داستان های امنیتی
. رمان امنیتی عملیات انتقام - قسمت سوم - سرهنگ از جایش بلند شده و تقریبا در چهار چوب ورودی آشپزخا
.
رمان امنیتی عملیات انتقام
- قسمت آخر -
بلافاصله خودم را به پشت فرمان میرسانم و ماشین را روشن میکنم و بعد از نشستن سرهنگ روی صندلی عقب، پایم را از روی کلاج برمیدارم تا به سمت باشگاه حرکت کنیم.
خیلی زود به باشگاه میرسیم و من بعد از پارک کردن ماشین به داخل باشگاه میروم. لباسم را عوض میکنم و با در نظر گرفتن شرایط باشگاه شخصی سرهنگ و دوربینهایی سر تا سر محیط را پوشش میدهد، بطری آغشته را از زیر جای کفشی برمیدارم و در حالی که سعی میکنم خودم را آماده به شروع تمرین نشان دهم، بطری را کنار بطری سرهنگ قرار میدهم و به بهانهی گرم کردن عضلات قبل از انجام تمرینات نزدیکش میشوم.
کمی حرکات کششی انجام میدهیم و بعد از حدود یک ربع با نظر سرهنگ به سراغ کار با وزنه میرویم.
سرهنگ از من میخواهد تا کمکش کنم که بتواند حرکت جدیدی که مربی فوق العاده حرفهای و آموزش دیدهاش ابداع کرده را انجام دهد.
با نوک انگشت دست، به پشت دستانش اشاره میکنم تا مسیر حرکتیاش دستش را بدون خطاطی کند.
مربی با کمی تاخیر وارد باشگاه میشود و بلافاصله لباسهایش را عوض میکند. با حضور مربی انجام حرکات تمرینی سرعت مضاعفی به خود میگیرد و بعد از انجام چند ست کار با وزنه، بالاخره لحظهای که انتظارش را میکشیدم فرا میرسد، سرهنگ با پیشانی عرق کردهاش به من نگاه میکند و میگوید:
-یه کم بهم آب ویتامینه بده!
سرم را به طرف بطریها برمیگردانم و مات و مبهوت نگاهشان میکنم. کدام بطری آغشته است؟ کدام را به سرهنگ بدهم؟
ضربان قلبم در کسری از ثانیه بالا میرود و قطرهای عرق سرد از روی ستون فقرات کمرم سر میخورد.
سرهنگ با صدایی بلندتر معترض میشود:
-منتظر چی هستی؟
نباید اجازه دهم که به من شک کند. من پل ارتباطیای بودم که بسیاری از افراد مرتبط با ایران به سیستمهای مختلف و ردهبالای اسرائیل و آمریکا منتقل کرده بودم و خیلی خوب میدانم که اگر قرار باشد خودم آن محلول آغشته بخورم، باید این کار را انجام دهم تا آنها به من شک نکنند. یکی از بطریها را برمیدارم و به سرهنگ میدهم و بطری دیگر را در دست میگیرم و درش را باز میکنم.
سرهنگ نیز همین کار را میکند و کمی از آب سر میکشد. لبهایم را روی حفرهی نازک بطری فشار میدهم و سعی میکنم تا با زبانم جلوی همان چند قطرهای که وارد دهانم میشود را بگیرم.
احساس میکنم آبی که روی زبانم جاری میشود و به ته حلقم سرایت میکند، تند و تلخ است. نمیدانم اثر محلولهای تقویتی سرهنگ است یا بطری اشتباهی را سر کشیدهام. حتی از فکر سر کشیدن محلول کشندهای که درون بطری است، ته دلم چنگ میخورد و حالت تهوع میگیرم.
در طول یک ساعت تمرین، چند بار دیگر این اتفاق میافتد و در حالی که هنوز مطمئن نیستم بطری آب آغشته را به خورد سرهنگ دادهام یا نه، میبینم که رنگش کم کم زرد و زردتر میشود.
زیر چشمهایش ورم میکند و برخلاف اصرار مربی اعلام میکند که دیگر نمیتواند به تمرین ادامه دهد. برای سفید ماندن خودم با مربی یک درگیری لفظی شروع میکنم و او را متهم به انجام حرکات غیر حرفهای میکنم.
بیسیمم را برمیدارم و از دو بادیگاردی که بیرون منتظر هستند، میخواهم بیایند تا به سرهنگ کمک کنند و در همین شلوغیها با نوک پا محتویات بطری سرهنگ را به روی زمین خالی میکنم.
بادیگاردها به طرف سرهنگ میآیند و با شنیدن صدای بلند من و مربی سعی میکنند تا آرامم کنند. با گوشهی چشم به سرهنگ شارون آس مان نگاه میکنم که حالا کفی سفید از گوشهی لبش بیرون زده... بادیگاردها فورا به امدادگران اورژانس خبر میدهند و تا رسیدن آنها سعی میکنند تا با ماساژ قلبی سرهنگ را زنده نگه دارند. از دعوایی که ساختم نهایت استفاده را میکنم و با دستبند، دست مربی را به یکی از دستگاههای باشگاه بند میکنم و در فرصتی مناسب بطری سرهنگ را به زیر لباسم جا میدهم و بعد هم آن را توی ساکم میاندازم تا از شرش خلاص شوم.
محلول به قدری سریع عمل میکند که امدادگران روی همان صندلی باشگاه خبر فوتش را به ما میدهند و علت اولیهاش را نیز سکتهی قبلی به علت بالا رفتن ناگهانی ضربان قلب اعلام میکنند.
همانطور که با چشمهایم به برانکاردی که چهارمین نفر از لیست بیست و شش نفرهی قاتلان حاج قاسم را با خود به جهنم میبرد نگاه میکنم، در دلم آرزو میکنم که کاش به زودی زود دستور گرفتن انتقام از سر لیست این بیست و شش نفر به ما داده شود... دستور انتقام از شخص ترامپ...
" اللهم عجل لولیک الفرج "
پایان/
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
.
هدایت شده از گاندو
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از گاندو
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
.
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل اول / قسمت اول
«هاجر - سوریه»
کف پاهایم میسوزد، نه پول آنچنانی در بساط دارم تا بتوانم تمام مسیرها را با ماشین بروم و نه خیلی با کوچه و پس کوچههای سوریه آشنایی دارم که بتوانم از میانبرها استفاده کنم. برعکس به خاطر نداشتن آشنایی کاملا مجبور میشوم تا چند باری در سه چهار کوچه چرخ بزنم و بعد از نیم ساعت راه رفتن خودم را سر جای اول ببینم.
آدم خسته تحملی برای حمل پلاستیک یک کیلویی میوه را هم ندارم؛ اما من با تمام خستگیهایی که ریشه در عمق استخوانهایم دارد، ساره را با خود همراه کردهام تا شاید بتوانیم بعد از چند سال سختی و در به دری از این سیاه چالی که اسیرش هستیم، رها شویم.
به زمان دقیق آن اتفاق فکر میکنم، به آن روز لعنتی... ساره از سر شب سر حال نبود و موقع خواب دست و پایش حسابی یخ شدند. گمان کردیم فشارش افتاده؛ اما آب قند تاثیری بر وضعیت نمیگذاشت.
درست که فکر میکنم میبینم دقیق یک سال و یازده ماه است که از آن اتفاق وحشتناک میگذرد. اول شب یک کیسهی تخمهی ژاپنی را پای تماشای برنامه فوتبال خالی کرد و بعد از آن بود که احساس ناراحتیاش شدت گرفت.
قطرات سرد عرق شبیه شبنمی که به روی گلبرگها خانه میسازند، روی پیشانیاش مینشست و تنش را میلرزاند. چند ده بار بالای سرش نشستم و دستم را یه سمتدچپ و راست سینهام کوبیدم و از تمام دکترهای لبنان را دیدهام و با تمام داروهایی که تجویز کردند آشنایی دارم؛ اما دریغ از یک نشانه... یک نشانهی کوچک که بدانم راه را اشتباه نرفتهام.
ساره تمام دنیای من است، روزها را بخاطرش التماس کردم تا بتوانم طبیبهای مختلف را ملاقات کنم و شبها را نیز تا صبح زجه زدم و از عیسی مسیح درخواست کردم تا دستی بر سر ساره بکشد و او را از وضعی که گرفتارش شده نجات دهد؛ اما هیچ فایدهای نداشت که نداشت.
دیگر داشتم به طور کلی ناامید میشدم که از یکی از پسرهای خانم همسایه که تازه از انگلیس برگشته بود، به من پیشهاد داد سراغ طبیب ماهر سوریهای بروم. چارهای نداشتم، در لبنان همه جوابم کرده بودند و مجبور بودم که به سوریه بیایم. به سراغ دکتری که مطبش چند کوچه با یکی از مکانهای زیارتی مسلمانان فاصله دارد...
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست.
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت دوم -
هوا دیگر کم کم رو به تاریکی میرود که پرس و جو کنان خودم و ساره را به حوالی مطب دکتر میرسانم. البته که خودم هم میدانم این وقت غروب امکان ویزیت کردن ما نیست و باید تا فردا صبر کنم و امیدوار باشم که بتوانم با خواهش و التماس یک نوبت برای دخترم بگیرم. چند نفس کوتاه میکشم و پدال قفل ویلچر ساره را به پایین فشار میدهم تا بتوانم کمی استراحت کنم.
ساره با همان چشمهای مشکی و معصومش به دور و اطراف نگاه میکند، انگار دنبال چیزی میگردد. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم و دختر بچههایی را میبینم که مستانه در حال بالا و پایین پریدن و بازی کردن هستند.
دلم هری میریزد، فکر طفلم را میخوانم. از همان روزهای اول بچگیاش هم همینطور بودم، با کوچکترین حرکت سر و یا گردش چشمش میتوانستم تمام افکار ریز و درشتی که در سر داشت را بخوانم. گرسنگی و تشنگیاش را تشخیص دهم و دردهایش را تسکین دهم.
خستهی راهم، باید کمی دیگر استراحت کنم تا بتوانم با دل درست و سر صف به دنبال جایی برای اسکان بگردم. دوباره به ساره نگاه میکنم، لبهای صورتی رنگش طوری کش آمده که گویا همین حالا در بین کودکان است.
میدانم که خوشحالیاش خیلی زود تمام میشود، خیلی زودتر از تمام شدن بازی بچهها... زودتر از رفع این خستگی لعنتی که در عمق استخوانهای پایم ریشه میدواند.
نباید اجازه بدهم که ساره حالش خراب شود، بیخیال خستگیام میشوم و دستم را به زانوهایم بند میکنم و بلند میشوم. ساره سر میگرداند و نگاهم میکند:
-چرا بلند شدی مامان؟ به خدا ناراحت نمیشم وقتی به بازی کردن این بچهها نگاه میکنم، من که حسود نیستم مامانی...
دیگر صدایش را نمیشنوم، صدای جیغهای ممتد بچههای خوشحال را میشنومظ؛ اما صدای ساره را نه. احساس میکنم جگرم با شنیدن کلماتی که ساره به زبان میآورد آتش میگیرد. من خودم را مقصر میدانم، آن شب فهمیدم که تنش بیش از اندازهی طبیعی داغ است؛ اما توجهی نکردم... توجهی نکردم و او ناغافل شروع به لرزیدن کرد.
دلم لرزید، اتاق لرزید و جهان به پیش چشمهایم تیره و تار شد. وقتی چشم باز کردم سارهی زیبای مو خرمایی من دیگر نتوانست راه برود.
ساره با دست تکانم میدهد:
-صدام رو میشنوی مامانی؟
سرم را به آرامی تکان میدهم:
-آره دختر خوشگلم، میشنوم الهی قربونت برم.
سوالش را دوباره میپرسد:
-میگم امشب قراره کجا بخوابیم؟
دستهایم را مشت میکنم و همانطور که سعی دارم خودم را خوشحال نشان دهم، همراه با لبخندی میگویم:
-نگران نباش جون و دل مامان، یه جایی پیدا میکنم که حسابی خوش بگذرونیم.
سپس از رفتارم پشیمان میشوم، تمام آدمهایی که در دور و اطرافم هستند مشکی پوش و عزادارند. نمیدانم چه کسی در شهر از دنیا رفته که مردم اینگونه دارند برایش سنگ تمام میگذارند؛ اما خیلی خب میدانم که این جمعیت زیاد ممکن است من را برای گیر آوردن یک اتاق به دردسر بیاندازد.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست.
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت سوم -
نمیتوانم همینطور بی هدف منتظر بمانم. باید هر چه زودتر دست به کار شوم و اتاقی برای سپری کردن این شب شلوغ پیدا کنم. با اینکه زانوهایم از فرط خستگی راه زق زق میکند؛ اما از پلههای مسافرخانهای که چراغ تبلیغاتیاش را از چند متر آن طرفتر دیده بودم، بالا میروم و بعد از یک احوال پرسی با صاحب مسافرخانه از او میخواهم تا اتاقی به من بدهد.
مرد مسن با همان سیبیل پر پشت و پیشانی پیله بستهای که دارد، چند ثانیهای با لبخند نگاهم میکند و سپس چایی یک رنگش را هورت میکشد و میگوید:
-لابد برای همین امشب هم اتاق میخوای؟
شانهای بالا میاندازم:
-مسافرم، تازه از راه رسیدم و معلومه که برای امشب دنبال اتاقم.
صاحب مسافرخانه با همان شکل و شمایل به صلیبی که روی گردنم تاب میخورد چشم میاندازد و جواب میدهد:
-تو مسلمون نیستی، درسته؟
شاکی میشوم:
-مگه فقط به مسلمونها اتاق میدی؟
ساره از دیدن حالت عصبیام میترسد و شروع به سر و صدا میکند تا خودم را به کنارش برسانم. دلم نمیخواهد دیگر با این پیرمرد متعصب همکلام باشم، پشتم را به او میکنم تا برگردم که میگوید:
-منظوری نداشتم دخترم، واسه این گفتم مسلمون نیستی؛ چون فهمیدم نمیدونی توی چه ایامی اومدی و دنبال اتاق میگردی!
مکث میکنم، سپس متعجب نگاهش میکنم.
ادامه میدهد:
-حتما اون بارگاه بزرگ بیرون رو دیدی، درسته؟
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم، پیرمرد با حوصله توضیح میدهد:
-اونجا مزار دختر امام سوم شیعههاست، فردا هم سالروز شهادت پدر این خانم و سختیهایی هست که توی کربلا... توی عراق کشیدن. حالا تقریبا از همه جای دنیا دارن میان تا خودشون رو کنار این دختر سه ساله برسونن و ازش حاجت بگیرن.
تنم میلرزد، لحظهای احساس میکنم نمیتوانم سر پا بایستم. فردا روزی است که همه برای گرفتن حاجت به اینجا میآیند؟
از دختری سه ساله؟ ناخودآگاه به دختر هشت سالهام نگاه میکنم... به ساره که حالا نزدیک دو سال است به این صندلی چرخدار پیچ و مهره شده است. به دریای چشمهای سرخش که با دیدن بازی کودکان پر تلاطم میشود و من را میسوزاند و خاکستر میکند.
پیرمرد رشتهی افکارم را پاره میکند:
-دختر بعیده بتونی امشب اتاقی گیر بیاری، من یکی از اتاقهام رزو شده برای فردا عصر... اگه میخوای میتونی امشب رو اینجا بخوابی، تا فردا هم خدا بزرگه.
مات و مبهوت نگاهش میکنم و بابت رفتار بدی که داشتم، شرمنده میشوم. سپس تشکر میکنم و فورا به سمت ساره میروم تا او و کولهی بزرگی که روی پاهای بیتوانش گذاشتم را به داخل اتاق ببرم. به اتاقی که فقط همین امشب در اختیار من است. خیالی نیست، صبح اول وقت تمامی مدارک ساره را برای دکتر میبرم و از او وقت میگیرم. بعدش هم فکری به حال اتاق میکنم، خدا همیشه جای شکرش را باقی میگذارد.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست.
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت چهارم -
انقدر خستهام که اصلا نمیفهمم چطور خوابم میبرد. ساره را روی تخت دراز میکنم، خودم نیز کنارش دراز میشوم و چشمهایم را میبندم. همه چیز در پس چشمهایم تاریک میشود، تاریک تاریک تاریک!
نور ناگهان به پشت پلکهایم میتازد. در حرکتی ناخودآگاه و با پشت دست سعی میکنم تا راه نوری که مزاحم خوابم میشود را سد کنم؛ اما نمیتوانم. ناچار چشمهایم را باز میکنم و خورشید را در بیرون پنجره میبینم. به این زودی صبح شده است؟ باور نمیکنم. چند ثانیه مکث میکنم تا شاید متوجه شوم که دارم خواب میبینم. اصلا برایم عجیب نیست اگر پلکی بزنم و دوباره خودم را غرق در تاریکی شب ببینم.
خوابهایم زیادی رنگ بودی واقعیت دارد... انقدر زیاد که گاهی اوقات ساره را با لبهایی خندان و دستهایی باز در حال چرخ زدن در اتاق خانه میبینم و از ته دل خوشحال میشوم. سپس پلکی میزنم و از خواب بیدار میشوم؛ اما حالا خواب نیستم و زودتر از چیزی که فکرش را میکردم صبح شده است. مطابق عادت بوسهای به گونهی ساره میزنم و از جایم میپرم تا هر چه زودتر به سمت مطب دکتر راه بیافتم.
خیالم از بابت ساره راحت است، دیشب به او گفتم فردا صبح زود باید برای وقت گرفتن به مطب دکتر بروم و حالا هم به همین دلیل است که از این اتاق اجارهای خارج میشوم. بیرون از مسافر خانه هلهلهای بر پا شده است. مردم طوری در جوش و خروش هستند که گویا در اواسط روز هستیم. خیلی دوست دارم با آنها هم کلام شوم و در مورد آن دختر سه ساله از آنها سوال کنم.
در مورد پدرش... در لبنان اطلاعات اندکی دربارهی امام سوم شیعیان به گوشم خورده و کم و بیش میدانم که او به همراه خانوادهاش درگیر یک جنگ نابرابر میشوند و دشمن او و سپاهیانش را به بدترین شکل به قتل میرساند و خانوادهاش را به اسارت میگیرد.
از بین انسانهایی رخت عزا به تن کردند و شانه به شانهی هم به سمت حرم زیبای این خانم سه ساله راهی میشوند، عبور میکنم و پرس و جو کنان خودم را به مطب دکتر میرسانم. منشی نگاهی به برگهی آزمایشاتی که تا به حال از ساره گرفتم میاندازد و با ناامیدی به من برای بعداز ظهر وقت میدهد تا با دکتر دیدار کنم.
نگاهش زمانی که عکس سیستم عصبی نخاع ساره را دید، دلم را میلرزاند... همان عکسی که تمام دکترها بعد از دیدنش از سارهی زیبای من قطع امید کردند. بغض راه گلویم را میبندد؛ اما سعی میکنم حالم را از منشی دکتر پنهان کنم. مستاصل و دلشکسته به سمت مسافرخانه برمیگردم. به حرفهای مرد مسافرخانهای فکر میکنم و احتمال میدهم که با دیدن من بگوید که باید اتاق را هم خالی کنیم.
قبل از رسیدن به مسافرخانه متوجه بیشتر شدن تعداد دستههای عزاداری میشوم و ناگهان به خاطر میآورم که دیشب شنیدم شیعیان برای حاجت گرفتن، خواستههایشان را به پیش این نازدانه میآورند. اشک در چشمهایم حلقه میزند، نمیفهمم چه میشود؛ اما همگام با سایر مردم به داخل صحن کشیده میشوم و چشم که باز میکنم، گنبد طلایی این دختر سه ساله را رو به رویم میبینم. نمیدانم چرا؛ اما اشک از چشم هایم جاری میشود و لبهایم بدون آن که بخواهم برای درد دل تکان میخورد:
-دخترم مریضه، خانم. نمیتونه راه بره، مجبوره روی صندلی چرخ دار این طرف و اون طرف بره... خانم همهی دکترها جوابمون کردن، میگن دیگه نمیتونه روی پاهاش وایسته.
بیاختیارترین آدم در حرم میشوم.نه میتوانم جلوی هق هقم را بگیرم و نه توان نگفتن کلماتی که در سرم هست را دارم:
-بچههای دیگه دخترم رو با دست نشون میدن...
بهش میخندن، بهش طعنه میزنن. خانم خودتون سه ساله بودید، میدونید اگه بقیه یه بچه رو وارد بازی نکنن چه حالی پیدا میکنه. خانم بچهها با بچم بازی نمیکنن. خانم دخترم همهی اینها رو میفهمه و به روم نمیاره... همین هم داره آتیشم میزنه...
خانم خودت کمکش کن، خودت دستش رو بگیر...
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست.
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت پنجم -
در میان اشکهای شره کرده به روی گونهام متوجه دستی میشوم که شانهام را لمس میکند. هراسان دستم را روی دهانم فشار میدهم و به زنی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم. او هم به پهنای صورت گریه کرده است، چشمهایش سرخ و پف دار است. در جواب نگاه خیره ام با صدایی گرفته میگوید:
-به این خانم هم طعنه زدند، با دست نشونش دادن و باهاش بازی نکردن... پیش خوب کسی اومدی خواهرم، در خوب خونهای رو کوبیدی.
شوکه میشوم. نمیدانستم که این دختر سه ساله هم شرایطی شبیه به دختر من را تجربه کرده است. به آرامی میگویم:
-مثل سارهی من... خیلی سخته که...
زنی که کنارم ایستاده به هق هق میافتاد. در میان بارش چشم نواز چشمهایش تعریف میکند:
-تا حالا دخترت مجبور بوده از ترس با پای برهنه روی خارهای بیابون بدوه؟ تا حالا از دستی که خیلی بزرگتر از صورتشه سیلی خورده؟ اصلا شده چند روز گرسنه بمونه و تو چیزی نداشته باشی تا سیرش کنی؟ اگه دخترت بهونهی باباش رو گرفت چیکار میکنی؟
مات و مبهوت نگاه به زنی میکنم که انگار دارد از مصیبتهایی که این خانم دیده برایم میگوید تا آرام شوم. سوالش را خودش جواب میدهد:
-دخترت رو ناز میکنی، براش از باباش میگی، یه جوری که نترسه و امیدوار بشه که یه روزی باباش رو میبینه؛ اما وقتی این خانم بهونهی باباش رو گرفت یه تشت آوردن و جلوش گذاشتن... متعجب گفت درسته گرسنهم؛ اما من فقط بابام رو میخوام... یکی از اون حرومزادهها گفت تشت رو کنار بزن، میدونی توی تشت چی بود؟ سر بریدهی باباش... سر بریده و آسیب دیدهی امام حسین...
از شدت گریه بیحال میشوم. بیحال و شرمنده که چرا دخترم را با این خانم بزرگوار مقایسه کردهام. کمرم به یکی از ستونهای حرم میچسبد و سر میخورد و چشمهایم بسته میشود تا خواب من را در دریایی از تاریکی غرق کند. همه جا تاریک است، بالا و پایین، چپ و راست، جلو و عقب... ناگهان نوری پیش چشمم ظاهر میشود. از همه طرف...
نوری که متفاوتتر از هر نور زمینی است و از رنگهایی تشکیل شده که مشابه آن را تا به حال ندیدهام. عجیب است که چشمهایم جز نور چیزی نمیبیند؛ ولی متوجه میشوم که در محضر خانم سه سالهای هستم که تازه با او آشنا شدم.
احساس میکنم نور به من نزدیک میشود. نزدیک و نزدیکتر، با اینکه بینهایت احساس خوبی به حالم دارم؛ اما لحظهای ترس برم میدارد. ته دلم خالی میشود، یاد دخترم میافتم... دختری که در برابر این خانم بزرگوار دیگر نگرانش نیستم، راستش... راستش از یک جایی به بعد که حرفهای آن خواهری که در حرم کنارم بود را شنیدم دیگر برای دختر خودم گریه نکردم. نور به نجوایی در گوشم تبدیل میشود که من میفهماند به خانه برگردم.
سپس احساس میکنم که در میان سیاهی مطلقی که درگیرش هستم، در حال سقوط به چاه بزرگ هستم... در حال پرت شدن به بیداری. ناچار چشمهایم را باز میکنم و از جا میپرم.
به دور و اطراف نگاه میکنم و خودم را در بارگاه همین خانم والامقام میبینم. نگرانیها برای ساره دوباره سراغم میآیند. هراسان به طرف مسافرخانه میروم. صاحب مسافرخانه با دیدن چشمهای پف کردهام حرفی نمیزند.
یک راست به سمت اتاقی که برای یک شب اجاره کردیم میروم و کلیدم را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم؛ اما با صحنهای رو به رو میشوم که انتظارش را نداشتم...
ساره سر پایش ایستاده و چند قدمی از چرخی که همیشه باعث خجالتش بوده، فاصله گرفته است. شبیه شمعی که به یک باره آب میشود، روی زمین پخش میشود و دستم را جلوی دهانم نگه میدارم. ساره مدام به چپ و راست نگاه میکند و گویی با چشمهایش در اتاق به دنبال کسی میگردد. باید بتوانم کلمهای پیدا کنم، نمیشود همینطوری همه چیز را نادیده بگیرم. به خودم فشار میآورم تا سوال کنم:
-ما... مامان... چه... چطوری تونستی...
ساره با همان حالت معصومانهاش میگوید:
-نزدیک یک ساعت بعد از اینکه رفتی، یه دختری اومد اینجا و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت تو ازش خواستی باهام بازی کنه... نفهمیدم چطوری اومد، انقدر از دیدنش احساس آرامش گرفتم که نپرسیدم چطوری اومده، فقط... فقط بهش گفتم من که نمیتونم از روی این صندلی بلند شم تا باهاش بازی کنم، اونم نزدیکتر شد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم و بلندشم...
گریهی ساره شدیدتر میشود، تا جایی که با هقهق بقیهی ماجرا را تعریف میکند:
-بعد از اینکه دستم رو توی دستش گرفت... انگار خون توی پاهام دوید... کمکم کرد از روی چرخ بلندشم... تونستم سرپا بایستم...
مامان... چرا صورتش... چرا صورت اون دختر کوچولو... مامان...
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
.
.
داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت ششم -
«فصل دوم»
«تامیلا - سوریه»
فردا عاشوراست.
از مدتها قبل برنامه ریزی کرده بودم تا هر طور که شده خودم را در روز عاشورا به سوریه برسانم و حالا که اتوبوس در یکی از خیابانهای نزدیک حرم متوقف میشود، خیالم تا حد زیادی راحت میشود.
با احتیاط از پلههای اتوبوس پایین میآیم. بدون خجالت در میان جمعیتی که هستند راه میروم و دستم را روی شکم و پهلویم میکشم. بقیه هم مراقبند تا مبادا ناخواسته ضربهای به شکمم بزنند، راه را برای من باز میکنند تا در شلوغیها به راحتی گام بردارم و به طرف مقصد حرکت کنم.
از اینکه هیچ مسیری برایم بسته نیست، احساس خوشنودی میکنم. نگران پیدا کردن صندلی خالی در اتوبوس نیستم، کافی است تا بقیه نگاهی به شکم برآمدهام بیاندازند تا جایشان را به من بدهند. یک راست به سمت مسافرخانهای میروم که از قبل یکی از اتاقهایش را رزو کرده بودم. پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته تسبیحی میچرخاند و با کسی که کنارش در حال چایی خوردن است، حرف میزند:
-بندهی خدا از لبنان اومده بود... دست بچهی فلجش رو گرفته و آورده به امید اینکه دکترهای اینجا معالجهش کنن، حالا چی میشه به حرمت حضرت رقیه یه شب بهش پناه بدیم؟
من نمیتوانم صورت مرد کناریاش را ببینم؛ اما مشخص است که لیوان چایی عراقیاش را بالا میآورد و هورت میکشد و میگوید:
-آره بابا، خیلی کار خوبی کردی حاجی. تو به خاطر این خانم سه ساله بهش کمک کردی، مطمئن باش خدا هم یه روز از جایی که فکرش رو نمیکنی بهت کمک میکنه.
پیرمرد با چشمهایی سرخ دست هایش را بالا میآورد و میگوید:
-خدا از دهنت بشنوه.
سپس دستهایش را به صورتش میکشد و از سر جایش بلند میشود و بعد از خوش آمد گویی به من، میپرسد:
-قبلا اتاق گرفته بودی دخترم؟
از خستگی چروکی به صورتم میاندازم و سرم را تکان میدهم:
-بله عمو، اتاق دوازده رو گرفته بودم.
پیرمرد فورا چهارپایهی چوبیاش را به اینطرف پیشخوان میگذارد و میگوید:
-بشین دخترم، خستهی راهی... با این وضع و اوضاعت هم خوب نیست سر پا بمونی.
تشکری میکنم و روی چهارپایه وا میروم. واقعا خستهام. در وضعی که من دارم چند قدم پیادهروی معمولی هم خیلی سخت است، چه رسد به این چند روز در راه باشی و از این اتوبوس به آن ماشین کوچ کنی تا بالاخره در پس این دنیای تاریک، روشنی مقصد به صورتت بتابد.
پیرمرد می گوید:
-گفتی اهل سوریه نیستی؟ ممکنه پاسپورتت رو بدی که اتاق اشتباهی بهت ندم.
لبخندی میزنم و پاسپورتم را از درون ساک بیرون میکشم و به سمت پیرمرد تعارف میکنم.
پیرمرد نگاهی به عکس پاسپورت و صورتم میاندازد و در حالی که پاسم را درون یکی از کشوهای کوچک کنار دستش میگذارد، کلید اتاق دوازده را برمیدارد و میگوید:
-من وسیلههات رو تا بالا میارم دخترم.
تعارف میزنم:
-آخه اینطوری که زحمتتون میشه.
پیرمرد لبش را بین دندانهایش فشار میدهد:
-این چه حرفیه دخترم، تو مهمون مایی... بریم بالا... همین طبقهی اوله.
چند پله که بالا میآییم همینطوری حرفی میزنم تا چیزی گفته باشم:
-خیلی لطف کردید آقا، با این سن و سال واقعا توقع نداشتم که شما زحمت بکشید.
پیرمرد درب اتاق را باز میکند و میگوید:
-من خیلی ساله که اینجا نوکر نوکرای این خانم سه سالهام دخترم، خجالت نکش... اگه هم هر کاری داشتی فقط و فقط به خودم بگو.
لبخندی میزنم و تشکر دوبارهای میکنم و درب اتاق را میبندم.
همزمان با بستن درب اتاق، لبخند از روی لبهایم محو میشود...
چادرم را کنار درب رها میکنم و دکمهی مانتوی گشادی که به تن دارم را باز میکنم، سپس دستم را به آرامی به نزدیکی ستون فقراتم میبرم و چسب کمربندی که محکم بستهام را باز میکنم...
به آرامی شکم مصنوعی و محتویات داخلش را بیرون میآورم و کنار تخت میگذارم...
محتویاتی که من را از یک زائر باردار به یک داعشی انتحاری تبدیل میکند.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام
نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت
صاحب اثر نیست