eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴ترک غیبت ✍راهکار آیت الله بهجت برای درمان اخلاق زشت غیبت کردن، به ویژه برای کسانی که این کار برایشان به صورت یک عادت درآمده این است که قبل از هر چیز بر زبان و صحبت هایشان نظارت دقیق داشته باشند و از دوستانی که آنها را به غیبت تشویق می کنند و همچنین از مجالسی که به نظر می رسد برای غیبت آماده شده اند، پرهیز کنند. راه دیگر ایشان، توجه به این نکته است که غیبت کردن یکی از نشانه های ناتوانی، فقدان شخصیت و عقده خود کم بینی است. فرد با غیبت کردن، پرده از این صفات خود برمی دارد و قبل از اینکه شخصیت اجتماعی دیگری را بشکند، شخصیت خودش را درهم می شکند. و موجبات سلب اعتماد دیگران را فراهم می آورد. ♨️همچنین غیبت کننده باید به این نکته توجه کند که نیروهای انسان محدود است؛ بنابراین اگر نیرویی را که برای ریختن آبروی اشخاص و شکستن موقعیت اجتماعی آنها صرف می کند، در رقابت های صحیح و سازنده به کار بگیرد، در زمان کوتاهی از رقیبان خود پیشی می گیرد بدون اینکه ضربه ای بر افراد وارد کند. 📚کتاب در محضر بهجت ص۱۹ ⭕️ @dastan9 💐🌺
💙گدایی رو عشقه💙 ❇️مهندسی دختر زیبایی دید که با پدرش گدائی میکرد . از پدرش دختر را خواستگاری کرد. پدرش گفت اگه دختر من را میخواهی باید سه روز با من گدائی کنی تا به دخترم نگویی گدا . مهندس بعد از مدتی فکر کردن قبول کرد . روز دوم گدایی ، دخترک دید مهندس گریه میکنه . علت را پرسید . مهندس گفت بخاطر خودم گریه میکنم که چندین سال تو شركت نفت وقتمو تلف کردم😂😂😂 ✅ما هم تا گدا نشیم دارا نمیشیم 🌱اما... گدایی از خالق نه خلقش 💕 يَآ أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ 💠که گدای خلق ناجور کوچیک میشه و گدای خالق بدجور بزرگ... ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۸ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 28 January 2022 قمری: الجمعة، 25 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ⭕️ @dastan9
🔴سنگ‌ قبری از آینه! ✍یه بنده خدایی وصیت کرده سنگ قبرش رو از آینه درست کنن.وقتی می‌ری بالای سرش تا فاتحه بخونی خودتو می‌بینی! ◾️قابل تامله... تهش خونه همه ما اونجاست و فرزند آدم را چه به فخر که ... ⭕️ @dastan9 💐🌺
◼️ *اگر فاطمه زهرا سلام الله علیها، مویش را پریشان می کرد، همه مردم می مردند ...*‬ کتاب شریف کافی از اباهاشم نقل می کند : هنگامی که (عمر و ابوبکر و سربازان این دو)، امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - را از خانه بیرون آوردند، فاطمه زهرا - علیها السلام - در حالی که پیراهن رسول خدا - صلی الله علیه و آله و سلم - را بر سر خود انداخته بودند و دست دو پسر خود را گرفته بودند از خانه بیرون آمدند و فرمودند: *مَا لِی وَ لَکَ یَا أَبَا بَکْرٍ؟!* *تُرِیدُ أَنْ تُوتِمَ ابْنَیَّ وَ تُرْمِلَنِی مِنْ زَوْجِی؟!* ▪️ ای ابوبکر! من چه بدی به تو کرده‌ام که می‌خواهی ( با کشتن علی علیه السلام) دو فرزندم را یتیم و من را بیوه کنی!؟ به خدا سوگند اگر گناه نداشت، موهایم را بیرون می ریختم و پریشان می کردم و به سوی پروردگارم فریاد بر می‌آوردم. 🔹 امام باقر - علیه السلام فرمودند: *واللَّهِ لَوْ نَشَرَتْ شَعْرَهَا مَاتُوا طُرّاً* ▪️ به خدا سوگند اگر فاطمه زهرا سلام الله علیها، موهایش را پریشان می‌کرد، همگی می‌مردند. 📚 الکافی ج ۸ ص ۲۳۸. ⭕️ @dastan9 🌺💐
✍خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو! دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران! همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!! تا نتیجه ی شیرینشو ببینی ⭕️ @dastan9 💐🌺
✅آیا این حدیث موجود است که می‌گوید «اگر چیزى براى جبران گناهان خود پیدا نکردید صلوات بفرستید.» ✍چنین روایتی از امام رضا(ع) نقل شده است: هر که نمی‌تواند کارى کند که به سبب آن گناهانش زدوده شود بر محمّد و خاندان او بسیار درود فرستد؛ زیرا صلوات گناهان را ریشه‌کَن می‌کند. طبیعی است که چنین صلواتهایی زمانی کارساز خواهد بود که پشیمانی و توبه، پشتوانه آن بوده و صلوات را به عنوان عمل صالح بعد از توبه در نظر بگیریم و معنایش آن نیست که همچنان تصمیم بر ادامه گناه داشته و گمان کنیم که با صلوات می‌توان اثر آن را برداشت. 📚 ابن بابویه(شیخ صدوق)، محمد بن على، الأمالی، ص۷۳، تهران، کتابچى، چاپ ششم،۱۳۷۶ش. ⭕️ @dastan9 💐🌺
ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ : ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ... ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ !!! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ : ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ... ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...! ﻋﺸﻖ ﺭﺍ بی معرفت ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ... ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ، ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪا ﻣﮑﻦ... ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ، ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ... ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ... ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ، ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ... ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ، ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ مکن .. ⭕️ @dastan9 💐🌺
✳ قیامت این چیزها را نمی‌داند! 🔻 مرحوم اواخر عمر دیگر نمی‌توانستند با پای خود جایی بروند و چون وسیله‌های امروزی نبود، ناچار کسی ایشان را کول می‌گرفت و به این طرف و آن طرف می‌برد. این کار مشکلی برای کسی نداشت چون بدن ایشان در آن ایام لاغر و نحیف شده بود. 🔸 یک روز جایی می‌رفتند. در کوچه‌ی شترداران کسی که ایشان را کول کرده بود، ظاهرا خسته می‌شود و مرحوم شیخ مرتضی را کنار کوچه به زمین می‌گذارد. بدن ایشان به دیوار کاهگلی خانه‌ی مجاور برخورد می‌کند و کمی خاک و پر کاه روی زمین می‌ریزد. ایشان با نگرانی درب آن خانه را می‌کوبند. صاحبخانه در را که باز می‌کند شیخ مرتضی را می‌شناسد. شیخ مرتضی می‌گویند من به دیوار خانه‌ی شما تکیه داده‌ام و کمی از خاک و کاهگل دیوار به زمین ریخته. بفرمایید چقدر باید بدهم تا جبران شود. صاحبخانه که به شیخ مرتضی ارادت داشت، می‌گوید اختیار دارید. منزل من متعلق به شماست. آقا در جواب می‌گویند این چیز‌ها را نمی‌داند. یا باید رضایت بدهی و حلال کنی یا باید خسارت بگیری». 📚 کتاب 📖 ص ۴۸ 👤 #⃣ ⭕️ @dastan9 💐🌺
📌 مُشتی گندم 🔰 نسلِ منتظر، دارای تربیت دینیِ حق باور است، به بینش و رشد بالایی رسیده و به دور از افراط و تفریط عمل می‌کند. حول محور ایمان حرکت می‌کند و باور به مهدویت و انتظار را از مهمترین وظایف خود می‌داند، به طوری‌ که تمام برنامه‌های فردی و اجتماعی خود را بر اساس آن پی‌ریزی می‌کند. 🔹 در جامعه‌ای که از عناصری با هویت مهدوی تشکیل شده، حرکت عمومی به سوی اقامهٔ خوبی‌هاست و در محیطی که اصلاح، سازندگی، امیدبخشی، نشاط، تلاش و همکاری وجود دارد، زمینهٔ رشد باورهای دینی و مهدوی در افراد جامعه پدید می‌آید. به‌ علاوه منتظرانی که به برکت انتظار، هویت دینی و مرزهای اعتقادی خود را حفظ کرده‌اند، در برابر سختی‌ها و مشکلات صبور هستند و دچار ناامیدی و سستی نمی‌شوند. 🔻 امتحانات و غربال‌های آخرالزمان شبیه به انبار گندمی است که گندم‌هایش آنقدر فاسد می‌شود که صاحب آن در نهایت به اندازه‌ی مشتی گندم سالم از آن انبار برداشت می‌کند. پس فرد منتظر باید آگاهی و دانش خود را بالا برده و هیچ‌گاه توکل و توسّل را فراموش نکند. ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۹ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 29 January 2022 قمری: السبت، 26 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ 💚ياد خدا، تسکین انبوهی از اندوه ✍آیت الله جوادی آملی:ذكر خدا امري قلبي است كه هر خير و بركتي از آن ناشي مي‏شود و ذكر زباني، دعا، نماز، تلاوت_قرآن و غيره از آن جهت كه سبب به وجود آمدن اين امر قلبي مي‏شود، ذكر شمرده شده است.آنچه را قرآن_كريم مايه آرامش قلب مي‏داند: (ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب)[1] همين ذكر قلبي است. اين كه امام_حسين(عليه‏السلام) چون كوه در مقابل انبوهي از اندوه ايستاد و هيچ گونه ترديد، اضطراب، دودلي، ترس و وحشت را به خود راه نداد، بلكه ترس را ترسانده و اضطراب را مضطرب نموده و ترديد را مردّد كرده بود، منشأش همين ذكر قلبي و توجه باطني و اندروني بود. اين همان سكينت و وقاري است كه خداوند بر دل مؤمنان راستين القا مي‏كند. از اين‏رو سالار_شهيدان(عليه‏ السلام) پيوسته نام خدا بر لب و ياد خدا در دل دارد موقع حمله به دشمن «لاحول ولاقوّة إلاّ بالله العلىّ العظيم» می گوید. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین [1] ـ سوره رعد، آيه 28. ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ 🔴از کجا بفهميم که دعاهاي ما مورد قبول خدا ميباشد يا نميباشد؟ 🏷پاسخ: همه دعاهای معقول و شرعی، مورد قبول پروردگار واقع می شوند، و استثنائی وجود ندارد. حالِ دعا کردن، خودش یکی از نشانه های مقبولیت دعاست. در حدیثی منقول از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم آمده است که خدا وقتى میخواهد دعاى بنده را مستجاب كند، حالت دعا به او میدهد و در روايتى ديگر فرموده از شما كسى كه در دعا به رويش باز شود، درهاى بهشت به رويش باز شده. 📚 تفسيرالميزان، ج۲، ص۶۰ ⇇منتها تاخیر در استجابت دعا، گاهی به صورت وسیله ای در دست شیطان قرار می گیرد که به این وسیله شخص مومن را از درگاه پروردگار ناامید سازد. در حالیکه قطعا دعای انسان مستجاب و صدای او شنیده می شود؛ اما به چند روش: ⇇در كتاب عدة الداعى از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روايت شده كه فرمودند: در حوائج خود به درگاه خدا فزع كنيد، و در ناملايمات خود به او پناهنده شويد، و به درگاهش تضرع نموده او را بخوانيد، كه دعا مغز عبادت است، و هيچ مؤمنی نيست كه خداوند متعال را بخواند مگر آنكه دعايش را مستجاب میکند آنهم يا به فوريت، كه در نتيجه ثمره اش در دنيا عايد او میشود، و يا با مدت كه در نتيجه ثمره اش در آخرت عايدش میشود، و يا حداقل ثمره آن را به مقدار دعايش كفاره گناهانش قرار میدهد، البته همه اينها در صورتى است كه از خدا وند مهربان گناه نخواهد. 📚عدة الداعى ص۲۵ و بحار ج۹۳ ⭕️ @dastan9 🌺💐
✍امام رضا (علیه السلام): به خاطر حکمت های بسیاری به مردم دستور داده شده است اذان بگویند؛از جملۀ آن حکمت ها این است که اذان عامل تذکر مردم فراموش کار و باعث بیداری غافلان می با شد؛ واذان،وقت نماز رابه کسانی که در اثر مشغول بودن به کارهای روزانه از وقت آن آگاه نمی شوند ، یاد آوری می کند. موذن به وسیله ی اذان ،دعوت کنندۀ مردم به سوی عبادت آفریدگار می باشد . او با اذان گفتن ،به توحید ویگانگی خداونداقرارمی کند وآشکارکنندۀ ایمان واعلام کنندۀ اسلام می باشد، واعلام کننده است برکسانی که موارد فوق رافراموش کرده اند. این که به اذان گو،موذن می گویند ، به این دلیل است که او به وسیلۀ اذان ،اعلام فرارسیدن وقت نماز می کند. 📚وسایل الشّیعه،ج5،ص418. ⭕️ @dastan9 🌺🌺
داستان از خاطرات یک و اتفاقاتی که برای یک زوج می افتد داستانی بسیار داستانی از داستانی از داستانی از و..... داستانی برای همه مردم که هیچ وقت امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید و برای همه بفرستید استفاده کنن ╭═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╮ https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ╰═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
داستان #واقعی از خاطرات یک #مشاور و اتفاقاتی که برای یک زوج می افتد داستانی بسیار #جذاب_و_عبرت_آموز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت1 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویانم در حال رفتن بودند ته دلم می گفتم کاش امروز جلسه مشاوره ام برقرار نشود تا سریعتر به کرج برگردم ، این شلوغی اتوبان تهران تا کرج همیشه اذیتم می کرد. مشغول چک کردن گوشی بودم که ناگهان صدایی سکوت فضا را شکست ... "سلام خانم کشاورز دیر که نکردم " سرم را بلند کردم و برای بار اول ایشون رو دیدم ، زنی حدود ۳۰_۳۵ ساله با قدی متوسط که موهای بلوند خوشرنگی داشت و با تیپ اسپرت و آرایشی که کرده بود حسابی به چشمم شیک و بروز می آمد. مثل همیشه در برخورد اول دنبال شناخت شخصیت مراجعم بودم: 👈 به طرز لباس پوشیدن 👈 نوع دست دادن 👈 لبخند و به عمق نگاهش توجه کردم. مثل یک اسکنر از بالا تا پایین بدنبال نشانه ها بودم 👈 اتوی شلوار 👈 رنگ کیفش 👈حتی انتخاب رنگ رژ لبش همه و همه در ذهنم کنار هم چیده می شدند و مرا به شناخت شخصیت مخاطبم نزدیک تر می کردند. دست خودم نیست همیشه در برخورد اول حریصم تا تشخیصم را محک بزنم و از اینکه معمولا تشخیصم درست است ته دلم لذت شیرینی دارم. دستش را به گرمی فشردم "سلام به موقع آمدید بفرمایید " نشست رو به رویم و اولین گفتگوی ما آغاز شد،با شروع جلسه همه چیز از خاطرم محو شد ،دیگه نه شلوغی جاده یادم بود و نه دنیای کاری ای که داشتم به خاطرم آمد. همیشه همینطور هستم وقتی مشاوره ای را شروع می کنم دیگر همه چیز را به فراموشی می سپارم ، انگار دنیا می ایستد و من با صحبت های مراجعم به داخل داستان زندگی او کشیده می شوم تا مشکل زندگیش را پیدا کنم و زمانی که مشکل و راهکار را پیدا نکرده ام پشت سر هم سوال می پرسم و مبحث را به سمتی که باید می کشانم تا به نتیجهٔ دلخواهم برسم. اسمش شیرین بود ... ۳۸ساله کارشناس مترجمی زبان داشت خانه دار پریشان ... پریشان ... پریشان ... چند دقیقه فقط گریه می کرد و نمی توانست صحبت کند و من مثل همیشه که به مراجع پریشانم جعبه دستمال کاغذی تعارف می کنم به سمتش رفتم و با جملاتم آرامش لازم را به او دادم ، تا کم کم شروع به صحبت کند. آن روز نمی دانستم که داستان زندگی شیرین هم مثل بیشتر مراجعینم جزئی از وجود من خواهد شد. ۹۰ درصد مشاوره هایم سلام دارند جلسه اول مشاوره هم دارند اما جلسه آخر ندارند ... و باید بگم که خداحافظی ای هم در کار نیست. بعد از اولین گفتگو به هم متصل می شویم و رابطه ی ما در بیشتر مواقع عمیق می شود و این گفتگو ها ادامه دارد تا زندگیش به ساحل امن و آرامی برسد؛وقتی حال زندگیشان خوب می شود فاصله ما هم کمی بیشتر می شود تا وقتی که دست اندازی در زندگیشان ایجاد شود و در آن زمان اولین عکس العمل آنها پیام دادن به من است و گرفتن راهکار جدید ... شیرین هم خیلی زود به این چرخه اضافه شد. دو جلسه طول کشید تا داستان زندگیش را در پس اشک و لرزش صدا و دست برایم تعریف کند و تا جلسه سوم هنوز در حال پرسیدن سوال بودم. ❇️ نویسنده:صالحه کشاورز معتمدی ❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت1 کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشجویا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت2 ...شیرین دختر دهه 60... اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی متوسطی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود،۱۵ساله بودم که چند صباحی عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود،یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و دوست پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که آبروی خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است،دانشگاه اما فضای دیگری بود،انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را نداشتم . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند،یادم هست ترم های اول خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را جبران ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم جذاب باشد بین آنها نبود. ....اولین دیدار.... ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک شرکت خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد انگیزه ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق مصاحبه هدایتم کردند مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال تمسخر به من است ... ولی صدایش ... صدای آرامش_بخشی داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و...من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ❇️ نویسنده: صالحه کشاورز معتمدی ❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 چقدر تشنه‌ای؟ ✍ شما چقدر تشنهٔ پول هستید؟ چقدر تشنهٔ پدر و مادرتون هستید؟ چقدر تشنهٔ بچه‌هاتون هستید؟ چقدر تشنهٔ درس‌هاتون هستید که ۲۴ ساعته ذکر روزتون شده: یه وقت امتحان‌هام رو بد ندم؟! حالا روضهٔ یک جمله‌ای بگم؟ صاحب‌الزمان گفتن: «شیعیانِ ما به اندازه (یک لیوان) آب خوردنی، ما را نمی‌خواهند. اگر بخواهند و دعا کنند، فرج ما می‌رسد.» خیلی ظلمه‌ها! ماهایی که ادعامون میشه شیعه‌ایم، نماز می‌خونیم، تو قنوت‌هامون میگیم اللهم عجل لولیک الفرج... چطور ممکنه امامِ زمانمون بگه اگه فقط به اندازهٔ یک لیوان تشنهٔ من بودید من ظهور می‌کردم. ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۰ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 30 January 2022 قمری: الأحد، 27 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹شهادت سلطان علی پسر امام باقر علیهما السلام، 116ه-ق 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐🌺
💫 ❌ چند سالیست، که حضرت آقا، برخی رویدادها را به صورت پیش بینی به اطلاع عموم می رساند، پیش بینی هایی که همه در حال اتفاق افتادن است. 🌐 در طول تاریخ تعیین مصادیق رویدادهای آتی، فقط از لسان انبیا و اولیاء خاص خداوند جاری میشد: آنگاه که: 🍀 نوح، خبر از وقوع طوفانی بزرگ را به مردم می داد. 🍀 ابراهیم، نوید شکست بت پرستان و نابودی نمرود بزرگ را می داد. 🍀 موسی، نوید آزادی قوم یهود پس از ۶۰۰ سال اسارت از دست فرعونیان را می داد. 🍀 رسول مکرم اسلام (ص)، نوید فتح کسری و رم را میداد. 🍀 امام موسی کاظم (ع) فرمودند: مردی از قم به پا خواهد خواست و طاغوت را سرنگون خواهد ساخت. 🍀 امام خمینی (ره) فرمودند: این انقلاب پیروز خواهد شد و شاه خواهد رفت. آنگاه که حضرت آقا فرمودند: 🍀آمریکا هیچ غلطی نخواهد کرد، و بعد از آن همه هیاهوی حمله نظامی به ایران توسط امریکا در ۲۰ سال گذشته، همه دیدند هیچ غلطی نتوانست بکند. آنگاه که: 🍀 به سید حسن نصرالله فرمودند: در مقابل اسراییل پیروز خواهید شد اگر استقامت کنید، به اذن الله و این امر محقق شد و در ۳ جنگ متوالی اسراییل شکست خورد. آنگاه که فرمودند: 🍀 سوریه و عراق سقوط نخواهد کرد و داعش شکست می خورد و بشار اسد نیز خواهد ماند و اکنون پس از ۷ سال همه دیدیم که شد. آنگاه که فرمودند: 🍀ما پیشرفت در همه ابعاد خواهیم کرد.. آنگاه که: 🍀 خطاب به عربستان در حمله به یمن فرمودند: شما یقینا در مقابل مجاهدان یمنی شکست خواهید خورد و حال پس از ۴ سال تجاوزگری عربستان، همه فضاحت شکست ارتش عربستان و ائتلافش را مشاهده می نمایند. 🔻و اما .. درحال حاضر ایشان برای آینده ایران و منطقه نیز پیش‌بینی‌هایی را علنا اظهار فرموده‌اند: ● آمریکا در مقابل ایران به زانو در خواهد امد ● عربستان به دست مجاهدان راه خدا خواهد افتاد ● ایران قله های عظیم دنیا را فتح خواهد کرد ● آمریکا از درون فرو میپاشد ● آمریکا در تحریم ایران شکست سختی خواهد خورد ● شما جوانان بزودی خود را در قله های شرف خواهید دید ● آینده از آن شما جوانهاست ● بزودی در قدس نماز میخوانیم ✖️وعده ها وعده های عجیبی است، و بسیار بزرگ، وعده ها از جنس پیش بینی تحلیل گران استراتژیک نیست، 🌹وعده ها از جنس وعده های اولیای الهی است 🔸 و از آینده خبر می دهد، از آینده ای با عظمت و بزرگ برای ما ایرانیان و ملتهای مسلمان 🔸باور کنیم وعده های الهی را، که از لسان این مرد الهی خارج می شود 🔸امام خامنه‌ای از اولیابزرگ خداست 🔸وهیچ خدعه و نیرنگی قادر نیست به صورت این ذخیره عظیم الهی بر روی زمین چنگ زند، تمامی دستها و چنگهای شیطان و شیطانکها در مقابل او، مختوم به شکست است، به اذن الهی ⬅️ مشکلات مادی هست، و ان‌شاء‌الله برطرف خواهد شد. اما رستاخیزی بزرگ در حال وقوع است که این مرد بزرگ دارد یکی به یکی آنها را به ما می گوید و وعده می دهد. باور کنیم به یاری خداوند خبری در راه است... ⭕️ @dastan9 🌺💐
🍃🌸🍃 یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم. لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است منبع: نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹ جامع احادیث شیعه، ج ۸ ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ☘️ چرا هنگام دعا دست به سوی آسمان بلند می‌کنیم و پس از آن دست‌ها را به صورت می‌کشیم؟ ✍پاسخ این پرسش در قرآن و روایات آمده است که در ذیل بیان می‌شود: 1. رزق انسان در آسمان است: در قرآن کریم به یکی از نشانه‌هاى عظمت پروردگار این‌گونه اشاره شده است: «رزق شما و آنچه به آن وعده داده می‌شوید، در آسمان است». اگرچه در برخی از منابع تفسیری «رزق» در این آیه به دانه‌هاى حیات‌بخش باران تفسیر شده است که منبع هر خیر و برکت در زمین است، اما این معنا می‌تواند یکى از مصداق‌هاى روشن آیه باشد، و رزق مفهوم گسترده‌ای دارد. و معنای دیگر «آسمان» در این آیه شریفه؛ عالم غیب و ما وراء طبیعت و لوح محفوظ است که رزق انسان‌ها از آن‌جا مقدّر می‌شود. 2. امام علی (ع) می‌فرماید: «هر وقت از نماز فارغ شدید دست‌هاى خود را به سوى آسمان بلند نمایید براى دعا کردن»، شخصی از آن‌حضرت پرسید: اى مولاى من! آیا خداوند در هر مکان و جهتى نیست؟ امام(ع) فرمود: «بله». پرسید: پس چرا باید دست‌هاى خود را به طرف آسمان بلند کنیم؟ امام(ع) فرمود: «مگر آیه "وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ" را قرائت نکرده‌اى! روزى باید از محلش طلب شود و محل آن آسمان است که خداوند بیان فرموده؛ چه باران از آسمان نازل می‌شود و به سبب آن از زمین قوت خلایق روئیده و بیرون می‌آید». 3. وقتی انسان دست به دعا برداشت، مستحب است آن‌را بر سر و صورت خود بکشد، برای این‌که لطف خدا شامل این دست می‌شود و دستی که عطای الهی را دریافت کند، گرامی است، بنابراین، خوب است آن‌را به سر و صورت بکشد. چنان‌که در این زمینه امام صادق(ع) فرمود: «هیچ بنده‌اى دست به درگاه خداى عزیز جبار نگشاید جز این‌که خداى عزّوجلّ شرم کند که آن‌را تهى بازگرداند تا این‌که به مصلحت خود چیزی از فضل رحمتش در آن بنهد، پس هرگاه یکى از شماها دعا کرد تا دستش را به سر و روى خود نکشید، آن را پس نکشد». ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت2 ...شیرین دختر دهه 60... اول دهه ی 60 در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت3 با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و در کمال ناباوری قبول شدم. مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد. باید در هفته سه روز برای انجام کارهای دفتری به شرکت می رفتم . اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و کلی نصیحتم کرد و من بدون توجه به عمق حرفهایش فقط با سر تأیید می کردم. کارم در شرکت ساده بود . حقوق کمی داشتم اما برای من غنیمت بود. از آنجایی که روابط عمومی خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی کارمندان شرکت که همگی خانم بودند ارتباط برقرار کردم. همه چیز بر وفق مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو شدن با جناب مدیر بود. کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت خوشم نمی آمد. سرد و مغرور به نظرم می رسید کم حرف بود و شاید بشه گفت کمی منزوی ... در بحث ها و صحبت های خودمانی شرکت نمی کرد . از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده ی خانمها قطع می شد . یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ پوست او ‌سبزه بود با موهایی پر کلاغی که چندین تار موی سفید روی شقیقه اش نمایان بود . اما انصافا متبحر بود و منصف و هوای کارمندانش را داشت ، برای همین هم کارمندانش با احترام خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او‌ رفتار می کردند . اما من در کنارش احساس آرامش نمی کردم کم کم رفتارش با من متغییر شد ... حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو شده بود ، مسعود به من علاقه داشت. از رفتار گرم و مهربانش از نوع نگاهش از خیره شدن های یواشکی توجه کردنهای افراطی از لحن حرف زدنش کاملا این علاقه هویدا بود . حتی خانمها هم متوجه شده بودند ، در میان حرفهایشان گاهی تیکه می انداختند و می گفتند روزهایی که در شرکت نیستم مسعود عصبی و بهانه گیر است . با همه ی این اوصافی که می گذشت اما من از خودم خبر داشتم ، هیچ‌ حسی به او نداشتم ، در فرهنگ ما مردی که خانمها را به اسم کوچکشان صدا می زند و به راحتی و با صدای بلند تذکر بدهد و یا گاهی شوخی کند و تیکه بیندازد مرد مقبولی نبود. مرد باید مثل پدرم می بود ... آقا و متین ... 🍁....اتفاق افتاد.... 🍁 هفته آخر اسفند بود در یک روز برفی و سرد مثل همیشه سر وقت به شرکت رسیدم ، در بسته بود ، زنگ زدم و در کمال تعجب مسعود در را برویم باز کرد ، او با لبخند و اما هر دو دستپاچه سلام علیک کردیم . با تعجب گفت : مگه نمی دونستی امروز شرکت تعطیله ؟ _ نه ... متوجه نشدم _ می خوام شرکتو جمع و جور کنم که تو تعطیلات عید نقاشی بشه . _ به سلامتی ان شاالله ... پس با اجازتون ... _ حالا که تا اینجا اومدی بیا یه کمکی به ما کن ، خانم اسفندیاری هم حضور دارند ؛ کارگرها هم یکی دو ساعت دیگه می رسند. نمی دانم چرا پذیرفتم . رفتم داخل و مشغول کار شدم . هر چی که شد همون روز اتفاق افتاد ... هیچ وقت به یک پسر نامحرم اینهمه نزدیک نشده بودم پسری که هر حرکتش نشانه ی علاقه و توجه بود . تا آخر وقت با هم کار کردیم انقدر محبت کرد که یخ من هم کم کم آب شد . نمی دانم چرا آن روز به شوخیهایش می خندیدم ، خیلی حرف نمی زد اما آن روز به نظرم جذاب و خنده دار می آمد . من می خندیدم و او گل از گلش می شکفت . ته دلم برای همین خنده هایم احساس گناه داشتم. وقت نماز یک گوشه ی شرکت قامت بستم ، از رکعت دوم سنگینی نگاهش را احساس کردم ، دیگر از نمازم چیزی نفهمیدم... اتفاق افتاده بود. مسعود از حصار سختی که به دورم تنیده بودم رد شده و مرا جذب محبت خودش کرده بود . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° شیرین وقتی که این جملات را می گفت برق عجیبی در نگاهش بود. کنجکاو بودم که از بقیه ی ماجرا سر در بیاورم . می دانستم اگر این رابطه به ازدواج ختم شده باشد چالشهای فراوانی همراه خود خواهد داشت ... ❇️نویسنده صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت3 با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت4 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه دلیلی برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که تجربه می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم نجابت ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم هیچ مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود.بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من پنهان کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب دلیل نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی آبرومندی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد،من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در فاصله ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او عمیق بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم توهین شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه خلوت نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت دردسر داشت ... باید کار را تمام می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ❇️نویسنده صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸