eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
47 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۲ 🌟 محمد ، همیشه و در همه احوال ، 🌟 متانت ، سنگینی ، وقار و ادب ، 🌟 از خود نشان مى داد . 🌟 او نه در کودکى و نه در بزرگسالى ، 🌟 هیچ وقت از گرسنگى و تشنگى ، 🌟 ناله نمی کرد . 🌟 هیچ وقت دروغ نمی گفت ؛ 🌟 کار زشت و ناشایست انجام نمی داد 🌟 خنده های بلند و بی جا نمی کرد . 🌟 کسی را مسخره نمی نمود . 🌟 حرف زشت و بد نمی زد . 🌟 محمد ، در میان مردم مکّه ، 🌟 به امانتدارى و صداقت مشهور بود 🌟 و همه به او لقب محمّد امین دادند . 🌟 او خیلی پاک و درستکار بود . 🌟 با اینکه در آن زمان ، 🌟 مردم زیادی مشرک بودند 🌟 و بت می پرستیدند 🌟 اما او هیچ وقت ، اهل شرک نبود . 🌟 و هیچ بتی را نمی پرستید . 🌟 و فقط خدا را عبادت می کرد . 🌟 محمد ، در بیست و پنج سالگی ، 🌟 با زنی به نام خدیجه ازدواج کرد . 🌟 وقتی عمویش عمران ، فقیر شد 🌟 خیلی به او کمک کرد . 🌟 و پسرش علی را ، نزد خود آورد 🌟 تا مخارجش کمتر شود . 🌟 محمد ، علی را خیلی دوست داشت 🌟 و به او ادب و تربیت آموخت ‌. 🌟 و هرجا می رفت ، او را با خود می برد 🌟 محمد در سن چهل سالگى ، 🌟 با علی به غار حرا رفت 🌟 و مشغول عبادت شد . 🌟 ناگهان فرشته ای به نام جبرئیل ، 🌟 نزد محمد و علی آمد 🌟 و مژده پیامبری به محمد داد . 🌟 محمد در همان سن چهل سالگی ، 🌟 به پیامبرى انتخاب شد 🌟 و تا سه سال ، مخفیانه ، 🌟 مردم را به اسلام دعوت می نمود . 🌟 پس از سه سال ، 🌟 به دستور خداوند ، 🌟 رسالت خود را آشکار ساخت . 🌟 محمد ، تبلیغ دین را ، 🌟 از بستگان خود آغاز کرد . 🌟 و آنها را به توحید و عبادت خدا ، 🌟 دعوت می نمود . 🌟 از آنها می خواست 🌟 تا از شرک پرهیز کنند 🌟 و بت پرستى را ، ترک کنند . 🌟 می خواست از بین بستگان خود ، 🌟 یک جانشین برای خود انتخاب کند 🌟 اما هیچ کس جانشینی او را نپذیرفت 🌟 آقا علی ، با خوشحالی ، 🌟 دست خود را بالا برد 🌟 و از محمد خواست تا او را ، 🌟 جانشین خود کند . 🌟 محمد وقتی دید که هیچ کس ، 🌟 نمی خواهد جانشین او شود 🌟 علی را به عنوان جانشین خود ، 🌟 معرفی نمود . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۳ 🌟 حضرت محمد ، 🌟 همه مردم را به اسلام دعوت نمود 🌟 بزرگان قریش ، 🌟 وقتی که منافع خود را ، 🌟 در خطر دیدند . 🌟 به مخالفت با او برخاستند . 🌟 تا زمانی که 🌟 عمویش عمران ، زنده بود . 🌟 کسی جرات نمی کرد 🌟 محمد را ، اذیت کند . 🌟 اما هر کس به محمد ایمان می آورد 🌟 آن را شکنجه می کردند . 🌟 یک روز ، یک جوانی ، 🌟 که تازه مسلمان شده بود . 🌟 زیر آفتاب سوزان شکنجه می شد 🌟 به او شلاق می زدند 🌟 روی شکمش سنگ بزرگ گذاشتند 🌟 او را با آهن داغ می سوزاندند . 🌟 اما هیچ وقت حاضر نشد 🌟 از دین و ایمانش بگذرد 🌟 و از علاقه اش به پیامبر دست بکشد 🌟 مرد کافری از او پرسید : ☘ چرا محمد را دوست داری ؟! 🌟 آن جوان تازه مسلمان گفت : 🌟 محمد ، بهترین انسان دنیاست . 🌟 خوشرو و خوش اخلاق است . 🌟 همیشه لبخند به لب دارد . 🌟 هیچ وقت به کسی اخم نمی کند 🌟 و سر کسی فریاد نمی زند 🌟 هیچ وقت با خشونت و عصبانیت ، 🌟 با کسی رفتار نمی کند . 🌟 اهل گذشت و بخشش است 🌟 اشتباهات دیگران را می بخشد . 🌟 و همیشه بهترین اخلاق ها را دارد . 🌟 پس از سیزده سال تبلیغ در مکّه ، 🌟 و بعد از وفات عمویش عمران 🌟 و همسرش خدیجه ، 🌟 ناچار شد که به مدینه هجرت نماید . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۴ 🌟 حضرت محمد ، 🌟 دختری نام فاطمه داشت 🌟 که ایشان را ، خیلی دوست داشتند 🌟 فاطمه نیز ، 🌟 پدرش را ، خیلی دوست داشت 🌟 و همیشه به او احترام می گذاشت . 🌟 فاطمه در سن ۹ سالگی ، 🌟 با علی ازدواج کرد . 🌟 حضرت محمد ، 🌟 هر روز به خانه فاطمه می آمد 🌟 و او را می بوسید و می گفت : 🌹 فاطمه ، بوی بهشت می دهد . 🌟 بعد از جنگ ها و زحمات زیاد ، 🌟 حکومت حضرت محمد بزرگتر شد 🌟 تعداد مسلمانان ، 🌟 روز به روز بیشتر می شد 🌟 مکه نیز به دست مسلمانان افتاد 🌟 خداوند و حضرت محمد ، 🌟 نمی خواستند این دین جدید یعنی اسلام ، 🌟 بعد از مرگ پیامبر ، از بین برود . 🌟 به خاطر همین به دستور خدا ، 🌟 در آخرین حج خود ، 🌟 در منطقه ای به نام غدیر خم ، 🌟 در گرمای داغ و سوزان بیابان ، 🌟 هزاران حاجی را نگه داشته 🌟 و علی را به عنوان جانشین خود ، 🌟 به آنها معرفی نمود . 🌟 مدتی بعد ، 🌟 یک شب حضرت فاطمه در خواب دید 🌟 که مشغول خواندن قرآن است 🌟 ناگهان 🌟 قرآن از دستش افتاد و گم شد. 🌟 فاطمه با وحشت از خواب پرید 🌟 و خوابش را برای پدرش تعریف کرد 🌟 حضرت محمّد فرمود : 🌹 دخترم ! ای نورِ دیده ام ! 🌹 من آن قرآنی هستم 🌹 که در خواب دیده ای . 🌹 به زودی من از میان شما ، 🌹 ناپدید خواهم شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان نیمه بلند 📚 پسری به نام امین ۵ 🌟 کم کم ، نشانه های بیماری ، 🌟 در بدن رسول خدا پیدا شد . 🌟 و ایشان ، سخت بیمار شدند . 🌟 امام علی و فاطمه و فرزندانشان ، 🌟 در کنار پیامبر نشسته بودند 🌟 و گریه می کردند . 🌟 مردم زیادی به دیدن پیامبر آمدند . 🌟 حضرت محمد ، به مردم گفت : 🌹 من از پیش شما می روم ، 🌹 اما مراقب دینتان باشید 🌹 و از دین خود ، خوب محافظت کنید 🌹 و نگذارید از بین برود . 🌹 من برای شما ، 🌹 دو چیز گرانبها ، به امانت می گذارم 🌹 یکی قرآن و دیگری اهل بیتم 🌹 از این دو امانت ، خوب مراقبت کنید 🌹 و هر چه می خواهید ، 🌹 فقط از این دو چیز بخواهید 🌹 تا گمراه نشوید . 🌟 سپس در روز ۲۸ صفر ، 🌟 حضرت محمد ، از دنیا رفتند . ✍ پایان 🇮🇷 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پیمان یاری 🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد 🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت 🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت . 🌟 مرد حجازی دنبالش دوید . 🌟 او را صدا زد و گفت : 🌷 پس پول من چی میشه ؟! 🌟 اما عاص بدجنس ، 🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد . 🌟 عاص داخل یک خانه شد . 🌟 و محکم در را بست . 🌟 مرد حجازی ، در را رد . 🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد . 🌟 او در را می زند و می گوید : 🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم 🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم 🌷 یا کالای منو بده یا پولمو 🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ، 🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد 🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود . 🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد . 🌟 و به دروغ گفت : 😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ، 😡 از اینجا برو 🌟 مرد حجازی ، 🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت 🌟 و از آنها خواهش کرد 🌟 تا کمکش کنند . 🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ، 🌟 و جوابش را ندادند . 🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند . 🌟 مرد حجازی ، 🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ، 🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند 🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ، 🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛ 🌟 دلش شکست و با ناراحتی ، 🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت . 🌟 از بالای کوه ابی قبیس ، 🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ، 🌟 راحت تر دیده می شوند . 🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد 🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت 🌟 اشک در چشمانش جمع شد 🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ، 🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد . 🌟 و با صدای بلند ، 🌟 از مردم مکه ، کمک خواست . 🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ، 🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ، 🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد . 🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ، 🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛ 🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند . 🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛ 🌟 او را دلداری دادند و گفتند : 🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟! 🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت : 🌷 یه آقایی به نام عاص ، 🌷 کالایی از من خرید ؛ 🌷 ولی پولم رو نمیده . 🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت 🌟 و به خانه خود برد 🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود 🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ، 🌟 و از آنان خواهش کرد 🌟 تا در یاری به مظلومان ، 🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند . 🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ، 🌟 با خود همراه کند . 🌟 سپس همگی ، 🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ، 🌟 جمع شدند ؛ 🌟 و در آنجا ، 🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند 🌟 و دستهای خود را ، 🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ، 🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند : 🌹 نباید به هیچ شخص 🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛ 🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم ! 🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ، 🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم . 🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم 🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و... 🌟 بعد از بستن پیمان ، 🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ، 🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند 🌟 و به صاحبش دادند . 🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد 🌟 و برای آنها دعای خیر نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو 🌸 مشرکان مکه ، 🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند 🌸 تا او را بکشند . 🌸 امام علی موافقت کردند 🌸 تا به جای پیامبر ، 🌸 در بستر ایشان بخوابند . 🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد 🌸 تا پیامبر را مخفی کرده 🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند 🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ، 🌸 در میان روپوشی قرار داد ، 🌸 و ایشان را به کول خود گرفته 🌸 و از خانه بیرون آمد . 🌸 مشرکان خشن قریش 🌸 وقتی ‌که ابوذر را دیدند ، 🌸 گفتند : 🔥 در پشت خود ، چه حمل می‌ کنی ؟ 🌸 ابوذر با خود فکر کرد 🌸 که هر چه بگوید ، 🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ، 🌸 و او را بازرسی کنند 🌸 با خودش گفت : 🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ 🌴 نجات ، در راستگویی است . 🌸 ابوذر ، می توانست 🌸 در این موقعیت حساس و مهم ، 🌸 و برای نجات جان پیامبر ، 🌸 دروغ مصلحتی بگوید ، 🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛ 🌸 ولی با شجاعت تمام ، 🌸 راستش را گفت . 🌸 و به آن مشرکان جواب داد : 🌴 پیغمبر خدا هستند . 🌸 یکی از مشرکان گفتند : 🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس 🔥 ما را مسخره می‌ کنی ؟! 🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت : 🔥 غیرممکن است ابوذر 🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد 🔥 بیایید برویم 🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند . 🌸 ابوذر نیز پیامبر را ، 🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت . 🌸 رسول خدا فرمود : 🕋 ای ابوذر ! 🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر 🕋 راستش را به آنها گفتی؟! 🌸 ابوذر گفت : 🌴 هر چه بر خود فشار آوردم 🌴 که دروغی بگویم ، 🌴 دیدم دروغ بلد نیستم 🌸 بعدها پیامبر اکرم ، 🌸 به اصحابشان فرمودند : 🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری 🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود 🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد . 🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا 🌸 و عمل صالح بود . 🌸 او از ياران با وفای پيامبر 🌸 صلی الله علیه وآله 🌸 و امام علی علیه السلام ، 🌸 محسوب می شد . 🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق‌ گويی 🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود . 🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه‌ ها 🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که 🌸 به ابوذر رساندند ؛ 🌸 باز شاهد حق‌ گويی های او ، 🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ، 🌸 و امام علی علیه السلام بودند . 🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ، 🌸 به صحرای بی آب و علفی ، 🌸 تبعيد كردند 🌸 و در نهایت ؛ او را ، 🌸 همان جا به شهادت رساندند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مرد افراطی 🏝 در زمان های دور ، 🏝 مردی بر جمعتی گذشت . 🏝 یکی از آن جمعیت گفت : ☂ من با این مرد دشمنم . 🏝 دوستانش گفتند : ☀️ به خدا قسم که سخن بدی گفتی !! ☀️ و ما به او خبر می‌ دهیم ، 🏝 و به وی خبر دادند . 🏝 آن مرد به خدمت رسول خدا رسید 🏝 و سخن او را بازگفت . 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله ، 🏝 مرد غیبت کننده را خواست 🏝 و از آنچه درباره وی گفته بود پرسید 🏝 مرد غیبت کننده گفت : ☂ آری ، چنین گفتم . 🏝 رسول خدا فرمود : 🕌 چرا با او دشمنی می‌کنی ؟ ☂ گفت : من همسایه اویم ☂ و از حال او آگاهم ، ☂ به خدا قسم ندیدم ☂ که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! ☀️ از وی بپرس آیا دیده است ☀️ که من نماز واجب را ، ☀️ از وقت خود به تاخیر اندازم ؟ ☀️ یا بد وضو بسازم ؟! ☀️ و یا رکوع و سجودم را ، ☀️ درست انجام ندهم ؟ 🏝 پیغمبر نیز از آن مرد پرسید . 🏝 مرد گفت : نه ... سپس گفت : ☂ به خدا ندیدم جز ماه رمضان ، ☂ که هر نیکوکار و بدکاری ، ☂ در آن روزه می‌گیرد ، ☂ هرگز ندیدم در ماه دیگر روزه بگیرد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از وی بپرسید ☀️ آیا دیده است که من ، ☀️ در ماه رمضان افطار کرده باشم ☀️ یا چیزی از حق آن را فرو گذاشتم ؟! 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید 🏝 و او گفت : نه ، باز گفت : ☂ به خدا هیچ گاه ندیدم ☂ که به سائل و فقیری چیزی بدهد ☂ و ندیدم که چیزی از مال خود ☂ انفاق کند ☂ مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار ، ☂ آن را اداء می‌کنند ! 🏝 مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از او بپرسید ☀️ آیا دیده است که چیزی ، ☀️ از زکاتم کم گذاشته باشم ☀️ یا با خواهان آن چانه زده باشم ؟! ☂ پیامبر نیز پرسید و گفت : نه 🏝 آنگاه رسول خدا صلی الله علیه 🏝 به آن مرد غیبت کننده فرمود : 🕌 برخیز که شاید او از تو بهتر باشد 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه عاقبت عروس 🌟 در مدینه ، 🌟 شهرت و احترام پیامبر اکرم 🌟 صلی الله علیه و آله بالا گرفت ، 🌟 شخصی به نام عبدالله بن اُبَی ، 🌟 که از بزرگان یهود بود 🌟 نسبت به پیامبر حسادت می ورزید 🌟 و هر روز ، حسدش بیشتر می شد 🌟 یک روز تصمیم گرفت 🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله را 🌟 به قتل برساند . 🌟 عروسی دخترش نزدیک بود . 🌟 برای ولیمه عروسی دخترش ، 🌟 پیامبر و اصحابش را دعوت نمود 🌟 ابتدا در میان خانه خود ، 🌟 چاله ای حفر کرد 🌟 و روی آن را با فرش پوشانید . 🌟 و میان آن گودال را ، 🌟 پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود . 🌟 سپس دستور داد تا غذا را ، 🌟 به زهر آلوده نمایند ، 🌟 و جماعتی از یهودان را نیز ، 🌟 در اتاقی جدا پنهان کرد . 🌟 و به آنها شمشیرهای زهرآلود داد 🌟 تا پیامبر و اصحابش را ، 🌟 بعد از آنکه در گودال افتادند 🌟 با شمشیرهای برهنه بیرون بیایند 🌟 و آنان را به قتل برسانند . 🌟 بعد با خود تصور کرد 🌟 که اگر این نقشه بر آب شد 🌟 با غذای زهرآلود ، 🌟 مسموم شوند و بمیرند . 🌟 جبرئیل از طرف خدای متعال ، 🌟 ماجرای حیله های عبدالله را ، 🌟 که از حسادت او سرچشمه گرفته 🌟 با پیامبر در میان گذاشت . 🌟 و سپس گفت : 🕋 خدایت می‌ فرماید : 🕋 خانه عبدالله بن ابی برو 🕋 و هر جا گفت بنشین ، قبول کن 🕋 و هر غذائی آورد ، تناول کنید 🕋 که من شما را از شر و کید او ، 🕋 حفظ و کفایت می‌کنم . 🌟 پیامبر و اصحابش ، 🌟 وارد منزل عبدالله شدند ، 🌟 عبدالله به آنها گفت 🌟 که در صحن خانه بنشینند 🌟 و همگی روی همان گودال نشستند 🌟 اما هیچ اتفاقی نیفتاد 🌟 عبدالله خیلی تعجب کرد . 🌟 دستور آوردن غذای مسموم را داد 🌟 پس طعام را آوردند ، 🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله ، 🌟 به علی علیه السلام فرمود : 🌟 بر این طعام دعا بخوان . 🌟 امام علی هم خواند : 🌹 بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی 🌹 بسم الله المعافی ، بسم الله الذی 🌹 لایضر مع اسمه شی ء و لاداء 🌹 فی الارض و لا فی السماء 🌹 و هو السمیع العلیم 🌟 پس همگی غذا را میل کردند 🌟 و از مجلس به سلامت بیرون آمدند 🌟 عبدالله ، خیلی تعجب کرد 🌟 و گمان کرد زهر در غذا نکردند . 🌟 با ناراحتی دستور داد 🌟 آن یهودیان شمشیر به دست ، 🌟 از زیادتی غذا میل کنند . 🌟 و همگی پس از خوردن غذا ، 🌟 از بین رفتند . 🌟 ناگهان ، دخترش که عروس بود 🌟 روی فرشی که روی گودال بود 🌟 نشست 🌟 که ناگهان در گودال فرو رفت 🌟 و صدای ناله‌اش بلند شد 🌟 تا اینکه از دنیا رفت . 🌟 عبدالله حسود و مغرور گفت : 🔥 هیچ کس نباید ، 🔥 علت فوت را اظهار کند . 🌟 چون این خبر به پیامبر رسید 🌟 از عبدالله حسود ، علت را پرسید ؟ 🌟 عبدالله گفت : 🔥 دخترم از پشت بام افتاد ، 🔥 و آن جماعت دیگر ، 🔥 به اسهال مبتلا شدند . 📚 @dastan_o_roman
📔 داستان کوتاه درختان بهشتی 🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود . 🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله 🌴 از آن محل عبور کردند . 🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد . 🌴 حضرت لبخندی زدند 🌴 و به طرف آن مرد رفتند . 🌴 به آن مرد سلام کردند 🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد . 🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند 🌴 پیامبر به او فرمودند : 🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم 🕌 که از درخت تو ، 🕌 محکم تر و بادوام تر است 🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟! 🌴 مرد با خوشحالی گفت : 😍 بله ، معلومه که دوست دارم 🌴 پیامبر فرمودند : 🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ، 🕌 خداوند تعالی ، 🕌 ده درخت در بهشت ، 🕌 برای تو خواهد کاشت . 📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی 📖 قسمت اول 🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ، 🌹 وقتی همه خواب بودند ؛ 🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ، 🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند 🌹 که ناگهان ، 🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد . 🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود . 🌹 از دل همان نور ، 🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ، 🌹 بیرون آمد . 🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود . 🌹 که به احترام پیامبر ، 🌹 از اسب پیاده شد . 🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود . 🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند 🌹 لبخندی زدند و گفتند : 🌸 جبرئیل تویی ؟! 🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود 🌹 جبرئیل گفت : 🌷 بله سرورم ، منم همینطور 🌷 لطفا آماده شوید 🌷 تا به یک سفر فضایی برویم . 🌹 پیامبر فرمودند : 🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!! 🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟! 🌹 جبرئیل دستش را ، 🌹 روی سر اسب کشید و گفت : 🌷 با این بُراق میریم . 🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود 🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ، 🌹 سوار بُراق شدند . 🌹 و به سرعت نور ، 🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند . 🌹 و از فلسطین ، 🌹 به طرف آسمان حرکت کردند . 🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ، 🌹 معراج گذاشتند . ✨ ادامه دارد ... ✨ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی 📖 قسمت دوم 🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ، 🌹 به دید و بازدید پرداختند . 🌹 با بچه فرشته ها نیز ، 🌹 خیلی مهربان بودند . 🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند 🌹 و قبل از برگشتن به زمین ، 🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند . 🌹 هم با آنها صحبت کردند . 🌹 هم برایشان قصه گفتند 🌹 هم با آنها بازی کردند 🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد دادند . 🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود 🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند 🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند 🌹 و سوار بُراق شدند . 🌹 قبل از حرکت ، 🌹 یکی از بچه فرشته ها ، 🌹 سیب قرمز و خوشبو و خوشمزه 🌹 به پیامبر هدیه داد . 🌹 پیامبر نیز لبخندی زدند 🌹 و از آن فرشته کوچولو تشکر کردند . 🌹 و به سرعت به زمین برگشتند . 🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ، 🌹 گوشه اتاق نشسته بود . 🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود 🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد 🌹 کمی ترسید 🌹 آن نور به زمین نشست 🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند 🌹 خدیجه بانو از دیدن پیامبر ، 🌹 خیلی خوشحال شد . 🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ، 🌹 به خدیجه سلام کردند 🌹 احوالش را پرسیدند 🌹 و آن سیب را ، به خدیجه دادند . ✨ ادامه دارد ... ✨ 📚 @dastan_o_roman