📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۲
🌟 محمد ، همیشه و در همه احوال ،
🌟 متانت ، سنگینی ، وقار و ادب ،
🌟 از خود نشان مى داد .
🌟 او نه در کودکى و نه در بزرگسالى ،
🌟 هیچ وقت از گرسنگى و تشنگى ،
🌟 ناله نمی کرد .
🌟 هیچ وقت دروغ نمی گفت ؛
🌟 کار زشت و ناشایست انجام نمی داد
🌟 خنده های بلند و بی جا نمی کرد .
🌟 کسی را مسخره نمی نمود .
🌟 حرف زشت و بد نمی زد .
🌟 محمد ، در میان مردم مکّه ،
🌟 به امانتدارى و صداقت مشهور بود
🌟 و همه به او لقب محمّد امین دادند .
🌟 او خیلی پاک و درستکار بود .
🌟 با اینکه در آن زمان ،
🌟 مردم زیادی مشرک بودند
🌟 و بت می پرستیدند
🌟 اما او هیچ وقت ، اهل شرک نبود .
🌟 و هیچ بتی را نمی پرستید .
🌟 و فقط خدا را عبادت می کرد .
🌟 محمد ، در بیست و پنج سالگی ،
🌟 با زنی به نام خدیجه ازدواج کرد .
🌟 وقتی عمویش عمران ، فقیر شد
🌟 خیلی به او کمک کرد .
🌟 و پسرش علی را ، نزد خود آورد
🌟 تا مخارجش کمتر شود .
🌟 محمد ، علی را خیلی دوست داشت
🌟 و به او ادب و تربیت آموخت .
🌟 و هرجا می رفت ، او را با خود می برد
🌟 محمد در سن چهل سالگى ،
🌟 با علی به غار حرا رفت
🌟 و مشغول عبادت شد .
🌟 ناگهان فرشته ای به نام جبرئیل ،
🌟 نزد محمد و علی آمد
🌟 و مژده پیامبری به محمد داد .
🌟 محمد در همان سن چهل سالگی ،
🌟 به پیامبرى انتخاب شد
🌟 و تا سه سال ، مخفیانه ،
🌟 مردم را به اسلام دعوت می نمود .
🌟 پس از سه سال ،
🌟 به دستور خداوند ،
🌟 رسالت خود را آشکار ساخت .
🌟 محمد ، تبلیغ دین را ،
🌟 از بستگان خود آغاز کرد .
🌟 و آنها را به توحید و عبادت خدا ،
🌟 دعوت می نمود .
🌟 از آنها می خواست
🌟 تا از شرک پرهیز کنند
🌟 و بت پرستى را ، ترک کنند .
🌟 می خواست از بین بستگان خود ،
🌟 یک جانشین برای خود انتخاب کند
🌟 اما هیچ کس جانشینی او را نپذیرفت
🌟 آقا علی ، با خوشحالی ،
🌟 دست خود را بالا برد
🌟 و از محمد خواست تا او را ،
🌟 جانشین خود کند .
🌟 محمد وقتی دید که هیچ کس ،
🌟 نمی خواهد جانشین او شود
🌟 علی را به عنوان جانشین خود ،
🌟 معرفی نمود .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۳
🌟 حضرت محمد ،
🌟 همه مردم را به اسلام دعوت نمود
🌟 بزرگان قریش ،
🌟 وقتی که منافع خود را ،
🌟 در خطر دیدند .
🌟 به مخالفت با او برخاستند .
🌟 تا زمانی که
🌟 عمویش عمران ، زنده بود .
🌟 کسی جرات نمی کرد
🌟 محمد را ، اذیت کند .
🌟 اما هر کس به محمد ایمان می آورد
🌟 آن را شکنجه می کردند .
🌟 یک روز ، یک جوانی ،
🌟 که تازه مسلمان شده بود .
🌟 زیر آفتاب سوزان شکنجه می شد
🌟 به او شلاق می زدند
🌟 روی شکمش سنگ بزرگ گذاشتند
🌟 او را با آهن داغ می سوزاندند .
🌟 اما هیچ وقت حاضر نشد
🌟 از دین و ایمانش بگذرد
🌟 و از علاقه اش به پیامبر دست بکشد
🌟 مرد کافری از او پرسید :
☘ چرا محمد را دوست داری ؟!
🌟 آن جوان تازه مسلمان گفت :
🌟 محمد ، بهترین انسان دنیاست .
🌟 خوشرو و خوش اخلاق است .
🌟 همیشه لبخند به لب دارد .
🌟 هیچ وقت به کسی اخم نمی کند
🌟 و سر کسی فریاد نمی زند
🌟 هیچ وقت با خشونت و عصبانیت ،
🌟 با کسی رفتار نمی کند .
🌟 اهل گذشت و بخشش است
🌟 اشتباهات دیگران را می بخشد .
🌟 و همیشه بهترین اخلاق ها را دارد .
🌟 پس از سیزده سال تبلیغ در مکّه ،
🌟 و بعد از وفات عمویش عمران
🌟 و همسرش خدیجه ،
🌟 ناچار شد که به مدینه هجرت نماید .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۴
🌟 حضرت محمد ،
🌟 دختری نام فاطمه داشت
🌟 که ایشان را ، خیلی دوست داشتند
🌟 فاطمه نیز ،
🌟 پدرش را ، خیلی دوست داشت
🌟 و همیشه به او احترام می گذاشت .
🌟 فاطمه در سن ۹ سالگی ،
🌟 با علی ازدواج کرد .
🌟 حضرت محمد ،
🌟 هر روز به خانه فاطمه می آمد
🌟 و او را می بوسید و می گفت :
🌹 فاطمه ، بوی بهشت می دهد .
🌟 بعد از جنگ ها و زحمات زیاد ،
🌟 حکومت حضرت محمد بزرگتر شد
🌟 تعداد مسلمانان ،
🌟 روز به روز بیشتر می شد
🌟 مکه نیز به دست مسلمانان افتاد
🌟 خداوند و حضرت محمد ،
🌟 نمی خواستند این دین جدید یعنی اسلام ،
🌟 بعد از مرگ پیامبر ، از بین برود .
🌟 به خاطر همین به دستور خدا ،
🌟 در آخرین حج خود ،
🌟 در منطقه ای به نام غدیر خم ،
🌟 در گرمای داغ و سوزان بیابان ،
🌟 هزاران حاجی را نگه داشته
🌟 و علی را به عنوان جانشین خود ،
🌟 به آنها معرفی نمود .
🌟 مدتی بعد ،
🌟 یک شب حضرت فاطمه در خواب دید
🌟 که مشغول خواندن قرآن است
🌟 ناگهان
🌟 قرآن از دستش افتاد و گم شد.
🌟 فاطمه با وحشت از خواب پرید
🌟 و خوابش را برای پدرش تعریف کرد
🌟 حضرت محمّد فرمود :
🌹 دخترم ! ای نورِ دیده ام !
🌹 من آن قرآنی هستم
🌹 که در خواب دیده ای .
🌹 به زودی من از میان شما ،
🌹 ناپدید خواهم شد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۵
🌟 کم کم ، نشانه های بیماری ،
🌟 در بدن رسول خدا پیدا شد .
🌟 و ایشان ، سخت بیمار شدند .
🌟 امام علی و فاطمه و فرزندانشان ،
🌟 در کنار پیامبر نشسته بودند
🌟 و گریه می کردند .
🌟 مردم زیادی به دیدن پیامبر آمدند .
🌟 حضرت محمد ، به مردم گفت :
🌹 من از پیش شما می روم ،
🌹 اما مراقب دینتان باشید
🌹 و از دین خود ، خوب محافظت کنید
🌹 و نگذارید از بین برود .
🌹 من برای شما ،
🌹 دو چیز گرانبها ، به امانت می گذارم
🌹 یکی قرآن و دیگری اهل بیتم
🌹 از این دو امانت ، خوب مراقبت کنید
🌹 و هر چه می خواهید ،
🌹 فقط از این دو چیز بخواهید
🌹 تا گمراه نشوید .
🌟 سپس در روز ۲۸ صفر ،
🌟 حضرت محمد ، از دنیا رفتند .
✍ پایان
🇮🇷 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر #امین
#داستان_نیمه_بلند_امین
📚 داستان کوتاه پیمان یاری
🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد
🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت
🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت .
🌟 مرد حجازی دنبالش دوید .
🌟 او را صدا زد و گفت :
🌷 پس پول من چی میشه ؟!
🌟 اما عاص بدجنس ،
🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد .
🌟 عاص داخل یک خانه شد .
🌟 و محکم در را بست .
🌟 مرد حجازی ، در را رد .
🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد .
🌟 او در را می زند و می گوید :
🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم
🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم
🌷 یا کالای منو بده یا پولمو
🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ،
🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد
🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود .
🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد .
🌟 و به دروغ گفت :
😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ،
😡 از اینجا برو
🌟 مرد حجازی ،
🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت
🌟 و از آنها خواهش کرد
🌟 تا کمکش کنند .
🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ،
🌟 و جوابش را ندادند .
🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند .
🌟 مرد حجازی ،
🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ،
🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند
🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ،
🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛
🌟 دلش شکست و با ناراحتی ،
🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت .
🌟 از بالای کوه ابی قبیس ،
🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ،
🌟 راحت تر دیده می شوند .
🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد
🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت
🌟 اشک در چشمانش جمع شد
🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ،
🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد .
🌟 و با صدای بلند ،
🌟 از مردم مکه ، کمک خواست .
🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ،
🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ،
🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد .
🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ،
🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛
🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند .
🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛
🌟 او را دلداری دادند و گفتند :
🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟!
🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت :
🌷 یه آقایی به نام عاص ،
🌷 کالایی از من خرید ؛
🌷 ولی پولم رو نمیده .
🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت
🌟 و به خانه خود برد
🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود
🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ،
🌟 و از آنان خواهش کرد
🌟 تا در یاری به مظلومان ،
🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند .
🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ،
🌟 با خود همراه کند .
🌟 سپس همگی ،
🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ،
🌟 جمع شدند ؛
🌟 و در آنجا ،
🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند
🌟 و دستهای خود را ،
🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ،
🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند :
🌹 نباید به هیچ شخص
🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛
🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم !
🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ،
🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم .
🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم
🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و...
🌟 بعد از بستن پیمان ،
🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ،
🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند
🌟 و به صاحبش دادند .
🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد
🌟 و برای آنها دعای خیر نمود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پیمان_یاری #پیامبر #حضرت_محمد #هفده_ربیع_الاول #هفته_وحدت #عید_مبعث
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو
🌸 مشرکان مکه ،
🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند
🌸 تا او را بکشند .
🌸 امام علی موافقت کردند
🌸 تا به جای پیامبر ،
🌸 در بستر ایشان بخوابند .
🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد
🌸 تا پیامبر را مخفی کرده
🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند
🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ،
🌸 در میان روپوشی قرار داد ،
🌸 و ایشان را به کول خود گرفته
🌸 و از خانه بیرون آمد .
🌸 مشرکان خشن قریش
🌸 وقتی که ابوذر را دیدند ،
🌸 گفتند :
🔥 در پشت خود ، چه حمل می کنی ؟
🌸 ابوذر با خود فکر کرد
🌸 که هر چه بگوید ،
🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ،
🌸 و او را بازرسی کنند
🌸 با خودش گفت :
🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ
🌴 نجات ، در راستگویی است .
🌸 ابوذر ، می توانست
🌸 در این موقعیت حساس و مهم ،
🌸 و برای نجات جان پیامبر ،
🌸 دروغ مصلحتی بگوید ،
🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛
🌸 ولی با شجاعت تمام ،
🌸 راستش را گفت .
🌸 و به آن مشرکان جواب داد :
🌴 پیغمبر خدا هستند .
🌸 یکی از مشرکان گفتند :
🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس
🔥 ما را مسخره می کنی ؟!
🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت :
🔥 غیرممکن است ابوذر
🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد
🔥 بیایید برویم
🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند .
🌸 ابوذر نیز پیامبر را ،
🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت .
🌸 رسول خدا فرمود :
🕋 ای ابوذر !
🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر
🕋 راستش را به آنها گفتی؟!
🌸 ابوذر گفت :
🌴 هر چه بر خود فشار آوردم
🌴 که دروغی بگویم ،
🌴 دیدم دروغ بلد نیستم
🌸 بعدها پیامبر اکرم ،
🌸 به اصحابشان فرمودند :
🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر #یاران_پیامبر
#داستان_کوتاه #پیامبر
#راستگویی #صداقت
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری
🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود
🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد .
🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا
🌸 و عمل صالح بود .
🌸 او از ياران با وفای پيامبر
🌸 صلی الله علیه وآله
🌸 و امام علی علیه السلام ،
🌸 محسوب می شد .
🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق گويی
🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود .
🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه ها
🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که
🌸 به ابوذر رساندند ؛
🌸 باز شاهد حق گويی های او ،
🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ،
🌸 و امام علی علیه السلام بودند .
🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ،
🌸 به صحرای بی آب و علفی ،
🌸 تبعيد كردند
🌸 و در نهایت ؛ او را ،
🌸 همان جا به شهادت رساندند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر_غفاری #داستان_کوتاه
#پیامبر #یاران_پیامبر
📙 داستان کوتاه مرد افراطی
🏝 در زمان های دور ،
🏝 مردی بر جمعتی گذشت .
🏝 یکی از آن جمعیت گفت :
☂ من با این مرد دشمنم .
🏝 دوستانش گفتند :
☀️ به خدا قسم که سخن بدی گفتی !!
☀️ و ما به او خبر می دهیم ،
🏝 و به وی خبر دادند .
🏝 آن مرد به خدمت رسول خدا رسید
🏝 و سخن او را بازگفت .
🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله ،
🏝 مرد غیبت کننده را خواست
🏝 و از آنچه درباره وی گفته بود پرسید
🏝 مرد غیبت کننده گفت :
☂ آری ، چنین گفتم .
🏝 رسول خدا فرمود :
🕌 چرا با او دشمنی میکنی ؟
☂ گفت : من همسایه اویم
☂ و از حال او آگاهم ،
☂ به خدا قسم ندیدم
☂ که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد
🏝 آن مرد گفت :
☀️ یا رسول الله !
☀️ از وی بپرس آیا دیده است
☀️ که من نماز واجب را ،
☀️ از وقت خود به تاخیر اندازم ؟
☀️ یا بد وضو بسازم ؟!
☀️ و یا رکوع و سجودم را ،
☀️ درست انجام ندهم ؟
🏝 پیغمبر نیز از آن مرد پرسید .
🏝 مرد گفت : نه ... سپس گفت :
☂ به خدا ندیدم جز ماه رمضان ،
☂ که هر نیکوکار و بدکاری ،
☂ در آن روزه میگیرد ،
☂ هرگز ندیدم در ماه دیگر روزه بگیرد
🏝 آن مرد گفت :
☀️ یا رسول الله ! از وی بپرسید
☀️ آیا دیده است که من ،
☀️ در ماه رمضان افطار کرده باشم
☀️ یا چیزی از حق آن را فرو گذاشتم ؟!
🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید
🏝 و او گفت : نه ، باز گفت :
☂ به خدا هیچ گاه ندیدم
☂ که به سائل و فقیری چیزی بدهد
☂ و ندیدم که چیزی از مال خود
☂ انفاق کند
☂ مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار ،
☂ آن را اداء میکنند !
🏝 مرد گفت :
☀️ یا رسول الله ! از او بپرسید
☀️ آیا دیده است که چیزی ،
☀️ از زکاتم کم گذاشته باشم
☀️ یا با خواهان آن چانه زده باشم ؟!
☂ پیامبر نیز پرسید و گفت : نه
🏝 آنگاه رسول خدا صلی الله علیه
🏝 به آن مرد غیبت کننده فرمود :
🕌 برخیز که شاید او از تو بهتر باشد
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مرد_افراطی #غیبت #پیامبر
📙 داستان کوتاه عاقبت عروس
🌟 در مدینه ،
🌟 شهرت و احترام پیامبر اکرم
🌟 صلی الله علیه و آله بالا گرفت ،
🌟 شخصی به نام عبدالله بن اُبَی ،
🌟 که از بزرگان یهود بود
🌟 نسبت به پیامبر حسادت می ورزید
🌟 و هر روز ، حسدش بیشتر می شد
🌟 یک روز تصمیم گرفت
🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله را
🌟 به قتل برساند .
🌟 عروسی دخترش نزدیک بود .
🌟 برای ولیمه عروسی دخترش ،
🌟 پیامبر و اصحابش را دعوت نمود
🌟 ابتدا در میان خانه خود ،
🌟 چاله ای حفر کرد
🌟 و روی آن را با فرش پوشانید .
🌟 و میان آن گودال را ،
🌟 پر از تیر و شمشیر و نیزه نمود .
🌟 سپس دستور داد تا غذا را ،
🌟 به زهر آلوده نمایند ،
🌟 و جماعتی از یهودان را نیز ،
🌟 در اتاقی جدا پنهان کرد .
🌟 و به آنها شمشیرهای زهرآلود داد
🌟 تا پیامبر و اصحابش را ،
🌟 بعد از آنکه در گودال افتادند
🌟 با شمشیرهای برهنه بیرون بیایند
🌟 و آنان را به قتل برسانند .
🌟 بعد با خود تصور کرد
🌟 که اگر این نقشه بر آب شد
🌟 با غذای زهرآلود ،
🌟 مسموم شوند و بمیرند .
🌟 جبرئیل از طرف خدای متعال ،
🌟 ماجرای حیله های عبدالله را ،
🌟 که از حسادت او سرچشمه گرفته
🌟 با پیامبر در میان گذاشت .
🌟 و سپس گفت :
🕋 خدایت می فرماید :
🕋 خانه عبدالله بن ابی برو
🕋 و هر جا گفت بنشین ، قبول کن
🕋 و هر غذائی آورد ، تناول کنید
🕋 که من شما را از شر و کید او ،
🕋 حفظ و کفایت میکنم .
🌟 پیامبر و اصحابش ،
🌟 وارد منزل عبدالله شدند ،
🌟 عبدالله به آنها گفت
🌟 که در صحن خانه بنشینند
🌟 و همگی روی همان گودال نشستند
🌟 اما هیچ اتفاقی نیفتاد
🌟 عبدالله خیلی تعجب کرد .
🌟 دستور آوردن غذای مسموم را داد
🌟 پس طعام را آوردند ،
🌟 پیامبر صلی الله علیه و آله ،
🌟 به علی علیه السلام فرمود :
🌟 بر این طعام دعا بخوان .
🌟 امام علی هم خواند :
🌹 بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی
🌹 بسم الله المعافی ، بسم الله الذی
🌹 لایضر مع اسمه شی ء و لاداء
🌹 فی الارض و لا فی السماء
🌹 و هو السمیع العلیم
🌟 پس همگی غذا را میل کردند
🌟 و از مجلس به سلامت بیرون آمدند
🌟 عبدالله ، خیلی تعجب کرد
🌟 و گمان کرد زهر در غذا نکردند .
🌟 با ناراحتی دستور داد
🌟 آن یهودیان شمشیر به دست ،
🌟 از زیادتی غذا میل کنند .
🌟 و همگی پس از خوردن غذا ،
🌟 از بین رفتند .
🌟 ناگهان ، دخترش که عروس بود
🌟 روی فرشی که روی گودال بود
🌟 نشست
🌟 که ناگهان در گودال فرو رفت
🌟 و صدای نالهاش بلند شد
🌟 تا اینکه از دنیا رفت .
🌟 عبدالله حسود و مغرور گفت :
🔥 هیچ کس نباید ،
🔥 علت فوت را اظهار کند .
🌟 چون این خبر به پیامبر رسید
🌟 از عبدالله حسود ، علت را پرسید ؟
🌟 عبدالله گفت :
🔥 دخترم از پشت بام افتاد ،
🔥 و آن جماعت دیگر ،
🔥 به اسهال مبتلا شدند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حسد #حسادت #پیامبر
📔 داستان کوتاه درختان بهشتی
🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود .
🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله
🌴 از آن محل عبور کردند .
🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد .
🌴 حضرت لبخندی زدند
🌴 و به طرف آن مرد رفتند .
🌴 به آن مرد سلام کردند
🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد .
🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند
🌴 پیامبر به او فرمودند :
🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم
🕌 که از درخت تو ،
🕌 محکم تر و بادوام تر است
🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟!
🌴 مرد با خوشحالی گفت :
😍 بله ، معلومه که دوست دارم
🌴 پیامبر فرمودند :
🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ،
🕌 خداوند تعالی ،
🕌 ده درخت در بهشت ،
🕌 برای تو خواهد کاشت .
📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #ذکر #پیامبر
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت اول
🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ،
🌹 وقتی همه خواب بودند ؛
🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ،
🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند
🌹 که ناگهان ،
🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد .
🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود .
🌹 از دل همان نور ،
🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ،
🌹 بیرون آمد .
🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود .
🌹 که به احترام پیامبر ،
🌹 از اسب پیاده شد .
🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود .
🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند
🌹 لبخندی زدند و گفتند :
🌸 جبرئیل تویی ؟!
🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود
🌹 جبرئیل گفت :
🌷 بله سرورم ، منم همینطور
🌷 لطفا آماده شوید
🌷 تا به یک سفر فضایی برویم .
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!!
🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟!
🌹 جبرئیل دستش را ،
🌹 روی سر اسب کشید و گفت :
🌷 با این بُراق میریم .
🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود
🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ،
🌹 سوار بُراق شدند .
🌹 و به سرعت نور ،
🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند .
🌹 و از فلسطین ،
🌹 به طرف آسمان حرکت کردند .
🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ،
🌹 معراج گذاشتند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت دوم
🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ،
🌹 به دید و بازدید پرداختند .
🌹 با بچه فرشته ها نیز ،
🌹 خیلی مهربان بودند .
🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند
🌹 و قبل از برگشتن به زمین ،
🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند .
🌹 هم با آنها صحبت کردند .
🌹 هم برایشان قصه گفتند
🌹 هم با آنها بازی کردند
🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد دادند .
🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود
🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند
🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند
🌹 و سوار بُراق شدند .
🌹 قبل از حرکت ،
🌹 یکی از بچه فرشته ها ،
🌹 سیب قرمز و خوشبو و خوشمزه
🌹 به پیامبر هدیه داد .
🌹 پیامبر نیز لبخندی زدند
🌹 و از آن فرشته کوچولو تشکر کردند .
🌹 و به سرعت به زمین برگشتند .
🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ،
🌹 گوشه اتاق نشسته بود .
🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود
🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد
🌹 کمی ترسید
🌹 آن نور به زمین نشست
🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند
🌹 خدیجه بانو از دیدن پیامبر ،
🌹 خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ،
🌹 به خدیجه سلام کردند
🌹 احوالش را پرسیدند
🌹 و آن سیب را ، به خدیجه دادند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر