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید
+دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟
_چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست.
تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه.
نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟
معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم.
_فتح خون و هنوز تموم نکرده ام.
راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریماونجا.
گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم.
سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود
خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟
_منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم.
از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟
خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم.
با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم.
نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟
اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
⭕️ @dastan9
🔆 #پندانه
🔴 «حکایت مرد زاهد و ریاکاری»
🔸مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد.
🔹بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی بهجا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست.
🔸پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟
🔹پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم.
🔸پسر با شنیدن شرح ریاکاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#حکایت
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست ،؟
زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت. : ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما
زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت.: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
سلام مولای ما،مهدی جان
دلمان تنگ است و جانمان بیقرار...
دلخوشیم به اینکه شما از حجم تنهایی ما آگاهید...
روزگار فراق به درازا کشیده...به اندازه ی یک عمر...
یک عمر چشم براهی،یک عمر دربدری،یک عمر دلواپسی...
ای کاش می آمدید،ای کاش تمام می شد این اوقات خاکستری...
ای کاش خدا فرج شما را برساند...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
#داستانک
زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بد
حجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خود آزاری دارن بعضی ها !
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، : حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۵ دی ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 04 January 2021
قمری: الإثنين، 20 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️23 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️30 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️39 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️40 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
[•🦋•]
❮😍❯چـادرت مـےتوأنــد قشَنگتریــن
❮☺️❯ سرخَــط خبـرهأ بأشَــد
❮🌸❯ وقتــے طُ میتوأنــے قشَنگتریـن
❮💫❯تیتــرِ دیـدن خـدا بآشــے
⭕️ @dastan9 🇮🇷
هدایت شده از خادم المهدی
﷽
#سلام_امام_زمانم
🔹 چقدر مسئله داریم در نبود شما! / از این و آن گله داریم در نبود شما!
🔸 و هرچقدر بخواهی شریک دزدان و / رفیق قافله داریم در نبود شما!
🔹 چه کاسهها شده خالی، چه کیسهها شده پُر /عجب معامله داریم در نبود شما!
🔸 معادلات جهان یک به یک به هم خورده / و نامعادله داریم در نبود شما!
🔹 از آن مسیر میانبر به بینهایتها / چقدر فاصله داریم در نبود شما!
🔸 از اینکه بی تو نفس میکشیم در عجبم! / از اینکه حوصله داریم در نبود شما!
🔹 شبیه آینههای شکستهی حیران / چقدر مسئله داریم در نبود شما...
الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🌺🌷🌹
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
میگن بظاهر که نیست ؛قلبت پاک باشه کافیه‼️
✅شرط پاکی قلب از نظر قرآن:
💠 وَإِذَا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتَاعًا فَاسْأَلُوهُنَّ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ ۚ ذَٰلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَقُلُوبِهِنَّ ۚ
(مبارکه احزاب.شریفه ۵۳)
✅واسه پاکی قلب مردان و زنان باید ارتباطات از پس پرده حجاب باشه این شرطیه که خداوند گذاشته......
#از_کوزه_همان_برون_تراود_که_دراوست
💠کلٌ یَعّمَلُ علیٰ شاکِلَتِه(۸۴/اسراء)
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📛 ارتباط گفتاری و معاشرت با زنان از نظر تحقیقات علمی:👇👇👇
✔️ دانشمندان هلندی: معاشرت با زنان باعث #تضعیف قوای شناختی مردان می شود.
✔️ دانشمندان رفتارشناسی دانشگاه رادبوند نایخمن هلند: یه ملاقات ساده با زنان می تواند به #نقصان ذهنی و حواس پرتی گذرا در مردان منجر شود.حتی در چت اینترنتی و ذکر چندباره اسم های زنانه و پیام کوتاه
و همچنین قوای شناختی مردان ، بعد از 5 تا 7 دقیقه معاشرت با یک غریبه جذاب ، #اُفت می کند.
✔️ دانشگاه والنسیا اسپانیا : خلوت کردن با یک زن زیبا ، تنها به مدت 5 دقیقه می تواند سطح هورمون استرس (کورتیزول) را افزایش دهد. اگر افزایش به صورت مزمن باقی بماند می تواند باعث #بیماری های قلبی ، دیابت ، فشارخون بالا و ناتوانی جنسی بوجود آورد.
📚 کتاب علوم نوین در اسلام،محمدداود نصیری الحسینی و حسین قادری
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷