eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت8 ... چیزی که با چشم می دیدم باورم نمی شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت 9 ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها توانی برام نگذاشته بود. باز هم نتوانستم این موضوع را به مسعود بگویم هر کاری کردم عزت نفسم اجازه نداد چیزی از او بپرسم . تب زده بودم یک هفته کامل هر روز زیر سرم بودم اما حالم بهتر نمی شد فقط خودم میدانستم دردم از کجاست... مسعود عین پروانه دورم می چرخید ، تازه پاییز شده بود اما برایم لیمو شیرین گیر آورده بود خودش می برید و آب می گرفت و زور به خوردم می داد. به بهانه بیماری من شب ها هم خانه ما می ماند ، دوستش داشتم و کاش اینهمه برایم خواستنی نبود . ذهنم یاری نمی کرد ، قدرت حلاجی این قضایا را نداشتم هنوز ضربه شب عقد اینقدر شدید بود که موضوع عاطفه هم اضافه شد . کم کم خودم را جمع و جور کردم نمیدانم چرا هیچ وقت دوستی نداشتم که بتوانم با او درد و دل کنم ، دوستانم زیاد هستند و اما دوستیهایم عمیق نیستند و آن روز ها نداشتن یک همدم بیشتر از همیشه آزارم می داد . چاره ای نداشتم یعنی بهانه ای نداشتم مسعود برایم کم نمی گذاشت که بهانه ای داشته باشم. صبح ها که برای نماز بلند می شدم چند دقیقه به چهره غرق خوابش خیره می ماندم ، ذهنم غرق در فکر و سعی می کردم از این پریشانی در بیایم . همیشه سر نمازهایم از خدا می خواستم که مسعود را به سمت خودش بکشاند ، در حرم امام رضا (ع) فقط برای مسعود دعا کردم که حب ائمه اطهار در دلش متبلور شود. 5 روز مشهد ماندیم اما فقط یکبار به زیارت آمد آن هم خیلی سریع و تند خارج شد. دنیای زیبایی برایم ساخته بود ، اما در این دنیایی که مسعود برایم ساخته بود خدا نداشت ، عزاداری محرم در آن نبود ، روزه ی ماه مبارک در این زندگی که مسعود برایم ساخته بود جایی نداشت... به من می گفت تو آزادی هر اعتقادی داشته باشی اما با من کاری نداشته باش ... این موضوع کمی نبود ... یکبار ازش پرسیدم که با چادری بودن من مشکلی نداری ؟ خندید و گفت: مگه تو چادری هستی؟ ـ عه مسعود مسخره بازی در نیار دیگه ... باز هم خندید و شوخی کرد . +نه حاج خانوم ما کی باشیم شما رو مسخره کنیم... ـ جدی می گم می خوام نظر واقعیتو بدونم. داشت رانندگی می کرد که این سوال را پرسیدم کمی سکوت کرد ماشین را به کنار زد و خیلی جدی رو به من گفت: + شیرین جانم من واقعا چادر تو رو نمی بینم اما نمی تونم بگم در تو چی دیدم که جذبت شدم ، هنوز هم نمیدونم اون چیه ؟ اما مطمئن هستم چادری بودن تو یا بی حجابی تو برام فرقی نداره این به خودت مربوطه ، من دنبال جواب سوالم هستم و هنوز پیداش نکردم ، چیزی در تو هست که منو مجذوب خودش کرد چیزی که تو دختر های اطراف من نبوده و نیست ، برای همینه که عاشقت شدم . خودت می دونی یه پسر ۳۰ ساله حتما تجربه های عاطفی قبلی داشته (تصویر نیمه برهنه عاطفه جلوی چشمام بود) اما به جرات می تونم بگم چیزی که در تو به من آرامش میده هیچ وقت جای دیگه پیداش نکردم ، پس دیگه نگران چادر و حجابت نباش ، هرجور دوست داری زندگی کن . نمیخوام ذهنت بیشتر از این درگیر این موضوع بشه. بعد از مدتها حالم خوب شده بود مسعود با این حرفش خیالم رو راحت کرد. آن روز نمیدانستم که آن چیزی که در من مسعود را جذب کرده بود چه بود ؟ سالها بعد فهمیدم که دیگر فایده ای نداشت.... ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت 9 ترافیک بود آفتاب هم گرم و این حرفها تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت10 یک سال نامزدی مثل برق و باد گذشت... کار خرید جهیزیه هم به اتمام رسیده بود ، هرچند که تا آخرین روز مادرم در حال خرید خورده ریز بود... آپارتمان کوچکی را رهن کردیم و جهیزیه ام داخلش چیده شد . خانه ی زیبای کوچکم را خیلی دوست داشتم ... تا قبل از جشن عروسی با مسعود به بهانه های مختلف به خانه ی خودمان می رفتیم و همانجا می ماندیم . جشن عروسی هم با همه سختیها و زیباییهای خودش برقرار شد ، من منعطف تر شده بودم... روز جشن به جای چادر فقط شنل سرم کردم و روی صورتم کشیدم ، راحت تر از چادر بود و جاهایی هم سرم را بلند می کردم و محیط را می دیدم . مادرشوهرم شادتر و سرحال تر بود و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم هدیه های خوبی هم به من می داد... یادم هست نماز ظهر و عصرم را در آرایشگاه خواندم اما برای نماز مغرب و عشاء هر چه کردم فراهم نشد برای همین تا آخر شب عذاب وجدان داشتم ... برای اینکه قضیه جشن نامزدی تکرار نشود سمت راست مسعود ایستادم و دستانم را به دستش حلقه کردم و در سالن دور زدیم و به همه خوش آمد گفتیم با این ترفند من ، آن شب مسعود با هیچ زنی دست نداد... خاله ی مسعود هم به اتفاق دخترش آمده بود و همه این اتفاقات باعث شده بود که مادرشوهرم پر از انرژی و سرحال تر باشد... تحمل دیدن عاطفه را نداشتم ... با دیدنش نفسم به شماره می افتاد ، فکر اینکه این دختر چند سالی با مسعود دوست بوده و به هم علاقه داشتند حالم را بد می کرد ... فقط سعی می کردم به این موضوع زیاد فکر نکنم تا شب عروسیم خراب نشود . برای اولین بار در عمرم داخل سالن خانمها یک دور با مسعود رقصیدم و کلی شاد باش جمع کردم برای همین یک دور رقص چند روزی تمرین کرده بودم ... ...شب خاطره انگیز... به دلیل کارهای زیادی که در شرکت داشتیم ماه عسل خودمون رو به چند ماه بعد موکول کردیم و زن و شوهر هر دو روز بعد از عروسی به شرکت برگشتیم. من در بازاریابی حسابی جا افتاده بودم زبان انگلیسی خوبم به همراه درسهای دانشگاه به این موفقیت کمک می کرد . چند ماه از ازدواجم می گذشت که فرزند اولم را ناخواسته باردار شدم ... از این بارداری هم شوکه بودم و هم به هیچ عنوان آمادگی نداشتم ، هنوز یک ترم از درسم مانده بود و برای شرکت کلی برنامه داشتم. تازه بدهی شرکت به پدر مسعود رو پرداخته بودیم و می خواستیم برای ارتقاء شرکت فکری بکنیم که بارداری من همه برنامه ها رو بهم ریخت. مسعود و خانواده ها حسابی ذوقزده بودند و به من امیدواری می دادند که نگران هیچ چیز نباشم و روی کمک آنها حساب کنم . بد ویار بودم و آن روزها از همه چیز بدم می آمد... اصلا لوس نبودم و سعی می کردم مقاومت کنم اما واقعا تحمل بعضی چیزها را نداشتم به خصوص تحمل مسعود را اصلا نداشتم ... نمی توانستم کنارش بنشینم ، وقتی دستم را می گرفت حالم بد میشد ، از بوی بدنش حالم به هم می خورد ... و از این حال خودم بیشتر از مسعود عذاب می کشیدم . قرار گذاشتیم از این ویارم به کسی چیزی نگوییم . مسعود هم مراعاتم را می کرد... فرزندم دختر بود 7 ماهه باردار بودم با صورتی باد کرده و دماغی پف کرده ، قیافه و هیکلم به هم ریخته بود ... اما با این وجود من برای مادر شدن و مسعود برای پدر شدن بی قرار بودیم . آن چند ماه به خاطر بی حالیهای من و ویاری که داشتم مسعود ساکت تر شده بود ، عمیق تر نگاهم می کرد و من ناخواسته گاهی از باردار بودن خودم خسته و حتی متنفر می شدم ، دلم برایش می سوخت اما چاره ای نداشتم ... به پیشنهاد پدر مسعود قرار شد چند روزی به ویلای دایی مسعود در شمال برویم تا من آب و هوایی عوض کنم. آنها یک روز زودتر رفتند و من مسعود هم فردایش عازم شدیم ... پیج و تاپ جاده چالوس و دوری راه حسابی خسته ام کرده بود وقتی رسیدیم چادرم را آزادتر گرفتم تا برآمدگی شکمم مشخص نشود به کمک مسعود وارد ویلا شدم . مسعود زیر لب شوخی می کرد تا حالم بهتر شود ... به محض ورود با جمعیت زیادی روبه رو شدیم خانواده دایی مسعود با عروس و داماد هایش به اتفاق خانواده خاله اش و کل خانواده مسعود آنجا بودند ، همه به افتخار ورود ما دست زدند و خوش آمد گفتند. خانمهای بی حجاب جلوی آقایان قربان صدقه ی بچه ی به دنیا نیامده ی ما می رفتند و من از خجالت صورتم قرمز می شد ، اما برای مسعود مشکلی وجود نداشت ، راحت بود ، با همه خوش و بش می کرد و راجع به دخترش بلند بلند حرف می زد و کلی پز می داد ... خواهر مسعود به کمکم آمد و اتاقم را نشانم داد چادرم را گرفت و به کمک او لباسم را عوض کردم از اینکار متنفر بودم اما بودن خواهرش از بودن مسعود بهتر بود . قرار بود سه روز آنجا بمانیم و من نمی دانستم که فردا شب کل مسیر زندگیم تغییر خواهد کرد ... ورود در آن ویلا شروع ماجرایی بود که ده سال از زیباترین سالهای زندگیم را سوزاند ... کاش زمان همانجا
💠 السلام علیک یا صاحب الزمان 💠 مردی سالها در آرزوی دیدن (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد: 🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. اینک ادامه داستان از زبان آن شخص: 🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: 🔸آیا ممکن است برای ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم. پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید. 🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دارد و را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم. امیر مؤمنان علی (ع) : «هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.) 📚کیمیای محبت رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴ عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲ سرمایه سخن، ج۱ ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸ ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت10 یک سال نامزدی مثل برق و باد گذشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت11 برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند. مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد.بقیه هم برای به اصطلاح زن ذلیلی او شوخی می کردند. مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، عاطفه بود... اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های مسعود شده بود... قاشقم را روی زمین گذاشتم ... صداهای دور و برم گنگ شدند ... تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ... مسعود چندبار پرسید : چیزی شده؟ چیزی لازم نداری؟ و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم. خدایا چرا سایه ی این دختر روی زندگی من افتاده؟ حالم بد بود ... بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند. چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد. احساس می کردم تب دارم ... گلویم هم درد گرفته بود ... از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ... مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم. یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت. +خوبی خانومم؟ به بچه اشاره کرد این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟ نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست. همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی مرتبط بوده . اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود. با بد خلقی گفتم : بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم. آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت. فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم. مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد. ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم. هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم. هرکسی مشغول کاری‌بود. پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم. بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند. خوش می گذشت... اما ... اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود. به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکار‌خودش غرق بود. گاه گاهی‌ نگاهم می کرد و لبخند می زد... شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ‌ناراحت است و ‌یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟ با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزی‌نشده. چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت. من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم . دراز کشیده بود و پشتش به من بود ... سر شوخی ‌را باز کردم برگشت و رو به من شد. _ خوبی مسعود؟ با بی حوصلگی جواب داد : + بععله خانومم چرا که بد باشم ؟ یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟ _خب خداروشکر ... نگرانت شدم... +نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده. منم از خداخواسته گفتم: _فردا !!! باشه هرچی آقامون بگه. دراز کشیدم ... مسعود زود خوابش برد. از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ... در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، دوستش داشتم ، در این شکی نبود ... اما ... به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد. نیمه های شب از خواب بیدار شدم دیدم مسعود سر جایش نیست ... چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ... دیر کرده بود ... نگرانش شدم ... آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم. بالای ‌پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که .. دیدم ... انگار خواب‌می دیدم... کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ... بی صدا می خندید ... و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ... و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش او نشسته بود... عاطفه بود با لباس نامناسب در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های ‌لاک زده اش سیگار می کشید ... نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود... روی زانوهایم خم شدم ... نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ... ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت11 برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند. م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت12 زمان را درک نمی کردم ... به صورتم آب پاشیده میشد ... صدای گنگ همهمه می شنیدم ... صدای مرد و زن با هم می آمد . نا خودآگاه دستم به روسریم رفت و آنرا صاف کردم ، با همان حال هم نگران حجابم بود . دستان مسعود روی شانه هایم بود و محکم تکانم می داد و صدایم می زد . صدای مادر شوهرم را میشنیدم که به مسعود دلداری می داد . پلکهایم با سختی باز شد ، پرسیدم : _ چی شده ؟ مسعود با نگرانی گفت : +هیچی عزیزم زن دایی اینجا پیدات کرده ، از حال رفته بودی . به یکباره یادم آمد ... بدترین لحظات عمرم بود و یاد آوریش هم قلبم را می فشرد ... چشمانم را بستم ... دستانم را روی دستان مسعود گذاشتم و محکم از شانه هایم دور کردم. زیر لب گفتم :ولم کن پدر مسعود که روی من خم شده بود به مسعود گفت:ولش کن باباجان خوب شده نگران نباش. چشم هایم را باز کردم ، مسعود هنوز به فاصله ی کمی از صورتم خم بود ، فقط خیره نگاهش کردم و گفتم:برو کنار مات و مبهوت کناری نشست به آرامی از جا بلند شدم و نشستم و به همه گفتم خوبم نگران نباشید. پراکنده شدند و من به کمک خواهر مسعود به اتاقم رفتم. مسعود سعی می کرد کمکم کند و من حتی نمی توانستم نگاهش کنم. ویارم صد برابر شده بود. وقتی تنها شدیم مسعود طرفم آمد: +عشقم مُردم از ترس... چرا اینطوری شدی تو پس؟ ساکت بودم،شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم،فقط با چشم های سرد نگاهش کردم: _از اتاق برو بیرون +شیرین!!! _فقط برو بیرون مسعود... بدون کلمه ای حرف خارج شد. نیم ساعت بعد اذان گفتند ، برای وضو از اتاق خارج شدم ، دیدم که پشت در به حالت نشسته خوابش برده.... اصلا برایم مهم نبود ، وضو گرفتم نماز خواندم ،خوابم نبرد ، چمدان ها را جمع کردم. مسعود زودتر از همیشه بیدار شد ، فقط اشاره کردم این چمدانها را ببر داخل ماشین. در سکوت و بدون خداحافظی از ویلا رفتیم. تا تهران کلمه ای حرف نزدم... آن شب در درون من چیزی شکست که هیچ وقت دیگر درست نشد... مسعود چیزی نمی گفت ، مبهوت بود عصبی بود،رانندگی اش تند و خطرناک شده بود،به خانه که رسیدیم گویا به امنیت بازگشتم ، خانه ام را دوست داشتم. این غرور لعنتی ام اجازه حرف زدن نمی داد... بغضم نمی ترکید و این حالم را بدتر می کرد... مسعود از مادرم خواست چندروزی پیش من بماند،به مادرم گفته بود که چه ویاری دارم ، برای همین جای سوال باقی نماند. خود مسعود هم خوب می دانست که چیزی شده ، اما به روی من نمی آورد. با همه ی بدحالی ام دلم می خواست بیاید‌ سراغم و از من بپرسد که چرا به این روز افتاده ام ؟ و من هم حرف بزنم ... داد بزنم ... تا سبک شوم ... اما مسعود کم حرف و گوشه گیر و در لاک خودش فرو رفته بود. چند روز به همین منوال گذشت. یک روز دم ظهر به پیشنهاد مادرم به شرکت رفتم تا به قول او فضای بیرون از خانه حالم را بهتر کند.مسعود از خوشحالی پر در آورده بود ، چای و نسکافه و شیرینی و شکلات روی میزم ردیف کرد.نگاهش برق می زد اما چیزی نمی گفت.مشغول کار‌ شدم ، آخر وقت وقتی همه ی کارمندان و مادرم رفتند مسعود به سراغم آمد و گفت :نمی دونم چی شده ، اما می دونم از من ناراحتی ، نمی خوامم بدونم چی و چرا فقط اینو بدون شیرینم که طاقت بدحالی و سکوت تو رو ندارم ، ازت خواااهش می کنم یا حرف بزن یا این وضعیتو تموم کن. بهش نگاه کردم ، چقدر در نظرم بچه می آمد . نگران نگاهم می کرد . جدی و سرد گفتم: _فعلا نمی تونم حرف بزنم،حالم بده. نمی دونم کی خوب میشم. فعلا یه مدت کاری به کارم نداشته باش. مبهوت فقط نگاهم کرد و آرام نشست ، دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. آنروز ها دعواهای ما این شکلی بود،من سرد شده بودم اما مسعود انقدر گرم بود و محبت کرد که کم کم من هم سعی کردم با این قضیه کنار بیایم،هرچند کابوس آن شب ، هرشب و هر روز تنم را می لرزاند. رفتار بدی از او نمی دیدم. همه چیز مثل همیشه بود ، جز یک چیز و آن هم " من " بودم که تغییر کرده بودم . حدودا یک ماه قبل از زایمانم دیگر شرکت نرفتم ، گاهی تلفنی پیگیر کارها می شدم . فرزندم که دنیا آمد هر دو خانواده سنگ تمام گذاشتند،مسعود بابای مهربانی شد که شب ها زودتر از من به گریه ی ریحانه بلند می شد و ریحانه هم در آغوش او آرام تر بود. ریحانه دو سه ماهه بود که از مسعود خواستم تا به شرکت برگردم ، دلم برای کارم تنگ شده بود،هر بار بهانه ای می آورد و امروز و فردا می کرد،یک روز که اصرار زیاد مرا دید دستپاچه گفت : + ببین شیرین جان ، یه چیزی رو بهت نگفتم ... یعنی نشد که بگم... همونطور که با ریحانه بازی می کردم گفتم: _خب چیو نگفتی الان بگو اصلا فکرش را هم نمی کردم... مسعود گفت: تو که شرکت نبودی شرایط یه جوری شد که مجبور شدم یه نیرو اضافه کنم ... برام جالب شد ، به طرفش برگشتم _ خب ... بعدش ... +حدودا سه ماهه که عاطفه تو شرکت ما مشغول به کار شده. از میان کلماتش فقط عاط
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۵ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 04 February 2022 قمری: الجمعة، 2 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐🌺
🔆 ✍ یک‌های ناچیز 🔹گاهی با یک کلمه انسانی نابود می‌شود. 🔸گاهی با یک کلام قلبی آسوده می‌شود. 🔹گاهی با یک قطره لیوانی لبریز می‌شود. 🔸گاهی یک لبخند، تمام زمستان، یک فرد را گرم نگه می‌دارد. 🔹گاهی یک پیامک محبت‌آمیز، محبتی را از تو شعله‌ور می‌سازد. 🔸گاهی یک نگاه تمسخرآمیز، غرور انسانی را ویران می‌کند. 🔹گاهی با یک بی‌مهری، دلی می‌شکند. 🔸گاهی یک جرقه، یک ساختمان را به آتش می‌کشد. 🔹گاهی با ارسال یک داستان کوتاه برای دوستی، گرهی باز می‌شود. 🔸گاهی با یک کار ساده، درهای بهشت به روی آدم گشوده می‌شود. 🔰مراقب بعضی یک‌ها باشیم؛ در حالی که ناچیزند، همه چیزند. ⭕️ @dastan9 💐🌺
﷽ *📝کشور از دو گروه ضربه خورد* ❌ 1️⃣ *سلبریتی ها* ⭕خبرنگار مشرق: یک شب در سونای زعفرانیه در جمع تعدادی از *سلبریتیهای پرحاشیه* پرسیده شد: «شما که می‌گویید ایران خراب شده و جهنم است چرا اینجا مانده اید؟!» *معروف ترینشان* پاسخ داد: «گنج همیشه در خرابه است» "مثل مار چمپره زدن رو گنج ایران و برای ما نسخه مهاجرت می‌پیچند!"‼️ ❌ 2️⃣ *اصلاح طلبان (غربگراها)* ⭕با قرارداد ترانزیتی که *رئیسی* تو سفر روسیه بست ۲۰ میلیارد دلار گیر ایران آمد، یعنی هر ایرانی ۲۵۰ دلار از این سفر سود کرد؛ حالا *اصلاح طلبها نشستن راجع به *آدامس پوتین* بحث می‌کنن‼️😐 شما حساب کن کشور هشت سال دست این موجودات بوده! *بی‌خود نیست وضع مملکت به اینجا رسیده... ⭕️ @dastan9 💐🌺
‍ راز قبر امیرکبیر در کربلای معلی آیت الله اراکی (ره) فرمودند: شبی خواب را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: ی_مولایم_حسین (ع) است! گفتم چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم! همیشه برایم سوال بود که که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست. جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود. 📒 منبع: کتاب آخرین گفتار ⭕️ @dastan9 💐🌺