eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
96 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه حکمت خدا 🌸 فردی ، حکمت خدا رامسخره کرد 🌸 و به یکی از مومنین گفت : 🔥 اگر خداوند حکیم بود ، 🔥 خرمای را بزرگ خلق می کرد 🔥 چون درخت خرما بزرگ است 🔥 و هندوانه را کوچک می آفرید 🔥 چون بوته آن هم کوچک است . 🌸 آن مرد مومن ، 🌸 با اینکه به حکمت خدا ایمان داشت 🌸 اما به این اشکال جوابی نداد . 🌸 اما چند روز بعد ، 🌸 همان فرد بی ایمان ، 🌸 در زیر سایه درخت خرما ، 🌸 دراز کشیده بود ، 🌸 که ناگهان خرمایی بر صورتش افتاد 🌸 هراسان از خواب بلند شد 🌸 با خودش گفت : 🔥 خوب شد که دانه کوچک بود 🔥 اگر مثل هندوانه بزرگ بود 🔥 که سرم را خرد می کرد . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📙 داستان کوتاه سهم هر کس 🌟 روزی یکی از پادشاهان ، 🌟 به سیر و سیاحت رفت ، 🌟 تا این که به روستایی رسید ، 🌟 کمی در آنجا توقف کرد ، 🌟 تا قدری استراحت نماید . 🌟 پادشاه دستور داد 🌟 تا توقف کنند 🌟 و بساط طعام را آماده نمایند . 🌟 ناگهان در میان روستائیان ، 🌟 پیرمردی را دید که سرحال بود 🌟 پادشاه امر کرد تا آن پیرمرد را ، 🌟 به نزدش بیاورند . 🌟 پیر مرد جلو آمد و گفت : 👨🏻‍🦳 بله قربان ! 👨🏻‍🦳 با من کاری داشتید . 🌟 پادشاه گفت : 👑 ببینم تو چند سال داری ؟! 👨🏻‍🦳 پیرمرد گفت : ۱۲۰ سال 🌟 پادشا‌ه گفت : 👑 پس چطوری هنور سرپا هستی 👑 و داری کار می کنی ؟! 👑 ما با داشتن این همه وسایل رفاهی 👑 این همه لوازم زندگی و استراحت 👑 نصف عمر شما رو هم نداریم 👑 شما روستائی ها ، 👑 چطوری این همه عمر می کنید ؟! 🌟 پیرمرد گفت : 👨🏻‍🦳 هر یک از انسانها ، 👨🏻‍🦳 سهم مشخصی از اطعام را دارند . 👨🏻‍🦳 هیچ کس در این دنیا ، 👨🏻‍🦳 بیشتر از اندازه خود ، 👨🏻‍🦳 نمی تواند غذا مصرف کند . 👨🏻‍🦳 شما در عرض چند سال ، 👨🏻‍🦳 با پرخوری و زیاده روی ، 👨🏻‍🦳 سهم خود را زودتر مصرف می کنید . 👨🏻‍🦳 و قتی که تمام شد 👨🏻‍🦳 دیگر سهمی برای خوردن ندارید 👨🏻‍🦳 بنابراین می میرید 👨🏻‍🦳 ولی ما چون سهم خود را ، 👨🏻‍🦳 کم کم مصرف می کنیم . 👨🏻‍🦳 بیشتر از شما عمر می کنیم . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📗 داستان مباهله 📙 قسمت اول 🌟 بعد از فتح مکّه ، 🌟 تقریباً بیشتر مناطق جزیرة العرب ، 🌟 حکومت اسلامی پیامبر اکرم را ، 🌟 پذیرفتند . 🌟 امّا هنوز افراد و مناطقی بودند 🌟 که در برابر اسلام تسلیم نشده 🌟 و حتّی دشمنی و فتنه‌ می‌ کردند . 🌟 یکی از آن مناطق ، نجران بود 🌟 نجران ، بین حجاز و یمن بود 🌟 و اهالی آن مسیحی بودند . 🌟 پیامبر اکرم ، برای بزرگان این منطقه 🌟 نامه‌هایی ارسال کردند 🌟 و آنان را به قبول دین اسلام 🌟 و یا به پرداخت جزیه ( مالیات ) 🌟 دعوت فرمودند . 🌟 سران مسیحی نجران ، 🌟 درباره نامه پیامبر ، 🌟 با یکدیگر مشورت کردند . 🌟 امّا هیچ کدام ، 🌟 پیشنهاد پیامبر را نپذیرفت . 🌟 تصمیم گرفتند که به مدینه بروند 🌟 و با پیامبر گفت و گو کنند . 🌟 وارد مدینه شدند 🌟 به مسجد النبی رفته 🌟 و خدمت پیامبر رسیدند ، 🌟 امّا پیامبر ، به آنها توجّهی نکردند 🌟 آنها علّت این رفتار پیامبر را ، 🌟 نمی‌ دانستند . 🌟 به خاطر همین نزد عثمان بن عفان 🌟 و عبدالرحمن بن عوف رفتند ، 🌟 تا علّت را متوجّه شوند ، 🌟 امّا آن‌ها نیز نمی‌ دانستند . 🌟 سپس خدمت امیرالمؤمنین 🌟 علی (علیه السّلام) رفتند 🌟 و علّت را از ایشان پرسیدند . 🌟 امیرالمؤمنین فرمودند : 🕋 از آن‌ جایی که شما ، 🕋 با لباس‌های فاخر و تزئین کرده 🕋 و صلیب به گردن وارد مسجد شدید 🕋 پیامبر این رفتار را دوست ندارند . 🕋 بنابراین این بار ، 🕋 لباس ساده بدون زر و زیور تن کنید 🕋 و به نزد پیامبر بروید . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📗 داستان مباهله 📙 قسمت دوم 🌟 اهالی نجران ، این بار ، 🌟 به فرموده‌ی امام علی عمل کردند 🌟 و با استقبال خوب پیامبر ، 🌟 مواجه شدند 🌟 و ساعتها با ایشان گفتگو کردند . 🌟 پیامبر اکرم ، با آنان ، 🌟 درباره‌ی توحید و شرک ، 🌟 نحوه‌ی آفرینش حضرت عیسی 🌟 و باطل بودن عقاید مسیحیان 🌟 گفتگو کردند ، 🌟 امّا آنان کلام حضرت را نپذیرفته 🌟 و بر عقاید باطل خود اصرار کردند 🌟 سپس پیشنهاد مباهله دادند . 🌟 مباهله یعنی ، در وقت معین ، 🌟 هر دو طرف ، به درگاه خدا دعا کنند 🌟 و طرف مقابل را نفرین نمایند 🌟 اگر خداوند ، بر کسی عذاب فرستاد 🌟 او دروغگو است . 🌟 ناگهان آیه‌ی ۶۱ سوره‌ی آل عمران ، 🌟 بر پیامبر نازل شد 🌟 و از این پیشنهاد آنان، استقبال کرد. 🌟 بنابراین هر دو طرف ، 🌟 بر زمان مباهله توافق کردند 🌟 سران نجران ، 🌟 قبل از رسیدن به مکان مباهله 🌟 داشتند به یکدیگر می گفتند : ⚜ اگر رسول خدا ، ⚜ با فرماندهان و یاران خود آمدند ⚜ معلوم است که مقاصد دنیوی دارد ⚜ و از رسالت و نبوت او خبری نیست ⚜ و ما باید با وی مباهله کنیم . ⚜ امّا اگر با فرزندان و اهل بیتش ، ⚜ برای مباهله آمدند ، ⚜ معلوم می‌شود که او ، ⚜ مقاصد دنیوی و شوم ندارد ⚜ بلکه قصدش ، ⚜ هدایت و راهنمایی انسان‌ها ⚜ از جهالت و کفر و شرک است . ⚜ در آن صورت مباهله کردن با او ⚜ خیلی خطرناک است ⚜ و باید به او ایمان بیاوریم ⚜ و یا حداقل با وی مصالحه کنیم . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📗 داستان مباهله 📙 قسمت سوم و آخر 🌟 روز ۲۴ ذی الحجه‌ سال ۱۰ هجری 🌟 فرا رسید 🌟 و پیامبر رحمت ، 🌟 به همراه دخترشان حضرت فاطمه 🌟 و دامادشان امام علی علیه‌السّلام 🌟 و دو نوه شان امام حسن و حسین 🌟 از مدینه حرکت کرده 🌟 و به مکان مباهله رفتند . 🌟 مسلمانان مدینه نیز ، 🌟 با سلام و صلوات و تکبیر ، 🌟 آنان را همراهی کردند . 🌟 مسیحیان نجران ، 🌟 زودتر از پیامبر ، 🌟 در مکان مقرر اجتماع کردند ، 🌟 آن‌ها با دیدن اهل بیت رسول خدا 🌟 احساس خطر کرده 🌟 و از مبارزه و مباهله با آن حضرت 🌟 منصرف شدند 🌟 و در برابر حقانیّت دین اسلام 🌟 تسلیم شدند . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه وزیر و غلام 🌟 پادشاهی در حال فکر کردن بود 🌟 سپس از وزیر خود پرسید : 👑 بگو خداوندی که تو می پرستی 👑 چه می خورد ؟! 👑 چه می پوشد ؟! 👑 و چه کار می کند ؟! 👑 اگر تا فردا جوابم را ندهی 👑 عزل می گردی . 🌟 وزیر ، با ناراحتی به خانه رفت . 🌟 گوشه ای نشست 🌟 و به فکر عمیقی فرو رفته بود 🌟 غلامش ، وقتی او را در این حال دید 🌟 اجازه حرف زدن گرفت 🌟 و علت ناراحتی او را پرسید ؟! 🌟 وزیر نیز ، درخواست پادشاه را 🌟 برایش بازگو کرد . 🌟 غلام ، خندید و گفت : 🍎 همین ؟! 🍎 جواب این سوال ها ، 🍎 که خیلی آسان است . 🌟 وزیر با تعجب گفت : 🔮 یعنی تو ، جواب آنها را میدانی ؟ 🔮 پس لطفا برایم بگو ؛ 🌟 غلام گفت : 🍎 گفتی خدا چه میخورد ؟! 🍎 غم بندگانش را ، 🍎 خدا به بنده هایش می فرماید : 🕋 من شما را برای بهشت آفریدم . 🕋 چرا دوزخ را برمی گزینید ؟! 🍎 گفتی خدا چه می پوشد ؟! 🍎 خدا رازها و عیب ها و گناه های 🍎 بندگانش را می پوشد . 🌟 وزیر که ذوق زده شده بود 🌟 با شتاب به دربار رفت 🌟 و جواب دو سوال را داد 🌟 و ناگهان سکوت کرد 🌟 چون یادش رفت سوال سوم را 🌟 از غلامش بپرسد . 🌟 رخصتی گرفت 🌟 و شتابان به طرف غلامش رفت 🌟 و سوال سوم را پرسید . 🌟 غلام گفت : 🍎 ردای وزارت را بر من بپوشان ، 🍎 و ردای مرا بپوش 🍎 و مرا بر اسبت سوار کن 🍎 و افسار به دست ، 🍎 مرا به درگاه شاه ببر 🍎 تا پاسخ را آنجا بازگو کنم . 🌟 وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد 🌟 و با آن حال به دربار حاضر شدند 🌟 پادشاه با تعجب از وزیر پرسید 👑 ای وزیر ! تو چرا اینجوری شده ای ؟! 🌟 و غلام پاسخ داد : 🍎 شما پرسیدید که خدا چه کار می کند 🍎 و این همان کار خداست ای شاه 🍎 که وزیری را ، غلام می کند 🍎 و غلامی را ، وزیر 🌟 پادشاه از درایت غلام خوشنود شد 🌟 و به او پاداش بسیار داد 🌟 و او را وزیر دست راست خود نمود 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📙 داستان کوتاه دخترک شش ساله 🌟 دختر امام حسین علیه السلام 🌟 که ۶ سال بیشتر نداشت 🌟 وقتی که در مجلس یزید بود ، 🌟 با آستینش روی خود را گرفته بود 🌟 و اشک می‌ ریخت . 🔥 یزید پرسید : چرا گریه می‌ کنی ؟ 🌟 دخترک گفت : 🦜 چگونه گریه نکند کسی که 🦜 پوشش و نقابی برای او نیست 🦜 که صورت خود را ، 🦜 از تو و حضار مجلست بپوشاند . 📚 ترجمه نفس المهموم ، ص ۲۲۱ 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه امام حسین علیه السلام 📙 قسمت اول 🕌 امام حسین علیه السلام ، 🕌 در روز سوم شعبان ، سال چهارم هجری ، 🕌 در شهر مدینه به دنیا آمدند . 🕌 امام حسین علیه السلام ، 🕌 فرزند دوم حضرت فاطمه و علی بودند . 🕌 هنگامی که ایشان به دنیا آمدند 🕌 همه­‌ی فرشتگان ، 🕌 به رسول خدا ، تبریک گفتند . 🕌 سپس به امر پروردگار ، 🕌 نام آن کودک را ، حسین گذاشتند . 🕌 رسول خدا ، امام حسین را ، 🕌 در آغوش می­ گرفتند . 🕌 گاهی صورت او را می بوسیدند 🕌 و گاهی گردن و گلویش را می­ بوسیدند 🕌 و همیشه می­ فرمودند : ☀️ حسین ، از من است و من از حسین . 🕌 امام حسین شش ساله بودند ، 🕌 که پیامبر خدا ، از دنیا رفتند . 🕌 بعد از پیامبر ، امام حسین علیه السلام ، 🕌 در کنار پدر گرامی­ شان ، امام علی ماند 🕌 و در غم­ ها ، شادی ها ، جنگ ها و آبادانی ها 🕌 امام علی را یاری کردند . 🕌 امام حسین ، مانند سربازی فداکار ، 🕌 از پدر مهربان خود اطاعت می­ کرد 🕌 و همیشه یار و یاور او بود . 🕌 و پس از شهادت پدرش ، 🕌 در خدمت برادرش امام حسن مجتبی بود . 🕌 و پس از شهادت برادرش ، 🕌 امامت و هدایت مسلمانان را بر عهده گرفت . 🕌 اما معاویه بدجنس که از امام حسین ، 🕌 خشم و کینه­ ای فراوان در دل داشت . 🕌 سال­ها با آن حضرت ، 🕌 به مخالفت و دشمنی پرداخت . 🕌 تا اینکه عمر معاویه به پایان رسید و مرد . 🕌 پس از معاویه ، پسر فاسد­ش یزید ، 🕌 به مسلمانان گفت : 🔥 حالا باید از من اطاعت کنید . 🔥 چون من رهبر و خلیفه­‌ی شما هستم 🔥 و هر که با من بیعت نکند 🔥 و دست دوستی ، به من ندهد ، 🔥 حتماً او را می­کشم . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📗 داستان کوتاه امام حسین علیه السلام 📙 قسمت دوم ( آخر ) 🕌 امام حسین ، خیلی شجاع بود 🕌 و از یزید فاسد ، نمی ترسید . 🕌 نه با او همراه شد و نه با او بیعت کرد . 🕌 سپس به یزید و همراهانش فرمود : ☀️ من با یزید بیعت نمی کنم ، ☀️ و حکومت او را قبول ندارم . ☀️ چون او مردی شرابخوار ، کافر ، ☀️ ستمکار و زورگو است . 🕌 امام حسین ، با خانواده اش ، 🕌 از مدینه خارج شد 🕌 و به طرف کوفه حرکت کرد .  🕌 اما یزید فاسد ، 🕌 که از قدرت الهی و مقام عالی امام حسین ، 🕌 به شدت می­ ترسید 🕌 امام حسین و خانواده اش را ، 🕌 در سرزمینی خشک و سوزان به نام کربلا ، 🕌 محاصره کرد و گفت : 🔥 اگر با من بیعت نکنی 🔥 تو و خانواده­ ات کشته می شوید . 🕌 با اینکه امام حسین و اهل بیتش ، 🕌 در سخت ترین شرایط بودند 🕌 اما باز امام حسین به یزید فرمود : ☀️ من زیر بار ذلت نمی­ روم ☀️ و با تو بیعت نمی­ کنم . 🕌 یزید که از پاسخ دندان شکن امام ، 🕌 آگاه شده بود 🕌 نامه­ ای به عمر سعد نوشت و به او گفت : 🔥 یا از حسین بیعت بگیر 🔥 یا او و فرزندانش را کشته و اسیر ، 🔥 نزد من به شهر شام بیاور . 🕌 سر­انجام در روز دهم محرم ، 🕌 در سال ۶۱ هجری ، 🕌 جنگ سختی میان حق و باطل آغاز شد . 🕌 در این نبرد نا­برابر ، 🕌 امام حسین و فرزندان و اصحابش ، 🕌 تشنه به شهادت رسیدند 🕌 و خانواده­ اش به اسارت دشمن در­­آمدند . 🕌 امّا « حق و حقیقت » از بین نرفت 🕌 و تا امروز ، 🕌 نام و یاد امام حسین ، زنده است . 📚 منبع : کتاب دو جلدی زندگانی ۱۴ معصوم ✍ آقای مهدی وحیدی صدر 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها 🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری ) 🌸 دختر امام حسین علیه السلام است 🌸 مادرش ، امّ اسحاق است 🌸 که قبلا ، 🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده 🌸 و پس از شهادت ایشان ، 🌸 به وصیت امام حسن علیه‏ السلام 🌸 به عقد امام حسین درآمد . 🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ، 🌸 سه سال سن داشتند 🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ، 🌸 در عصر عاشورا ، 🌸 به همراه دیگر زنان بنی‌هاشم ، 🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند 🌸 و به شهر شام برده شدند . 🌸 عصر روز سه شنبه ، 🌸 در خرابه های قصر یزید ، 🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ، 🌸 نشسته بود . 🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید 🌸 که در رفت و آمد هستند . 🌸 پرسید : عمه جان ! 🌸 اینها کجا می روند ؟ 🌸 حضرت زینب فرمود : 🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند . 🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟ 🌸 فرمودند : چرا عزیزم ، 🌸 خانه ما در مدینه است . 🌸 تا نام مدینه را شنید ، 🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ، 🌸 و بازی کردن با او داشت ، 🌸 در ذهن او آمد . 🌸 دوباره پرسید : 🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟ 🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته . 🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ، 🌸 به گوشه خرابه رفت . 🌸 زانوی غم بغل گرفت 🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت . 🌸 پاسی از شب گذشت . 🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید . 🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ، 🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت 🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ، 🌸 گریه و زاری می کرد . 🌸 همش بهانه پدر را می گرفت . 🌸 با صدای ناله و گریه او ، 🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند . 🌸 خبر را به یزید رساندند ، 🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ، 🌸 برایش ببرند . 🌸 سر مطهر سید الشهدا را ، 🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ، 🌸 و به خرابه بردند 🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند . 🌸 همه فکر می کردند 🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند 🌸 تا او را آرام کنند . 🌸 یکی از سربازان ، 🌸 سرپوش تشت را کنار زد ، 🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ، 🌸 در وسط تشت دید ، 🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید . 🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد 🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ، 🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد 🌸 بقیه هم با گریه های او ، 🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند . 🌸 رقیه به پدرش گفت : 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی صورت شما را ، 🌹 به خونت رنگین کرد ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد 🌹 تا بزرگ بشود ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 کاش خاک را ، 🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ، 🌹 ولی محاسنت را ، 🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم . 🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ، 🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد 🌸 و با سر پدر ، ناله نمود 🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد . 🌸 همه خیال کردند به خواب رفته . 🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ، 🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است . 🌸 شبانه غساله آوردند ، 🌸 او را غسل دادند 🌸 و در همان خرابه های شهر شام ، 🌸 او را دفن نمودند . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
نیمه های شب بود داماد پیرزن خواب بود که ناگهان صدایی از داخل خانه شنید از جا پرید . با خودش گفت : نکنه بچه ها اینجان ؟ خونه رو گشت و گشت . تا بالاخره بچه ها رو پیدا کرد به یکی از بچه ها گفت : تو کی هستی ؟ داداش کوچیکه ، داداش بزرگه رو بیدار کرد و گفت : اگه بگیم کی هستیم در امان هستیم ؟ داماده گفت : بله ! بچه ها گفتند : ما بچه های مسلم بن عقیل هستیم و از زندان عبیدالله بن زیاد فرار کردیم . دوماده با حالتی شیطانی گفت : پیداتون کردم . سپس دست بچه ها رو محکم با طناب بست و خوابید . صبح که از خواب بیدار شد . به غلام و خدمتکارش گفت : آهای غلام بیا ! این شمشیر رو بگیر و برو کنار رود فرات و این دو رو بکش . غلام ، همون طور که داشت می رفت تا فهمید بچه ها کی هستند ، شمشیر رو زمین انداخت و فرار کرد . گفت من روز قیامت نمیتونم جواب حضرت محمد رو بدم . دوماد پیرزن خیلی عصبانی شد ، خودش شمشیر رو برداشت . بچه ها تا شمشیر رو دیدند گفتند: حداقل ما دو رکعت نماز بخونیم بعد ما رو بکش . دو رکعت نماز خوندن . سپس اون دوماد ، این دوتا بچه رو شهید کرد . وقتی اومد پیش عبیدالله و عبیدالله بن زیاد بچه ها رو دید، با اینکه آدم خیلی بدی بود ، خیلی ناراحت شد و گفت : چرا اینها رو کشتی ؟! سپس عبیدالله دستور داد اون داماد بد رو بردند همونجا کنار رودخونه و اون رو هم در آنجا کشتند . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان حضرت رقیه سلام الله علیها 🌸 حضرت رقیه ( یا فاطمه صغری ) 🌸 دختر امام حسین علیه السلام است 🌸 مادرش ، امّ اسحاق است 🌸 که قبلا ، 🌸 همسر امام حسن مجتبی بوده 🌸 و پس از شهادت ایشان ، 🌸 به وصیت امام حسن علیه‏ السلام 🌸 به عقد امام حسین درآمد . 🌸 رقیه خانم در واقعه عاشورا ، 🌸 سه سال سن داشتند 🌸 که بعد از شهادت پدر و یارانش ، 🌸 در عصر عاشورا ، 🌸 به همراه دیگر زنان بنی‌هاشم ، 🌸 توسط سپاه یزید ، به اسیری رفتند 🌸 و به شهر شام برده شدند . 🌸 عصر روز سه شنبه ، 🌸 در خرابه های قصر یزید ، 🌸 در کنار عمه اش حضرت زینب ، 🌸 نشسته بود . 🌸 ناگهان چندتا از کودکان شام را دید 🌸 که در رفت و آمد هستند . 🌸 پرسید : عمه جان ! 🌸 اینها کجا می روند ؟ 🌸 حضرت زینب فرمود : 🌸 عزیزم این ها به خانه هایشان می روند . 🌸 پرسید : عمه ! مگر ما خانه نداریم ؟ 🌸 فرمودند : چرا عزیزم ، 🌸 خانه ما در مدینه است . 🌸 تا نام مدینه را شنید ، 🌸 خاطرات زیبایی که از پدرش ، 🌸 و بازی کردن با او داشت ، 🌸 در ذهن او آمد . 🌸 دوباره پرسید : 🌸 عمه ! پدرم کجاست ؟ 🌸 حضرت زینب فرمود : به سفر رفته . 🌸 رقیه دیگر سخن نگفت ، 🌸 به گوشه خرابه رفت . 🌸 زانوی غم بغل گرفت 🌸 و با غم و اندوه به خواب رفت . 🌸 پاسی از شب گذشت . 🌸 ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید . 🌸 سراسیمه و آشفته از خواب پرید ، 🌸 مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت 🌸 اما ایندفعه بهانه جویی نمود ، 🌸 گریه و زاری می کرد . 🌸 همش بهانه پدر را می گرفت . 🌸 با صدای ناله و گریه او ، 🌸 تمام اهل خرابه به گریه و ناله پرداختند . 🌸 خبر را به یزید رساندند ، 🌸 دستور داد سر بریده پدرش را ، 🌸 برایش ببرند . 🌸 سر مطهر سید الشهدا را ، 🌸 در میان تشت طلا گذاشتند ، 🌸 و به خرابه بردند 🌸 و در مقابل رقیه قرار دادند . 🌸 همه فکر می کردند 🌸 برای او غذا و میوه و اسباب بازی آوردند 🌸 تا او را آرام کنند . 🌸 یکی از سربازان ، 🌸 سرپوش تشت را کنار زد ، 🌸 ناگهان رقیه ، سر مطهر پدرش را ، 🌸 در وسط تشت دید ، 🌸 سر را برداشت و درآغوش کشید . 🌸 بر پیشانی و لبهای پدرش بوسه می زد 🌸 آه و ناله اش بلند تر شد ، 🌸 با پدرش حرف می زد و گریه می کرد 🌸 بقیه هم با گریه های او ، 🌸 گریه می کردند و ضجه می زدند . 🌸 رقیه به پدرش گفت : 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی صورت شما را ، 🌹 به خونت رنگین کرد ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی رگهای گردنت را بریده ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 یتیم به چه کسی پناه ببرد 🌹 تا بزرگ بشود ؟ 🌹 پدر جان ! 🌹 کاش خاک را ، 🌹 بالش زیر سرم قرار می دادم ، 🌹 ولی محاسنت را ، 🌹 خضاب شده به خونت نمی دیدم . 🌸 سه ساله امام حسین علیه السلام ، 🌸 آن قدر شیرین زبانی کرد 🌸 و با سر پدر ، ناله نمود 🌸 تا ناگهان صدایش خاموش شد . 🌸 همه خیال کردند به خواب رفته . 🌸 اما وقتی به سراغ او آمدند ، 🌸 او را دیدند که از دنیا رفته است . 🌸 شبانه غساله آوردند ، 🌸 او را غسل دادند 🌸 و در همان خرابه های شهر شام ، 🌸 او را دفن نمودند . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...