eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت لازمهٔ ظهور 👤 استاد : 🔅 تمام حرف سر تربیت است، تربیت مردم با معیارهای اهل‌بیتی. در دوره‌ی غیبت، امتحانات و غربال‌ها روز به‌ روز سخت‌تر می‌شود پس لازم است مردم به بصیرت مجهز شوند در غیر این صورت به ظهور نمی‌رسیم. 🎤 سخنرانی؛ نقش تربیت در ظهور، ۹۴/۸/۱۵ ⭕️ @dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۹ دی ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 09 January 2022 قمری: الأحد، 6 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️14 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️23 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️24 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️26 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐
﷽ *📝تلنگـــر* یادمون باشه... 👈🏻 *دین* سبد میوه نیستش ڪه مثلا موز رو برداری و خیار رو نه❌ ‼️روزه بگیری و نماز نه! ‼️ذکر بگی و ترک غیبت نه! ‼️نماز بخونی و اهنگ غیر مجاز گوش بدی!! ‼️چادر بپوشی و حیا نداشته باشی ... ‼️ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی ... ⛔ حواسمونو جمع کنیم *دین* یک مجموعه کامل و بی نقصه که باید *همه قوائدش* رو *باهم* اجرا کنیم! ⭕️ @dastan9 💐
🌟🌟🌟 ارزش کار خالصانه 🌟🌟🌟 « حاج محمود نکوگویان می گفت: پدرم ( شیخ رجبعلی خیاط ) برایم تعریف می کرد که روزی از كوچه‌ای رد می‌شدم، دیدم زنی مَشك آب سنگینی را با زحمت حمل می‌كند. یكی از همین داش مشدی‌ها كه آنجا بود، به آن زن گفت: آبجی بده من برایت بیاورم تو از عقب سر من بیا و هر وقت به خانه‌ات رسیدی صدا بزن! جناب شیخ می‌گفت: من كه از پشت سر به آنها نگاه می کردم، دیدم كه آن مرد در هاله‌ای از نورحركت می‌كند! » [ کیهان فرهنگی، شماره۲۰۶ ] رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : وقتی روز رستاخیز فرا رسد، بانگ زنی بانگ می زند؛ هر که کاری برای غیر خدا انجام داده، پاداش خود را از آن کسی که کار را برای رضایتش انجام داده بگیرد. [ نهج الفصاحه ] شیخ عبدالکریم حامد می گفتند : « بعد از مدتها یک شب پیش خودم فکر کردم و گفتم: ما تا به حال هرچه دعا خواندیم، گفتیم این دعا این قدر ثواب دارد، این ذکر این قدر درجه و مقام دارد و اثرش این است و برای این چیزها خواندیم، امشب بیایم و این دعا را برای خدا بخوانم. دعا را خواندم و همان شب، پیغمبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) را زیارت کردم. حضرت فرمودند: تا حالا کجا بودی!؟ حضرت می خواستند بفرمایند: باید از اول بلوغت این گونه می بودی. » « شيخ رجبعلی خیاط یک بار به یک مرتاض گفت: حاصل ریاضت‌های تو بالاخره چیست؟ آن شخص خم شد، قطعۀ سنگی برداشت و آن را به گلابی تبدیل و به شیخ تعارف کرد. شيخ رجبعلی خیاط گفت: این کار را برای من کردی، بگو ببینم برای خدا چه داری؟! مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد. » [ کیمیای محبت، ص۱۷۱ ] « شیخ رجبعلی خیاط می فرمود: در مسجد جمعۀ تهران، شبها می نشستم و حمد و سورۀ مردم را درست می کردم. شبی دو بچه با هم دعوا می کردند، یکی از آنها که مغلوب شد برای اینکه کتک نخورد آمد پهلوی من نشست. من از فرصت استفاده کردم، حمد و سوره اش را پرسیدم و این کار، آن شب همۀ وقت مرا گرفت. شب بعد درویشی نزدم آمد وگفت: من علم کیمیا، سیمیا، هیمیا و لیمیا دارم و آماده ام به شما بدهم، مشروط به اینکه ثواب کار دیشب خود را به من بدهی! به او پاسخ دادم: نه! اگر این ها به درد می خورد به من نمی دادی. » [ کیمیای محبت، ص ۳۷] ⭕️ @dastan9 💐
💠همپای سیدمرتضی آوینی بی وقفه کار می‌کرد و درس می‌خواند. به عنوان دانشجوی نمونه معرفی می‌شود، اما این چه اهمیتی برایش دارد؟ پیشتر نیز می‌خواستند او را به عنوان بسیجی نمونه معرفی کنند، اما خود را کنار کشید، چون برای گرفتن "عنوان” سختی‌های جنگ را تحمل نکرده بود. بودن در جبهه را عبادت تلقی می‌کند و کسی نمی‌آید عبادتش را رو کند. به همین جهت وقتی پس از پروازش، سردارقاسمی گفت: «او هزار و نهصد روز در جبهه بود»، تعجب کردم، چرا که او حتی برای یک بار هم نگفته بود که چقدر در جبهه مانده بود. سعید بسیار فعال و خستگی ناپذیر بود، به طوری که گاه چند شبانه روز یکسره کار می کرد و سرپا بود. یک بار از خودش شنیدم که گفت سه شبانه روز است جز آب هیچ چیز نخورده ام و فقط هنگام نماز بر زمین نشسته ام.» در عین حال سرزندگی و خوشرویی را از دست نمیداد.... ✍به روایت برادرشهید 🌷 ولادت : ۱۳۴۶/۴/۸ تهران شهادت : ۱۳۷۲/۱/۲۰ فکه 🌷 ⭕️ @dastan9
✍ مثل تختی باشیم 🔸تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت. هميشه براي تعمير به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شريک بودند. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می‌نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می‌دادند تا به دست تختی برسانند. 🔹يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. 🔸گفتيم: ماشين کو؟ 🔹آقا تختی گفت: ديشب ماشين را دزديدند. 🔸آوانس با شنيدن اين حرف گفت: آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد. 🔹يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه‌ها را می‌خواند، يک دفعه خنده‌ بلندی کرد و گفت: نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده‌ام که ماشینت رو دزدیدم. 🔸به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود، رفتيم. ماشین آنجا بود، تختی دور ماشين چرخيد و گفت: لاستيک‌ها، تودوزی، ‌ضبط و همه چيز ماشین نو شده! 🔹سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود. 🔸بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت: عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده رو به خيريه بديم. 🔹در واقع تختی هر وقت می‌توانست به مردم خدمت می‌کرد. حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود. 🔰 سالروز شهادت پوریای ولیِ معاصر، جهان پهلوان تختی نمادِ اخلاق و مروت و پهلوانی و مردم‌داری، گرامی باد. ⭕️ @dastan9 💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت60 نمازخونه با یه پرده از هم جدا شده بود و من قسمت مردونه بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت61 آرمان با دیدن قبر مامانش، دوید و با دستاش قبرو بغل کرد و بوسید. من و مامانم عقب تر بودیم. --الهی بمیرم! چقدر دلش تنگ شده بود بچم. راستی حامد، پنجشنبه، هفت کتایونه. --یعنی دو روز دیگه؟ مامانم گریش گرفته بود و متوجه حرفم نشد و رفت پیش آرمان. نزدیک نیم ساعت اونجا بودیم و بعدش به درخواست مامان، واسه آرمان لباس خریدیم.... --مامان؟ --جانم؟ --میای بریم مزار شهدا؟ با خوشحالی جواب داد --اره مامان! اتفاقاً چند وقته نرفتم. --پس الان میریم. --آرمان توام موافقی؟ با ذوق گفت --ارههه تازه میتونم دوستامم ببینم. همین که رسیدیم، مامان اول چند تا شیشه گلاب خرید. بین سنگ قبر ها راه میرفت و روشون گلاب میریخت و باهاشون حرف میزد. آرمانم با دیدن چند تا پسر همسن و سال خودش با خوشحالی دوید طرفشون. رفتم جای همیشگی! نشستم و قبر رو بوسیدم. حس میکردم آرامشی که داشتم هیچ جایی حس نمیکردم. قبر رو با گلابی که از مامان گرفته بودم شستم. --سلام رفیق! میدونم بی معرفتم! میدونم که ازم دلخوری! بخدا شرمندتم! فکرم بدجوری درگیره! درگیر تصمیمی که نمیدونم چیه و قبول کنم یا نه! از اون طرف اون دختر تنهاست و حس میکنم دِینی به گردنمه، که باید ادا کنم! کمکم کن! تو اون بالایی! همونجا توی آسمون...... حواسم نبود که داشتم گریه میکردم. اشکمو پاک کردم و سرمو گذاشتم رو قبر و دوباره قبر رو بوسیدم. --حامد جان مامان؟ سرمو بلند کردم و با لبخند به مامانم نگاه کردم --جانم مامان؟ متوجه نم توی چشمام شد و ناراحت نگاهم کرد --انشاالله که به خواستت برسی مامان! بلند شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم. --واسم دعا کن! --باشه مامان دعا میکنم. رفتیم پیش آرمان و آرمان من و مامانم رو به همه دوستاش معرفی کرد. مامانم به همشون یه مشت شکلات کاکائویی داد. این کارش از روی ترحم نبود و همیشه از وقتی که یادمه، به بچها حس خوبی داشت..... رفتیم خونه و مامان رفت تا ناهار درست کنه. با آرمان رفتیم تو اتاقم. صدای مامان از آشپزخونه اومد --حامد؟ --جانم مامان اومدم. رفتم تو آشپزخونه. --حامد برو آرمان رو ببر حمام، بچم این لباسارو هی پوشیده، عموم پرو میکنن بالاخره. --چشم. رفتم تو اتاق و به آرمان چشمک زدم. --بدو تا بریم. سوالی نگاهم کرد --کجا بریم داداشی؟ --حمام. خجالت کشید و سرشو انداخت پایین --آخه من خجالت میکشم. --خجالت نداره داداشی. سفارش مامانمه. گفته حسابی حمامت کنم. خندید و قبول کرد. مامانم اومد تو اتاق و دوتا شامپو داد به آرمان. آرمان با ذوق به شامپو ها نگاه کرد --وااای مرسیی خاله. مامانم لپشو کشید --خواهش میکنم شازده کوچولو..... آرمان رو بردم حمام و به روش مخصوص و عجله ای خودم شستمش. خودمم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نماز خوندم. رفتم تو آشپزخونه و کمک مامان سالاد درست کنم. --حامد مامان ریز خرد کن. --مامان همینجوری خوبه دیگه. ذهنم درگیر حرف یاسر شد و با فریاد مامانم مبهم نگاهش کردم --چی مامان؟ با بهت به من نگاه کرد --میگم دستتو بریدی. به دستم نگا کردم و دیدم داره ازش خون میاد. --بلند شو! بلند شو خودم درست میکنم. دست و پا چلفتی تر از تو نیست! خندیدم و دستمو شستم. --مامان جان انقدر حرص نخور! --حرص منو میخوره. رو انگشتم چسب زخم زدم و موبایلم رو برداشتم.......... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت61 آرمان با دیدن قبر مامانش، دوید و با دستاش قبرو بغل کرد و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت62 کمی تو نت چرخیدم و مامانم صدام زد واسه ناهار. بعد از ناهار، میزو کمک مامانم جمع کردم و ظرفارو شستم. تلفن خونه زنگ خورد و مامان جواب داد..... --حامد مامان؟ --جانم اومدم. نشستم کنارش رو مبل. --خالت زنگ زده، میخواد آش درست کنه گفت برم کمکش. پاشو لباستو عوض کن منو ببر خونه خالت. --چشم. رفتم تو اتاق و دوباره موبایلم رو چک کردم اما تماس و پیامکی از یاسر نبود. --داداشی؟ --جانم آرمان؟ --خاله میخواد منو ببره خونه خالت. --خب. --اشکالی نداره من برم؟ --نه چه اشکالی؟ --آخه اونجا همشون زنن! خندیدم و لپشو کشیدم --قربون داداش باحیام برم منننن! --میشه منو ببری پیش عمو علی؟ --تو کارخونه؟ --آره. --آرمان اونجا حوصلت سر نمیره؟ با تعجب نگاهم کرد --حوصلم سر برههه! نه باباااا اونجا انقدر باحاله که نگو. --باشه برو لباساتو عوض کن میبرمت. خوشحال شد و دوید بیرون..... مامان رو بردم خونه خاله و آرمانم بردم کارخونه.... من موندم تنها و داشتم تو خیابونا میچرخیدم که موبایلم زنگ خورد. --الو سلام حامد کجایی؟ --سلام. تو خیابونم. --میتونی الان بیای دیگه؟ --اره آدرسو بفرس. --باشه..... آدرس یه قهوه خونه رو فرستاده بود. نزدیک نیم ساعت توی راه بودم تا رسیدم. قهوه خونه پایین شهر بود و توی یه محله خلوت. رفتم تو قهوه خونه و با حجم زیادی از دود، که حاصل از قلیون بود مواجه شدم. صدای قُلقُل و حرف و خنده و بحث و... قاطی شده بود و آدمو کلافه میکرد. با دیدن یاسر سر میز رفتم و نشستم رو صندلی. --سلام. --سلام، چرا بهتت زده؟ --اینجا واسه چی؟ --قضیش مفصله. دستشو بُرد بالا --مشتی؟ --امر بفرما سالار. --دوتا چایی. --چشممم! --خب حامد خوبی؟ --قربانت. --فکراتو کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و به جای اکسیژن دود قلیون وارد بدنم شد. --آره. اما بین دوراهی موندم. --چه دوراهی؟ ادامه این حرفش دوتا پک به قلیون زد متعجب نگاهش کردم سرشو اورد پایین و اروم حرف زد --انقدر تابلو نشو پسر. اگه یه نگاه به پشت سرت بکنی میفهمی، بعدشم فیلم بود، میبینی که دود نداشت. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم با بهت گفتم --اینکه همون مردک سرلکه! --بهتره بگی جمشید عقرب. --اینجا چیکار میکنه؟ --همونجور که تا الان فهمیدیم،جمشید و غلام بدجوری جیک تو جیکن. بیشتر مهمونی هایی هم که کامران میرفته، مال سرلک بوده و و اونجا با غلام نقشه هاشون رو پیش میبردن. درست غلام وقتی با جمشید آشنا میشه که شوهر سابق مادر شهرزاد میمیره. --خب! --خب که به جمالت! تحقیقاتمون نتیجه داد. شوهر سابق مادر شهرزاد،معروف به اِبرام لُنگی، تو دَم و دستگاه غلام بوده تا وفتی میمیره. که البته نمیمیره و به دست غلام کشته میشه. دو سال بعد، پدر ساسان با مادر شهرزاد ازدواج میکنه و بقیش رو هم خودت میدونی. --ماموریت من چیه؟ --اینجارو خوب اومدی. ببین حامد، شهرزاد یه مدت طولانی با کامران بوده. غیرتم گُل کرد و با اخم گفتم --خب که چی؟ یاسر به یکی از پیشخدمت ها اشاره کرد و با عوض کردن چایی ها، یه کاغذ از زیر سینی داد به یاسر. --خودیه بابا نگران نباش. کاغذو گرفت طرف من --جمعه ساعت ۶ صبح، میری به این آدرس. --خب بعد چیکار کنم؟ -- به چیزی که میخوام بگم اول فکر کن بعد جواب بده. تو باید از طریقی که درست و حلاله به شهرزاد نزدیک بشی. --یعنی چی یاسر؟ --باهاش ازدواج‌کن! ذهنم قفل کرد و به چشماش خیره شدم. --میدونم درخواست درستی نیست! اما حامد تو با این کارت میتونی چندین خونواده رو نجات بدی، از هر خطر! خلاف تا آدم ربایی! --آخه یاسر،اولاً من اصلاً قصد ازدواج ندارم. ثانیاً مامانم گیر داده به من که با دختر خالم ازدواج کنم. ثالثاً، من با چه بهونه ای این کار رو بکنم؟ دستشو کشید تو موهاشو نفسشو صدادار بیرون داد. بعد از چند ثانیه سکوت --فقط یه راه میمونه. سوالی نگاهش کردم --اینکه ما غیر مستقیم، شهرزاد رو مطلع کنیم. سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم --یاسر مگه شهرزاد هنوزم با کامران رابطه داره؟ --نمیشه گفت رابطه داره. اما بی ربط هم نیست. --یاسر تو از کجا میدونی؟ من خودم ازش پرسیدم. قیافشو بامزه کرد و خندید --باریکلااااا! پسر شجاع. --یاسر جدی میگم. --خب چی گفت؟ --اون گفت تا چند روز قبل از اینکه اتفاق اونشب بیفته با کامران رابطه داشته. --شاید باورت نشه اما، کامران تا زمانیم که شهرزاد توی کما بود.میرفت بیمارستان و بهش سر میزد. --جدیییی؟ --اره. --پس اتفاق پریشب؟ --بیشتر ظاهر سازی بوده تا اتفاق. --یاسر چرا واضح حرف نمیزنی؟ --چون اطلاعات کامل و دقیقی ندارم. به خاطر همین میگم باید به شهرزاد نزدیک بشی........ 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت62 کمی تو نت چرخیدم و مامانم صدام زد واسه ناهار. بعد از ناها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت63 --پس یعنی ماموریت من ازدواج با شهرزاده؟ --متاسفانه، و شاید بعدش خوشبختانه خندید و ادامه داد -- بله. --یاسر خدا بگم چیکارت نکنه! --من که میدونم تو دلت چه خبره! --چه خبره؟ --اگه از لرزش و ذوق و تپش و... بگذریم،‌خبری نیست. خندیدم --تو تو دل منی؟ --نه ولی تو چشمات هستم. --تو هیچ جوره قانع نمیشی. بریم؟ --بریم. از قهوه خونه اومدیم بیرون. یاسر ماشین نیاورده بود و با ماشین من اومد. توی راه سکوت کرده بودم و با اخم غلیظی رانندگی میکردم. برگشتم طرف یاسر --یاسر؟ --هوم؟ --نمیشه به جای من یکی دیگه این ماموریت رو داشته باشه؟ --چی بگم رفیق. دستور سرهنگه. --آخه من به پدر مادرم چی بگم؟ --آقای رادمنش که حله. --یعنی چی حله؟ --امروز سرهنگ خودش باهاش صحبت میکنه. --خب مامانم؟ --اونم حله! --تو از کجا انقدر مطمئنی؟ --چون که وقتی پدرت بدونه، مادرت رو هم قانع میکنه. -- من چی؟ --توام که هیچی دیگه. چند روز دیگه عروسیته. --یاسر اصلاً حوصله شوخی ندارم. -- خب مگه خودت راضی نیستی؟ --باید راضی باشم؟ --چی بگم. --هیییی خدای من! --بخدا خودمم راضی نیستم واسه این کار! اما چه کنیم که دستوره؟ سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. --یاسر؟ سوالی نگاهم کرد --آدرسی که دادی واسه جمعه چیه؟ --بهت گفتم که! کلافه گفتم. --یعنی الان نمیتونی بگی؟ قاطع گفت --نه! دوباره به خیابون خیره شدم. یاسر دم پیرایشگاهش پیاده کردم و خودم رفتم خونه. ماشینو بردم تو حیاط و رفتم تو. --سلام. --سلام مامان خوبی؟ لبخند مصنوعی زدم --بله ممنون. شما کی اومدین؟ --نیم ساعت پیش رستا منو آورد. --به این زودی آش پختین؟ با آب و تا گفت --آش که بهانه بود. بیا بشین میگم واست. نشستم رو صندلی --حامد مامان! یه سوال ازت میپرسم درست و حسابی جوابمو بده. --جانم؟ --چرا دو ساله که دختر خالتو به پات نشوندی؟ دستمو به طرف سینم نشونه گرفتم و متعجب گفتم --مننننن؟ --خب حالا صداتو بیار پایین بچه خوابه! کلافه دستمو بردم تو موهام. آرومتر پرسیدم --آخه مامان جان، من کی در مورد رستا به شما حرف زدم؟ دستشو جلو دهنش مشت کرد و ابروهاش رو بالا داد --اییی واااا! حامد جان دیگه به من دروغ نگو! خودم دیدم چند باری که رستا حالش بد میشد یا بچه بودید میخورد زمین مثل مرغ پر و بال کنده بودی! --مامان اون موقع بچه بودم! همبازیم بود! من تا به حال راجع به رستا فکری نکردم! --فکر کردی یا نکردی من نمیدونم. من چند بار با خالت حرف زدم و هی مشکل پیش اومده. نشده که رسمیش کنم. بعدشم مگه دختر خالت چه عیبی‌ داره؟ --مامان جااان من کی گفتم رستا عیب و ایراد داره؟ من فقط گفتم.... حرفمو قطع کرد --همین که گفتم! --مامان جان بخدا الان ذهنم خیلی درگیره! بزارید بعد در موردش صحبت میکنیم.! --یه هفته فرصت داری. بدون هیچ حرفی از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم. آرمان خواب بود. بدون هیچ سر و صدایی لباسامو عوض کردم و رو زمین دراز کشیدم. حس میکردم هر آن ممکنه مغزم متلاشی بشه. باید یه تصمیم عاقلانه و قاطع میگرفتم. به شهرزاد فکر کردم، که هنوز کامل نمیشناختمش. نمیدونستم چیزایی که تا الان ازش میدونم اصلاً حقیقت داره یانه! از طرفی نمیدونستم چجوری میتونم راجب موضوعی که یاسر گفت باهاش حرف بزنم! این وسط کلمه علاقه و دوست داشتن، گنگ و نامفهوم بود. فکر کردن به رستا از همون اول محو شد و اصلاً به چشم نمیومد. چون من علاقه ای به رستا نداشتم و نخواهم داشت....... همین که چشمام گرم شد، اذان شد و دیگه اجازه خوابیدن به خودم ندادم. وضو گرفتم و نمازمو خوندم و دعا کردم و ملتمس از خدا خواستم‌ که کمکم کنه!... صدای بابا از هال میومد که داشت سراغ من رو از مامان میگرفت. --حااامد جان؟........... 🍁 نویسنده حلما 🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سکوتی که نشانه قدرت است شیوانا باغ سیب بزرگی را اداره می کرد که درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارورتر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه ها بودند. در دهکده ای دور، کاهن معبدی بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند اما شیوانا دائماً آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه می رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درس‌های رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟ شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درس‌های شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند. به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید، اصلاً مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، در تارنمای حقیقت، داستان و افسانه خواندم؛ این جور مواقع سکوت نشانه ی قدرت است. ⭕️ @dastan9 💐
چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.... نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم، روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، "چرا نیومدی؟" گفتم، "خب، جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم." پزشک با تعجّب گفت: "عجب...میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟" گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه" برای‌هرتصمیم‌گیری‌شتاب‌نکنیم‌ وکمی بیندیشیم.. خوشحال میشیم کپی کنید حلال 🌸 ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت63 --پس یعنی ماموریت من ازدواج با شهرزاده؟ --متاسفانه، و شاید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حامد. نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل --بشین بابا. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین. --مهتاب خانم؟ --بله علی آقا؟ بیا بشین اینجا چند دقیقه. مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد. بابا خندید --میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین! مامانم آه کشید --چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره! --چیشده مگه؟ --مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟ بابا اخم کرد و جدی شد. --من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن. --چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟ --من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه. --خب پس حرفی نمیمونه. --بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه. --خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم. بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد --آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره. با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم. --آره حامد؟ مبهوت سرمو آوردم بالا --چی میگی مامان؟ ذوق زده حرفشو تکرار کرد --میگم بابات راست میگه؟ لبخند تلخی زدم --بله. --واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟ بابام به جای من حرف زد --مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت. با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه. دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود. رفتم تو هال و نشستم رو مبل. --حامد؟ --جانم مامان؟ باذوق گفت --بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم. --مختاری مامان جان. با اجازتون من برم اتاقم خستم. --شام چی؟ --نمیخورم مامان. میل ندارم. --باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده. --چشم. رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه. با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد --سلام داداشی. --سلام داداش گلم. خوبی؟ --بله. نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم. --چطوری تو؟ --خوبم. --برو شام بخور. --تو نمیای؟ --نه من نمیخورم..... آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود. چشمام گرم شد و خوابیدم.... با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم. موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود. بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال. خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید --سلام حامد جان خوبی خاله؟ --سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. --سلام حامد. اخم کردم و سرمو انداختم پایین --سلام رستا خانم. --بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا. --چشم. رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام. حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن. --باشه چشم. بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر. --چشم. صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم. لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم --حامد. --بله؟ --منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم. مردد از اینکه قبول کنم یانه. مامانم از اتاق اومد بیرون --باشه خاله جان برو عزیزم. ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین. رستا در جلو رو باز کرد و نشست. از این کارش خوشم نیومد. یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر. --اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا! عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم. هین بلندی کشید و ساکت شد. با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره --میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم. --باشه. میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود. --میتونم کمکتون کنم؟ برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت65 --سلام خانم وصال. دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد --سلام آقای رادمنش. --میتونم کمکتون کنم؟ --بله لطف کنید یه شیشه ترشی خیار بهم بدین. شیشه رو برداشتم و گذاشتم تو سبدش. --خیلی ممنون لطف کردین. --نه این چه حرفیه... همون موقع رستا اومد و نگاه خبیصانه ای به من کرد. --چشمم روشن آقا حامد. --خواهرتونن؟ رستا پوزخند زد --به تو ربطی داره؟ خشک و جدی گفتم --رستا خانم بس کنید. --چیو بس کنم؟ فقط اخم و تخمات واسه من و خواهرمه؟ متعجب از این حجم بی حیایی بهش تشر زدم --احترام خودتون رو نگه دارید لطفاً! --مثلا اگه نخوام نگه دارم؟ شهرزاد حرفشو قطع کرد --ببخشید اگه سوء تفاهمی پیش اومده، باید بگم‌ که آقای رادمنش دوست برادر منه. رستا خندید --آخییی عزیزم اولش همه همینو میگن! شهرزاد ناراحت شد و زیر لب ببخشیدی گفت و خواست بره که رستا دستشو گرفت --کجا خانمی؟ من تا نفهمم تو کی هستی و از کجا حامد رو میشناسی..... تن صدامو یکم بالا بردم و حرفشو قطع کردم --فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! ررررربط داره!!!؟؟؟ از ترس زبونش بند اومده بود و دیگه هیچی نگفت. --ممنون آقای رادمنش. اینو گفت و سریع از کنار ما رد شد. نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه تو موهام دست کشیدم. سبد خرید رو برداشتم و به کارم ادامه دادم. رستا کنار من اما با فاصله راه میومد و لام تا کام حرف نمیزد. خریدارو انجام دادم و رفتم صندوق حساب کردم.... خریدارو گذاشتم داخل صندوق عقب ماشین. به پشت سرم نگاه کردم و دیدم دوتا پسر چند قدم دور تر از ماشین جلوی رستا ایستادن و راهشو سد کردن. عصبانی تر شدم و لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و رفتم پیش رستا. رستا تا منو دید ایستاد پشت سرم --فرمایش؟ یکیشون که بهش میومد ۱۹_۱۸ ساله باشه پوزخند زد --تو چیکاره این ملوسکی؟ با شنیدن این حرف فکشو گرفتم و غریدم --چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو تا حالیت کنم! از ترس زبونش بند اومده بود و هیچی نمیگفت. نگاه غضبناکی کردم و هولش دادم. دوستش دوید زیر کتفشو گرفت و باهم فرار کردن. --بریم. --مرسی حامد. --نیازی به تشکر نداشت. به جای تشکر..... میخواستم بگم به جای تشکر شالتو یکم جلوتر بکش تا این موردا واست پیش نیاد. سوالی نگاهم کرد --به جای تشکر چی حامد؟ --هیچی بریم...... اومدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. مامانم به استقبالمون اومد. --سلام مامان جان. --سلام خاله. --سلام. انقدر دیر؟ --شرمنده مامان دیر شد. خریدارو بردم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم. موبایلمو روشن کردم. 10تماس بی پاسخ از یاسر! نگران شدم و باهاش تماس گرفتم. بوق اول نخورده بود طلبکار جواب داد --کجایی تو؟ --سلام خونم یاسر موبایلم سایلنت بوده نشنیدم. --آب دستته بزار زمین بیا مرکز. --چی شده؟ فریاد زد --نپرررس فقط بیا! --الو؟ الو؟ تماس قطع شده بود. موبایلو و سوییچ ماشینمو برداشتم و دویدم.... توی حیاط مامانم با دیدن من تعجب کرد --کجا با این عجله؟ --مامان یه کار فوری پیش اومده باید برم..... با سرعت بالا رانندگی میکردم و خیلی سریع رسیدم. ماشیمو پارک کردم. پله هارو یکی دوتا بالا رفتم و یه راست رفتم تو اتاق یاسر. در زدم و رفتم تو اتاق..... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت65 --سلام خانم وصال. دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد --سلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت66 --سلام. بی حوصله جواب داد --حامد میدونی من چند بار باهات تماس گرفتم؟ --گفتم که رفته بودم...... حرفمو قطع کرد --باشه بشین وقت نداریم. --چیشده یاسر؟ -- ماجرا مال همین چند ساعت پیشه. شهرزاد داشته از فروشگاه میومده، که یه دفعه یه ماشین میپیچه جلوش و راننده مجبورش میکنه که سوار شه. شهرزادو و باخودش میبره. مامور مخفیایی که واسه شهرزاد گذاشته بودیم ردشون رو زدن و بقیه بچه ها هم اعزام شدن. موقعیتشون هر لحظه داره کنترل میشه. !خدایا باورم نمیشد! ترس و نگرانی بود که ولم نمیکرد. دستپاچه بلند شدم --یعنی قراره چی بشه؟ --ظاهراً راننده خیلی به پسر سرلک یا همون جمشید عقرب شباهت داشته. تو عمرم کثیف تر و پست تر از اون مرد ندیده بودم. --چیییی؟ پسر جمشید؟ آرش؟! یاسر خواست جواب من رو بده که موبایلش زنگ خورد --الو سلام. --بله. حتماً. بله اینجاس.چشم. خداحافظ..... موبایلشو قطع کرد و لباسشو برداشت --بریم حامد. --کجا؟ کی بود؟ --سرهنگ بود. از اون اتاق زنگ زد.میخواست بدونه تو اومدی یانه. من و تو باهم اعزام شدیم. یه کُلت گرفت جلوم. --کار کردن باهاش رو که بلدی‌. هرجا نیاز شد استفاه کن‌. سفارش سرهنگه! فقط بخاطر اینکه منطقه خیلی از شهر دوره و هر اتفاقی ممکنه بیفته. کلتو گرفتم و تو لباسم جاسازیش کردم...... سوار ماشین شخصی شدیم و با آدرسی که از جی پی اس بدستمون رسیده بود مسیر رو رفتیم. نگرانیم بیشتر و همش تو فکر شهرزاد بودم. با شناختی که من از آرش داشتم نه شرع حالیش بود و نه عرف! ذهنم انقدر مشغول بود که نفهمیدم که رسیدیم. --حامد! با صدای یاسر بهش نگاه کردم --به خودت مسلط باش رفیق. --سعیمو میکنم. ماشین وسط یه بیابون پارک شده بود. یاسر دستشو به طرف یه مسیری دراز کرد --اون مسیریه که ماشین آرش میاد و ما باید غافلگیرشون کنیم. یادت نره چی گفتم حامد! --باشه. همزمان چند تا ماشین دیگه هم رسیدن و کنار هم به ترتیب ماشیناشون رو پاک کردن. همه دور هم ایستادن و سرهنگ اقدامات شروع ماموریت رو موبه مو توضیح داد‌. --ببینید بچها، دقیق ۵ دقیقه دیگه ماشین باید برسه! چون مجبور به انتخاب این راه شده. دستشو دراز کرد طرف من --و شما آقای رادمنش! ماموریت تو از همه مهم تره! چون همونطور که از قبل تعیین شده تو باید از اون دختر اطلاعات بگیری. خجالت زده گفتم --بله در جریان هستم.... درست ۵ دقیقه بعد، ماشینی که منتظرش بودیم اومد. با سرعت خیلی بالایی به طرف ما میومد و با دیدن ماشین هایی که روبه روی مسیرش بود مجبور به توقف شد و ماشینو نگه داشت. نیروها همه مسلح و حالت دفاعی گرفته بودن. سرهنگ تهدید وار گفت --آقای آرش سرلک! بیشتر از این خودت رو معطل نکن! چون راه فراری واست نمونده! از ماشین پیاده شد و شهرزاد رو هم همراه با خودش پیاده کرد. نگاه شهرزاد واسه لحظه ای بالا اومد و خیره به نگاهم شد. قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورد و چشم ازم برداشت. دست آرش بالا اومد و اسلحش روگذاشت رو سر شهرزاد.... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🌕 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود. 📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵ ⭕️ @dastan9 🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۰ دی ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 10 January 2022 قمری: الإثنين، 7 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️13 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️22 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️23 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️25 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺
﷽ *📝 کلام علماء* 🌸 حاج اسماعیل دولابی میفرمود: هرگاه در زندگی ات گیر پیش آمد و راه بندان شد ، بدان *خدا* کرده است‼️ 👈🏻زود برو با او خلوت کن و بگو : با من چکار داشتی که راهم را بستی!؟ 🥀هرکس گرفتار است در واقع *گرفتار یار* است...! ⭕️ @dastan9 🌺
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی پدر آیت‌الله سیستانی رحمه الله علیه 👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند 💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیت‌الله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه... 🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است... 💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...» نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری... 📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی ⭕️ @dastan9 🌺
قصه تحول یک بانو که چادرش را از یک شهید هدیه گرفت شنیدنی است؛ دختری که علاقه‌ای به حجاب نداشت اما... من در خانواده‌ای تقریباً مذهبی بزرگ شده‌ام؛ می‌گویم تقریباً چون خانواده‌ام با دین و مذهب مشکلی نداشتند و نماز و روزه‌شان نیز به‌جا بود و پدر و مادرم راحت بگویم خیلی به من برای داشتن حجاب کامل سختگیری نمی‌کردند؛ این را بانوی سمنانی می‌گوید که پس از سال‌ها بی‌رغبتی به چادر اکنون چادر را پوششی امن برای خود می‌داند. این بانوی سمنانی می‌گوید من هم فقط زمانی که به مدرسه می‌رفتم چادر می‌پوشیدم و در غیر این زمان چادر سر کردن را امری بیهوده و دست و پاگیر می‌دانستم؛ البته این را هم بگویم چادر برایم قابل‌قبول بود؛ اما رعایت آن برایم سخت بود. او اضافه می‌کند با توجه به اینکه در شهری که زندگی می‌کنم اکثر خانم‌ها چادری هستند؛ من نیز به‌اجبار برای بیرون رفتن از منزل در سطح شهر چادر سر می‌کردم؛ اما در خارج از شهرم و برای مثال زمانی که به مسافرت می‌رفتیم چادر با خود همراه نمی‌بردم و مانتویی بودن را به چادری بودن ترجیح می‌دادم؛ چون احساس آزادی و راحتی بیشتری می‌کردم و احساس می‌کردم اگر چادر بپوشم سن و سالم بیشتر به نظر می‌رسد. بعد از ازدواج نیز به‌اجبار چادر سر کردم این بانوی سمنانی می‌گوید تا اینکه در سال ۸۳ ازدواج کردم و ازآنجاکه پوشیدن چادر برای همسرم مهم بود باز هم همانند همان دوران مدرسه به‌اجبار و از سر بی‌رغبتی تنها برای احترام به همسر چادری شدم، اما قلبا از این وضعیت رضایتی نداشتم. او آرایش کردن را یکی دیگر از علاقه‌مندی‌های خود عنوان کرده و می‌گوید من معتقد بودم که آرایش کردنم برای دل خودم است نه برای دیگران. حال که به آن زمان فکر می‌کنم می‌بینیم آرایش کردن یعنی توجه دیگران را به خود جلب کردن و در حقیقت نیز همین‌گونه بود. ادامه دارد...... ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه تحول یک بانو که چادرش را از یک شهید هدیه گرفت شنیدنی است؛ دختری که علاقه‌ای به حجاب نداشت اما.
بانوی چادری امروز قصه درباره نحوه تحول و درگیری با خودش را این‌گونه برایمان توضیح داد که شبی در عالم خواب یکی از ائمه معصومین را دیدم که به من گفتند اگر حجابت را درست کنی همه مشکلاتت حل می‌شود؛ ما شما را دوست داریم؛ «مواظب جوانی‌ات باش» و فردای آن روز مدام این جملات و عبارت‌ها در ذهنم تکرار می‌شد و تا چند وقتی درگیر این خواب بودم و مدام با خودم کلنجار می‌رفتم. او می‌گوید برای اینکه به‌نوعی آرامش بگیرم؛ تصمیم گرفتم قرآن بخوانم و خودم را چند وقتی با این کار آرام می‌کردم ولی باز هم احساس می‌کردم هیچ حسی ندارم و این شد که با یکی دوستانم که اهل مسجد و پایگاه بسیج بود و به عبارتی مذهبی و فردی مقید بود در این‌باره صحبت کردم. بانوی سمنانی اضافه می‌کند دوستم به من گفت وقتی قرآن می‌خوانی باید به معنای آیات توجه کنی و از اینجا بود که به دلیل این دوستی رفت‌وآمدم به پایگاه بسیج آغاز شد؛ وقتی وارد پایگاه بسیج شدم؛ عکس شهیدی را دیدم و با دیدن این عکس احساس شرمندگی به من دست داد و دیگر آدم سابق نبودم؛ کم‌کم آرایش کردن را کنار گذاشتم، در مهمانی‌هایی که نامحرم بودم مانتوی بلند می‌پوشیدم؛ اما هنوز دلم آرام نگرفته بود و به دنبال یک معجزه بودم. برای گرفتن آرامش قلبی یک شهید را به‌عنوان دوست انتخاب کردم او اضافه می‌کند به توصیه یکی از دوستانم برای اینکه آرامش قلبی پیدا کنم و گره مشکلاتم باز شود و از این آشفتگی روحی و روانی نجات پیدا کنم؛ یک شهید را به‌عنوان یک دوست واقعی انتخاب کردم و خود را در همه‌جا در محضر این شهید می‌دیدم و با خود می‌گفتم نباید فلان گناه را انجام دهم و یا فلان عمل و سخن را بر زبان بیاورم. این بانوی محجبه سمنانی می‌گوید چهل روز زیارت عاشورا را خواندم و درست در شب چهلم خواب یک شهید را دیدم که برایم یک چادر هدیه آورده بود و به من این جمله را گفت که «نمی‌خواهی کربلا را از امام حسین (ع) بگیری و رفت». او اضافه می‌کند این خواب تلنگری عجیب و اثرگذار در زندگی من بود و تحولی بسیار مثبت در من ایجاد کرد؛ از آن زمان به بعد نه‌تنها هرگز بدون حجاب چادر در محفلی حاضر نشده‌ام؛ بلکه آرایش در بیرون از منزل و در انظار نامحرمان را کنار گذاشته‌ام و اکنون می‌توانم بگویم دیگر آن آشفتگی‌های روحی و روانی را ندارم و قلبم به آرامش رسیده است. این بانوی سمنانی می‌گوید این روزها چادر را همانند برگ‌های یک درخت می‌دانم که تا زمانی که درختان پربرگ و بار هستند یعنی در پوششی امن قرار دارند و زمانی که درختی بی‌برگ و بار می‌شود و شاخه‌های آن پیدا می‌شود دیگر از درجه اهمیت ساقط می‌شود و هر کسی به خود اجازه می‌دهد شاخه‌هایش را بشکند و آن را آتش بزند؛ یا اینکه تیشه به ریشه‌اش بزنند و آن را از هستی ساقط کنند. او اضافه می‌کند امروز برای من چادر حکم همان برگ‌های درخت را دارد و با خود می‌گویم تا زمانی که در این پوشش امن قرار دارم؛ ایمن از هرگونه بلا و انحراف هستم؛ و امیدوارم که بتوانم تا وقتی زنده هستم؛ لیاقت داشته باشم چادر این حجاب برتر را که میراث بانو فاطمه زهرا (س) را حفظ کنم. خبرنگار ما به دلیل درخواست این بانو از بردن نامش در متن خبر خودداری کرده است. نام این بانو نزد خبرنگار ما در سمنان محفوظ است. منبع: تسنیم ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت66 --سلام. بی حوصله جواب داد --حامد میدونی من چند بار باهات تم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت67 خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و مانع رفتن شد. آرش تهدید وار گفت --ببین سرهنگ، خودت یا هر کدوم از اون بچه قرطیایی که دور خودت جمع کردی! بخوان قدم از قدم بردارن، مغز این خانم خانما رو کادو پیچ تحویلت میدم. دستشو به طرف من نشونه گرفت --مخصوصاً تو! دندونامو روی هم ساییدم و دلم میخواست هر ۷ تا تیر رو تو سرش خالی کنم. همون موقع دوتا ماموری که مخفیانه از پشت سر آرش میومدن رسیدن. یکیشون با لگد آرش رو هول داد و با صورت انداختش رو زمین. آرش اسلحشو آورد بالا و اون یکی مامور با حرکت پا اسلحشو پرت کرد. بهش دستبند زدن و بلندش کردن. شهرزاد چادرش رو مرتب کرد و مچ دستشو ماساژ میداد. یاسر زد پشت کمرم. --برو الان وقتشه‌. دویدم و روبه روش ایستادم. نگران پرسیدم --حالتون خوبه؟ --واقعاً ازتون ممنونم! اگه شما و دوستاتون نبودین! چشماش اشکی شد --معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. تو سوالم تردید داشتم --چه رفتاری باهاتون کرد؟ تاسف وار سرش رو تکون داد --گفت نباید از کامران یا پدرش حرفی به کسی بزنم. چون اگه بزنم..... سکوت کرد --چی گفت؟ --ببخشید میشه نگم؟ نفس عمیقی کشیدم. --باشه نگید. با اومدن سرهنگ احترام نظامی گذاشتم. --خانم وصال حالتون خوبه؟ --بله جناب سرهنگ. به لطف شما. --خداروشکر‌. فقط شما باید واسه پاسخ به یه سری سوالات همراه ما بیاید. --چشم. سرهنگ به من اشاره کرد --راهنمایشون کنید. شهرزاد نشست صندلی عقب. --حامد؟ --بله جناب سرهنگ؟ رفتم نزدیکش --بشین عقب‌. ممکنه یه موقع اتفاقی بیفته میفهمی که چی میگم؟ --بله چشم. رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم..... همه ی ماشین ها با هم حرکت کردن و توی خط میرفتن. به خیابون خیره شدم و سکوت عجیبی توی ماشین حکم فرما بود. نگاهم برگشت طرف شهرزاد و دیدم همونجور که به خیابون خیره شده بود، نم نم اشک میریخت. یه دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم روبه روش. --بفرمایید. با تردید دستمالو گرفت و تشکر کرد. رسیدیم مرکز و از ماشین پیاده شدم و رفتم در طرف شهرزاد رو باز کردم. --بفرمایید....... شهرزاد رفت اتاق سرهنگ و منم رفتم پیش یاسر. لبخند ژکوندی زد --به به! شازده داماد! --یاسر حوصله داریا! --خب چی میگم مگه؟ نشستم رو صندلی --نگرانم یاسر. جدی شد و پرسید --چرا؟ کلافه گفتم --نمیدونم! حس میکنم شهرزاد یه چیزی رو مخفی میکنه! خندید --او او! شهرزاد! یه خانمی هم قبلش بگی بد نیستا! بی توجه به حرفش ادامه دادم --یاسر نکنه آرش شهرزاد رو تهدید کرده؟ --تهدید به چی؟ --نمیدونم. از رو صندلی بلند شدم و خواستم برم بیرون. --کجا؟ --برم از سرهنگ اجازه بگیرم برم خونه. بعد از ظهر هفت مامان آرمانه. --شهرزاد پس چی؟ سوالی نگاهش کردم. --خب آقای باهوش شهرزاد رو باید برسونی بعد بری خونه. رفتم اتاق سرهنگ و در زدم. --بفرمایید. در رو باز کردم و احترام نظامی گذاشتم... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت67 خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و م
💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت68 --سلام جناب سرهنگ. --سلام حامد. دستشو دراز کرد. --بیا بشین. خودشم اومد نشست و جدی بهم نگاه کرد. --خب حامد چی شده؟ --راستش جناب سرهنگ من حس میکنم خانم وصال یه چیزایی رو پنهون میکرد. --یعنی چی؟ --به طور مبهم حرف میزد و وسط حرفش هم ازم خواست که دیگه چیزی نگه. --که اینطور. --بله. چند لحظه فکر کرد و به من خیره شد --حامد یه سوال ازت بپرسم، صادقانه جواب میدی؟ --بله بفرمایید. --از اونجایی که خودت هم مطلع هستی، ماموریتی که واست در نظر گرفته شده، بسته به نظر شخصیه توعه. --بله متوجه هستم‌. --ببین حامد، دو راه وجود داره. اول اینکه تو میتونی، یه داستان سرهم کنی و به خانم وصال بگی که ازدواج تو باهاش صوریه و قرار نیست دائم باشه. و باید این نکته رو در نظر بگیری که اون یه دخترِ و قطعاً روحیه لطیفی داره و زود عادت میکنه. و اما راه دوم. بعد از چند لحظه مکث ادامه داد --راه دوم اینه که تو به طور دائم و شرعی با شهرزاد ازدواج کنی و تا ابد کنارش باشی. بازم فکر کن. تصمیم مهمیه! --جناب سرهنگ،میشه یه خواهش کنم دو سه روز به من مهلت فکر کردن بدین؟ --باشه مشکلی نداره. --ممنون. کاری با من ندارین؟ --نه. فقط خانم وصال رو برسون دم خونش. --چشم. اومدم بیرون و همین که در رو بستم، نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد. تپش قلبم بالا رفته بود و دستپاچه شده بودم. اخم ریزی کردم و روبه روش ایستادم. --کارتون تموم شد؟ --بله. --بفرمایید برسونمتون. --نه مزاحم نمیشم. --مزاحم نیستین بفرمایید...... رو صندلی عقب نشست و از شیشه به خیابون خیره شده بود. ابرا هر لحظه تنگ تر میشد و دل آسمون گرفته بود. با شلاق رعد و برق، بهونه ای واسه گریه ابرا پیدا شد و بارون نم نم شروع به باریدن کرد. پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و داشتم به دو راهی که سرهنگ گفته بود فکر میکردم و کلافه بودم. با حس سرما از فکر دراومدم و از آینه به عقب نگاه کردم. شهرزاد شیشه رو پایین داده بود و دستشو برده بود بیرون. همون موقع یه پسر سرشو از شیشه داد بیرون و با لحن مسخره ای گفت --خانمی سرما نخوری! عصبانی شدم و با لحن اروم اما جدی گفتم --میشه لطف کنید شیشه رو بدید بالا. --چشم. چراغ سبز شد و راه افتادم....... 🍁نویسنده حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸