🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹
🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت :
🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه
🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ،
🔥 هیچی ازش نمی دونیم
🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم
🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم
🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید .
🍎 پلیس گفت :
🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ،
🔥 دخترا رو می بردیم .
🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد
🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت .
🍎 پلیس گفت :
🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند
🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود
🔥 هر بار عوض می شد .
🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ،
🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید .
🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ،
🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود .
🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ،
🍎 از او قدردانی کردند .
🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ،
🍎 لوح تقدیر به او داد .
🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد .
🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ،
🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ،
🍎 معرفی شد .
🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ،
🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ،
🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 نیروی ویژه پلیس ،
🍎 از سمیه دعوت کردند
🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود .
🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت .
🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ،
🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند .
🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ،
🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ،
🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ،
🍎 شرکت می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۳ 🌹🌹
🍎 سمیه ، به عنوان پلیس مخفی ،
🍎 کار و تمرکزش را ،
🍎 روی پرونده دختران گمشده دانشگاه گذاشت
🍎 او با کمک بسیج دانشگاه ،
🍎 همه اساتید و مسئولان دانشگاه را ،
🍎 تحت نظر و تعقیب قرار داد .
🍎 اما هیچ چیز مشکوکی ، پیدا نکردند .
🍎 سمیه تصمیم گرفت تا در کلاسهایی که ،
🍎 چند دختر از آن گم شده است ، شرکت کند .
🍎 و یا دوربین و میکروفون مخفی ،
🍎 در کلاسها ، جاسازی کند
🍎 بعد از مدتی ، متوجه موضوع مهمی شد .
🍎 چندتا از اساتید ، در حین تدریس ،
🍎 با القائات منفی و تحقیر کننده ،
🍎 دانشجویان را از ادامه تحصیل ،
🍎 و حتی ماندن در ایران ، منصرف می کردند .
🍎 آن اساتید ،
🍎 پیشرفت های کشورهای خارجی را ،
🍎 به دانشجویان نشان می دادند
🍎 اما پیشرفت های ایران را نمی گفتند
🍎 و در عوض ،
🍎 نقاط ضعف ایران را نشان می دادند
🍎 و بارها به دانشجویان تلقین می کردند
🍎 که در ایران ، نمی توان پیشرفت کرد .
🍎 و دانشجویان را ،
🍎 به رفتن از ایران تشویق می کردند .
🍎 دانشجویانی هم که عزت نفس پایینی دارند
🍎 خیلی زود تحت تاثیر قرار می گرفتند
🍎 و حرف های غلط استاد خود را ،
🍎 بدون تحقیق و فکر ، باور می کردند .
🍎 و به مرور زمان ،
🍎 احساس بی شخصیتی و بی هویتی می کردند .
🍎 هزاران پیشرفت ایران را نمی بینند
🍎 اما چنان مشکلات را برای خود بزرگ می کنند
🍎 که با ترس و وحشت ، به آینده نگاه می کنند
🍎 و هیچ امیدی در دل خود ، راه نمی دهند .
🍎 چنین دانشجویانی ، بعد از کلاس ،
🍎 از همان استاد منحرف ،
🍎 راه چاره طلب می کردند .
🍎 و استاد ، آنها را به چند نفر معرفی می کرد
🍎 آنها نیز به دانشجویان ،
🍎 وعده های دروغی مثل بورسیه و امکانات ،
🍎 و حقوق بالا و خانه و ماشین و زندگی و...
🍎 می دادند .
🍎 بعد از مدتی ،
🍎 آن دانشجویان را معتاد می کردند
🍎 سپس آنها را ،
🍎 به یک مرد آمریکایی می فروختند
🍎 و به صورت قاچاقی ،
🍎 آنها را از ایران خارج می کردند .
🍎 سمیه ، تک تک آن اساتید را دستگیر کرده
🍎 و از آنها اعتراف گرفت .
🍎 همه آن اساتید ، اعتراف کردند
🍎 که تحت نام لیبرالیسم فعالیت می کنند .
🍎 سمیه ، همه واسطه های لیبرالی ،
🍎 و عاملان قاچاق انسان را ،
🍎 در دانشگاه و بیرون دانشگاه دستگیر کرد .
🍎 و بار دیگر ، دانشگاه از عوامل فساد پاک شد .
🍎 اما هنوز ،
🍎 هیچ اثری از آن مرد آمریکایی پیدا نکردند .
🍎 به خاطر همین ، تصمیم گرفت ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۴ 🌹🌹
🍎 سمیه تصمیم گرفت
🍎 که خودش طعمه ای باشد
🍎 تا به عنوان یک دختر فریب خورده ،
🍎 به آن مرد آمریکایی فروخته شود .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 پلیس ، به یکی از واسطه های قاچاق گفت :
🚥 به اون آمریکائیه پیغام بده
🚥 که یک دختر رو می خوای بهش بفروشی
🚥 وای به حالت اگه حرف زیادی بزنی
🚥 یا بخوای رمزی حرف بزنی
🍎 واسطه ، با تماس های زیاد ،
🍎 پیغام خود را ، به مرد آمریکایی رساند .
🍎 و طبق قرار ،
🍎 سمیه را تحویل یک مرد ناشناس دادند .
🍎 آن مرد ناشناس نیز ،
🍎 سمیه را به مرد دیگر تحویل داد
🍎 و آن مرد نیز ،
🍎 سمیه را در یک اتاق زندانی کرد .
🍎 بعد از چند ساعت ، مرد آمریکایی آمد
🍎 و به جای پول ،
🍎 به آن دو مردی که سمیه را تحویل گرفتند
🍎 شلیک کرد و آنها را کشت
🍎 تا هیچ شاهد و اثری ، از خود به جا نگذارد .
🍎 چند ساعت بعد ، یک آقای دیگر آمد
🍎 و سمیه را ،
🍎 به یک مکان دور ، نزدیک مرز ، برد .
🍎 سمیه را به یک خانه بردند
🍎 و در اتاقی که چند دختر دیگر نیز ،
🍎 در آنجا زندانی بودند ، زندانی کردند .
🍎 در تمام این مدت ،
🍎 پلیس ها ، محل سمیه را ،
🍎 از طریق ردیابی که
🍎 در بدنش جاسازی شده بود ،
🍎 پیدا می کردند .
🍎 و صدای او را نیز ، می شنیدند .
🍎 روز بعد ، قبل از طلوع آفتاب ،
🍎 همه دختران را ،
🍎 با کشتی به کویت فرستادند
🍎 و از کویت ، آنها را به آمریکا بردند .
🍎 سپس آنها را ،
🍎 به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
🍎 تحول دادند .
🍎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
🍎 حرکت می کردند
🍎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
🍎 و خیال می کردند
🍎 که در آمریکا و در این آزمایشگاه ،
🍎 به همه اهدافشان می رسند .
🍎 و پیشرفت می کنند .
🍎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
🍎 که پر از قفس بود .
🍎 درون بعضی از آن قفس ها ،
🍎 یک دختر زندانی بود
🍎 و در بعضی از آن قفس ها ،
🍎 چند دختر زندانی بودند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۵ 🌹🌹
🍎 پلیس ایران ،
🍎 طبق مختصات ردیاب سمیه ،
🍎 محل اختفای مرد آمریکایی را پیدا کردند
🍎 و با یک حمله همه جانبه ،
🍎 او و دوستانش را ، دستگیر کردند .
🍎 بعد از اعتراف آنها ، به خانه های دیگر او ،
🍎 حمله کردند و آنها را نیز پاکسازی نمودند .
🍎 سپس با کشور کویت و ترکیه متحد شدند
🍎 و با یک عملیات مشترک ،
🍎 همه افراد مرد آمریکایی را دستگیر کردند .
🍎 سمیه و دختران ایرانی ،
🍎 در چند قفس کنار هم گذاشته شدند .
🍎 آنها با تعجب ، به اطرافشان نگاه می کردند
🍎 با ترس و وحشت ، به دختران دیگری که ،
🍎 در قفس ها زندانی شدند ، نگاه می کردند
🍎 دخترانی که یا بی حال بودند
🍎 یا به یک نقطه ، خیر شده بودند
🍎 یا وحشیانه ، سر و صدا می کردند
🍎 یا مثل سگ ، پارس می کردند
🍎 بعضی از دختران نیز ،
🍎 دست و پایشان را قطع کرده بودند
🍎 و همه بدنشان را ،
🍎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشانده بودند .
🍎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
🍎 و هر چقدر او را شکنجه می کردند ،
🍎 احساس درد نمی کردند ...
🍎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
🍎 وحشت زده و ترسیده بودند .
🍎 چون فکر می کردند ،
🍎 قرار است در آمریکا خوشبخت شوند
🍎 و پیشرفت کنند
🍎 و به آرامش ابدی برسند
🍎 اما نمی دانستند
🍎 که با خون و شکنجه طرفند
🍎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
🍎 نمی دانستند قرار است
🍎 موش آزمایشگاهی آن وحشیان شوند
🍎 آنها خیال می کردند
🍎 که آمریکا ، بهشت است
🍎 اما در ظاهر ،
🍎 به یک جهنم شبیه تر است .
🍎 به خاطر همین ،
🍎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
🍎 اما آمریکائی ها ،
🍎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
🍎 به کار خود ادامه می دادند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۶ 🌹🌹
🇮🇷 نگهبانان ، یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
🇮🇷 در تخت می خوابندند
🇮🇷 و به آنها واکسن می زدند .
🇮🇷 تا اینکه نوبت سمیه شد
🇮🇷 سمیه خودش را ،
🇮🇷 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
🇮🇷 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
🇮🇷 وقتی نزدیک دکتر شد
🇮🇷 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
🇮🇷 و آمپول را از دکتر گرفت
🇮🇷 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
🇮🇷 چند بار روی گردن ماموران زد .
🇮🇷 و با ضربه ای بر گردن ،
🇮🇷 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
🇮🇷 دختران ، به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
🇮🇷 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
🇮🇷 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
🇮🇷 همه قفس ها را باز کرد
🇮🇷 و به دخترها گفت :
🌹 فقط پشت سر من حرکت کنید .
🇮🇷 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
🇮🇷 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
🇮🇷 از جیب دکتر درآورد ،
🇮🇷 و با دختران از سالن خارج شد .
🇮🇷 ناگهان چند مامور مسلح ،
🇮🇷 جلوی آنها ظاهر شدند .
🇮🇷 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
🇮🇷 دستش را بالا برد تا تسلیم شود
🇮🇷 ناگهان متوجه شد ،
🇮🇷 که دست افراد مسلح نیز ، بالا رفت .
🇮🇷 و هیچ قدرت و اختیاری ،
🇮🇷 در پایین آوردن دستشان ندارند
🇮🇷 هر چه سعی می کردند
🇮🇷 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
🇮🇷 فایده ای نداشت
🇮🇷 فقط می توانستند
🇮🇷 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
🇮🇷 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🕋 إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
🕋 بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
🕋 شهادت سید حسن نصرالله را
🕋 به همه مسلمانان و آزادگان جهان ،
🕋 تسلیت عرض می کنیم .
هدایت شده از کانال شعر و سرود و آهنگ
✍ شعر مقاومت
🌹 جهاد و جنگ با دشمن
🌹 از فروع دین ماست
🌹 این دستورِ قرآنه
🌹 حرفِ زیبای خداست
🌟 اگه دشمن حمله کرد
🌟 همه باید بریم جنگ
🌟 با قدرت و با غیرت
🌟 با توپ و تانک و تفنگ
🌹 در برابر زورگو
🌹 باید شجاع باشیم ما
🌹 خنده خوبه بچه ها
🌹 اما نه با دشمنا
🌟 تنها راهِ پیروزی
🌟 یکدلی و وحدته
🌟 باید مقاومت کرد
🌟 مقاومت ، عزته
🌹 معامله ی بُرد _ بُرد
🌹 فقط توی جهاده
🌹 یا پیروزی بر دشمن
🌹 یا شهادت مُراده
✍ شاعر : حامد طرفی
🎼 @sorood_sher
#جنگ #مقاومت #شهادت #جهاد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ نیز ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت :
🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد
🐈 جاتون امن هست
🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش
🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ،
🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ،
🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی .
🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای
🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد
🇮🇷 و با مهربانی گفت :
👑 منم شیعه فاطمه هستم ،
👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت :
🌹 خوشبختم
🇮🇷 فرامرز به دختران گفت :
🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین
🇮🇷 فرامرز ، دختران را ،
🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد .
🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند .
🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند
🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد .
🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد
🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت .
🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت
🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد
🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت
🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند .
🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست .
🇮🇷 فرامرز ،
🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد
🇮🇷 و به دوستش صادق گفت :
🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن .
🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ،
🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود
🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ،
🇮🇷 در را برای آنها باز کرد .
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری
تل آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید
جهت امضاء کلیک کنید 👇👇
https://asle8.24on.ir/n/97
فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره
لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت .
🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ،
🇮🇷 پاسپورت درست کردند
🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند
🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند .
🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ،
🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند
🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند .
🇮🇷 فردای آن روز ،
🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند .
🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت .
🇮🇷 آدرس یک مسجد بود
🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد .
🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند .
🇮🇷 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید .
🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت :
💎 سلام علیکم خانم سیاحی
💎 به مسجد ما خوش آمدید
💎 لطفا بیائید دنبال من
🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود
🇮🇷 ناگهان گربه ای ،
🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد
🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
🇮🇷 که تبدیل به انسان شد
🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ،
🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد .
🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد
🇮🇷 و به آنها گفت :
🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بله حاج خانم ، مائیم
🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت :
🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟!
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 بنده فقط کاری را کردم
👑 که خداوند به بنده یاد داده
🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 خیلی خوش آمدید
💎 لطفا بفرمائید بنشینید .
💎 و اما شما ، خانم سیاحی !
💎 یه راست میرم سر اصل مطلب
💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم
💎 تا از شما خواهش کنیم
💎 که به گروه ما بپیوندید .
🇮🇷 سمیه گفت :
🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟!
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه
💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم
💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ،
💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین
💎 هر جا که احساس خطر کردیم
💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه
💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید
💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه
🌹 پایان 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
🎬 قسمت اول
💎 چند نفر از دانشجویان دختر و پسر ،
💎 جشنی در منطقه کیانپارس ، ترتیب دادند
💎 سمیه را نیز دعوت کردند
💎 اما سمیه ، دعوت آنان را نپذیرفت
💎 و به آنها سفارش کرد
💎 تا از گرفتن جشن مختلط و پر سر و صدا ،
💎 اجتناب کنند
💎 سپس مرضیه را دعوت کردند
💎 مرضیه ، دعوت آنان را پذیرفت .
💎 و بدون اینکه چیزی به سمیه بگوید
💎 به جشن مختلط آنان رفت .
💎 در همان جشن ،
💎 دختران مواد فروش ،
💎 در شربت مرضیه ،
💎 مواد مخدر ریختند .
💎 فردای آن روز ، مرضیه ،
💎 احساس سردردی و گیجی می کرد
💎 دوباره همان دختران موادفروش ،
💎 مرضیه را به صرف چایی دعوت کردند .
💎 و باز در چایی او ، مواد گذاشتند .
💎 مرضیه بعد از خوردن آن چایی ،
💎 سردردش خوب شد .
💎 چند روز ، این کار را با او ادامه دادند
💎 تا مرضیه کاملا معتاد شد .
💎 سپس ، یک روز کامل ،
💎 هیچی به او ندادند
💎 تا به خماری و گیجی و بدن دردی افتاد
💎 نزد او آمدند و به او گفتند :
🔥 داروی تو ، فقط مواد مخدر است .
💎 مرضیه ، خیلی ناراحت شد
💎 فهمید که آن دختران ،
💎 او را معتاد کردند
💎 از دست آنها عصبانی شد
💎 و به آنها حمله کرد
💎 خواست آنها را خفه کند
💎 اما قدرتی در بدنش نداشت .
💎 دوباره به مرضیه گفتند :
🔥 اگه می خوای خوب بشی ،
🔥 باید مواد مصرف کنی .
🔥 ما هم هیچ پولی ازت نمی گیریم
🔥 ناسلامتی ما با هم رفیقبم .
💎 سپس او را به خانه ای بردند
💎 که در آن همه معتادان جمع بودند .
💎 و هر کدام در گوشه ای نشسته بود
💎 و مواد می کشید
💎 اوایل ،
💎 مواد رایگان به مرضیه می دادند
💎 اما وقتی مرضیه کاملا معتاد شد ،
💎 مواد را برای او ، پولی کردند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
#فصل_چهارم_داستان_پسر_گربه_ای
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
یک خبر هیجانی ... الله اکبر
از شدت شادی ،
روحم می خواد از تنم جدا بشه
خدایا شکرت
نمُردَم و وعده صادق ۲ رو ،
با چشم خودم دیدم
بیش از ۴۰۰ موشک هایپرسونیک ،
در ۱۰ دقیقه به اسرائیل رسیدند .
اسرائیلی های ملعون میگن
۱۸۰ تا موشک به هدف اصابت کردند
خدایا شکرت ... الله اکبر
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت دوم
💎 چند روز بعد ،
💎 مرضیه را به خاطر اعتیاد ،
💎 از دانشگاه اخراج کردند .
💎 مرضیه نیز ، عصبانی و گریان ،
💎 از دانشگاه بیرون رفت .
💎 اما نمی توانست به خانه برود
💎 چون از پدر و مادرش ، خجالت می کشید
💎 پدر و مادری که برای او ،
💎 خون و دل خوردند و خیلی زحمت کشیدند
💎 پدر و مادری که ، همه تلاش خود را کردند
💎 تا مرضیه درس بخواند
💎 و به موقعیت اجتماعی خوبی برسد .
💎 مرضیه ، در پارک کنار دانشگاه نشسته بود
💎 و زار زار گریه می کرد .
💎 ناگهان ، همان دختران مواد فروش ،
💎 به طرف مرضیه آمدند ،
💎 و از اخراجش ، ابراز تاسف کردند
💎 و او را ، به پاتوق خودشان ، دعوت کردند
💎 اما مرضیه قبول نکرد
💎 و همه این اتفاقات را ، تقصیر آنها می دانست
💎 به خاطر همین ، با عصبانیت و ناراحتی ،
💎 سر آنها داد زد و گفت :
🌟 برید لعنتیا ، دیگه از جون من چی می خواین
🌟 معتادم کردید ، اخراجم کردید ،
🌟 بدبختم کردید
🌟 آبروی منو پیش دوستام بردید
🌟 دیگه از جون من چی می خواین ؟!
💎 یکی از دخترای موادفروش به مرضیه گفت :
🔥 خیلی خب بابا ، چته ؟! داد نزن
🔥 ما فقط می خواستیم کمکت کنیم
🔥 بیا این آدرسو بگیر
🔥 اگه مواد خواستی ، بیا به همین آدرس .
💎 دختران موادفروش ، آدرس را دادند و رفتند
💎 مرضیه نیز ، آدرس را به گوشه ای انداخت
💎 و در پارک ، مشغول قدم زدن شد
💎 اما هر چه می گذشت ، بی تاب تر می شد
💎 بدن و استخوان هایش ، درد می کرد
💎 نیاز به مواد مخدر داشت
💎 تا دوباره حالش ، خوب شود .
💎 اما مرضیه با خود می گفت :
🌟 نه ؛ من باید ترک کنم ،
🌟 من باید صبر کنم تا این زهرماری ،
🌟 از بدنم بیرون بره
💎 هر چه می گذشت ،
💎 تحمل درد برای او ، سخت تر می شد
💎 آرام آرام ،
💎 به طرف برگه آدرس آمد .
💎 و دو دل بود که آن را بردارد یا خیر
💎 ناگهان آن را برداشت و رفت .
💎 به منطقه کیانپارس که رسید
💎 نشانی روی برگه را ،
💎 از مردم و مغازه داران پرسید
💎 به در خانه که رسید ، زنگ خانه را زد
💎 خودش را معرفی کرد و وارد شد .
💎 افراد کامبیز ، او را زندانی کردند
💎 به او ، آب و غذا و مواد دادند
💎 اما اجازه بیرون رفتن ، به او ندادند
💎 مرضیه داد می زد و کمک می خواست ،
💎 اما کسی کمکش نکرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت سوم
💎 فردای آن روز ، دیگر به مرضیه مواد ندادند
💎 به مرضیه گفتند :
🔥 تو امروز آزادی ، می تونی بری
🔥 و مواد رو از دخترا بگیر
💎 مرضیه را ، در پارک راه آهن پیاده کردند
💎 مرضیه ، در پارک ،
💎 دنبال دختران مواد فروش می گشت
💎 آنها در پارک نشسته بودند
💎 مرضیه ، نزد آنها رفت و از آنها خواست
💎 تا به او مواد بدهند .
💎 اما دختران مواد فروش وظیفه داشتند
💎 مرضیه را معطل کنند
💎 تا دختر پوشیه پوش سر برسد .
💎 و او را در تله بیاندازند
💎 یعنی مرضیه ،
💎 طعمه ای برای به دام انداختن سمیه بود .
💎 بعد از آمدن سمیه و دعوایش
💎 با دختران موادفروش و چهار مرد غول آسا ،
💎 دوباره مرضیه را دزدیدند
💎 و با ماشین دیگر ، سمیه را با خود بردند .
💎 مرضیه را ، به خانه ای بیرون شهر بردند
💎 و او را در اتاقی زندانی کردند .
💎 در آن اتاق ، دختران دیگری نیز بودند
💎 یکی از آن دختران شیدا بود
💎 که از چند روز پیش ، گم شده بود .
💎 همه آن دختران ،
💎 فریب حرف های مواد فروشان ،
💎 و دورغ های اساتید بی سواد را خورده بودند
💎 موادفروشان و قاچاقچیان انسان ،
💎 به دختران وعده داده بودند
💎 تا آنها را به خارج ببرند
💎 و برایشان کار و زندگی خوبی درست کنند
💎 دختران نیز ، به حرفهای آنها اعتماد کردند
💎 تا شاید
💎 به زندگی پر از خوشبختی و آرامش برسند
💎 قرار بود یک مرد آمریکایی ،
💎 همه آن دختران را بخرد
💎 و با خود به ترکیه ببرد .
💎 و از آنجا نیز ، آنها را به آمریکا منتقل کند .
💎 اما بعد از دستگیری کامبیز و افرادش ،
💎 آن مرد آمریکایی ، مخفی شد
💎 و ارتباطش را با کامبیز قطع کرد .
💎 نگهبانان این دختران نیز ، بلاتکلیف ماندند
💎 از یک طرف ، خیلی ترسیده بودند
💎 که نکند آنها نیز لو بروند
💎 و از طرف دیگر ،
💎 نمی دانستند که با این دختران چکار بکنند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت چهارم
💎 چند روز گذشت
💎 مرضیه و شیدا و بقیه دختران ،
💎 از درد خماری به خود می پیچیدند
💎 تقاضای مواد می کردند
💎 اما کسی به آنها مواد نمی داد .
💎 همین باعث شد تا مواد از بدنشان ، دفع شود
💎 دختران ، خیلی نگران بودند
💎 تقریبا همه دختران فهمیدند
💎 که قضیه خارج رفتن و خوشبختی ، دروغه
💎 مرضیه به آنها گفت :
🌟 خارج رفتن ، چه دروغ باشه چه راست
🌟 من نمی خوام بیام
🌟 من می خوام توی کشورم باشم
🌟 الآنم که همه ما زندانی هستیم
🌟 باید تلاش کنیم تا از اینجا فرار کنیم
💎 مرضیه ، همه تلاش خود را کرد
💎 تا از آنجا فرار کند
💎 اما تلاش او بی فایده بود
💎 سپس مرضیه با خودش گفت :
🌟 اگه سمیه جای من بود ، چکار می کرد ؟!
🌟 ای کاش اینجا بودی سمیه
🌟 دلم خیلی برات تنگ شده دختر .
🌟 تو رو خدا بیا کمکم کن .
💎 مرضیه با دختران دیگر صحبت کرد
💎 تا آنها را راضی کند که از این خانه فرار کنند
💎 اما عده ای از دختران ، هنوز باور داشتند
💎 که قرار است در خارج ،
💎 به آرامش و خوشبختی برسند .
💎 به خاطر همین ؛
💎 با نقشه فرار مخالفت کردند .
💎 اما عده ای دیگر ،
💎 از خارج رفتن پشیمان شدند
💎 و می خواستند به خانه خود برگردند .
💎 مرضیه به آن دخترانی که هنوز باور داشتند
💎 که در خارج ، خوشبخت می شوند ، گفت :
🌟 باور کنید دخترا ،
🌟 توی خارج ، هیچ خبری نیست
🌟 بلفرض که رفتید خارج ، آخرش چی ؟!
🌟 مگه مقالات قاچاق انسان رو نمی خونید ؟!
🌟 یا اعضای بدنتون رو قطع می کنن و می فروشن
🌟 یا از شما برده جنسی درست می کنن
🌟 یا شما رو تبدیل می کنن به حیوان خانگی
🌟 و چیزای دیگه ...
🌟 اگه دنبال خوشبختی و عشق و آرامش هستید
🌟 به خدا همین جا توی همین ایران ،
🌟 قابل دست یافتنه
🌟 فقط کافیه که بخواهیم
💎 دختری به نام رجا گفت :
🔹 خب حالا نقشه ات چیه ؟!
💎 مرضیه گفت :
🌟 خب ببینم چکار می تونم بکنم
🌟 اگه قراره ما رو از اینجا ببرن
🌟 حتما می خوان مارو بیهوش کنن
🌟 یا دهان و دست و پای مارو ببندن
🌟 تا سروصدا نکنیم
🌟 پس باید هر چه سریعتر ، از اینجا فرار کنیم
🌟 یکی از ماها ، وقتی می خواد بره دستشویی
🌟 همین که پاش رو بیرون گذاشت
🌟 نگهبان در رو ، به سمت داخل اتاق ، هُل بده
🌟 ما هم دست و پا و دهانش رو می بندیم
💎 رجا قبول کرد تا خودش این کار را انجام دهد
💎 نگهبان را صدا زد و گفت :
🔹 آهای آقا ! من باید برم دستشویی
🔹 لطفا درو باز کن
💎 نگهبان ، به طرف در آمد و در را باز کرد
💎 رجا از اتاق بیرون رفت
💎 همه دختران نیز ،
💎 پتوهای خود را در دست گرفته بودند
💎 و آماده بودند تا از نگهبان پذیرایی کنند
💎 نگهبان می خواست در را ببندد
💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت پنجم
💎 نگهبان می خواست در را ببندد
💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد
💎 همه دختران با پتوهایشان ،
💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند
💎 و دست و پا و دهانش را بستند
💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند .
💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد
💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند
💎 متوجه سر و صدای آنها شدند
💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند :
🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟!
💎 او هم رفت
💎 اما چیز مشکوکی ندید
💎 چهارتا از دختران را دید
💎 که در حال بازی بودند
💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند
💎 نگهبان دومی می خواست برگردد
💎 که ناگهان متوجه شد
💎 که هیچ قفلی روی در نیست
💎 شیدا و رجا ،
💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند
💎 ناگهان بیرون آمدند
💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند
💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد
💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند
💎 و خودشان یکی یکی ،
💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند
💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند .
💎 به دستور مرضیه ،
💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند
💎 و دست و پایشان را بستند .
💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند
💎 اما درب بیرونی قفل بود
💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند
💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند .
💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند .
💎 هیچ خانه و جاده ای نبود
💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند
💎 ناگهان ماشینی را دیدند
💎 که به طرف آنها می آمد
💎 مرضیه به رجا گفت :
🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو
🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا
🌟 تا خودم بهت میگم .
💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت
💎 و از پشت دختران ،
💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد
💎 ماشین ، نزدیکتر آمد .
💎 سه نفر ، درون آن بودند .
💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند .
💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت ششم
💎 ماشین ، نزدیکتر آمد .
💎 سه نفر ، درون آن بودند .
💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند .
💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود
💎 مرضیه نگران شد .
💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ،
💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده
💎 یا برای کمک به دختران آمده
💎 و یا شاید
💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد .
💎 به خاطر همین ،
💎 آرام به دختران گفت :
🌟 بچه ها ! همه آرام باشید
🌟 و از هیچی نترسید .
🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ،
🌟 همدست باشن
🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم
🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم
🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم
🌟 خیالتون راحت باشه
💎 ماشین ایستاد
💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد .
💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند :
👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید
💎 استاد آزاد گفت :
🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟!
🔸 با کی اومدین ؟!
🔸 ماشین تون کجاست ؟!
💎 مرضیه گفت :
🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟!
🌟 دانشگاه شهید چمران ...
🌟 من از دانشجویان اونجا هستم
🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ،
🌟 مارو دزدیده بودن
🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم
💎 استاد آزاد گفت :
🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟!
🔸 کیا ؟! چطوری ؟!
💎 یکی از دختران گفت :
🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ،
🔰 با وعده شادی و خوشبختی ،
🔰 اول مارو معتاد کردن
🔰 بعد مارو زندانی کردن
🔰 می گفتن ، قراره مارو ،
🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
safar.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی سفر خطرناک
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#سفر_خطرناک