#داستان_داداش_محسن
قسمت هفتم
فردا صبح محسن بیدار شد و با مریم شروع کردند به صبحانه خوردن.
_مریم جون پاشو کاراتو بکن امروز خودم میرسونمت دانشگاه
_نه....نه...نه....داداش چرا شما زحمت بکشید؟ خودم میرم....لازم نیست شما بیاید....
_زحمتی نیست...امروز ماشین رفیقمو قرض گرفتم میخوام خواهر گلمو برسونم دانشگاه....اشکالی داره؟
_نه....اشکالی که نداره....اما...آخه....من قبلش جایی کار دارم....بعدش میرم دانشگاه..
_باشه آبجی...هرجا کار داری،خودم میرسونمت.... امروز میخوام دربست درخدمت خانواده باشم😊
مریم که دید داداش محسن بدجوری گیر داده، قبول کرد و رفت حاضر شد.
_آبجی جون، ماشینو دم در خونه پارک کردم. برو وایسا کنار ماشین تا منم حاضر شم بیام.
_چشم داداش
تو فرصتی که محسن داشت کارهاشو میکرد، مریم از خانه زد بیرون و سریع سوار تاکسی شد و رفت دانشگاه.
محسن تا در خانه را باز کرد، دید مریم سوار تاکسی شد و رفت. از تعجب داشت شاخ درمی آورد.😳
برگشت خانه و رو به مادرش گفت:
_این دختره چشه مامان؟ من ماشین به خاطر اون قرض گرفتم... چرا گذاشت رفت؟؟؟
_من انتظارشو داشتم....
_یعنی چی؟ چرا؟؟
_چی بگم مادر....من حرف نزنم بهتره...
_تو از چی خبر داری مامان؟؟ خب به منم بگو...مثلا من مرد این خونه ام...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت هشتم
مادر سرشو انداخت پایین و راهشو کشید و رفت.
محسن چشم به مادر دوخته بود و فریاد میزد:
مامان تو این خونه چه خبره؟ اون دختره داره چکار میکنه؟؟ چرا چادرشو سرش نکرده بود؟؟
محسن که از مادرش هیچ جوابی نشنید، راه افتاد که برود دانشگاه. شاید از مریم جواب سوالاتش را بگیرد.
با کلی پرس و جو، دانشگاه شهرشان را پیدا کرد. از نگهبان دم در سراغ مریم را گرفت. نگهبان پوزخندی زدند و گفت:
اینجا هزار تا مریم داریم. برو تو خودت پیداش کن.
محسن وارد دانشگاه شد. دهانش از تعجب بازمانده بود. انگار شهر بود. پر از ساختمان های جورواجور. تا بحال پایش به هيچ دانشگاهی باز نشده بود. فکر میکرد دانشگاه هم مثل مدرسه است. میشود از مدیر مدرسه، اسم و فامیل کسی را بپرسی و پیدایش کنی....
هر چه میگشت چهره آشنایی پیدا نمیکرد.
از یکی از دانشجوها آدرس دانشکده پزشکی را پرسید.
پرسان پرسان به دانشکده پزشکی رسید. از ماشین پیاده شد و گوشه ای روی چمن ها نشست.
هر چه به گوشی مریم زنگ زد، جواب نداد. درنهایت پیام داد:
من دم در دانشکده پزشکی هستم. زود بیا بیرون.
مریم تا پیام برادرش را خواند با دستپاچگی تماس گرفت:
_سلام داداش....تو اینجا چکار میکنی؟؟
_علیک سلام.... چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟
_ببخشید.... آخه... سرکلاس بودم....صداشو نشنیدم...
_ زود بیا بیرون ببینم...
_نمیتونم بیام....کلاس دارم...
_گفتم همین الان بیا بیرون...
مریم گوشی را قطع کرد.
سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت. آرایشش را پاک کرد. مقنعه اش را کشید جلو. چادرش را درآورد که بپوشد.
اما پشیمان شد. دستش گرفت و راه افتاد به سمت در....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
نظرتون در مورد این داستان چیه؟
لطفاً نظرتون رو به این آی دی بفرستید
@asemani4522
#داستان_داداش_محسن
قسمت نهم
از داخل دانشگاه نگاهی به بیرون انداخت. دید محسن با قیافه ای درهم روی چمن ها نشسته و منتظر است.
در دلش به محسن گفت:
آخه چرا آمدی اینجا؟؟ میخوای آبرومو ببری پیش دوستام؟؟ این رخت و لباس هاتو لااقل عوض میکردی...نگاش کن چطوری پهن شده روی زمین... اگه دوستام منو با تو ببینن چی میگن آخه؟؟ صبح از دستت در رفتم، الان چطوری فرار کنم؟؟
در همین افکار بود ک دوباره محسن به گوشی اش زنگ زد و با فریاد گفت:
_پس چرا نمیای دختر؟؟؟ میای بیرون و خودم بیام تو؟؟
_چرا عصبانی میشی داداش؟؟ چشم... چشم...همین الان آمدم..
دوباره با خودش زمزمه کرد:
انگار اینجا چاله میدونه که اینطوری داد میزنه.. معلومه دیگه از بی فرهنگی شه...اون که تا حالا رنگ دانشگاه ندیده که فرهنگ سرش بشه...
مریم سریع سوار ماشین شد تا محسن فرصت عرض اندام جلوی هم دانشگاهی هاشو پیدا نکند...
محسن همین طور ک اخم هایش درهم بود، نشست پشت فرمان و حرکت کرد.
مریم هم هر از گاهی نیم نگاهی به محسن میکرد و در دلش بهش بد و بیراه میگفت:
اصلا تو کی هستی ک بخوای برا من تعیین تکلیف کنی؟ من آزادم ک هر کاری دلم میخواد بکنم. به هیچ کس هم اجازه دخالت نمیدهم ...
گوشی مریم زنگ خورد، روی صفحه گوشی نوشته بود: ساسان.
مونده بود جواب بده یا نه. از طرفی دلش میخواست با عشقش صحبت کنه، از طرف دیگه جلوی داداشش نمیتونست...
چند باری قطع کرد اما ساسان ول کن نبود. پاکار واستاده بود ببینه قضیه چیه. چرا مریم هنوز نیمده، رفت. اون پسره کی بود که سوارش کرد. چرا جواب تماسشو نمیده. و هزار تا سوال دیگه.
محسن همین طور که اخم هایش تو هم بود گفت:«خب چرا جوابشو نمیدی؟!»
مریم با دستپاچگی گفت:« مهم نیست. از بچه های دانشگاهه. سرفرصت زنگش میزنم.»....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
برخی از والدین را میبینیم که بیشتر از بچه در حال مشق نوشتن و تکلیف انجام دادن هستند
بعد میگوییم بچه های ما وابستهاند و مستقل نمیشوند، تکالیف بچه ها به خودشان و معلمشان مربوط است، اصلا نباید دخالت کنید، حساس هم نباشید که ناقص انجام دهند.
ناقصی که خودشان انجام دهند بهتر است،
و اگر کمک خواستند راهنماییشان کنید.
ولی وقتی تمام مسؤولیت کارهای کودکتان را بر عهده میگیرید مطمئنا در بزرگسالی نمیتواند شخصیت مستقلی داشته باشد.
❀ @madaranee ❀
#داستان_داداش_محسن
قسمت دهم
محسن جلوی در خانه پارک کرد و مریم را پیاده کرد بعد هم گازشو گرفت و رفت...
مریم همین که وارد خونه شد دید مادرش دست به کمر جلوش ایستاده...
_دختره ی جونم مرگ شده برا چی اینقدر داداشتو حرص میدی؟ میخوای دقش بدی؟؟ باباتو ک رفت....میخوای دادشتم بندازی سینه قبرستان راحت بشی؟؟ اونوقت کی دیگه میخواد خرج آب و نانت را بده؟؟
_چه خبرته مامان؟؟!!! بذار برسم بعد منو ببند به رگبار.... داداش محسن هر کاری کرده وظیفه اش بوده....همه پسرهایی ک بابا ندارن میرن کار میکنند... مگه داداش محسن خونش از بقیه رنگین تره؟؟ ...اصلا بیشتر ازینا باید کار میکرده... برو خونه زندگی دوستامو ببین...برو ببین چی میپوشن و با چه ماشینی میان کلاس...من از همه شون بدبخت ترم....
_دختره ی چش سفید.. یوقت اینا را جلوی داداشت نگیا... اون بیچاره فقط به خاطر تو ترک تحصیل کرد...میخواست تو از درس خواندن جا نمونی... مگه یادت رفته بابات ک مرد داداشت درسو گذاشت و رفت پی کار...مگه یادت رفته وقتی دانشگاه قبول شدی شبانه روز کار کرد تا بتونه خرج دانشگاهتو دربیاره...
_اینقدرررر منت سرم نذار مامان...خودش خواسته بره کار کنه، به من چه، حالا اینا رو میگی ک برم دست و پاشو ببوسم؟؟ اون دستای کثیف و زبرشو با اون پاهای بوگندو!!! اه اه جوراباش همیشه بوی گند میده.🤦
_هیس ساکت.... انگار آمدش....برو زود ناهارشو گرم کن بخوره
_ برو بابا...مگه من خدمتکارشم...خودش بره گرم کنه بخوره...مگه دست نداره؟!
محسن وارد خونه شد. یکراست به اتاقش رفت.لباسش را عوض کرد و خوابید.
......
با صدای خواهرش از خواب بیدار شد. مریم در اتاق بقلی داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد.
آنقدر صدای حرف زدن و خندیدنش بلند بود که محسن از اتاق خودش، به وضوح حرف هایش را میشنید..
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت یازدهم
محسن وارد خونه شد.
یکراست به اتاقش رفت. لباسش را عوض کرد و خوابید.
با صدای خواهرش از خواب بیدار شد. مریم در اتاق بقلی داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد. آنقدر صدای حرف زدن و خندیدنش بلند بود که محسن از اتاق خودش، به وضوح حرف هایش را میشنید:
_ساسان جون تو چقدر ساده ای. نه بابا، داداش کیه؟! من که داداش ندارم.... کی گفته داداشم بود؟! این پسره پادوی بابام بود.... آخه بابام سرش خیلی شلوغه.... کاراهای شرکتش خیلی زیاده وقت نمیکنه بیاد دنبال من. واسه همین هروقت جایی کار دارم، پادوی شرکتش رو میفرسته دنبالم.... راستی ساسان... این رستوران آخری ک رفتیم چقدر لاکچری بود....خیلی حال داد... ازین جاهای خفن بازم بیا بریم... ایندفعه مهمون من.... هرچقدرم خواستی رفیق هاتو بیار. همشون مهمون من. نه بابا پولش ک چیزی نیست...بابای من مایه دار تر از این حرفاس...
مریم همین طوری که گرم صحبت بود که یکدفعه سرجا خشکش زد....
دهانش باز مانده بود و زبانش بند آمده بود....
تنها کاری که توانست بکند این بود که تلفن را قطع کرد و در مقابل مادر و برادرش که تمام قد جلویش ایستاده بودند، از جا بلند شد و نشست...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani