eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 🌹به یاد شهدا 🔹سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدا می‌کنن و میارن ایران ... به نظرتون کار خوبیه؟ کیا موافقن کیا مخالف؟ 🔸اکثر دانشجویان مخالف بودن! بعضی‌ها می‌گفتن: کار ناپسندیه ... نباید بیارن ... 🔹بعضی‌ها می‌گفتن: ولمون نمی‌کنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون ... ملت دیوونن!" 🔸بعضی‌ها می‌گفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته! 🔹تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه‌های امتحان جلسه قبل نبود! 🔸همه سراغ برگه‌ها رو می‌گرفتند ولی استاد جواب نمی‌داد. 🔹یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه‌هامون رو چی کار کردین؟ شما مسئول برگه‌های ما بودین؟ 🔸استاد روی تخته کلاس نوشت: من مسئول برگه‌های شما هستم ... 🔹استاد گفت: من برگه‌هاتون رو گم کردم و نمی‌دونم کجا گذاشتم. 🔸همه دانشجویان شاکی شدن. 🔹استاد گفت: چرا برگه‌هاتون رو می‌خواین؟ 🔸گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... . 🔹هر چی که دانشجویان می‌گفتند استاد روی تخته می‌نوشت... . 🔸استاد گفت: برگه‌های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هر کی می‌تونه بره پیداشون کنه. 🔹یکی از دانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه‌ها برگشت ... استاد برگه‌ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. 🔸صدای دانشجویان بلند شد. 🔹استاد گفت: الان دیگه برگه‌هاتون رو نمی‌خواین! چون تیکه تیکه شدن! 🔸دانشجویان گفتند: استاد برگه‌ها رو می‌چسبونیم. 🔹برگه‌ها رو به دانشجویان داد و گفت: شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید، پس چطور توقع دارید مادری که بچه‌اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظر همین چهار تا استخوونش نباشه!؟ بچه‌اش رو می‌خواد حتی اگه خاکستر شده باشه. 🔸چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد. 🔹و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
✨ ناقه حضرت صالح را فقط یک نفر کشت ولی خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چراکه همه آن‌ها به این امر رضایت دادند. (خطبه ۲۰۱ نهج‌البلاغه) ✅ خطای بزرگ قوم ثمود این بود که گمان می‌کردند مجرم فقط آن است که مستقیم شتر را بکشد. خیال می‌کردند، اگر سکوت کنند، نظر نداده‌اند، رأی نداده‌اند. ✅ ولی نمی‌دانستند که سکوت خودش رأی است. 😔 عده‌ای از آن‌ها جرم را دیدند ولی فقط دیدند، 😔 عده‌ای جلو آمدند و گوشت‌های شتر را تکه‌تکه کردند و با خود بردند. 😔 عده‌ای فقط در دل، به کار مجرم، شکوه کردند. 😔 عده‌ای خنده کردند و مجرم را تشویق کردند. ولی... ✅ خداوند فرمود: «فعقروها»؛ همه آن‌ها، شتر را کشتند. پس همه آن‌ها عذاب شدند. ✅ هم‌میهن عزیز! سکوت، خودش یک رأی است. 🙂 اگر در خانه بنشینی و پا دراز کنی، به سکوت رأی داده‌ای. 🙂 اگر پای صندوق بیایی و به شوق یک مُهر، سفید بی‌اندازی، به سکوت رأی داده‌ای؛ 🙂 اگر خط‌خطی هم کنی، به سکوت رأی داده‌ای؛ 🙂 حتی... حتی... اگر نام مبارک ارواحنا فداه را هم بنویسی، همچنان به سکوت رأی داده‌ای؛ مثل آن سربازی که در صحنه نبرد، امامش به او فرمان جهاد می‌دهد، ولی او از شوق نگاه به‌روی امام، کاری نمی‌کند و فقط به امامش می‌نگرد. ✅ بیایید به سکوت رأی ندهیم. ✍️ (سوره شمس، آیه ۱۴) (نهج‌البلاغه، خطبه ۲۰۱) ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی قسمت پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 🎬 رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها راحرام میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد... سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای.. تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام. بایک لبخندی نگاهم کردوگفت فرض کن جهنم..😊 وای من که چیزی نگفتم,باز ذهنم راخوند,داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست... شدم سوار,سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جورکلاسه ,یه جورآموزشه,اما مثل این کلاسای مادی وطبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند ,هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه... بیژن هی گفت وگفت,من تابه حال راجب اینجورکلاسها چیزی نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم....... واین اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه,یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود..... رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم. کلاس شروع شده بود,اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود. مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده.. چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد مستره گفت:ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی... این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجداشده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... 💐 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۵ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 15 June 2021 قمری: الثلاثاء، 4 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️25 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️32 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️34 روز تا روز عرفه ▪️35 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷
🍒 داستان کوتاه سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. 🍃🍃🍒🍒 وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن شدنم نیاز دارم.» این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت و قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سر گرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
دخـتر برای حل مـسـئله📝 استــاد🧓 رفت پای تخــتــه◻️ ؛ لبـــه چــادرش 😍روی زمــیــن کشــیده میشــد پســر🙍‍♂ یه چشــمک😉 به دخــتـر 🙍‍♀پشــت ســری انــداخت ، روشــو برگــردونــد و بــا لبخنــدی😄 گفــت : بچــه ها به شــریفی بــســـپریم لــازم نیــس امــروز کلــاس رو جــارو بزنــه🙄 (خــنده کــلاس🤣) دخــتر🧕 خــیلی جــدی و آروم😌 برگــشــت و رو به پــسر گفــت🗣 : پــس کــی میــخواد تــو رو جمــع کنــه!؟🤷‍♀ (همــون صــدا هـا ایــن بار بلــندتر خنــدیدن!😆) 🙃😉 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
✍آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ! 🌺ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ - ﻧﻪ - ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ - ﻧﻪ - ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ -ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ! ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟! - ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ! ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ! ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ! ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ! ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ! ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ! 🔹ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟! ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-قرار بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟> گفت <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی...> وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم. گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت 12/5 قرار دارم...> بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت12/5 بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد... . امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 #قسمت_ششم 🎬 رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش ر
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود,مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه واحتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم,یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم😳 وحتی به شیطان میگفتند حضرت شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟ وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان رایک پا خدامیدونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم روگوشیم ,وااای ساعت ۹شبه, من توعمرم شب تااین موقع بیرون نبودم😱 ۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد وگفت:سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند.... یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت:به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.....چرا تلفنهاراجواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ تازگیا عوض شدی,چطورت میشه ؟؟ مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل. بابا گفت:حالا بفرما ,توضییییح... گفتم:به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم. بابا:که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب,توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟ من:روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت:حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده,هماجان توهم کلاسایی راکه تااین موقع هست ,بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمینم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد وگفت :مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم. گفتم:یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس رامیری دختره ی ساده؟ باتعجب گفتم:مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت :خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و... بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه ,حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه..... روکرد به من وگفت:دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم... پریدم وسط حرفش وگفتم :کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا:اونجاهم خودم میبرمت وخودم میارمت,تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... امدم تواتاقم,وای خدای من بابا چی میگفت؟؟ شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده.... کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیذاشتم. اما افسوس..... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📌 📝 🤲🏻 "خواندنِ مداوم دعای غریق" 🔹 درباره حضرت مهدی دعاهای زیادی سفارش شده است که یکی از مهم ترینِ این ادعیه، دعای غریق است. ❤️ امام صادق فرمودند: به زودی شُبهه ای برای شما رخ می دهد و بدون نشانه‌ی هدایت و امامی که دیده شود می مانید. در این زمان کسی نجات پیدا نمی کند مگر این که "دعای غریق" را بخواند و فرمودند بگویید: يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ. 📚 کمال الدین ، ج۲ ، ص۳۵۲ 🏜 سفارش شده در دوره آخرالزمان ، برای در امان ماندن از فتنه ها، «دعای غریق» زیاد خوانده شود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 16 June 2021 قمری: الأربعاء، 5 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️31 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️33 روز تا روز عرفه ▪️34 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷
شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۸/۱۸ تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۲۱ محل شهادت: العیس حلب مصطفی روز پنج شنبه هجدهم آبان ۱۳۷۴ در ساعت ده و نیم صبح متولد شد. نوزاد سالمی بود که جای شکر کردن داشت. پنج سالش بود که تجربه جدیدی در بازی‌هایش پیدا کرد. مصطفی از گل چیزهای قشنگی می‌ساخت که در آن سن دور از انتظار بود. آجرهای گلی ریز می‌ساخت و بعد از خشک شدن با آنها خانه‌های زیبایی می‌ساخت. خیلی به جعبه ابزار علاقه داشت. برایش یک جعبه ابزار اسباب بازی پلاستیکی تهیه کردیم؛ اما باز سراغ ابزار واقعی می‌رفت. آشنایی با جعبه ابزار، زمینه ابتکار و خلاقیت را در او زنده کرد. کاردستی‌های بسیار زیبایی می‌ساخت. اول یک تراکتور، بعد خانه‌های زیبا و ظریف، چراغ خواب و … ساخت. ذهن خلاقی داشت و استعداد مهندسی‌اش از همان دوران کودکی شکوفا بود. اولین تابستانی که سرکار رفت، شانزده ساله بود. همراه پسر خاله اش رنگکاری وسایل چوبی انجام میدادند. با اولین حقوقش برای من بلیت سفر مشهد خرید.
در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاقه نبود. می‌گفت: «می‌خواهم در آینده طراح ناو شوم. یک روزی می‌رسد که ناوی را طراحی کنم و ناظر ساختن آن میشوم. حتماً مهندسی‌اش را خودم به عهده می‌گیرم و کامل نظارت می‌کنم تا به بهترین نحو ساخته شود.» اولین سال کنکورش، فیزیک اتمی دانشگاه دولتی بیرجند قبول شد. سال بعد مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب و رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان قبول شد، اما بخاطر علاقه زیاد به مکانیک رشته مهندسی مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران الگوی خود قرار داده بود. کتاب‌های دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه می‌کرد. می‌گفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم.
مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت. روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ». علاقه‌ی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را می‌بوسم و شما باید به من امضاء بدهید. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
جایزه جوان نوآور ماندگار، همسو با بیانات مقام معظم رهبری، تمدن سازی و جامعه پردازی را زیبنده ی دختران و پسران دانا، مومن، کنش گر و با اراده ای دانسته که آرمان های انقلاب را پر انگیزه و با قدرت حفظ کرده و از کرامات انسانی خویش و جامعه صیانت و حراست می ورزند. و برای پویایی و سربلندی ایران اسلامی نوآورانه می کوشند. این جایزه در نخستین سال برگزاری خود مزین به نشان شهید سید مصطفی موسوی، جوان ترین شهید مدافع حرم دانشجوی رشته مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب می باشد. این نشان، سزاوار جوانانی که با صراحت، اقتدار و توانمندی در راستای مسئولیت اجتماعی خویش نوآورانه گام برداشته اند. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
نحوه ی شهادت شهید سید مصطفی موسوی از زبان مادر چند روز قبل از شهادت، خواب دیدم که لباس‌های شسته شده مصطفی را از روی بند جمع و مرتب می‌کنم. هر چه خواستم کتاب تعبیر خواب را بخوانم، نتوانستم. به خودم امید داده بودم این خواب، نشانه برگشتش است. فردای آن روز، به امید این که پسرم بر می‌گردد، تمام لباس‌هایش را با این که تمیز بود از چوب رختی جمع کردم و شستم، تا اگر گرد و خاکی روی آن نشسته، از بین برود. روز پنج شنبه 21 آبان ماه، همان روزی که بعد از اذان مغرب، پسرم شهید شد، خیلی اتفاقی به نیت 72 شهید کربلا، حلوا درست کردم و بین همسایه‌ها پخش کردم. نمی‌دانستم، همان لحظاتی که حلوا را پخش می‌کردم، پسرم شهید شده است. همرزمانش برای همسرم تعریف کرده‌اند زمانی که شهید عبدالله باقری، روز تاسوعا به شهادت رسیده بود، مصطفی به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم و پیش شهید باقری بروم که روز آخر محرم، او هم شهید شد. روز جمعه22 آبان ماه به همسرم اطلاع داده بودند که مصطفی شهید شده است. من که طبق معمول تب کرده و خوابیده بودم. متوجه تماسی شدم، اما نفهمیدم چه کسی بود. بعد از آن تماس، همسرم گوشی همراه من را با خود برداشت و گفت: «با گوشی خودم نمی‌توانم به کسی زنگ بزنم.» این کار را کرد تا من متوجه موضوع نشوم و کسی من را خبردار نکند. منزلمان هم تلفن ثابت ندارد و با خیال راحت بیرون رفت. همسرم به همه اطلاع داده بود و خواسته بود به من حرفی نزنند و به همراه خانواده خواهرم، همه مقدمات را آماده کرده بودند و به معراج شهدا رفته و پیکر پسرم را دیده بودند. صبح شنبه ساعت 7 برادرم به منزلمان آمد. من تعجب کردم، بعد از آن دختر خواهرم آمد و دیدم لباس مشکی پوشیده است و با حرف‌هایی که می‌زدنند به چیزی شک نکردم. همه فامیل و دوستان و آشنایان در پارکینگ منزل بودند و من هم بی‌خبر بودم و نمی‌دانستند به چه طریق به من این خبر را بگویند. هیچکس جرأت نمی‌کرد به من بگوید. کم کم، دیدم که چند نفر دیگر از فامیل‌های نزدیکم آمدند و دیگر شک کردم اتفاقی افتاده است. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
بعد از آن‌ها، چند خانم آمدند که آن‌ها را نمی‌شناختم. گفتم: «من شماها را نمی‌شناسم، مطمئن هستید که درست آمده‌اید؟» گفتند: «از بسیج مسجد محله آمده‌ایم.» ناگهان، حس خاصی بهم دست داد، مصطفی گفته بود اگر اتفاقی بیفتد خبر می‌دهند. از برادرم پرسیدم، گفت: «مصطفی زخمی شده» ولی باور نکردم که یکی از خانم‌های بسیجی گفت: «مصطفی شهید شده است.» خیلی بی تابی و گریه کردم و به شدت حالم بد شد. ولی وقتی گفتند مثل علی اصغر امام حسین(ع) شهید شده است، آرام شدم و هیچ حرفی نزدم. به خودم گفتم وقتی حضرت زینب(س) در مقابل شهادت آن همه عزیز و مصیبتشان، توانست صبر کند، من هم می‌توانم، من که فقط یک شهید داده‌ام. وقتی هم فکر کردم پسرم پیش حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است، آرام گرفتم و صبور شدم و از این که جایگاه خوبی دارد خوشحال هستم. همان روز شنبه، به معراج رفتم و با خودم شانه بردم تا موهایش را شانه بزنم، چون روی مرتب بودن موهایش حساس بود. موهایش را شانه زدم و وقتی خواستم پشت موهایش را شانه کنم، دیدم خونی است و نتوانستم این کار را انجام دهم. زیر گلویش را هم می‌خواستم ببینم که به من گفتند: «نگاه نکن، نمی‌توانی طاقت بیاوری.» چون تیر به گلو، قلب و پهلویش خورده بود. وقتی پسرم را در معراج دیدم، خیلی آرام‌تر شدم. چون موقع رفتنش، نتوانسته بودم خداحافظی کنم، دوست داشتم دست‌هایش را دور گردنم، بیندازم ولی به دلیل اینکه در سردخانه مانده بود، گفتند نمی‌شود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
همرزمانش تعریف کردند که مصطفی در سه مرحله از عملیات آخر، شرکت می‌کند و مرحله آخر فرمانده‌اش اجازه نمی‌دهد که مصطفی جلو برود و گفته بوده باید عقب بمانی، ولی مصطفی خود را به جلو می‌رساند و در ستون اول قرار می‌گیرد. هر چهار نفری که با هم شهید شدند، پیش از سفر هم با هم بودند. مصطفی بود و مسعود عسگری و احمد اعطایی و محمدرضا دهقان. مصطفی همیشه از شهید مسعود عسگری تعریف می‌کرد و قول گرفته بود بعد از برگشتن از سوریه، پرواز با جایروپلن(هلی کوپتر کوچک) را یاد بگیرد و خوشحال بود که پرواز کردن را یاد می‌گیرد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه 26 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. شهید دهقان را به دلیل وصیت خودش در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر دفن کرده‌اند. از آن روز تا به حال خوابش را هم ندیده‌ام ولی پدر و خواهرش او را در خواب دیده‌اند. شب اولی که مصطفی به خاک سپرده شد، خیالم راحت بود که عذاب قبر ندارد و سر سفره امام حسین(ع) نشسته است. آرامش خیلی عجیبی داشتم. خیال ما از جایگاهی که مصطفی در آن دنیا دارد، راحت است که توانسته‌ایم با این داغ کنار بیاییم و صبر داشته باشیم، اگر غیر از این بود، بعید می‌دانم بعد از رفتن مصطفی زنده می‌ماندم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷
وقتی روز تشییع اعلام کردند مصطفی، جوان‌ترین شهید مدافع حرم است، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که باعث سربلندی و افتخارم شد. به حضرت زینب(س) گفتم روز قیامت حضرت ابوالفضل(ع)، علمدارت است، اگر قبول کنی افتخار می‌کنم روز قیامت، مصطفی علمدار من باشد. بعد از شهادت مصطفی، متاسفانه برخی‌ها گفتند: «چرا اجازه دادی، پسرت به سوریه برود؟» یا این که برخی گفتند: «فلانی برای پول رفته» که من به شدت ناراحت شدم و در جواب آن‌ها گفتم: «پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته و او را در راه خدا داده‌ام.» جان فرزند را نمی‌توان با هیچ چیز این دنیا عوض کرد، به آن‌ها گفته‌ام: «آیا شما طاقت دارید که فرزندتان را برای پول به چنین جاهایی بفرستید؟» ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطانی قسمت هفتم 🎬 از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم. اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره... بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا. رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت. گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام. من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶ بابا:خوبه خودم رامیرسونم یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد . اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ... رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید... کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐💓 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
•°🌱 حیدرۍ‌وار‌بیا‌حیـدر‌ڪرار‌زمان جمڪران‌منتظــر‌منبر‌مردانہ‌توست پرده‌بردار‌از‌این‌مصلحت‌طولانے ڪه‌جہان‌معبدو‌منزلگہ‌شاهانه‌توست..♥️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 17 June 2021 قمری: الخميس، 6 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️32 روز تا روز عرفه ▪️33 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🔴 رعایت فاصلهٔ اجتماعی در روز قیامت... «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ» در آن روز انسان از برادر خود، «وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ» و از مادر و پدرش، «وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ» و از همسر و پسرانش می‌گریزد... «لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ» در آن روز، هرکسی از آنان را کاری است كه او را كاملاً به خود مشغول مى‎سازد. 🌕 رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله فرمودند: «مَثَلُهُ مَثَلُ اَلسَّاعَةِ...» مَثل ظهور، مَثل قیامت است... 📗آیات ۳۴ تا ۳۷ سوره عبس ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐