eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
«محمودرضا ساعتیان» سومین فرزند «محمد حسین» و «بی‌بی‌شمایل گلشن تفتی»، در بیست و سوم دی سال 1340 در شهرستان یزد متولد شد. او در آغوش گرم خانواده كه ملهم از اسلام ناب محمدی بود پرورش یافت. پدرش معلم بود و همواره بر روند تربیت صحیح و درسی محمود نظارت داشت. وی مقطع ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و سپس به مدرسه راهنمایی صالحی‌زاده (معراج) رفت. محمودرضا اولین سال دبیرستان را در دبیرستان رسولیان (یزد) به تحصیل پرداخت. سپس به تهران نزد برادرش رفت و از سال دوم دبیرستان در دبیرستان موسوی تهران به تحصیل ادامه داد. در همین دوران بود كه انقلاب اسلامی به اوج خود رسید و مردم به كوچه و خیابان‌ها می‌آمدند و شعار می‌دادند. محمودرضا هم در كنار مردم انقلابی به راهپیمایی و تظاهرات می‌پرداخت. او هم در جریان انقلاب قرار گرفته بود. گاهی اوقات بالای پشت بام می‌رفت و با مردم و همسایه‌ها هم صدا می‌شد و الله اكبر می‌گفت ⭕️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐
به روحانیت علاقه فراوانی داشت. كلاس سوم دبیرستان بود كه به اتفاق خانواده به روستا رفت. دوران انقلاب مصادف با محرم بود و مادرش از اینكه نمی‌توانست در مراسم عزاداری محل شركت كند، ناراحت بود. محمودرضا به مادرش می‌گفت: «من برایت روضه می‌خوانم، مادر.» او گاهی اوقات برای مادرش روضه می‌خواند و از استعداد خاصی برخوردار بود. محمودرضا در تحصیل موفق و شاگرد ممتاز بود. در برخورد صریح و رو در رو با منافقین و ضد انقلابیون پیش قدم بود. برای سركوبی ضد انقلاب در یكی از تعطیلات تابستانی به شمال كشور رفت و به خاطر عشق به انقلاب داوطلبانه به منطقه اعزام گردید. پس از اتمام دوران دبیرستان موفق شد در رشته ریاضی فیزیک مدرک دیپلم را بگیرد. سپس به عنوان پاسدار، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد انتخاب شد و مشغول به خدمت گردید. وی در طی این مدت به عنوان پاسدار و مسئول روابط عمومی سپاه فعالیت داشت. ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وظیفه شرعی خود می‌دانست كه از میهن و انقلاب دفاع كند. به دلیل علاقه فراوانی كه به روحانیت داشت، در صدد برآمد كه بنیه علمی خود را تقویت كند و به دروس حوزوی بپردازد. پس به شهر قم رفت و در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل گردید. وی در طول مدتی كه به دروس حوزوی می‌پرداخت، هر وقت كه در جبهه احساس نیرو می‌كردند، با شتاب به جبهه می‌رفت و با اینكه به سربازی نرفته بود ولی به قدری در سپاه آموزش دیده بود كه فرماندهی گردان را به او محول كردند. وی به عنوان یک روحانی مبلغ علاوه بر تبلیغ، همدوش رزمندگان در عملیات‌ها حضور داشت. محمودرضا معتقد بود كه اگر یک روحانی به عنوان رزمنده در خط مقدم حضور یابد، در این صورت است كه می‌تواند به تبلیغ بهتری دست پیدا كند و بدین منظور سلاح بر دست در كنار رزمندگان بود. یكی از ویژگی‌های محمودرضا ساعتیان عشق وافری بود كه نسبت به امام خمینی داشت. وی بر اساس فرامین حضرت امام خمینی، مداومت حضور در جبهه را یک عمل واجب تلقی می‌كرد. در 24 سالگی با خانم زهرا سالاری ازدواج كرد. مدت زندگی مشترک آنها سه سال بود. حاصل زندگی مشتركشان دو فرزند پسر به نام‌های ابوذر و سلمان است. در موقع حیات فرزندانش یكی دو ساله و دیگری یک ماهه بود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐🌺
خانم زهرا سالاری، همسرش، چنین بیان می‌كند: «خود را در قبال جامعه مسئول می‌دانست و دوست داشت به هر نحوی مردم را ارشاد كند و می‌گفت: این تكلیف الهی بر گردن من است. به مسئله حجاب خیلی حساس بود. حتی در نامه‌هایش كه از جبهه می‌فرستاد ما را به حجاب سفارش می‌كرد و با افرادی كه بدحجاب بودند و رعایت شئونات اسلامی را نمی‌كردند. رفت و آمد نمی‌كرد نسبت به پدر و مادرش احترام خاصی قایل بود. با افراد فامیل و دوستان خوب بود و رفت و آمد می‌كرد. عقیده داشت باید صله رحم صورت گیرد، حتی با فامیل دور هم همین طور. بزرگترین آرزویش شهادت و پیروزی اسلام و گسترش آن بود. وقتی كسی از دوستان و همرزمانش شهید می‌شد، می‌گفت: من چند سال است كه در جبهه هستم و شهید نشدم. آنها هنوز دو، سه باری نیست كه به جبهه رفته‌اند ولی سعادت نصیبشان گردید و شهید شدند.» ⭕️ @dastan9 ❤️💐🌺🇮🇷
وقتی كه در حوزه علمیه قم درس می‌خواند، آنجا به درس خیلی اهمیت می‌دادند. به طلبه‌ها سخت می‌گرفتند محمودرضا به جبهه می‌رفت و موقع امتحان خودش را می‌رسانید و بعد از یک شب مطالعه در امتحانات شركت می‌كرد. او نمرات خوبی داشت و در كارهایش موفق بود. یک بار در جزیره مجنون به شدت مجروح شد، ولی پس از بهبودی دوباره به منطقه برگشت. محمودرضا ساعتیان در عملیات‌های بی‌شماری شركت داشت، از جمله: عملیات مجنون، عملیات فاو، عملیات والفجر مقدماتی، والفجر دو، والفجر هشت، عملیات حاج عمران و بیت‌المقدس دو كه شجاعانه می‌جنگید و دشمن بعثی را به خاک می‌انداخت. در جبهه كلاس‌های عقیدتی دایر می‌كرد و بچه‌های رزمنده را دعوت می‌نمود. به آنها قرآن، نماز و مسئله‌های شرعی درس می‌داد. در كنار مسئولیتش (فرمانده گردان) به شناخت اسلام، انقلاب و شخصیت امام خمینی می‌پرداخت. آخرین دفعه‌ای كه مرخصی گرفت و به منزل رفت، فرزند دومش (سلمان) 25 روزه بود. او در طی این 25 روز موفق نشده بود كه فرزندش را كامل ببیند. پس از سركشی از خانواده، رادیو اعلام كرد كه دشمن در شلمچه پاتک زده‌ محمودرضا با شنیدن این خبر فوری خودش را با هواپیما به منطقه رساند و یک هفته بعد خبر شهادتش را به خانواده‌اش ابلاغ ‌كردند. قبل از شهادتش برای ابوذر و سلمان (فرزندانش) نامه‌هایی نوشت و از همسرش خواست كه بعد از شهادت یكی را در 7 سالگی و دیگری را در 17 سالگی بخوانند. محمودرضا ساعتیان در ششم خرداد ماه سال 1367 در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت تركش در تک عراق به شهادت رسید. روحانی شهید محمودرضا ساعتیان در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش نوشته است: «از مادر عزیز و دلسوزم تقاضا دارم مرا حلال كند و در فراق من ناله نكند و همچون زینب (س) صبور باشد. پیرو ولایت فقیه باشید. خواهران و برادران عزیز در كسب علوم و معارف اسلامی كوشش كنید و از فرزندانم می‌خواهم كه راه مرا ادامه دهند.» او اولین شهید خانواده است که پیكر پاک و مطهر شهید را در خلدبرین یزد به خاک سپردند. ⭕️ @dastan9 💐🌺🇮🇷
شهید «محمودرضا ساعتیان» فرزند محمّدحسین و معروف به «الهی» ۲۳ دی ۱۳۴۰ در یزد به دنیا آمد. وی سرانجام در روز ششم خرداد ۱۳۶۷ در تک نفوذی عراق در منطقه شلمچه، در حالی که فرماندهی گردان امام علی (ع) را به عهده داشت، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و دو فرزند به نام‌های سلمان و ابوذر از خود به یادگار گذاشت. وی سه نامه برای فرزندش ابوذر نوشته و از او خواسته است ‌در دوران‌ کودکی، نوجوانی و جوانی آن‌ها را بخواند و زود‌تر از آن بازشان نکند. این شهید بزرگوار همچنین در نگارش نامه‌هایش حتی نگارش لازم را مد نظر قرار داده و برای سنین کودکی از نگارش بسیار ساده و روان استفاده کرده است. در ادامه نامه‌های این شهید بزرگوار را از نظر می‌گذرانیم ⭕️ @dastan9 💐🌺🇮🇷
نامه اول (هفت تا دوازده سالگی) فرزند عزیزم ابوذر سلام من پدر تو هستم الان در بهشت هستم. اینجا خیلی خوب است. امیدوارم تو هم همراه مامان به بهشت بیایید. اما اگر بخواهی به بهشت بیایی باید گوش به حرف مامان بدهی و خدای نکرده اذیت نکنی. باید درس‌هایت را خوب بخوانی و تکلیف‌هایت را خوب انجام دهی. من تو را خیلی دوست دارم و منتظر شما هستم. (پدرت محمود ۳/ ۱۰/ ۶۶) ⭕️ @dastan9 💐🌺🇮🇷
نامه دوم (ده تا پانزده سالگی) فرزندم ابوذر سلام الان حتما جنگ تمام شده و ملت ایران پیروز شده‌اند‌ و همه به رهبری امام آماده رفتن به قدس هستید. انشاءالله البته من الان همه مسائل را می دونم که چه شده است چون شهید بر همه امور آگاه است، ولی چون این نامه را قبل از شهادتم نوشته ام اینطور پیش بینی کرده ام. شاید هم اینطور نباشد. ابوذر جان درس‌هایت را خوب بخوان و راه پدرت را ادامه بده. تو باید با کافران بجنگی و انتقام خون پدرت را بگیری. تو قبل از اینکه به تکلیف برسی باید سعی کنی ‌خودت را با نماز آشنا کنی و نمازهایت را بخوانی. سلام مرا به مامانت برسان و روی او را ببوس که او برای تو خیلی زحمت کشیده است. ⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺💐❤️
نامه سوم (سیزده تا هفده سالگی) فرزند عزیزم ابوذر سلام خدای بزرگ انسان را برای چه آفریده است. آیا انسان را خلق کرده تا او هم مانند سایر حیوانات بخورد و بخوابد و دعوا کند و... نه خدای بزرگ انسان را برای امتحان و آزمایش آفریده است تا ببیند چه کسانی در این امتحان نمره خوبی می‌آورند تا آن‌ها را داخل بهشت کند و کسانی که در این امتحان رفوزه شوند به جهنم می‌روند. مواد امتحانی خدا زیاد است ولی مهم‌ترین آن نماز است که اگر کسی نمره نمازش خوب بشود یعنی همه نماز‌هایش را خوب بخواند و معنی آنرا خوب بداند و نمره خوبی بیاورد امتحان‌های دیگرش نیز خوب می‌شود. زمان این امتحان از وقتی شروع می‌شود که انسان به تکلیف برسد و علائم تکلیف سه چیز است که آن‌ها را می‌توانی در رساله بخوانی چون وقت زیادی ندارم. بیشتر از این نمی‌توانم برایت بنویسم معذرت می‌خواهم. (محمود پدرت) ⭕️ @dastan9 🌺🇮🇷💐❤️
١ یک روز عصر با شتاب به طرف خونه رفتم، سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم ساک دستی کوچمم برداشتم.بابام با صورت بی رمق برگشت سمت. به سختی گفت:خیر باشه پسرم؟‌گفتم برای یک مسافرت یک هفته ای تدارک دیدم با دوستام قراره بریم‌فردا صبح راه میوفتیم قراره بریم شمال. پسرم کاش نری حالا من دو روزه حالم خیلی بد میشه بهت احتیاج دارم زنگ زدم داداش احمد و زنش از فردا میان کلا یه هفتس. گفت نرو خواهش میکنم تو که میدونی احمد وقتی میاد چقدر بد اخلاقی میکنه بسه دیگه پوسیدم تو این خونه چه خبره همش نوکری تو صبح تا شب جون میکنم شب تا صبح هم بالا سر توام یک هفته میخوام برم استراحت اصلا نبینمتون خستم کردید حلقه اشک توی چشم بابام جمع شد‌برو امیدت بخدا خدا بخیرش میکنه این آخرین مکالمه من تو اون زمان باپدرم بود... صبح زود با سه تا از دوستام حرکت کردیم به سمت شمال غافل از اینکه اصرار های پدرم... 😞 توی راه کلی خندیدیم من هر وقت یاد پدر پیر و مریضم می افتادم سریع افکارمو پس میزدم ولی حتی خداحافظی هم با پدرم نکردم‌دوستام رو به پدرم ترجیح دادم طی مسیر بارون شدیدی گرفت هوا خراب شده بود و رانندگی توی اون جاده خطرناک سخت بود همینطور که رفیقم رانندگی میکرد ماشین با سرعت شدیدی به یه چیزی برخورد کرد‌هیچ کدوممون جرأت نداشتیم پیاده بشیم من فکر میکردم به یه بچه زده بالاخره با ترس و لرز پایین رفتیم ⭕️ @dastan9 💐❤️🌺🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #پدر #قسمت١ یک روز عصر با شتاب به طرف خونه رفتم، سریع شروع کردم به جمع کردن وسای
٢ خونهای روی زمین بدجور حالمو بد کرد اما ماشین به حیوون زبون بسته خورده بود با اعصابی خراب رفتیم به سمت شمال توی راه سکوت بود آنقدر همه عصبی بودیم که هیچ کس جرأت حرف زدن هم نداشت نه آهنگی مثل یک ساعت پیش پخش شب شده بود دو تا از دوستام خواب و یکیم داشت با گوشیش بازی می‌کردغرق تو افکارم بودم داشتم فکر میکردم چکار کنم بیشتر بهم خوش بگذره که با صدای شدید یک کامیون به سرعت فرمون رو چرخوندم به کنار جاده غافل از اینکه کنار جاده انتهای یه دره هست... دوستم سرم داد کشید چیکار میکنی دیوونه اون کامیون از پشت داشت میومد چکار به توداشت ولی من اونقدر غرق در افکار بودم متوجه نشده بودم و ما حالا در حال پایین رفتم با سرعت زیادی که از کنترل من خارج بود به سمت دره بودیم.ماشین با سرعت و صدای بدی به یه درخت خورد و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدونم کی بود که به هوش اومدم اما دیدم یکی از دوستام که جلو نشسته بود صورتش غرق خون بود اما دوتای دیگه وضع بهتری داشتنددیدم آمبولانس اومده و مارو منتقل کرد به بیمارستان دوباره یاد پدرم افتادم آروم قطره اشکی از چشمم خارج شد من یه دستم شکسته بود شکستگی توی کتف راست و دوتا از دنده هام دیده می‌شد وحالا باید از سرم هم عکس می‌گرفتند دو تا دوستایی که عقب نشسته بودند یکیشون یه زخم جزئی داشت یکی هم پاش شکسته بود اما دوستی که جلو نشسته بود توی کما‌ بود.حالا کی میخواد جواب گوی خانواده اش باشه این تا حالا شد دوتا خدا سومی رو بخیر کنه خانوادش فردا اومدن بماند که چقدر سرم داد زدن و من منتظر که به هوش بیادهرچند وضع خودم هم افتضاح بود @dastan9