eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
47 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه تابوت 🌟 آخرين روزهاى زندگى حضرت زهرا 🌟 همه خانه غمگین و محزون بود 🌟 علاوه بر درد جسمانی ، 🌟 غصه ای دیگر در دل زهرا بود 🌟 با ناراحتی ، 🌟 به اسماء دختر عميس ‍ فرمود : 👑 اسماء ! 👑 من اين عمل را زشت مى دانم 👑 كه جنازه زنان را ، 👑 روى چهارچوب مى گذارند 👑 و پارچه اى روى آن مى اندازند ، 👑 و ملاعام به سوى قبرستان مى برند 👑 این عمل را زشت می دانم 👑 زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است 👑 و هر كسى ، 👑 از حجم و چگونگى اندام او ، 👑 آگاه مى شود . 🌟 اسماء گفت : ☀️ من در حبشه چيزى ديدم ، ☀️ که خیلی خوب بود 🌟 و با آن جنازه ها را منتقل می کنند ☀️ اكنون شكل آن را ، ☀️ به تو نشان مى دهم . 🌟 اسما ، چند شاخه تر آورد . 🌟 شاخه ها را خم كرد 🌟 و پارچه اى روى آنها كشيد . 🌟 و آن را به صورت تابوت كنونى درآورد 🌟 حضرت زهرا ، 🌟 از دیدن شکل تابوت ، 🌟 با خوشحالی فرمود : 👑 چه چيز خوبى است . 👑 جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد 👑 تشخيص داده نمى شود 👑 معلوم نیست كه جنازه زن است ، 👑 يا جنازه مرد .  🌟 آرى زهراى اطهر ، 🌟 راضى نبود پس از مرگشان نيز ، 🌟 نامحرمى حجم بدان او را ببيند . 📚 بحار : ج ۴۳ ، ص ۱۸۹ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه بهترین کار زن 🌹 روزی در جمع عده‌ ای از اصحاب 🌹 با یاران نشسته بودیم 🌹 که پیامبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله ، 🌹 معمایی مطرح نمودند : 🕋 بهترین چیز برای زن چیست ؟! 🌹 هر کسی یک جوابی داد ، 🌹 اما هیچ کدام درست نبود . 🌹 مدتی گذشت و هیچکدام از ما ، 🌹 جواب مناسبی برای آن نداشتیم . 🌹 معمای پیامبر ، در شهر پیچید . 🌹 همه دوست داشتند 🌹 زودتر جواب آن را بدانند . 🌹 به خاطر همین از همدیگر ، 🌹 پرس و جو می کردند . 🌹 امام علی علیه السلام ، 🌹 نزد حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها 🌹 نشسته بودند 🌹 و موضوع معما را ، 🌹 برای ایشان ، مطرح کردند . 🌹 ناگهان حضرت فاطمه فرمودند : 🦋 آیا هیچ‌ کدام از اصحاب ، 🦋 جواب آن را ندانستند ؟ 🌹 امام علی فرمودند : 🕌 خیر ، کسی جوابی نداشت . 🌹 دوباره حضرت زهرا فرمودند : 🦋 بهترین چیزی که برای زن ، 🦋 سعادت‌ بخش و مفید است ، 🦋 آن است که هیچ مردی را نبیند 🦋 و هیچ مرد نامحرمی نیز او را نبیند . 🌹 شب فرا رسید . 🌹 بعد از نماز ، پیامبر و اصحابش 🌹 کنار هم نشستند 🌹 و به سؤال و جواب پرداختند . 🌹 امام علی علیه السلام فرمودند : 🕌 یا رسول اللّه ! 🕌 از ما سؤال فرمودید 🕌 چه چیزی برای زن بهتر است ؟! 🌹 پیامبر اکرم گفتند : 🕋 خُب ، جواب را یافتید ؟! 🌹 امام علی علیه السلام فرمود : 🕌 بهترین چیز برای زن آن است که 🕌 هیچ مردی را نبیند 🕌 و هیچ مرد نامحرمی هم ، 🕌 او را نبیند . 🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند : 🕋 چه کسی این پاسخ را گفته است ؟! 🌹 امام علی علیه السلام فرمود : 🕌 فاطمه زهرا . 🌹 پیامبر فرمودند : 🕋 بلی ، دخترم راست گفته است . 🕋 همانا که او پاره تن من می‌ باشد . 📚 احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۳۵۰ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه نابینا 🌟 روزی شخص نابینایی 🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد 🌟 و اجازه ورود خواست . 🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 چرا خودت را از او می‌ پوشانی ، 🕋 او که تو را نمی‌بیند ؟ 🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد : 🦋 او مرا نمی‌بیند ، 🦋 اما من که او را می بینم . 🦋 و او اگر چه مرا نمی‌ بیند 🦋 ولی بوی مرا که حس می‌کند ✍ امیرالمؤمنین علی علیه‌ السلام 📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱ 🎼 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه همسایه ✨ چند روز پس از رحلت پیامبر ، ✨ مردی به محضر فاطمه علیهاالسلام ✨ مشرف شد و عرض کرد : 🍁 ای دختر رسول اللّه ! 🍁 چیزی از پدرتان ، 🍁 نزد شما به یادگار گذاشته شده 🍁 تا مرا از آن بهره مند سازی ؟ ✨ حضرت فاطمه سلام الله علیها ✨ به کنیز خود فرمودند : 🌸 آن نوشته را بیاور . ✨ کنیز به دنبال نوشته گشت ✨ اما آن را پیدا نکرد . ✨ حضرت فاطمه فرمودند : 🌸 آن را پیدا کن 🌸 که ارزش آن برای من ، 🌸 برابر با حسن و حسین است . ✨ آن مرد ، بیشتر مشتاق شد ✨ تا آن امانتی را ببیند . ✨ کنیز دوباره به جستجو پرداخت ✨ تا آن را پیدا کرد ✨ و به خدمت آن حضرت آورد . ✨ حضرت زهرا آن را گرفت و خواند : 🌸 از مومنین نیست 🌸 کسی که همسایه اش ، 🌸 از اذیت و آزار او در امان نیست . 📖 بحار النوار ، ج ۴۳ ، ص ۸۲ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه نیروهای خسته 🌟 جنگ بود و خستگی و گرسنگی 🌟 تا حالا این طور وضعی ، 🌟 برایم سابقه نداشت . 🌟 گردان ما زمین گیر شد 🌟 و نمی دانم چرا بچه ها ، 🌟 دیگر از من حرف شنوی نداشتند ؛ 🌟 همان بچه هایی که 🌟 وقتی می گفتی برو درون آتش ، 🌟 با جان و دل می رفتند! 🌟 اما الآن جور خاصی شده بودند، 🌟 نه می شد گفت ضعف دارند ، 🌟 نه می شد گفت که ترسیدند ، 🌟 اصلا هیچ حدسی نمی شد زد . 🌟 هر چه برایشان صحبت می کردم ، 🌟 فایده ای نداشت . 🌟 اصلاً انگار به زمین چسبیده بودند 🌟 و نمی خواستند جدا شوند . 🌟 هر کاری کردم 🌟 که راضی شوند راه بیفتند ، نشد . 🌟 سرم را بلند کردم رو به آسمان 🌟 و در دلم نالیدم : 💎 خدایا خودت کمک کن . 🌟 از بچه ها فاصله گرفتم . 🌟 اسم حضرت زهرا سلام الله علیها را 🌟 از ته دل صدا زدم 🌟 و به ایشان متوسل شدم . 🌟 ناگهان فکری به ذهنم الهام شد . 🌟 رو کردم به بچه ها . 🌟 و محکم و قاطع گفتم : 💎 دیگه به شما احتیاجی ندارم ! 💎 هیچ کدومتون رو نمی خوام ؛ 💎 فقط یک آرپی جی زن بلند شه 💎 و با من بیاد ، 💎 دیگه هیچی نمی خوام . 🌟 بعد از لحظه ای ، یکی بلند شد 🌟 و بلند گفت : من می آیم 🌟 نگاهش مصمم و جدی بود . 🌟 به چند لحظه نکشید ، 🌟 که یکی دیگر ، 🌟 مصمم تر از او بلند شد و گفت : 🌹 منم می آیم 🌟 تا به خودم آمدم ، 🌟 همه ی گردان بلند شده بودند 🌟 سریع راه افتادم ، 🌟 بقیه هم پشت سرم آمدند . 🌟 پیروزی ما در آن عملیات ، 🌟 چشم همه را خیره کرد . 🌟 عنایت امّ ابیها سلام الله علیها ، 🌟 باز هم به دادمان رسیده بود . ✍ شهید برونسی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی 📖 قسمت اول 🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ، 🌹 وقتی همه خواب بودند ؛ 🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ، 🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند 🌹 که ناگهان ، 🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد . 🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود . 🌹 از دل همان نور ، 🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ، 🌹 بیرون آمد . 🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود . 🌹 که به احترام پیامبر ، 🌹 از اسب پیاده شد . 🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود . 🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند 🌹 لبخندی زدند و گفتند : 🌸 جبرئیل تویی ؟! 🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود 🌹 جبرئیل گفت : 🌷 بله سرورم ، منم همینطور 🌷 لطفا آماده شوید 🌷 تا به یک سفر فضایی برویم . 🌹 پیامبر فرمودند : 🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!! 🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟! 🌹 جبرئیل دستش را ، 🌹 روی سر اسب کشید و گفت : 🌷 با این بُراق میریم . 🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود 🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ، 🌹 سوار بُراق شدند . 🌹 و به سرعت نور ، 🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند . 🌹 و از فلسطین ، 🌹 به طرف آسمان حرکت کردند . 🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ، 🌹 معراج گذاشتند . ✨ ادامه دارد ... ✨ 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی 📖 قسمت دوم 🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ، 🌹 به دید و بازدید پرداختند . 🌹 با بچه فرشته ها نیز ، 🌹 خیلی مهربان بودند . 🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند 🌹 و قبل از برگشتن به زمین ، 🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند . 🌹 هم با آنها صحبت کردند . 🌹 هم برایشان قصه گفتند 🌹 هم با آنها بازی کردند 🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد دادند . 🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود 🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند 🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند 🌹 و سوار بُراق شدند . 🌹 قبل از حرکت ، 🌹 یکی از بچه فرشته ها ، 🌹 سیب قرمز و خوشبو و خوشمزه 🌹 به پیامبر هدیه داد . 🌹 پیامبر نیز لبخندی زدند 🌹 و از آن فرشته کوچولو تشکر کردند . 🌹 و به سرعت به زمین برگشتند . 🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ، 🌹 گوشه اتاق نشسته بود . 🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود 🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد 🌹 کمی ترسید 🌹 آن نور به زمین نشست 🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند 🌹 خدیجه بانو از دیدن پیامبر ، 🌹 خیلی خوشحال شد . 🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ، 🌹 به خدیجه سلام کردند 🌹 احوالش را پرسیدند 🌹 و آن سیب را ، به خدیجه دادند . ✨ ادامه دارد ... ✨ 📚 @dastan_o_roman