📙 داستان کوتاه حکمت خدا
🌸 فردی ، حکمت خدا رامسخره کرد
🌸 و به یکی از مومنین گفت :
🔥 اگر خداوند حکیم بود ،
🔥 خرمای را بزرگ خلق می کرد
🔥 چون درخت خرما بزرگ است
🔥 و هندوانه را کوچک می آفرید
🔥 چون بوته آن هم کوچک است .
🌸 آن مرد مومن ،
🌸 با اینکه به حکمت خدا ایمان داشت
🌸 اما به این اشکال جوابی نداد .
🌸 اما چند روز بعد ،
🌸 همان فرد بی ایمان ،
🌸 در زیر سایه درخت خرما ،
🌸 دراز کشیده بود ،
🌸 که ناگهان خرمایی بر صورتش افتاد
🌸 هراسان از خواب بلند شد
🌸 با خودش گفت :
🔥 خوب شد که دانه کوچک بود
🔥 اگر مثل هندوانه بزرگ بود
🔥 که سرم را خرد می کرد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حکمت_خدا #خدا
لطفا نشر دهید ...
📙 داستان کوتاه سهم هر کس
🌟 روزی یکی از پادشاهان ،
🌟 به سیر و سیاحت رفت ،
🌟 تا این که به روستایی رسید ،
🌟 کمی در آنجا توقف کرد ،
🌟 تا قدری استراحت نماید .
🌟 پادشاه دستور داد
🌟 تا توقف کنند
🌟 و بساط طعام را آماده نمایند .
🌟 ناگهان در میان روستائیان ،
🌟 پیرمردی را دید که سرحال بود
🌟 پادشاه امر کرد تا آن پیرمرد را ،
🌟 به نزدش بیاورند .
🌟 پیر مرد جلو آمد و گفت :
👨🏻🦳 بله قربان !
👨🏻🦳 با من کاری داشتید .
🌟 پادشاه گفت :
👑 ببینم تو چند سال داری ؟!
👨🏻🦳 پیرمرد گفت : ۱۲۰ سال
🌟 پادشاه گفت :
👑 پس چطوری هنور سرپا هستی
👑 و داری کار می کنی ؟!
👑 ما با داشتن این همه وسایل رفاهی
👑 این همه لوازم زندگی و استراحت
👑 نصف عمر شما رو هم نداریم
👑 شما روستائی ها ،
👑 چطوری این همه عمر می کنید ؟!
🌟 پیرمرد گفت :
👨🏻🦳 هر یک از انسانها ،
👨🏻🦳 سهم مشخصی از اطعام را دارند .
👨🏻🦳 هیچ کس در این دنیا ،
👨🏻🦳 بیشتر از اندازه خود ،
👨🏻🦳 نمی تواند غذا مصرف کند .
👨🏻🦳 شما در عرض چند سال ،
👨🏻🦳 با پرخوری و زیاده روی ،
👨🏻🦳 سهم خود را زودتر مصرف می کنید .
👨🏻🦳 و قتی که تمام شد
👨🏻🦳 دیگر سهمی برای خوردن ندارید
👨🏻🦳 بنابراین می میرید
👨🏻🦳 ولی ما چون سهم خود را ،
👨🏻🦳 کم کم مصرف می کنیم .
👨🏻🦳 بیشتر از شما عمر می کنیم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قناعت #روزی #رزق
لطفا نشر دهید ...
📗 داستان مباهله
📙 قسمت اول
🌟 بعد از فتح مکّه ،
🌟 تقریباً بیشتر مناطق جزیرة العرب ،
🌟 حکومت اسلامی پیامبر اکرم را ،
🌟 پذیرفتند .
🌟 امّا هنوز افراد و مناطقی بودند
🌟 که در برابر اسلام تسلیم نشده
🌟 و حتّی دشمنی و فتنه می کردند .
🌟 یکی از آن مناطق ، نجران بود
🌟 نجران ، بین حجاز و یمن بود
🌟 و اهالی آن مسیحی بودند .
🌟 پیامبر اکرم ، برای بزرگان این منطقه
🌟 نامههایی ارسال کردند
🌟 و آنان را به قبول دین اسلام
🌟 و یا به پرداخت جزیه ( مالیات )
🌟 دعوت فرمودند .
🌟 سران مسیحی نجران ،
🌟 درباره نامه پیامبر ،
🌟 با یکدیگر مشورت کردند .
🌟 امّا هیچ کدام ،
🌟 پیشنهاد پیامبر را نپذیرفت .
🌟 تصمیم گرفتند که به مدینه بروند
🌟 و با پیامبر گفت و گو کنند .
🌟 وارد مدینه شدند
🌟 به مسجد النبی رفته
🌟 و خدمت پیامبر رسیدند ،
🌟 امّا پیامبر ، به آنها توجّهی نکردند
🌟 آنها علّت این رفتار پیامبر را ،
🌟 نمی دانستند .
🌟 به خاطر همین نزد عثمان بن عفان
🌟 و عبدالرحمن بن عوف رفتند ،
🌟 تا علّت را متوجّه شوند ،
🌟 امّا آنها نیز نمی دانستند .
🌟 سپس خدمت امیرالمؤمنین
🌟 علی (علیه السّلام) رفتند
🌟 و علّت را از ایشان پرسیدند .
🌟 امیرالمؤمنین فرمودند :
🕋 از آن جایی که شما ،
🕋 با لباسهای فاخر و تزئین کرده
🕋 و صلیب به گردن وارد مسجد شدید
🕋 پیامبر این رفتار را دوست ندارند .
🕋 بنابراین این بار ،
🕋 لباس ساده بدون زر و زیور تن کنید
🕋 و به نزد پیامبر بروید .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#داستان_کوتاه #مباهله
📗 داستان مباهله
📙 قسمت دوم
🌟 اهالی نجران ، این بار ،
🌟 به فرمودهی امام علی عمل کردند
🌟 و با استقبال خوب پیامبر ،
🌟 مواجه شدند
🌟 و ساعتها با ایشان گفتگو کردند .
🌟 پیامبر اکرم ، با آنان ،
🌟 دربارهی توحید و شرک ،
🌟 نحوهی آفرینش حضرت عیسی
🌟 و باطل بودن عقاید مسیحیان
🌟 گفتگو کردند ،
🌟 امّا آنان کلام حضرت را نپذیرفته
🌟 و بر عقاید باطل خود اصرار کردند
🌟 سپس پیشنهاد مباهله دادند .
🌟 مباهله یعنی ، در وقت معین ،
🌟 هر دو طرف ، به درگاه خدا دعا کنند
🌟 و طرف مقابل را نفرین نمایند
🌟 اگر خداوند ، بر کسی عذاب فرستاد
🌟 او دروغگو است .
🌟 ناگهان آیهی ۶۱ سورهی آل عمران ،
🌟 بر پیامبر نازل شد
🌟 و از این پیشنهاد آنان، استقبال کرد.
🌟 بنابراین هر دو طرف ،
🌟 بر زمان مباهله توافق کردند
🌟 سران نجران ،
🌟 قبل از رسیدن به مکان مباهله
🌟 داشتند به یکدیگر می گفتند :
⚜ اگر رسول خدا ،
⚜ با فرماندهان و یاران خود آمدند
⚜ معلوم است که مقاصد دنیوی دارد
⚜ و از رسالت و نبوت او خبری نیست
⚜ و ما باید با وی مباهله کنیم .
⚜ امّا اگر با فرزندان و اهل بیتش ،
⚜ برای مباهله آمدند ،
⚜ معلوم میشود که او ،
⚜ مقاصد دنیوی و شوم ندارد
⚜ بلکه قصدش ،
⚜ هدایت و راهنمایی انسانها
⚜ از جهالت و کفر و شرک است .
⚜ در آن صورت مباهله کردن با او
⚜ خیلی خطرناک است
⚜ و باید به او ایمان بیاوریم
⚜ و یا حداقل با وی مصالحه کنیم .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#داستان_کوتاه #مباهله
📗 داستان مباهله
📙 قسمت سوم و آخر
🌟 روز ۲۴ ذی الحجه سال ۱۰ هجری
🌟 فرا رسید
🌟 و پیامبر رحمت ،
🌟 به همراه دخترشان حضرت فاطمه
🌟 و دامادشان امام علی علیهالسّلام
🌟 و دو نوه شان امام حسن و حسین
🌟 از مدینه حرکت کرده
🌟 و به مکان مباهله رفتند .
🌟 مسلمانان مدینه نیز ،
🌟 با سلام و صلوات و تکبیر ،
🌟 آنان را همراهی کردند .
🌟 مسیحیان نجران ،
🌟 زودتر از پیامبر ،
🌟 در مکان مقرر اجتماع کردند ،
🌟 آنها با دیدن اهل بیت رسول خدا
🌟 احساس خطر کرده
🌟 و از مبارزه و مباهله با آن حضرت
🌟 منصرف شدند
🌟 و در برابر حقانیّت دین اسلام
🌟 تسلیم شدند .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#داستان_کوتاه #مباهله
📚 داستان کوتاه وزیر و غلام
🌟 پادشاهی در حال فکر کردن بود
🌟 سپس از وزیر خود پرسید :
👑 بگو خداوندی که تو می پرستی
👑 چه می خورد ؟!
👑 چه می پوشد ؟!
👑 و چه کار می کند ؟!
👑 اگر تا فردا جوابم را ندهی
👑 عزل می گردی .
🌟 وزیر ، با ناراحتی به خانه رفت .
🌟 گوشه ای نشست
🌟 و به فکر عمیقی فرو رفته بود
🌟 غلامش ، وقتی او را در این حال دید
🌟 اجازه حرف زدن گرفت
🌟 و علت ناراحتی او را پرسید ؟!
🌟 وزیر نیز ، درخواست پادشاه را
🌟 برایش بازگو کرد .
🌟 غلام ، خندید و گفت :
🍎 همین ؟!
🍎 جواب این سوال ها ،
🍎 که خیلی آسان است .
🌟 وزیر با تعجب گفت :
🔮 یعنی تو ، جواب آنها را میدانی ؟
🔮 پس لطفا برایم بگو ؛
🌟 غلام گفت :
🍎 گفتی خدا چه میخورد ؟!
🍎 غم بندگانش را ،
🍎 خدا به بنده هایش می فرماید :
🕋 من شما را برای بهشت آفریدم .
🕋 چرا دوزخ را برمی گزینید ؟!
🍎 گفتی خدا چه می پوشد ؟!
🍎 خدا رازها و عیب ها و گناه های
🍎 بندگانش را می پوشد .
🌟 وزیر که ذوق زده شده بود
🌟 با شتاب به دربار رفت
🌟 و جواب دو سوال را داد
🌟 و ناگهان سکوت کرد
🌟 چون یادش رفت سوال سوم را
🌟 از غلامش بپرسد .
🌟 رخصتی گرفت
🌟 و شتابان به طرف غلامش رفت
🌟 و سوال سوم را پرسید .
🌟 غلام گفت :
🍎 ردای وزارت را بر من بپوشان ،
🍎 و ردای مرا بپوش
🍎 و مرا بر اسبت سوار کن
🍎 و افسار به دست ،
🍎 مرا به درگاه شاه ببر
🍎 تا پاسخ را آنجا بازگو کنم .
🌟 وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد
🌟 و با آن حال به دربار حاضر شدند
🌟 پادشاه با تعجب از وزیر پرسید
👑 ای وزیر ! تو چرا اینجوری شده ای ؟!
🌟 و غلام پاسخ داد :
🍎 شما پرسیدید که خدا چه کار می کند
🍎 و این همان کار خداست ای شاه
🍎 که وزیری را ، غلام می کند
🍎 و غلامی را ، وزیر
🌟 پادشاه از درایت غلام خوشنود شد
🌟 و به او پاداش بسیار داد
🌟 و او را وزیر دست راست خود نمود
📚 @dastan_o_roman
لطفا نشر دهید ...
#داستان_کوتاه #خدا
📙 داستان کوتاه دخترک شش ساله
🌟 دختر امام حسین علیه السلام
🌟 که ۶ سال بیشتر نداشت
🌟 وقتی که در مجلس یزید بود ،
🌟 با آستینش روی خود را گرفته بود
🌟 و اشک می ریخت .
🔥 یزید پرسید : چرا گریه می کنی ؟
🌟 دخترک گفت :
🦜 چگونه گریه نکند کسی که
🦜 پوشش و نقابی برای او نیست
🦜 که صورت خود را ،
🦜 از تو و حضار مجلست بپوشاند .
📚 ترجمه نفس المهموم ، ص ۲۲۱
📚 @dastan_o_roman
#حدیث #حجاب #محرم #داستان_کوتاه
لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه امام حسین علیه السلام
📙 قسمت اول
🕌 امام حسین علیه السلام ،
🕌 در روز سوم شعبان ، سال چهارم هجری ،
🕌 در شهر مدینه به دنیا آمدند .
🕌 امام حسین علیه السلام ،
🕌 فرزند دوم حضرت فاطمه و علی بودند .
🕌 هنگامی که ایشان به دنیا آمدند
🕌 همهی فرشتگان ،
🕌 به رسول خدا ، تبریک گفتند .
🕌 سپس به امر پروردگار ،
🕌 نام آن کودک را ، حسین گذاشتند .
🕌 رسول خدا ، امام حسین را ،
🕌 در آغوش می گرفتند .
🕌 گاهی صورت او را می بوسیدند
🕌 و گاهی گردن و گلویش را می بوسیدند
🕌 و همیشه می فرمودند :
☀️ حسین ، از من است و من از حسین .
🕌 امام حسین شش ساله بودند ،
🕌 که پیامبر خدا ، از دنیا رفتند .
🕌 بعد از پیامبر ، امام حسین علیه السلام ،
🕌 در کنار پدر گرامی شان ، امام علی ماند
🕌 و در غم ها ، شادی ها ، جنگ ها و آبادانی ها
🕌 امام علی را یاری کردند .
🕌 امام حسین ، مانند سربازی فداکار ،
🕌 از پدر مهربان خود اطاعت می کرد
🕌 و همیشه یار و یاور او بود .
🕌 و پس از شهادت پدرش ،
🕌 در خدمت برادرش امام حسن مجتبی بود .
🕌 و پس از شهادت برادرش ،
🕌 امامت و هدایت مسلمانان را بر عهده گرفت .
🕌 اما معاویه بدجنس که از امام حسین ،
🕌 خشم و کینه ای فراوان در دل داشت .
🕌 سالها با آن حضرت ،
🕌 به مخالفت و دشمنی پرداخت .
🕌 تا اینکه عمر معاویه به پایان رسید و مرد .
🕌 پس از معاویه ، پسر فاسدش یزید ،
🕌 به مسلمانان گفت :
🔥 حالا باید از من اطاعت کنید .
🔥 چون من رهبر و خلیفهی شما هستم
🔥 و هر که با من بیعت نکند
🔥 و دست دوستی ، به من ندهد ،
🔥 حتماً او را میکشم .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_حسین #محرم
لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه امام حسین علیه السلام
📙 قسمت دوم ( آخر )
🕌 امام حسین ، خیلی شجاع بود
🕌 و از یزید فاسد ، نمی ترسید .
🕌 نه با او همراه شد و نه با او بیعت کرد .
🕌 سپس به یزید و همراهانش فرمود :
☀️ من با یزید بیعت نمی کنم ،
☀️ و حکومت او را قبول ندارم .
☀️ چون او مردی شرابخوار ، کافر ،
☀️ ستمکار و زورگو است .
🕌 امام حسین ، با خانواده اش ،
🕌 از مدینه خارج شد
🕌 و به طرف کوفه حرکت کرد .
🕌 اما یزید فاسد ،
🕌 که از قدرت الهی و مقام عالی امام حسین ،
🕌 به شدت می ترسید
🕌 امام حسین و خانواده اش را ،
🕌 در سرزمینی خشک و سوزان به نام کربلا ،
🕌 محاصره کرد و گفت :
🔥 اگر با من بیعت نکنی
🔥 تو و خانواده ات کشته می شوید .
🕌 با اینکه امام حسین و اهل بیتش ،
🕌 در سخت ترین شرایط بودند
🕌 اما باز امام حسین به یزید فرمود :
☀️ من زیر بار ذلت نمی روم
☀️ و با تو بیعت نمی کنم .
🕌 یزید که از پاسخ دندان شکن امام ،
🕌 آگاه شده بود
🕌 نامه ای به عمر سعد نوشت و به او گفت :
🔥 یا از حسین بیعت بگیر
🔥 یا او و فرزندانش را کشته و اسیر ،
🔥 نزد من به شهر شام بیاور .
🕌 سرانجام در روز دهم محرم ،
🕌 در سال ۶۱ هجری ،
🕌 جنگ سختی میان حق و باطل آغاز شد .
🕌 در این نبرد نابرابر ،
🕌 امام حسین و فرزندان و اصحابش ،
🕌 تشنه به شهادت رسیدند
🕌 و خانواده اش به اسارت دشمن درآمدند .
🕌 امّا « حق و حقیقت » از بین نرفت
🕌 و تا امروز ،
🕌 نام و یاد امام حسین ، زنده است .
📚 منبع : کتاب دو جلدی زندگانی ۱۴ معصوم
✍ آقای مهدی وحیدی صدر
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_حسین #محرم
لطفا نشر دهید ...
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها
🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری )
🌸 دختر امام حسین علیه السلام است
🌸 مادرش ، امّ اسحاق است
🌸 که قبلا ،
🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده
🌸 و پس از شهادت ایشان ،
🌸 به وصیت امام حسن علیه السلام
🌸 به عقد امام حسین درآمد .
🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ،
🌸 سه سال سن داشتند
🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ،
🌸 در عصر عاشورا ،
🌸 به همراه دیگر زنان بنیهاشم ،
🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند
🌸 و به شهر شام برده شدند .
🌸 عصر روز سه شنبه ،
🌸 در خرابه های قصر یزید ،
🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ،
🌸 نشسته بود .
🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید
🌸 که در رفت و آمد هستند .
🌸 پرسید : عمه جان !
🌸 اینها کجا می روند ؟
🌸 حضرت زینب فرمود :
🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند .
🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟
🌸 فرمودند : چرا عزیزم ،
🌸 خانه ما در مدینه است .
🌸 تا نام مدینه را شنید ،
🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ،
🌸 و بازی کردن با او داشت ،
🌸 در ذهن او آمد .
🌸 دوباره پرسید :
🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟
🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته .
🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ،
🌸 به گوشه خرابه رفت .
🌸 زانوی غم بغل گرفت
🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت .
🌸 پاسی از شب گذشت .
🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید .
🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ،
🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت
🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ،
🌸 گریه و زاری می کرد .
🌸 همش بهانه پدر را می گرفت .
🌸 با صدای ناله و گریه او ،
🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند .
🌸 خبر را به یزید رساندند ،
🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ،
🌸 برایش ببرند .
🌸 سر مطهر سید الشهدا را ،
🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ،
🌸 و به خرابه بردند
🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند .
🌸 همه فکر می کردند
🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند
🌸 تا او را آرام کنند .
🌸 یکی از سربازان ،
🌸 سرپوش تشت را کنار زد ،
🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ،
🌸 در وسط تشت دید ،
🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید .
🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد
🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ،
🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد
🌸 بقیه هم با گریه های او ،
🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند .
🌸 رقیه به پدرش گفت :
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی صورت شما را ،
🌹 به خونت رنگین کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد
🌹 تا بزرگ بشود ؟
🌹 پدر جان !
🌹 کاش خاک را ،
🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ،
🌹 ولی محاسنت را ،
🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم .
🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ،
🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد
🌸 و با سر پدر ، ناله نمود
🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد .
🌸 همه خیال کردند به خواب رفته .
🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ،
🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است .
🌸 شبانه غساله آوردند ،
🌸 او را غسل دادند
🌸 و در همان خرابه های شهر شام ،
🌸 او را دفن نمودند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #محرم #رقیه
لطفا نشر دهید ...
نیمه های شب بود
داماد پیرزن خواب بود که ناگهان
صدایی از داخل خانه شنید
از جا پرید .
با خودش گفت : نکنه بچه ها اینجان ؟
خونه رو گشت و گشت .
تا بالاخره بچه ها رو پیدا کرد
به یکی از بچه ها گفت : تو کی هستی ؟
داداش کوچیکه ، داداش بزرگه رو بیدار کرد و گفت : اگه بگیم کی هستیم در امان هستیم ؟
داماده گفت : بله !
بچه ها گفتند : ما بچه های مسلم بن عقیل هستیم و از زندان عبیدالله بن زیاد فرار کردیم .
دوماده با حالتی شیطانی گفت :
پیداتون کردم .
سپس دست بچه ها رو محکم با طناب بست و خوابید .
صبح که از خواب بیدار شد . به غلام و خدمتکارش گفت :
آهای غلام بیا ! این شمشیر رو بگیر و برو کنار رود فرات و این دو رو بکش .
غلام ، همون طور که داشت می رفت تا فهمید بچه ها کی هستند ، شمشیر رو زمین انداخت و فرار کرد . گفت من روز قیامت نمیتونم جواب حضرت محمد رو بدم . دوماد پیرزن خیلی عصبانی شد ،
خودش شمشیر رو برداشت .
بچه ها تا شمشیر رو دیدند گفتند:
حداقل ما دو رکعت نماز بخونیم
بعد ما رو بکش .
دو رکعت نماز خوندن .
سپس اون دوماد ، این دوتا بچه رو شهید کرد . وقتی اومد پیش عبیدالله و عبیدالله بن زیاد بچه ها رو دید، با اینکه آدم خیلی بدی بود ، خیلی ناراحت شد و گفت : چرا اینها رو کشتی ؟!
سپس عبیدالله دستور داد اون داماد بد رو بردند همونجا کنار رودخونه و اون رو هم در آنجا کشتند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #پرده_خوانی #محرم
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها
🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری )
🌸 دختر امام حسین علیه السلام است
🌸 مادرش ، امّ اسحاق است
🌸 که قبلا ،
🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده
🌸 و پس از شهادت ایشان ،
🌸 به وصیت امام حسن علیه السلام
🌸 به عقد امام حسین درآمد .
🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ،
🌸 سه سال سن داشتند
🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ،
🌸 در عصر عاشورا ،
🌸 به همراه دیگر زنان بنیهاشم ،
🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند
🌸 و به شهر شام برده شدند .
🌸 عصر روز سه شنبه ،
🌸 در خرابه های قصر یزید ،
🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ،
🌸 نشسته بود .
🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید
🌸 که در رفت و آمد هستند .
🌸 پرسید : عمه جان !
🌸 اینها کجا می روند ؟
🌸 حضرت زینب فرمود :
🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند .
🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟
🌸 فرمودند : چرا عزیزم ،
🌸 خانه ما در مدینه است .
🌸 تا نام مدینه را شنید ،
🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ،
🌸 و بازی کردن با او داشت ،
🌸 در ذهن او آمد .
🌸 دوباره پرسید :
🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟
🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته .
🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ،
🌸 به گوشه خرابه رفت .
🌸 زانوی غم بغل گرفت
🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت .
🌸 پاسی از شب گذشت .
🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید .
🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ،
🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت
🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ،
🌸 گریه و زاری می کرد .
🌸 همش بهانه پدر را می گرفت .
🌸 با صدای ناله و گریه او ،
🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند .
🌸 خبر را به یزید رساندند ،
🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ،
🌸 برایش ببرند .
🌸 سر مطهر سید الشهدا را ،
🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ،
🌸 و به خرابه بردند
🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند .
🌸 همه فکر می کردند
🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند
🌸 تا او را آرام کنند .
🌸 یکی از سربازان ،
🌸 سرپوش تشت را کنار زد ،
🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ،
🌸 در وسط تشت دید ،
🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید .
🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد
🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ،
🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد
🌸 بقیه هم با گریه های او ،
🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند .
🌸 رقیه به پدرش گفت :
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی صورت شما را ،
🌹 به خونت رنگین کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟
🌹 پدر جان !
🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟
🌹 پدر جان !
🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد
🌹 تا بزرگ بشود ؟
🌹 پدر جان !
🌹 کاش خاک را ،
🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ،
🌹 ولی محاسنت را ،
🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم .
🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ،
🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد
🌸 و با سر پدر ، ناله نمود
🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد .
🌸 همه خیال کردند به خواب رفته .
🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ،
🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است .
🌸 شبانه غساله آوردند ،
🌸 او را غسل دادند
🌸 و در همان خرابه های شهر شام ،
🌸 او را دفن نمودند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #محرم #رقیه
لطفا نشر دهید ...