#داستان_حاج_صمد
قسمت دوازدهم
از آن روز ب بعد نه دیگر خانم، روی بیرون رفتن از خانه را داشت و نه حاجی دل و دماغی برای جایی رفتن و چرخیدن. حتی حوصله جواب تلفن دادن را هم نداشت.
حال پدر و مادر ک بد باشه حال بچه ها هم خرابه. بخصوص مادر ک چراغ خونه اس. اگه مادر ناراحت و بی حوصله باشه انگار خونه خاموشه. دیگه هیچی رنگ و بویی نداره.
فاطمه ک دیگه ازین وضعیت خسته شده بود، سراغ پدر آمد و با همان شیرین زبانی های دلبرانه اش گفت: بابایی چند روزه نبلدیم پارک. حواست هست؟ مگه یادت رفته بهم قول داده بودی اگه دختل خوبی بودم و نقاشی های خوشگل مشکل برات کشیدم هر شب ببلیم پارک؟ میدونی الان چند تا شبه ک با هم نلفتیم پارک؟ تازه کلی وقته پفک هم نخوردم.
پدر ک از این همه شیرینی دخترش ب وجد آمده بود، یه بوس آبدار ب صورت دخملش کرد و بقلش کرد و بردش پارک.
وقتی برگشت خانه، خانمش سراسیمه آمد دم در.
_سلام حاجی...چقدر دیر کردی
_چی شده مگه؟
_چند بار تا حالا از خیریه تماس گرفتند باهات کار داشتند. گفتند ب گوشیت هم تماس گرفتند جواب ندادی
_آره میدونم. جواب ندادم چون میدونم کارشون چیه. حتما کار خیریه گره خورده، یا کسی نیاز ب کمک داره، یا اون دخترها ک جهیزیه میخواستن، دنبالم میگردن، یا ... ازین جور کارا... دیگه حوصله هیچ کدومشو ندارم. یعنی دیگه روی مواجه شدن با مردم نیازمند رو ندارم. برم بگم چی؟ بگم هیچی ندارم کمکتون کنم؟ بگم دیگه آه در بساط ندارم؟ بگم تو خرج خونه خودمم موندم؟؟
_ولی گفتند کار مهمی باهات دارند. گفتند فردا یه سر میخوان بیان خونه مون تا مسئله مهمی را مطرح کنند...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
.
حسن و حسین از بیرون با بستنی اومدن خونه.
زینب هم رفت پیششون،ازکنارشون تککون نخورد تا بستنی بهش بدن😅
بهشون گفتم بچه ها ، آبجی نداره، ،اونم دلش بستی میخواد.
حواسم بهشون بود که دارن باهم تعامل میکنن.
با اینکه خیلی رو بستی هاشون تعصب دارن😅،ولی حواسشون به زینب بود.
تو خونه ای که بچه ها با سن های مختلف هستن، بچه بزرگتر یادمیگیره هوای کوچیکتر از خودشو داشته باشه و بچه کوچیکتر هم یادمیگیره برای خواسته های خودش تلاش کنه تا بهش برسه.
یه تعامل دوسر سوده براشون✅
#مادرانه
#داستان_حاج_صمد
قسمت سیزدهم
فردا صبح اعضای خیریه ب خانه حاج صمد آمدند.
یکی از اعضا شروع ب صحبت کرد: حاج آقا ما از آن روز ک صاحب خانه تون اونطوری با مرد شریف و آبرومندی مثل شما رفتار کرد، بسیار متأثر شدیم و تصمیم گرفتیم کاری براتون انجام بدیم تا از این وضعیت دربیاید.
شما ک اینهمه آدم را خانه دار کردید، حیفه ک خودتون بی خانه باشید. به همین خاطر بنده به همراهی بقیه اعضای خیریه، به سازمان اوقاف و امور خیریه مراجعه کردیم و ازشون خواستیم تا یک خانه به شما بدهند.
بعد از پیگیری های بسیاری که کردیم، موفق شدیم یکی از بهترین خانه های وقفی را (برای مدتی) براتون بگیریم. من این خانه را دیدم. یک خانه ویلایی بسیار زیبا و باصفاست. خیلی هم بزرگه. میتونید حتی دفتر خیریه را هم ببرید اونجا. چند سالی میتونید بدون اجاره تو اون خونه زندگی کنید. بعد هم انشالله خودتون صاحبخانه بشید.
خانم حاج صمد از این خبر اشک در چشمانش حلقه زد. اصلا انتظار چنین گشایشی در خانه و زندگی اش را نداشت. انسان وقتی به خدا توکل کند، خدا از راهی ک خودش میداند برایش گشایش حاصل میکند. در قرآن میفرماید: و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قدجعل الله لکل شیء قدرا .
چند روز بعد حاج صمد و خانواده اش ب آن خانه اثاث کشی کردند. رفتن ب آن خانه بزرگ و با صفا، با حیاط بزرگ و پردرختش هم محیط بازی خیلی خوبی را برای بچه ها فراهم کرده بود و هم جانی تازه ب زندگی حاج صمد و خانمش داده بود. دوباره شادی و خنده ب چهره مادر خانواده برگشت و دوباره حاجی به خیریه بازگشت. از آنجایی ک همه مردم حاج صمد را به دست پاکی و خیرخواهی میشناختند، خیلی زود کار خوبی هم پیدا کرد و شد متولی امور مساجد استان.
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
سلام دوستان عزیز
امشب قسمت آخر داستان حاج صمد را تقدیم میکنم. لطفاً بعد از خواندن آن نظراتتون را برام بفرستید.ممنون
@asemani4522
#داستان_حاج_صمد
قسمت چهاردهم
(قسمت آخر)
روزی حاج صمد در خیریه مشغول رتق و فتق امور بود ک گوشی اش زنگ خورد
_بله بفرمایید
_سلام حاج صمد. از اداره آگاهی تماس میگیرم. خبر خوبی براتون دارم
_سلام جناب سروان. چه خبری؟؟
_دزد پول هاتون را پیدا کردیم. لطفاً همین الان بیاید آگاهی.
حاج صمد دفتر و دستکش رو بست و سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. ب اداره آگاهی ک رسید دید همان مرد کلاهبردار، دستبند به دست، به همراه جناب سروان در اتاق نشسته اند.
جناب سروان به آن مرد اشاره کرد و رو به حاج صمد گفت: همینه؟ حاجی سرش را ب نشانه تایید پایین آورد و رویش را برگرداند. جناب سروان ب سربازی ک دم در ایستاده اشاره کرد ک متهم را ببرید بازداشتگاه.
حاج صمد روی صندلی نشست و سرش را زیر انداخت. مدام به حالت تاسف سری تکان میداد و آه میکشید. جناب سروان ک این حالت حاجی را دید از جا بلند شد. لیوان آبی پر کرد و دست حاجی داد. بعد روبه رویش ایستاد و گفت: حاج صمد منو میشناسی؟!
حاجی سرتاپای جناب سروان را برانداز کرد. جوانی حدودا ۳۰ساله. با محاسن و موهای مشکی. چارشونه و هیکل ورزشکاری. هرچه فکر کرد چیزی ب ذهنش نرسید. گفت: نه جناب سروان. نمیشناسمتون
_درسته. شما منو نمیشناسید اما من شما را خیلی خوب میشناسم.
صندلی ای برداشت و گذاشت درست جلوی حاجی. رویش نشست تا چشم در چشم صحبت کند.
_چند سال پیش ک پدرم فوت کرد، من ماندم و یک مادر مریض و چند تا خواهر کوچولو. چاره ای نداشتم جز اینکه درس را ول کنم و برم کاری گیر بیارم تا بتونم خرج شون رو بدم. تو هر کاری میرفتم، مایه اش کم بود. کفاف داروهای مادر و مخارج اون دو تا دخترو نمیداد. مجبور شدم برم تو کار قاچاق.
تنها کاری بود ک درآمدش خوب بود.چند سالی جنس قاچاق کردم. با مرامم جور نبود اما چاره ای نداشتم. تا اینکه یه روز شنیدم یکی پیداش شده ب اسم حاج صمد. گفته خرج زندگی مونو میده. هر چی احتیاج داریم برامون فراهم میکنه. چند ماهی صبر کردم دیدم بله. درست شنیدم. حاج صمد هر ماه هم پول داروهای مادرم رو میداد هم مخارج درس و تحصیل آبجی هامو. خیالم ک از بابت خانوادم راحت شد، تصمیم گرفتم کار قاچاق را ول کنم و بچسبم ب درس.
حاج صمد با دقت داشت به حرف های جناب سروان گوش میداد. سروان کمی از جایش جابجا شد و ادامه داد:
_از بچگی دوست داشتم پلیس بشم. توی کنکور شرکت کردم و با اینکه امکانات چندانی هم نداشتم اما با رتبه خوبی دانشکده افسری قبول شدم و الان اینجام. روبروی شما. و همه اینها را مدیون شمام.
سروان از روی صندلی بلند شد و در اتاق شروع ب قدم زدن کرد:
_چند وقت پیش شنیدم ک یک نامرد تمام پول های شما را دزدیده و در رفته. پول هایی ک به گفته خودتان قرار بوده جهیزیه چند تا دختر یتیم مثل خواهرای من بشه. خونم ب جوش آمد. گفتم هر طور شده گیرش میارم. نمیذارم یک قرون از این پول ها را بخوره. پرونده تون را خودم دست گرفتم و افتادم دنبال کارتون. ب رفقای قاچاقچی ک تو اون دوران داشتم هم سپردم ک اگه پیداش کردن کت بسته برام بیارنش. تا اینکه امروز یکی از همونا باهام تماس گرفت و گفت گیرش انداخته. داشته با پول ها از مرز رد میشده....
حاج صمد نمیدانست چه بگوید. فقط این جمله را با خودش تکرار میکرد: یدالله فوق ایدیهم. دست خدا بالای همه دست هاست.
پایان
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
دوستان عزیز سلام
داستان حاج صمد تمام شد.
برای اینکه تنوع ایجاد بشه از هفته آینده بجای داستان خودم، قسمت هایی از کتاب خاطرات سفیر را براتون میگذارم.
انشالله از هفته آینده شروع میکنیم.🌹
#تربیت_دینی
از زمان شادابی کودک ( زمانی که به او هدیه ای می دهید ؛ به مسافرت ، پارک ، دریا، جنگل، کوه ، سینماو… ) برای آموزش آموزه های دینی به او استفاده نمایید؛
زیرا موقعیت های زمانی و مکانی خوب، باعث می شود که کو دک بدون کمترین مقاومت روانی پذیرای ارزش های دینی باشد.
❀ @madaranee ❀
#تربیت_کودک
✅ بگذارید کودک مشکل خود را حل کند.
برخی از والدین عادت دارند که مشکلات کودکشان را خود حل کنند. این والدین شاید برای راحتی و رفاه بیشتر کودک این کار را انجام می دهند اما در واقع این کار باعث می شود تا کودک نتواند روی توانایی های خود تکیه کند و در آینده هم ممکن است نتواند مشکلات خود را حل کند، زیرا مطمئن است کسی هست که او را از این وضعیت نجات دهد. این عادت تا ابد با او همراه خواهد بود و او فردی می شود که در مقابل مشکلات تلاشی نمی کند و منتظر یک ناجی است تا او را نجات دهد.
🔴 از تحسین و تمجید زیاد خودداری کنید.
درست است که کودکان نیاز دارند تا از آنها تحسین و تمجید شود اما این تحسین و تمجید همیشه به صورت مثبت جواب نمی دهد.
کودک شما باید خودش به توانایی های خود ایمان داشته باشد تا بتواند عزت نفسش را تقویت کند و بتواند مدیر و مدبر باشد.
کودکان را باید به خاطر تلاش ها و توانایی هایشان تشویق کنید نه اینکه بیهوده آنها را یک فرد موفق تلقی کنید در صورتی در حقیقت این گونه نیست.
❀ @madaranee ❀
#تربیت_کودک
هرگز تصور نکنید #کم_رویی و خجالتی بودن نشانه ادب و متانت است.
کودک باید بتواند در مواقع لزوم از حق خود دفاع کند،
جواب بدهد،
مخالفت کند،
مبارزه کند...
این که کودک هميشه حرف گوش كند نشانه سلامتش نیست! اگر فرزند سالم ميخواهيد انتظار نداشته باشيد از شما حساب ببرد و هميشه حرف گوش كند.
فرزندی تربيت كنيد كه به خاطر عشق و اعتماد به شما با شما همکاری کند .
❀ @madaranee ❀
خاطرات سفیر داستان واقعی از یک دختر دانشجوی دکتراست که در فرانسه درس میخواند.
#خاطرات_سفیر
قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
چند تا پذیرش داشتم از چند دانشگاه معتبر. مهمترینش انسم پاریس بود. انسم ها اکلهای ملی ممتاز مهندسی ان که اعتبار خیلی بالایی دارند. دانشجوی خوب و توانمند میگیرند و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار میدن. هزار تا فکر و خیال میومد توی سرم و میرفت و ذوقم رو ۱۰ برابر میکرد. خیلی خوشحال بودم که میتونم دانشجوی انسم باشم. چقدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندیهای علمیاش اینقدر ارزش قائله.
استادی که قرار بود راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر توغ بودم. با یه خانواده فرانسوی زندگی میکردم. چیزی شبیه دختر خونده. رفتم یه بلیط رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد. یه ساعتی بود که رسیده بودم به پاریس. جلوی در انسم بودم. یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد با راهنمایی برگهای که توی بخش پذیرش و نگهبانی داده بودند دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من رو قبول کرده بود.
یه خانم خیلی خیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مودب رفتم تو و با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازه کافی برای اینکه دانشجوی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه. استاد با یک نگاه مبهوت سرتا پام رو برانداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم رو داد. ازم خواست بشینم.
شاید ۱۰ ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سوال کنه. اگرچه همه چیز رو میدونست که قبولم کرده بود و سوابق تحصیلی من دستشون بود. من هم خیالم از همه چیز به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دورههای قبل راحت راحت بود. برای همین اتفاقاً من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه .از اینکه چه ایدههایی دارم، از اینکه چی تو سرمه، چه جوری میخوام به نتیجه برسونمش؛ جواب همش آماده کرده بودم. داشتم فکر میکردم باید از کجا شروع کنم...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#خاطرات_سفیر
قسمت دوم
خیلی خوشحال، منتظر شروع گفتگو بودم که خانم دکتر در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره میکرد، گفت: «تو همینجوری میخوای بیای توی دانشگاه؟»
انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو...
اما خب نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم:« البته»
تلفن رو برداشت و زنگ زد به یک نفر دیگه که اون موقع نمیدونستم کیه. آقایی که قیافش اصلاً شبیه فرانسویها نبود. اما ژست و اداهاش چرا.
اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دستام رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمیتونم با شما دست بدم.
بعدها فهمیدم اون آقا که معاون رئیس اون لابراتوار بود، خودش یه مسلمون مراکشیه. از اون افرادی که از خود اروپاییها هم اروپایی تر رفتار می کنند.
آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون. اما به مدت فقط چند ثانیه.
آقاهه یه جوری بود. خدا را شکر میکردم که اون استادم نیست.
استاد اومد تو. بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه گفت: «فکر نمیکنم بتونیم با هم کار کنیم. به خصوص که تو هم میخوای اینجوری بیای دانشگاه... غیر ممکنه... اون هم توی انسم!»
سرم که چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفهای جورواجور بود، یهو ساکت شد .اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو میشنیدم.
بلند شدم. خیلی سخت بود. ولی دوباره بهش لبخند زدم گفتم: «ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکترای انسم رو داشته باشم» گفت:« هر طور میخوای!»
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani