eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
41 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پنجم 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 💎 همه دختران با پتوهایشان ، 💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند 💎 و دست و پا و دهانش را بستند 💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند . 💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد 💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند 💎 متوجه سر و صدای آنها شدند 💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند : 🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟! 💎 او هم رفت 💎 اما چیز مشکوکی ندید 💎 چهارتا از دختران را دید 💎 که در حال بازی بودند 💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند 💎 نگهبان دومی می خواست برگردد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 که هیچ قفلی روی در نیست 💎 شیدا و رجا ، 💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند 💎 ناگهان بیرون آمدند 💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند 💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد 💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند 💎 و خودشان یکی یکی ، 💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند 💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند . 💎 به دستور مرضیه ، 💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند 💎 و دست و پایشان را بستند . 💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند 💎 اما درب بیرونی قفل بود 💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند 💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند . 💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند . 💎 هیچ خانه و جاده ای نبود 💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند 💎 ناگهان ماشینی را دیدند 💎 که به طرف آنها می آمد 💎 مرضیه به رجا گفت : 🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو 🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا 🌟 تا خودم بهت میگم . 💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت 💎 و از پشت دختران ، 💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت ششم 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 💎 مرضیه نگران شد . 💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ، 💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده 💎 یا برای کمک به دختران آمده 💎 و یا شاید 💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد . 💎 به خاطر همین ، 💎 آرام به دختران گفت : 🌟 بچه ها ! همه آرام باشید 🌟 و از هیچی نترسید . 🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ، 🌟 همدست باشن 🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم 🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم 🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم 🌟 خیالتون راحت باشه 💎 ماشین ایستاد 💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد . 💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند : 👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟! 🔸 با کی اومدین ؟! 🔸 ماشین تون کجاست ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟! 🌟 دانشگاه شهید چمران ... 🌟 من از دانشجویان اونجا هستم 🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ، 🌟 مارو دزدیده بودن 🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟! 🔸 کیا ؟! چطوری ؟! 💎 یکی از دختران گفت : 🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ، 🔰 با وعده شادی و خوشبختی ، 🔰 اول مارو معتاد کردن 🔰 بعد مارو زندانی کردن 🔰 می گفتن ، قراره مارو ، 🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
safar.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی سفر خطرناک 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
soot.mp3
3.23M
🎧 قصه صوتی فاطمه کوچولو و مداد رنگی های گم شده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفتم 💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت : 🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن 💎 سپس به دخترا گفت : 🔸 اون خونه ای که ، 🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ، 🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟! 🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟! 💎 ناگهان مرضیه گفت : 🌟 آره می دونیم کجاست 🌟 ولی تا پلیس نیاد ، 🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم 🌟 ما باید بریم سمت جاده 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید 🔸 من کنارتون هستم 🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته 💎 شیدا گفت : 🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده 🌀 مارو برسونین خونه هامون 💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد 💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد 💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت : 🔸 شما هیچ جا نمیرین 🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه 🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم . 💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند 💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند 💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت : 🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون 💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند . 💎 شیدا ، دختران را آرام کرد 💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت : 🌟 شما مثلا فرهنگی هستی 🌟 استاد دانشگاهی 🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی 🌟 حالا چی شده که دارید 🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟ 💎 استاد آزاد به مرضیه گفت : 🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا 💎 استاد آزاد ، 💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد 💎 مرضیه ترسید و ایستاد . 💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ، 💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند . 💎 رجا ، که به دستور مرضیه ، 💎 در بوته ها مخفی شده بود 💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده 💎 و به طرف جاده رفت 💎 سپس ماشین گرفت 💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد 💎 و گزارش دزدیدن دختران را ، 💎 به آنها داد . 💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد 💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد 💎 و از تمامی گشت ها خواست 💎 تا به آدرس مورد نظر بروند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مانع باران ⛰ در یکی از سال ها ، ⛰ در بنی اسرائیل قحطی شد ، ⛰ حضرت موسی علیه السلام ⛰ چند بار نماز استسقاء خواند ⛰ و طلب باران نمود ، ⛰ اما خبری از باران نشد . ⛰ خداوند به او وحی کرد : 🕋 من بخاطر آنکه 🕋 یک نفر در میان شماست 🕋 که سخن چینی و غیبت می کند 🕋 به خاطر همین 🕋 دعای شما را مستجاب نمی‌کنم . ⛰ حضرت موسی فرمود : 🍃 خدایا آن شخص کیست ؟ ⛰ خداوند عزوجل فرمود : 🕋 ای موسی ! 🕋 من ، شما را از غیبت نهی می‌ کنم 🕋 حال خودم نمامی کنم ؟! 🕋 بگو همه مردم توبه نمایند ، 🕋 تا دعایشان مستجاب شود . ⛰ بعد از مدتی ، همه توبه کردند ⛰ و خداوند باران رحمت را ⛰ بر آن‌ها نازل کرد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مرد افراطی 🏝 در زمان های دور ، 🏝 مردی بر جمعتی گذشت . 🏝 یکی از آن جمعیت گفت : ☂ من با این مرد دشمنم . 🏝 دوستانش گفتند : ☀️ به خدا قسم که سخن بدی گفتی !! ☀️ و ما به او خبر می‌ دهیم ، 🏝 و به وی خبر دادند . 🏝 آن مرد به خدمت رسول خدا رسید 🏝 و سخن او را بازگفت . 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله ، 🏝 مرد غیبت کننده را خواست 🏝 و از آنچه درباره وی گفته بود پرسید 🏝 مرد غیبت کننده گفت : ☂ آری ، چنین گفتم . 🏝 رسول خدا فرمود : 🕌 چرا با او دشمنی می‌کنی ؟ ☂ گفت : من همسایه اویم ☂ و از حال او آگاهم ، ☂ به خدا قسم ندیدم ☂ که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! ☀️ از وی بپرس آیا دیده است ☀️ که من نماز واجب را ، ☀️ از وقت خود به تاخیر اندازم ؟ ☀️ یا بد وضو بسازم ؟! ☀️ و یا رکوع و سجودم را ، ☀️ درست انجام ندهم ؟ 🏝 پیغمبر نیز از آن مرد پرسید . 🏝 مرد گفت : نه ... سپس گفت : ☂ به خدا ندیدم جز ماه رمضان ، ☂ که هر نیکوکار و بدکاری ، ☂ در آن روزه می‌گیرد ، ☂ هرگز ندیدم در ماه دیگر روزه بگیرد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از وی بپرسید ☀️ آیا دیده است که من ، ☀️ در ماه رمضان افطار کرده باشم ☀️ یا چیزی از حق آن را فرو گذاشتم ؟! 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید 🏝 و او گفت : نه ، باز گفت : ☂ به خدا هیچ گاه ندیدم ☂ که به سائل و فقیری چیزی بدهد ☂ و ندیدم که چیزی از مال خود ☂ انفاق کند ☂ مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار ، ☂ آن را اداء می‌کنند ! 🏝 مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از او بپرسید ☀️ آیا دیده است که چیزی ، ☀️ از زکاتم کم گذاشته باشم ☀️ یا با خواهان آن چانه زده باشم ؟! ☂ پیامبر نیز پرسید و گفت : نه 🏝 آنگاه رسول خدا صلی الله علیه 🏝 به آن مرد غیبت کننده فرمود : 🕌 برخیز که شاید او از تو بهتر باشد 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هشتم 💎 دختر شگفت انگیز و پسر گربه ای ، 💎 بعد از نجات دانش آموزان ، 💎 مشغول صحبت کردن بودند 💎 که ناگهان ، 💎 خبر دزدیدن دختران جوان ، 💎 از بی سیم پلیس ، 💎 به گوش شیعه فاطمه رسید . 💎 و او را ناراحت کرد . 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 گویا چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 ان‌شاءالله من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان ، برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🌷 ادامه دارد ... 🌷نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان چنگیزخان و خائنان 🌟 چنگیزخان ، تصمیم گرفت 🌟 با لشکر مجهز و سربازان قوی 🌟 به بخارا حمله کند . 🌟 اما هر بار شکست می خورد 🌟 و نتوانست بخارا را تسخیر کند . 🌟 به فکر چاره ای افتاد 🌟 و تصمیم بر این شد 🌟 که از درون حکومت ، 🌟 بخارا را نابود کند . 🌟 ابتدا نامه ای به مردم نوشت : 📜 هر کس از اهل بخارا که با ما باشد 📜 در امان است ! 🌟 اهل بخارا نیز دو گروه شدند ، 🌟 یک گروه در برابر سپاه چنگیزخان 🌟 همچنان مقاومت کردند 🌟 و گروه دیگر به امید امان نامه او 🌟 با سپاه چنگیز خان همراه شدند . 🌟 چنگیزخان ، نامه دیگری نوشت 🌟 و آن را به خائنین بخارا رساندند : 📜 با همشهریانِ مخالف بجنگید 📜 و هر چه غنیمت به دست آوردید 📜 از آنِ شما باشد 📜 و فرمانروایی شهر را نیز ، 📜 به شما خواهم داد . 🌟 خائنان پذیرفتند 🌟 و به همشهریان خود حمله کردند 🌟 آتش جنگ بین مسلمانان ، 🌟 شعله‌ور شد و در نهایت ، 🌟 گروه خائنان و مزدوران چنگیز خان 🌟 پیروز شدند . 🌟 چنگیزخان با لشکرش ، 🌟 وارد شهر بخارا شد‏ . 🌟 خائنان با شادی به استقبالش آمدند 🌟 اما او دستور داد 🌟 همه خائن ها ، خلع سلاح شوند 🌟 و سپس سرشان بریده شود ! 🌟 اعتراض خائنان و خانواده هایشان 🌟 بلند شد . ☘ ما به شما کمک کردیم تا پیروز شوید ☘ ما برای شما جنگیدیم ☘ ما به شما وفاداریم 🌟 چنگیز‌ گفت : 👑 اگر اینان وفا داشتند ، 👑 به خاطر ما بیگانگان ، 👑 به برادرانشان خیانت نمی‌کردند! 🌟 یکی از خائنان ، در هنگام مرگ ، 🌟 با خودش گفت : 🔰 بله این است 🔰 عاقبت خود فروشان و وطن فروشان 🔰 این است 🔰 عاقبت اعتماد کردن به دشمن 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla