eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆مشورت و فکر قبل از اقدام به کار 🌼على عليه السلام فرموده است : قبل از تصميم ، مشورت نما و پيش از اقدام در كار فكر كن ! 🌼چندى قبل جوانى به منزلم آمد كه سخت ناراحت و مضطرب به نظر مى رسيد. او مى گفت يك سال پيش با زن بيوه اى آشنا شدم و پس از چندبار ملاقات ، دل به او باختم . با آن كه بيست و پنج سال از من بزرگتر بود و دو پسر جوانى از دو شوهر سابق خود داشت ، به فكر افتادم با وى ازدواج كنم . من پيشنهاد كردم ، او هم موافقت نمود. مطلب را با مادرم در ميان گذاردم . او با نگرانى به پدرم گفت و هر دو با اين ازدواج مخالفت كردند. گفت و گو بسيار شد. پس از چند روز مادرم گريان نزد من آمد و با التماس درخواست نمود كه از اين فكر منصرف شوم . پدرم نيز با تندى ملامتم مى كرد و مرا از اين ازدواج منع مى نمود؛ ولى من كه اين وصلت را مايه خوشبختى و سعادت خود تصور مى كردم ، همچنان در عزم خويش راسخ بودم . سرانجام پدرم گفت : اگر با اين كار اقدام نمايى ، ديگر مجاز نيستى به منزلم رفت و آمد كنى . از گفته پدر ناراحت شدم . زيرا با نداشتن مسكن ، ازدواج ما به تاءخير مى افتاد. اين موضوع را به اطلاع زن مورد علاقه ام رساندم . او با گشاده رويى مرا به خانه خود دعوت نمود و گفت : در همين منزل عروسى خواهيم كرد. 🌼خيلى خوشحال شدم . به منزل پدرم رفتم . فرش و اثاثيه را كه با زحمت و كار چندين ساله براى ازدواج خود تهيه كرده بودم ، به منزل زن منتقل نمودم و با مهر سنگينى با او رسما ازدواج كردم . 🌼چندماهى بيشتر نگذشت كه از طرفى علاقه من نسبت به زن كاهش يافت و از طرف ديگر زن از من پول زيادترى مطالبه مى كرد و مرا به علت كمى درآمد سرزنش مى نمود. رفته رفته بناى ناسازگارى گذارد و كار ما به اختلاف كشيد. 🌼بر اثر پريشانى فكرى و تشويش خاطر، به موقع ، سر كار خود حاضر نمى شدم و نمى توانستم به درستى انجام وظيفه كنم . اولياى موسسه چندبار تذكر دادند، مفيد نيفتاد و بر اثر بى نظمى اخراجم نمودند. 🌼موقعى كه زن متوجه شد كه بيكار شده ام ، مرا به منزل راه نداد. اثاثيه ام را مطالبه كردم ، انكار كرد. مقاومت نمودم ، فرياد زدم ، بچه هاى زن از منزل خارج شدند و تهديدم كردند. اكنون در سخت ترين شرايط به سر مى برم . پدرم ناراحت و خشمگين است و مرا به منزل راه نمى دهد. مادرم رنجيده خاطر و ناراضى است و به من اعتنا نمى كند. از موسسه اخراجم نموده اند و بيكار مانده ام . اثاثى كه محصول چندين سال كار و كوششم بود، از دست داده ام . زنم مرا طرد نموده و به خانه اش نمى پذيرد. از من شكايت نموده و با مطالبه نفقه و مهريه ، درخواست طلاق كرده است . بچه هاى جوان زن ، آبرو و حيات مرا تهديد مى كنند و با اين همه گرفتارى ، نمى دانم آتيه من چه خواهد شد. 🌼جوان در حاليكه يك پرده اشك روى چشمش را گرفته بود، مى گفت اين زن مرا به خاك سياه نشانده و زندگى را بر من تلخ و غيرقابل تحمل نموده است . قرار و آرام ندارم و شب و روزم با رنج و ناراحتى مى گذرد. نشاطم از دست رفته و در سنين جوانى فرسوده و ناتوان شده ام . 🌼از سخنان او اين حديث به خاطرم آمد. عن اءبى عبدالله عليه السلام قال : كان من دعاء رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اءعوذ بك من امراءءة تشيّبنى قبل مشيبى . 📚الكافى ، ج 5، ص 326. ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 داستان کوتاه 💔چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!.... ✍️مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمی‌کرد و محزون هم نبود. سال‌ها این موضوع برای من جای سوال بود با این‌که او سنگ‌دل هم نبود. بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوه‌های خود عیدی می‌داد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسری‌اش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آن‌ها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زنده‌ام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمی‌دانم. برای نفوذ در دل‌ها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت می‌کشند و در برابر تندی و بی‌احترامی ما، از ترس ما توان عکس‌العمل ندارند و سکوت می‌کنند، ولی آن‌ها تمام رفتار ما را می‌فهمند و محبت‌ها و بدی‌های ما را می‌بینند و می‌دانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ می‌کنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی می‌کنند. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷يه روز داشتیم با ماشین تـو خیابون می‌رفتيم، سر یه چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشى با یه کالسکه ایستاده بود. منوچهر داشت از برنامه‌ها و کارایی‌ که داشتیم می‌گفت. ولى مـن حواسـم به پیرمرده بود. منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست، نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه می‌كنم.... 🌷توى افکار خـودم بودم کـه احسـاس کـردم پاهام داره خیس می‌شه...!!! نـگاه کردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته می‌ريزه رو پاهام. همه گلاى پیرمردو یه جا خریده بود!! بغل ماشین ما، يه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانومه خیلى بد حجاب بود. به شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!! اين حزب اللهیا رو ببین همه چیزشون درسته...." 🌷يه شاخه برداشت و پرسيد: "اجازه هسـت؟" گفتـم: "آره." داد به اون آقاهه و گفت: "اینو بدید به اون خواهرمون." اولين کاری که اون خانومه کرد، اين بود که رژ لبشو پـاك کرد و روسریشو کشـید جلو!!! به اندازه دو، سه چراغ همه داشتـن ما رو نگاه می‌کردن...!!! 🌹خاطره اى به ياد فرمانده سید منوچهر مدق ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆ابراهيم جمال و على بن يقطين 🌳از محمد بن صوفى منقول است كه ابراهيم جمال از على بن يقطين براى انجام بعضى از كارهايش اجازه ملاقات مى‏خواست على بن يقطين از پذيرفتن او امتناع ورزيد از دوستان امام است با اجازه حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) وزير دربار هارون است ولى در اين موضوع كوتاهى كرد اجازه ورود ابراهيم را نداد در همان سال على بن يقطين به زيارت بيت الله مشرف شد هنگامى كه در مدينه اجازه مى‏خواست به خدمت حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) شرفياب بشود در پاسخ با منفى رو به رو شد و نتوانست از حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) اجازه ملاقات دريافت كند روز دوم در بيرون منزل با آن حضرت ملاقات نمود و عرض كرد آقا جان تقصير من چه بوده كه ديروز اجازه به من ندادى شرفياب بشوم به حضور شما فرمودند: چرا به برادرت ابراهيم ساربان اجازه ملاقات نداده بودى خداوند سعى تو را نپذيرفت و مورد قبول قرار نخواهد داد مگر اين كه ابراهيم شتربان تو را عفو كند. 🌳عرض كردم يابن رسول الله در اين موقع دستم به ابراهيم نمى‏رسد زيرا من در مدينه و او در كوفه است حضرت فرمود: اگر مايلى من مقدمات آن را فراهم مى‏نمايم و در نيمه شب كه همه چشم‏ها به خواب رفته است خودت تنها به قبرستان بيقع برو بطورى كه كسى از دوستان و غلامان خود آگاه نباشد و در آنجا مركب تندرو و هشيار و مجهز آماده خواهى ديد بر آن سوار شو. 🌳راوى مى‏گويد على بن يقطين شبانه به گورستان بقيع آمد و سوار همان مركب گشت مدتى نگذشت مگر اينكه در كوفه جلو درب منزل ابراهيم ساربان زانو بزمين زد در خانه كوبيد و گفت: على بن يقطين است. 🌳ابراهيم از درون خانه جواب داد و گفت: على بن يقطين در خانه‏ام چكار دارد على بن يقطين گفت اى ابراهيم كار بزرگى پيش آمد كرده است. و او را سوگند داد كه اجازه ورود به او بدهد وقتى كه داخل منزل گشت داستان خود را شرح داد و گفت: مولايم مرا نپذيرفته و اجازه ورود نداده است مگر اين كه تو را راضى كنم و خوشنوديت را بدست بياورم تمنا دارم مرا مورد عفو خود قرار بدهى. 🌳ابراهيم گفت: خدا ترا بيامرزد. على بن يقطين گفت: بايد پايت را به روى رخسارم بگذارى و بصورتم فشار دهى چون با امتناع ابراهيم جمال روبه رو شد دوباره او را قسم داد ابراهيم مقصود او را عملى ساخت و در آنحال على بن يقطين مى‏گفت: خدايا شاهد و گواه باش. 🌳پس از آن سوار شتر شده و همان شب مركب را در مدينه در منزل موسى بن جعفر (عليه السلام) خوابانيد در اين وقت حضرت اجازه ورود داده و با آغوش باز او را پذيرفت‏. 👈آيا ملاحظه فرموديد وقتى كه شخص با تقوى را آگاه كنيد به اشتباهات خود خوشحال مى‏شود و عملا انجام مى‏دهد آن وقت به نتيجه مى‏رسد مثل حر بن يزيد رياحى رضى الله حالت اول او آن چنان بود بعد هم كه خدا در او لطف كرد و حضرت امام حسين (عليه السلام) دعا فرمود رستگار شد يك لحظه بيدارى ايشان را به كجا مى‏رساند. ✾📚 @Dastan 📚✾
✅همه چیز را از خدا بخواه ✍خیلی خوب است که انسان همه چیزش را از خدا بخواهد. به بچه‌ها یاد بدهید با خدا صحبت کنند. سر جانماز وقتی که نماز خوانده شد، سریعاً از سر سجاده بلند نشوند، کمی با خدا حرف بزنند؛ بگویند خدایا تمیزم کن، زیبایم کن، خوش اخلاقم کن، یک چیزی بگویند. این دعاها زود مستجاب می‌شوند، یا برای خودشان یا برای پدر و مادرشان و یا برای هر دو. اگر هنوز ظرف خودشان نمی‌تواند دعاها را بگیرد، دعا برای پدر و مادرشان مستجاب می‌شود.اگر بچه‌ کوچک دارید سر جانماز وقتی دستش را بالا می‌گیرد خدا می‌بیند، پیامبر می‌بیند، ملائک می‌بینند. 📚 طوبای محبت، جلد دوم، صفحه ۹۸ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴بچه ها را در معرض چشم زخم قرار ندهید! ✳️استاد محمدعلی مجاهدی نقل کرده اند: یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار ساله‌ام عازم مشهد مقدس شده ‌بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی علی بن موسی الرضا علیه السلام ، توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم. 💠دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود. 🌹 آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند: چرا در حق این كودك معصوم ظلم می‌كنید؟! 💥 شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمی‌كردیم. 🌷هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود: این بچه دارد از بین می‌رود! طبیعت كودك خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد...! ❄️از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود می‌دیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد! ⚡️دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهره‌اش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد! 🍀 من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازه‌ای دست و پای خود را گم كرده ‌بودیم كه نمی‌دانستیم چه باید بكنیم؟! 🌺حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه می‌كردند، بر روی او می‌دمیدند! 🌾دخترم پس از چند دقیقه‌ای، رفته ‌رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنت‌های كودكانه خود شد! ✨حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت می‌كردند، رو به همسرم كرده فرمودند: 🍃خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودك كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! 📝وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا می‌كند! 💠آن مرد خدا راست می‌گفت. هنگامی كه به دیدار او می‌رفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان می‌دادند و سرگرم تماشای او می‌شدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد می‌كنیم... 📕کرامات شیخ جعفر مجتهدی ره ✾📚 @Dastan 📚✾
🕊مهلت ندادن عزرائیل حضرت عیسی (علیه السلام) با مادرش مریم (سلام الله علیها) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه می گرفتند. غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی (علیه السلام) تهیه می نمود. یک روز نزدیک غروب شد، عیسی (علیه السلام) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی، رفت، هنگام افطار فرا رسید، مریم (سلام الله علیها) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم (سلام الله علیها) آمد و بر او سلام کرد، مریم پرسید: تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟. عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم. مریم پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمده ام. مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید عزرائیل گفت: مهلتی در کار نیست، و آنگاه روح مریم (سلام الله علیها) را قبض نمود. عیسی (علیه السلام) وقتی نزد مادر آمد، نگاه کرد که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مادرش خوابیده است، مدتی توقف کرد، دید مادرش بیدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد ای مادر برخیز! افطار کن. ندائی از بالای سرش شنید که مادرت از دنیا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش می دهد. عیسی (علیه السلام) با دلی سوخته، به تجهیز جنازه مادر پرداخت و او را به خاک سپرد و، غمگین بر سر تربتش نشست و گریه می کرد و به یاد مادر گفتاری جانسوز می گفت، در این هنگام ندائی شنید، سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) که در کاخی از یاقوت سرخ بود دید گفت: ای مادرم! از دوری تو سخت اندوهگین هستم. مریم (سلام الله علیها) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد. عیسی (علیه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنیا رفتی. مریم (سلام الله علیها) فرمود: خداوند گواراترین غذا که نظیر نداشت به من خورانید. عیسی (علیه السلام) گفت: ای مادر! آیا هیچ آرزو داری؟ مریم (سلام الله علیها) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا باز گردم، تا یک روز و یک شب را به نماز برآورم، ای پسر اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده است، هر چه می توانی توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر 📚 منهاج الشارعین - منهج 13، ص 59 ✾📚 @Dastan 📚✾
💠💠💠💠💠 ✨همیشه نمازهای شبش را با گریه می‌خواند، در مأموریت و پادگان هم که مسئول شب بود نماز شبش را می‌خواند، هیچ موقع ندیدم نماز شبش ترک شود، همیشه با وضو بود، به من هم می‌گفت داری دستت را می‌شوری وضو بگیر و همیشه با وضو باش، آب وضویش را خشک نمی‌کرد، در کمک کردن به دیگران هم نمونه بود، حتی اگر دستش خیلی خالی بود و به او رو می‌زدند نه نمی‌گفت. ✨گاهی اوقات نمی‌گذاشت من متوجه کمک‌هایش شوم ولی به فکر همه بود، احترام زیادی به خانواده و پدر و مادرش می‌گذاشت، پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برایش یکی بودند، شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدی بود که در جمع‌های خانوادگی می‌گفتند مسلم خیلی به زن و بچه‌اش می‌رسد، اگر مبینا گریه می‌کرد تا نیمه شب بغلش می‌کرد و راه می‌رفت تا خوابش ببرد، هیچ موقع نمی‌گفت من خسته هستم، خیلی صبور بود. 🌷شهید مسلم نصر 💬به روایت همسر شهید 🌸 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴کلید نجات ✍️مردی خدمت حضرت رسول (ص ) آمد و عرض کرد مرا راهنمائی کن به نافعترین کارها حضرت فرمود: اصدق و لا تکذب و اذنب من المعاصی ما شئت؛ راستگوئی را پیشه کن و از بپرهیز هر دیگری می خواهی انجام ده ، از این سخن مرد در شگفت شد و فرمایش آنجناب را پذیرفته و مرخص گردید. با خود گفت پیغمبر(ص ) مرا از غیر دروغگوئی نهی نکرده پس اکنون بخانه فلان زن زیبا می روم و با او زنا می کنم همینکه بطرف خانه او رفت فکر کرد اگر این عمل را انجام دهد و کسی از او بپرسد از کجا میآئی نمی توانم دروغ بگوید و بر فرض راست گفتن به کیفر شدید و بدبختی بزرگی مبتلا می شود. لذا منصرف شد. باز فکر کرد گناه دیگری انجام دهد همین اندیشه و خیال را نمود در نتیجه از همه بواسطه ترک و دروغ دوری جست . 📚انوار نعمانیه ، ص 274 📚داستانها و پندها/ گردآوری و تنطیم مصطفی زمانی وجدانی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆همان كس 🌾كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمى‏كرد . 🌾 روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت: 🌾اى خواجه!اجازت مى‏فرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مى‏ايستم و تو را انتظار مى‏كشم . 🌾نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند . 🌾اما خواجه هر چه مى‏گشت، غلام خود را در ميان آن‏ها نمى‏يافت . مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. گفت: نمى‏گذارند كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت . 🌾خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمى‏گذارد كه بيرون آيد . در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس، چيزى نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمى‏گذارد تو بيرون آيى . غلام گفت: همان كس كه تو را نمى‏گذارد كه به داخل آيى . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷خــاطـره شــهــیــد حالم عجیب بود. صدای مردی که دائم با نگرانی می‌گفت: مادر فقط صورتش را ببینی کافی‌ست؛ در گوشم می‌پیچید. آرام کنار تابوتش نشستم. گفتم: عزیزم! مادر بدی بودم که دیر آمدی؟ پارچه‌ای که رویش انداخته بودند را کنار زدم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. چشم‌های زیبایش را بسته بود و مثل کودکی‌هایش آرام خوابیده بود. چقدر صورتش شبیه قرص ماه می‌درخشید. چندماهی می‌شد که ندیده بودمش. خیلی منتظر آمدنش بودم. به داخل تابوت خم شدم و دست بردم زیر سرش. دلم می‌خواست برای آخرین بار سیر در آغوشم بگیرمش. انگار او هم منتظر این لحظه بود که تا بلندش کردم سرش را به سینه‌ام چسباند. باز همان بوی عطر آشنا پیچید و مرا باخود به گذشته برد. به آن شبی که سه ماه بیشتر نمانده بود که به دنیا بیاید. همان شبی که برای نمازشب بیدارم کرد. شش ماهه باردار بودم و ساعت حدود سه شب، بچه‌ی در شکمم تکانی خورد و صدای بچگانه‌اش را شنیدم. از ترس بلند شدم. وضو گرفتم، سجاده را پهن کردم و به نمازشب خواندن مشغول شدم. برای سوره‌های خاصِ نماز سواد نداشتم، به جایشان ده بار سوره‌ی اخلاص را خواندم. تا چندساعت از شنیدن صدای کودکم در حیرت بودم، اما نه توهم بود و نه خیال..... 🌷وصــیـــت نـــامـــه چه خوش در وصیت‌نامه‌اش نوشته که من راه شهادت را با آگاهی کامل انتخاب کرده و از خداوند می‌خواهم که مرا در راه خودش شهید کند؛ زیرا من بهترین راه سعادت را در شهادت می‌بینم. تقوای خدا را پیشه کنند و فکر آخرت باشند و از ولایت فقیه حمایت کنند تا امام زمان(عجل الله) از آن‌ها راضی باشد 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید یحیی صادقی صـلوات🌼 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷استاد علی : من كه براى خودم به ذنبى معتقد نيستم؛ چون مى ‏بينم هم خوانده ‏ام و هم روزه‏ گرفته ‏ام و هم و هم، ديگر خدا چه چيزى را به من ببخشد و چه غفرانى را براى من داشته باشد؟! من از خدا طلبكار هم هستم ديگر چه جاى عذر خواهى است؟! اما اگر بدانم هر چه جز او مرا حركت داده و هر چه جز او مرا خوشحال كرده و يا رنج داده خسارت من و زيان من و ذنب من و گناه من است، آن موقع ديگر تمام گناه‏‌ها را، و تهمت و زنا و لواط، حساب نمى ‏كنم، كه اين ذنب ‏ها و جرم ‏ها و اين جورها و خيانت ‏ها و بى ‏وفايى ‏ها را هم در نظر مى ‏آورم. 📚بشنو از نی، ص ۲۲ ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از عصر اربعین
📃همایش بین المللی در حمایت از 4️⃣4️⃣همزمان با چهل و چهارمین سالروز تحویل سفارت رژیم صهیونیستی در تهران به مردم فلسطین و مراسم اختتامیه و اهدای جوایز سومین جشنواره بین‌المللی کاریکاتور روز جهانی قدس زمان: دوشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۸ مکان: تهران برج آزادی حضور برای عموم آزاد است به کانال شبکه اینترنتی سفیر در ایتا بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2067857603Cb81bf3d846
گل ملکه ظهر بود، نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس تا ماشین بیاد و برم سمت منزل. برای اینکه حوصلم سر نره و یه چیزی هم یادگرفته باشم همیشه یه مجله همراهم بود که تو ایستگاه یا اتوبوس اونو میخوندم. از توی کیفم مجله رو در آوردم و مشغول خوندن شدم اما گاهی اتفاقات توی ایستگاه حواسمو پرت میکرد. داشتم مطلبی میخوندم در مورد گلی به نام ملکه شب، این گل فقط سالی یک بار در نیمه شب، گل می ده و تا سحرگاهان فقط گلش عمر داره. عکاسان و گردشگران زیادی برای ثبت و دیدن این لحظه جمع می شوند و تا صبح از دیدن و تصویر برداری از آن لذت میبرند. صدای ذوق کردن یه مادر، نظرم و به خودش جلب کرد. آخ قربونت برم مرسی که اینقدر مهربونی، با احساسی، قربونت بشم. کنار ایستگاه اتوبوس یه باغچه بود پر از گل های هفت رنگ، پسر بچه یه دونه از اون گل های هفت رنگ و کنده بود و برای مادرش آورده بود، مادرش هم از آوردن گل خیلی خوشحال شده بود و حسابی ذوق کرده بود. صدای بوق ماشین ها نمیزاشت برم بقیه مطلب در مورد گل ملکه شب و بخونم، یکم سرمو آوردم از ایستگاه بیرون دیدم سمت راست ایستگاه، ماشین های شیک و مدل بالا ترمز میزنن یا سرعت شون و کم میکنند و بوق میزنن برای خانمی که با وضع ظاهری نامناسبی اونجا ایستاده بود. ناخودآگاه یاد مقاله ی که تو مجله داشتم میخوندم افتادم. برای یک گل جمعیتی جمع میشوند، تا صبح بیدار میمونند تا بتونند ثبت لحظه بکنند، عکاسی بکنند یا با هاش خاطره بسازن اما گل هفت رنگ و توی باغچه هر رهگذر و بچه بازی گوشی میتونه بکنه، چون مثل اون گل زیاده و ارزش چندانی هم نداره ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴عارفی که حمال شهر بود ✍در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده: در بازار تبریز بار می‌برده، یک روز بار، سر شانه‌اش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این حمال هم دستانش را بلند می‌کند، می‌گوید الهی نگه دارش! این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق می‌ماند، این حمال دستش را دراز می‌کند، این بچه را بغل می‌کند، زمین می‌گذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟! گفت: من همان حمالی هستم که 60 سال دارم برای شما بار می‌برم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، 60 سال است به من گفت نگو، گفتم: چشم، گفت نخور، اطاعت کردم، گفت: نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، گفت: چشم 📚به نقل قول از علامه طباطبایی ‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍️ زندگی همیشه یه چیزی‌اش کمه 🔹گفت: زندگی مثل نخ‌کردن سوزنه! یه وقتایی بلد نیستی چیزی رو بدوزی، ولی چشمات این‌قدر خوب کار می‌کنه که همون بار اول سوزن رو نخ می‌کنی. 🔸اما هرچی پخته‌تر می‌شی، هرچی بیشتر یاد می‌گیری چه‌جوری بدوزی، چه‌جوری پینه بزنی، چه‌جوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشمات دیگه سو ندارن. 🔸گفتم: خب یعنی نمی‌شه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشمات اون‌قدر سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ 🔹گفت: چرا، می‌شه، خوبم می‌شه، اما زندگی همیشه یه چیزی‌اش کمه. 🔸گفتم: چطور مگه؟ 🔹گفت: آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشمات سو دارن، تازه اون موقع می‌فهمی نه نخ داری، نه سوزن. ✾📚 @Dastan 📚✾
مداحی آنلاین - سیاه پوستِ رو سفید کربلا - استاد رفیعی.mp3
5.31M
♨️سیاه پوستِ رو سفید کربلا 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. 🔹و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... 💠یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! 🔹از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... 🔸تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. 🌺🌿"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" ✾📚 @Dastan 📚✾
همیشہ گفتن دعا درحق دیگری زودتر مستجاب میشہ گاهی بی هیچ دلیلی خوشحال هستیم و حالِ خوبی داریم یقین بدونین ڪسی برامون دعا ڪرده الهی ڪہ امروزتون زیبا🍁🍃🍂 و دنیا بر وفق مرادتون باشہ ... ✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨ 💠 چگونه غیبت نکنیم ؟ 👇 ✍روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 منبع : کتاب داستان های صلوات صفحه ۵۷ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 بهترین روز شادی انسان چه روزی است؟؟؟ 🌴مرد نیکوکاری در حال نشاط و خوشحالی خدمت امام جواد علیه السلام رسید. حضرت فرمود: چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالی؟ 🌴آن مرد عرض کرد: فرزند رسول خدا! از پدر شما شنیدم که می فرمود: بهترین روز شادی انسان روزی است که خداوند توفیق انجام کارهای نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینی موفق بدارد. امروز نیازمندانی از جاهای مختلف به من مراجعه کردند و بخواست خداوند گرفتاریهایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادی به من دست داده است. 🌴امام جواد علیه السلام فرمود: به جانم سوگند! که شایسته است چنین شاد و خوشحال باشی! به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنی. سپس امام علیه السلام فرمود: 🍀يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذي‏ 🌼ای آنانکه ایمان آورده‌اید، اعمال نیک خود را با منت نهادن و اذیت کردن باطل نکنید(بقره، آيه۲۶۴) 📘 بحار ج۴۹، ص۵۵ ❣روزی که دلی را به نگاهی بنوازند ❣از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دوزخى كيست؟ 🌱جعفر بن يونس، مشهور به ((شبلى )) ( 335- 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود. 🌱در شهرى كه شبلى مى‏زيست، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى‏داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت‏هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى‏گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان كرده بود كه چاره‏اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده‏اى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دكان نانوايى، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى‏شناخت . رو به نانوا كرد و گفت: 🌱 اگر شبلى را ببينى، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت: او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. 🌱دوست نانوا به او گفت: آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه‏اى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود . 🌱نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته‏اند . پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى‏درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: 🌱منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى‏گردانى، مردم بسيارى را اطعام كنم . 🌱شبلى پذيرفت. شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد . 🌱بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت: يا شيخ!نشان دوزخى و بهشتى چيست؟ 🌱شبلى گفت: دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است، صد دينار خرج مى‏كند!بهشتى، اين گونه نباشد . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷برای اولین بار، در ساختمان شماره ۴ اعلام شد که، مسئول سلول‌ها و ساختمان باید توسط خود بچه‌ها انتخاب شود. از تعجب نزدیک بود که شاخ درآوریم. در این يك سال گذشته، مسئول، معمولاً توسط عراقی ها انتخاب می‌شدند و حالا که اعلام کرده بودند، بچه‌ها خود می‌توانند، مسئول‌شان را انتخاب کنند، تعجب و حیرت ما را برانگیخته بود. 🌷....با رأی گیری، مسئولان انتخاب شدند و با انتخاب آن‌ها، جوی صمیمی در ساختمان و سلول ها حکمفرما شد. مسئولان هر چند وقت یک‌بار، جلسه‌ای تشکیل می‌دادند تا به کمک و همفکری یکدیگر و همیاری بچه‌ها، بتوانند مشکلات موجود را از سر راه بردارند و بدین ترتیب، عراقی‌ها ناخواسته یک‌بار دیگر، راه را برای فعالیت های ما جهت پیشبرد اهداف‌مان باز گذاشتند. : آزاده سرافراز حمید عیوضیان ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆هر كه آن جا نشيند كه خواهد ... ✨روزى زنبورى به مورى رسيد . او را ديد كه دانه گندم به خانه مى‏برد مردمان پاى بر او مى‏نهادند و او جراحت مى‏رساندند. 🔅زنبور، آن مور را گفت كه اين چه سختى و مشقت است كه تو براى دانه‏اى بر خود تحميل مى‏كنى؟ براى دانه‏اى كوچك و بى‏ارزش، چندين خوارى و دشوارى مى‏كشى . بيا تا ببينى كه من چگونه آسان مى‏خورم بى‏اين كه مشقتى كشم و رنجى برم. پس مور را به دكان قصابى برد . گوشت‏ها آويخته بودند . 🔅زنبور از هوا درآمد و بر تكه‏اى گوشت نشست و سير خورد و پاره‏اى نيز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسيد و كاردى بر گوشت زد و زنبور را كه بر آن جا نشسته بود، به دو نيم كرد و بينداخت . 🔅زنبور بر زمين افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پايش را گرفت و مى‏كشيد و مى‏گفت: هر كه آن جا نشيند كه خواهد، چنانش كشند كه نخواهد. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیامبری که نفرینش هم دعا بود 🎙استاد عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛ مبله ؛ شیک ؛ راحت اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره 🌸بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند، خودت را می کشی تا بری داخل ، بعد می بینی اون داخل هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته اما... 🌸بعضی ها مثل باغند میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی میری و میری آخری در کار نیست به دیوار که رسیدی بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه 🌸الهی زندگیتون مملوء از وجود اين آدما باشه... ✾📚 @Dastan 📚✾