🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۷ 🌹🌹
🍎 سمیه با تعجب به محمودی گفت :
🌷 پس شما برادر خانم سعادتی هستید ؟
🍎 محمودی گفت :
🌸 بله ! من برادر خانم محمودی ،
🌸 همسر حاج آقای سعادتی هستم .
🌸 حالا این بماند ...
🌸 اما توی اون مجلس ،
🌸 برای کسی مهم نبود که اون دختره کیه ؛
🌸 که از خواهرم پوشیه گرفته
🌸 ولی برای من ، خیلی مهم بود .
🌸 به خاطر همین ؛
🌸 خواهرم رو تنها در آشپزخونه گیر آوردم
🌸 و از زیر زبونش کشیدم که اون دختره کیه
🌸 از فرداش ، شما رو تعقیب کردم .
🌸 آنقدر شما را تحت نظر گرفتم .
🌸 تا مطمئن شدم
🌸 که دختر پوشیه پوش ، خود شمائید .
🌸 سپس با سایر دوستان جلسه گرفتیم .
🌸 و تصمیم بر آن شد
🌸 که هر جا بروید و هر کاری بکنید ،
🌸 هم مراقبتون باشیم
🌸 و هم از کارهاتون عکس بگیریم .
🌸 وقتی با مواد فروشها ، در افتادید
🌸 و با تک تک آنها ، در گیر شدید ،
🌸 ما بعد از شما می آمدیم
🌸 صحنه را ترسناکتر می کردیم
🌸 و کاغذی روی سینه آنها می چسباندیم
🌸 و از آنها عکس می گرفتیم ،
🌸 و در اینترنت و فضای مجازی ،
🌸 پخش می کردیم .
🌸 تا ترس و وحشت ،
🌸 بین مواد فروشان زیاد شود .
🌸 که الحمدلله همین هم شد .
🍎 آقای مسلمانی ، دوست محمودی ،
🍎 با صدایی آرام ،
🍎 و با آرامشی که در صدایش پیدا بود ، گفت :
☀️ به برکت دختر پوشیه پوش ،
☀️ که شما باشید
☀️ دوباره روحیه مبارزه ، در ما زنده شد .
☀️ اما نیاز به حمایت داشتیم
☀️ برای اینکه بتوانیم با این باند در بیافتیم
☀️ و قلیان سراها را جمع کنیم ،
☀️ و مواد فروشها را ، به دست قانون بسپاریم
☀️ نیاز به حمایت کسی داشتیم
☀️ که از آنها قوی تر و گردن کلفت تر باشد .
☀️ به خاطر همین ؛
☀️ سمت دفتر امام جمعه رفتیم .
☀️ و اسناد و مدارک فسادهای دانشگاه رو ،
☀️ تقدیم امام جمعه کردیم .
🍎 سپس فاطمه ، همکار محمودی گفت :
🔹 امام جمعه محترم نیز ،
🔹 از کار ما ، خیلی خوششون اومد
🔹 هم استقبال کردند و هم قدردانی نمودند .
🔹 و همان جا ، ما رو به آقای سروستانی ،
🔹 مدیر ستاد امر به معروف استان ،
🔹 معرفی کردند .
🔹 از آقای سروستانی نیز خواهش کردیم
🔹 تا کمکمون کنند .
🔹 و خدا رو شکر ، خیلی هم کمک کردند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی خالدِ شجاع و قهرمان
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خالد_شجاع_و_قهرمان
#شهدا #قدس #فلسطین
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۸ 🌹🌹
🍎 محمودی گفت :
🌸 پس از جلساتی که ،
🌸 با ستاد امر به معروف داشتیم ؛
🌸 قرار بر این شد
🌸 که با کمک فرماندهی نیروی انتظامی ،
🌸 همه قلیان سراها بسته شوند .
🌸 اما برای دستگیری مواد فروشا ،
🌸 نیاز به مدرک داشتیم .
🌸 به خاطر همین ؛
🌸 همه اونایی که شما زحمت کشیدید
🌸 و کتک زدید ؛
🌸 پرونده هاشون رو در آوردیم ،
🌸 و هر کدوم توسط یکی دو نفر از ما ،
🌸 تحت تعقیب گرفته شدند .
🌸 چند روز پیش که محاصره شده بودید
🌸 ما فهمیدیم که برای شما تله گذاشتند
🌸 و فوراً خودمون رو ، به شما رسوندیم .
🌸 اما قبل از اینکه بیایم سمتتون ،
🌸 دوستتون ، مرضیه خانم رو دیدم
🌸 که در حال گریه و التماس به جهانگیری بود
🌸 وقتی پیگیر شدم ؛
🌸 فهمیدم که به خاطر اعتیاد ،
🌸 از دانشگاه اخراج شده ؛
🌸 و همون روز به شما هم گفتم .
🌸 اما پس از دعوایی که با موادفروشا داشتیم
🌸 و پس از فرارشون ،
🌸 چندتا از دوستامون ، طبق قرار قبلی ،
🌸 موادفروشا رو تعقیب کردند .
🌸 اجازه بدید از اینجا به بعدش رو ،
🌸 آقای مسلمانی برامون بگن .
🍎 آقای مسلمانی گفت :
☀️ هنگام دعوا ، کنار آقای محمودی نبودم .
☀️ طبق نقشه ای که کشیده بودیم ،
☀️ با چند نفر از بچه های بسیج دانشگاه ،
☀️ دو سه تا کوچه اون ورتر ، منتظر ایستادیم .
☀️ بعد از دعوا و فرار مواد فروشا ،
☀️ آقای محمودی تلفن زد و بهم گفت
☀️ که مواد فروشا دارن میان سمت ما .
☀️ موادفروشا رو تعقیب کردیم .
☀️ اما در طول مسیر ، از هم جدا شدند .
☀️ ما چهار نفر بودیم با دوتا موتور ،
☀️ ما هم مجبور شدیم که جدا بشیم .
☀️ دو نفرمان پیاده شدند ؛
☀️ ماشین دربست گرفتند ؛
☀️ و به تعقیب ادامه دادند .
☀️ هر کدام ، به یک مسیری رفتند .
☀️ هر کدوم ، داخل خونه یا شرکتی شدند .
☀️ اون خونه ها و شرکت ها رو ،
☀️ تحت نظر گرفتیم .
☀️ خونه ای که خودم مراقبش بودم ،
☀️ کیانپارس بود .
☀️ که نسبت به بقیه ، پر رفت و آمدتر بود .
☀️ ناگهان دختری کنار اون خونه دیدم ؛
☀️ که احساس کردم خیلی برام آشنا بود
☀️ پس از کمی دقت و تفکر ،
☀️ دوست شما اومد تو ذهنم .
☀️ اون خیلی شبیه دوست شما بود .
☀️ اولش فکر کردم که اتفاقی از اونجا رد میشد
☀️ اما دیدم نه ، داره وارد اون خونه میشه .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۳۹ 🌹🌹
🍎 سمیه به آقای مسلمانی گفت :
🌷 شما مطمئنی مرضیه بوده ؟
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ خیلی شبیه ایشون بوده
🍎 سمیه گفت :
🌷 با پای خودش میرفته
🌷 یا به زور و اجبار ؟!
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ چیزی که دیدم ، اجباری در کار نبوده
🍎 سمیه گفت :
🌷 ازش عکس هم گرفتید ؟!
☀️ مسلمانی گفت : بله
🍎 مسلمانی ، موبایلش را در آورد ؛
🍎 و عکس هایی که از مرضیه گرفته بود را ،
🍎 به سمیه نشان داد .
🍎 سمیه گفت :
🌷 عکسا زیاد واضح نیستن .
🍎 سپس محمودی گفت :
🌸 دو احتمال وجود داره :
🌸 یا خودش بوده یا خودش نبوده
🌸 اگر خودش بود ،
🌸 باز چند احتمال وجود داره :
👈 یا خیلی اتفاقی رفته اونجا
👈 یا برای خرید مواد رفته اونجا
👈 یا اینکه ، از خودشونه
🍎 سمیه گفت :
🌷 امکان نداره مرضیه موادفروش باشه
🌷 من با همه مواد فروشا صحبت کردم
🌷 هیچ کدوم ، اسمی از مرضیه نیاورده
🍎 محمودی گفت :
🌸 به هر حال ؛
🌸 الآن اونا می دونن که شما ،
🌸 همون دختر پوشیه پوش هستین .
🌸 پس باید صبر کنیم و منتظر باشیم
🌸 شاید بخوان از مرضیه ،
🌸 به عنوان طعمه استفاده کنند .
🍎 دو روز بعد ، سمیه در نمازخانه ،
🍎 مشغول مطالعه و خواندن دعا بود
🍎 که دختری به نام سارا آمد و گفت :
🔥 من مرضیه را در پارک دیدم
🍎 سمیه ابتدا به اتاق بسیج رفت
🍎 و به آقای محمودی و بچه های بسیج ،
🍎 این خبر را رساند .
🍎 آقای محمودی گفت :
🌸 خانم سیاحی !
🌸 ممکنه این یه تله باشه
🌸 صبر کنید با هم بریم .
🍎 آقای مسلمانی گفت :
☀️ این فکر خوبی نیست
☀️ اونا الآن می دونن که خانم سیاحی ،
☀️ همون دختر پوشیه پوشه
☀️ اگه تله ای در کار باشه ،
☀️ پس جون هر دوی شما در خطره
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۰ 🌹🌹
🍎 محمودی گفت :
🌸 پس میگی چکار کنیم ؟
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ دو راه داریم :
☀️ یا مثل سابق ، ایشون تنها برن
☀️ و ما مراقبشون باشیم
☀️ و یا اینکه یکی از ما ، با لباس زنانه و پوشیه ،
☀️ به جای خانم سیاحی به اونجا بریم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نمیشه ، خودم باید برم .
🍎 محمودی گفت :
🌸 باشه ؛ شما برید ما دنبالتون میایم .
🍎 سمیه به پارک رفت .
🍎 و بچه های بسیج ، او را تعقیب می کردند
🍎 و از همه چیز ، عکس و فیلم گرفتند .
🍎 و هنگامی که افراد کامبیز ، سمیه را دزدیدند
🍎 محمودی به پلیس زنگ زد .
🍎 کامبیز نیز ، به افرادش دستور داد
🍎 تا سمیه را بکشند .
🍎 یکی از افراد کامبیز ،
🍎 اسلحه اش را درآورد ،
🍎 و به طرف سمیه ، نشانه گرفت .
🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد
🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛
🍎 که می گفت :
🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده
🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون
🍎 افراد کامبیز ،
🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته ؛
🍎 و شروع به تیراندازی کردند .
🍎 عده ای نیز به پشت بام رفته ،
🍎 و با پلیس درگیر شدند .
🍎 کامبیز نیز با خشم و عصبانیت ،
🍎 به طرف سمیه رفت .
🍎 و به او سیلی محکمی زد و گفت :
🔥 ای لعنتی !
🔥 تو همه کارها و برنامه های مارو بهم ریختی .
🍎 سمیه ، که دستانش به پشت بسته شده بودند
🍎 با پایش ،
🍎 لگد محکمی به پای چپ کامبیز زد .
🍎 سپس به پای راست او لگد زد .
🍎 کامبیز ، از روی درد ،
🍎 کمی به طرف سمیه خم شد .
🍎 سمیه نیز با سرش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را گیج کرد .
🍎 سپس با زانویش ، به شکم او ضربه زد .
🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد ،
🍎 پرید و با هر دو پایش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
موش موشی.mp3
3.34M
🎧 قصه صوتی کار خارق العاده موش موشی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کار_خارق_العاده_موش_موشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی تصویری مَمَلی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مملی #سلام
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۱ 🌹🌹
🍎 پلیس ، کامبیز و افرادش را دستگیر کرد
🍎 و خانه ها و شرکت های وابسته به او را ،
🍎 توقیف و ثبت نمود .
🍎 محمودی و دوستانش نیز ،
🍎 با ترس و نگران از اینکه ،
🍎 برای دختر پوشیه پوش اتفاقی افتاده ،
🍎 وارد خانه کامبیز شدند .
🍎 و همه جا را ، دنبال سمیه می گشتند .
🍎 سمیه نیز تمام خانه را ،
🍎 به دنبال مرضیه می گشت .
🍎 که ناگهان در طبقه دوم ،
🍎 سمیه و محمودی به هم رسیدند .
🍎 همه بچه های بسیج ، خدا را شکر کردند
🍎 که حال سمیه خوب است .
🍎 سپس با همدیگر ، به دنبال مرضیه ،
🍎 به جستجو پرداختند .
🍎 اما هیچ اثری از او نبود .
🍎 در خانه ها و شرکت های دیگر کامبیز هم نبود .
🍎 خانواده مرضیه ، خیلی نگران او شدند .
🍎 پلیس ، از کامبیز و افرادش نیز ،
🍎 در مورد مرضیه سوال کردند ،
🍎 اما کسی او را نمی شناخت .
🍎 همه موادفروشان دانشگاه ، دستگیر شدند .
🍎 و قلیان سراها نیز بسته شدند .
🍎 پس از چند روز ،
🍎 سمیه در نمازخانه مشغول مطالعه بود .
🍎 که ناگهان از یک دانشجو شنید
🍎 که از چند روز پیش ،
🍎 یکی دیگر از دختران دانشگاه گم شده
🍎 و هیچ کس حتی خانواده اش نیز ،
🍎 خبری از او ندارند .
🍎 سمیه این موضوع را ،
🍎 به پلیسی که روی پرونده کامبیز کار می کند ،
🍎 اطلاع داد .
🍎 پلیس نیز به کامبیز فشار آورد ،
🍎 تا اعتراف کند
🍎 که چه بلائی سر مرضیه و شیدا و بقیه دخترا آورده .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 من مرضیه خانم شما رو نمی شناسم
🔥 اما دخترای زیادی رو ،
🔥 به یه مرد آمریکایی فروختیم .
🔥 اون دخترا رو از ما می خره .
🔥 و برای بردگی می بره به کشورهای دیگه
🔥 و پول خیلی زیادی هم میده
🍎 پلیس عصبانی شد و گفت :
🚔 ای بی غیرت ؛ کثافت ؛ بی شعور ، نفهم ...
🚔 تو ناموس وطن خودتو فروختی ؟!
🚔 بی ناموس ، بی شرف ، بی وجدان ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹
🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت :
🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه
🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ،
🔥 هیچی ازش نمی دونیم
🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم
🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم
🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید .
🍎 پلیس گفت :
🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ،
🔥 دخترا رو می بردیم .
🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد
🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت .
🍎 پلیس گفت :
🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند
🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود
🔥 هر بار عوض می شد .
🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ،
🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید .
🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ،
🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود .
🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ،
🍎 از او قدردانی کردند .
🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ،
🍎 لوح تقدیر به او داد .
🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد .
🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ،
🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ،
🍎 معرفی شد .
🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ،
🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ،
🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 نیروی ویژه پلیس ،
🍎 از سمیه دعوت کردند
🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود .
🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت .
🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ،
🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند .
🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ،
🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ،
🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ،
🍎 شرکت می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۳ 🌹🌹
🍎 سمیه ، به عنوان پلیس مخفی ،
🍎 کار و تمرکزش را ،
🍎 روی پرونده دختران گمشده دانشگاه گذاشت
🍎 او با کمک بسیج دانشگاه ،
🍎 همه اساتید و مسئولان دانشگاه را ،
🍎 تحت نظر و تعقیب قرار داد .
🍎 اما هیچ چیز مشکوکی ، پیدا نکردند .
🍎 سمیه تصمیم گرفت تا در کلاسهایی که ،
🍎 چند دختر از آن گم شده است ، شرکت کند .
🍎 و یا دوربین و میکروفون مخفی ،
🍎 در کلاسها ، جاسازی کند
🍎 بعد از مدتی ، متوجه موضوع مهمی شد .
🍎 چندتا از اساتید ، در حین تدریس ،
🍎 با القائات منفی و تحقیر کننده ،
🍎 دانشجویان را از ادامه تحصیل ،
🍎 و حتی ماندن در ایران ، منصرف می کردند .
🍎 آن اساتید ،
🍎 پیشرفت های کشورهای خارجی را ،
🍎 به دانشجویان نشان می دادند
🍎 اما پیشرفت های ایران را نمی گفتند
🍎 و در عوض ،
🍎 نقاط ضعف ایران را نشان می دادند
🍎 و بارها به دانشجویان تلقین می کردند
🍎 که در ایران ، نمی توان پیشرفت کرد .
🍎 و دانشجویان را ،
🍎 به رفتن از ایران تشویق می کردند .
🍎 دانشجویانی هم که عزت نفس پایینی دارند
🍎 خیلی زود تحت تاثیر قرار می گرفتند
🍎 و حرف های غلط استاد خود را ،
🍎 بدون تحقیق و فکر ، باور می کردند .
🍎 و به مرور زمان ،
🍎 احساس بی شخصیتی و بی هویتی می کردند .
🍎 هزاران پیشرفت ایران را نمی بینند
🍎 اما چنان مشکلات را برای خود بزرگ می کنند
🍎 که با ترس و وحشت ، به آینده نگاه می کنند
🍎 و هیچ امیدی در دل خود ، راه نمی دهند .
🍎 چنین دانشجویانی ، بعد از کلاس ،
🍎 از همان استاد منحرف ،
🍎 راه چاره طلب می کردند .
🍎 و استاد ، آنها را به چند نفر معرفی می کرد
🍎 آنها نیز به دانشجویان ،
🍎 وعده های دروغی مثل بورسیه و امکانات ،
🍎 و حقوق بالا و خانه و ماشین و زندگی و...
🍎 می دادند .
🍎 بعد از مدتی ،
🍎 آن دانشجویان را معتاد می کردند
🍎 سپس آنها را ،
🍎 به یک مرد آمریکایی می فروختند
🍎 و به صورت قاچاقی ،
🍎 آنها را از ایران خارج می کردند .
🍎 سمیه ، تک تک آن اساتید را دستگیر کرده
🍎 و از آنها اعتراف گرفت .
🍎 همه آن اساتید ، اعتراف کردند
🍎 که تحت نام لیبرالیسم فعالیت می کنند .
🍎 سمیه ، همه واسطه های لیبرالی ،
🍎 و عاملان قاچاق انسان را ،
🍎 در دانشگاه و بیرون دانشگاه دستگیر کرد .
🍎 و بار دیگر ، دانشگاه از عوامل فساد پاک شد .
🍎 اما هنوز ،
🍎 هیچ اثری از آن مرد آمریکایی پیدا نکردند .
🍎 به خاطر همین ، تصمیم گرفت ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۴ 🌹🌹
🍎 سمیه تصمیم گرفت
🍎 که خودش طعمه ای باشد
🍎 تا به عنوان یک دختر فریب خورده ،
🍎 به آن مرد آمریکایی فروخته شود .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 پلیس ، به یکی از واسطه های قاچاق گفت :
🚥 به اون آمریکائیه پیغام بده
🚥 که یک دختر رو می خوای بهش بفروشی
🚥 وای به حالت اگه حرف زیادی بزنی
🚥 یا بخوای رمزی حرف بزنی
🍎 واسطه ، با تماس های زیاد ،
🍎 پیغام خود را ، به مرد آمریکایی رساند .
🍎 و طبق قرار ،
🍎 سمیه را تحویل یک مرد ناشناس دادند .
🍎 آن مرد ناشناس نیز ،
🍎 سمیه را به مرد دیگر تحویل داد
🍎 و آن مرد نیز ،
🍎 سمیه را در یک اتاق زندانی کرد .
🍎 بعد از چند ساعت ، مرد آمریکایی آمد
🍎 و به جای پول ،
🍎 به آن دو مردی که سمیه را تحویل گرفتند
🍎 شلیک کرد و آنها را کشت
🍎 تا هیچ شاهد و اثری ، از خود به جا نگذارد .
🍎 چند ساعت بعد ، یک آقای دیگر آمد
🍎 و سمیه را ،
🍎 به یک مکان دور ، نزدیک مرز ، برد .
🍎 سمیه را به یک خانه بردند
🍎 و در اتاقی که چند دختر دیگر نیز ،
🍎 در آنجا زندانی بودند ، زندانی کردند .
🍎 در تمام این مدت ،
🍎 پلیس ها ، محل سمیه را ،
🍎 از طریق ردیابی که
🍎 در بدنش جاسازی شده بود ،
🍎 پیدا می کردند .
🍎 و صدای او را نیز ، می شنیدند .
🍎 روز بعد ، قبل از طلوع آفتاب ،
🍎 همه دختران را ،
🍎 با کشتی به کویت فرستادند
🍎 و از کویت ، آنها را به آمریکا بردند .
🍎 سپس آنها را ،
🍎 به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
🍎 تحول دادند .
🍎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
🍎 حرکت می کردند
🍎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
🍎 و خیال می کردند
🍎 که در آمریکا و در این آزمایشگاه ،
🍎 به همه اهدافشان می رسند .
🍎 و پیشرفت می کنند .
🍎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
🍎 که پر از قفس بود .
🍎 درون بعضی از آن قفس ها ،
🍎 یک دختر زندانی بود
🍎 و در بعضی از آن قفس ها ،
🍎 چند دختر زندانی بودند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۵ 🌹🌹
🍎 پلیس ایران ،
🍎 طبق مختصات ردیاب سمیه ،
🍎 محل اختفای مرد آمریکایی را پیدا کردند
🍎 و با یک حمله همه جانبه ،
🍎 او و دوستانش را ، دستگیر کردند .
🍎 بعد از اعتراف آنها ، به خانه های دیگر او ،
🍎 حمله کردند و آنها را نیز پاکسازی نمودند .
🍎 سپس با کشور کویت و ترکیه متحد شدند
🍎 و با یک عملیات مشترک ،
🍎 همه افراد مرد آمریکایی را دستگیر کردند .
🍎 سمیه و دختران ایرانی ،
🍎 در چند قفس کنار هم گذاشته شدند .
🍎 آنها با تعجب ، به اطرافشان نگاه می کردند
🍎 با ترس و وحشت ، به دختران دیگری که ،
🍎 در قفس ها زندانی شدند ، نگاه می کردند
🍎 دخترانی که یا بی حال بودند
🍎 یا به یک نقطه ، خیر شده بودند
🍎 یا وحشیانه ، سر و صدا می کردند
🍎 یا مثل سگ ، پارس می کردند
🍎 بعضی از دختران نیز ،
🍎 دست و پایشان را قطع کرده بودند
🍎 و همه بدنشان را ،
🍎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشانده بودند .
🍎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
🍎 و هر چقدر او را شکنجه می کردند ،
🍎 احساس درد نمی کردند ...
🍎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
🍎 وحشت زده و ترسیده بودند .
🍎 چون فکر می کردند ،
🍎 قرار است در آمریکا خوشبخت شوند
🍎 و پیشرفت کنند
🍎 و به آرامش ابدی برسند
🍎 اما نمی دانستند
🍎 که با خون و شکنجه طرفند
🍎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
🍎 نمی دانستند قرار است
🍎 موش آزمایشگاهی آن وحشیان شوند
🍎 آنها خیال می کردند
🍎 که آمریکا ، بهشت است
🍎 اما در ظاهر ،
🍎 به یک جهنم شبیه تر است .
🍎 به خاطر همین ،
🍎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
🍎 اما آمریکائی ها ،
🍎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
🍎 به کار خود ادامه می دادند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۶ 🌹🌹
🇮🇷 نگهبانان ، یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
🇮🇷 در تخت می خوابندند
🇮🇷 و به آنها واکسن می زدند .
🇮🇷 تا اینکه نوبت سمیه شد
🇮🇷 سمیه خودش را ،
🇮🇷 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
🇮🇷 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
🇮🇷 وقتی نزدیک دکتر شد
🇮🇷 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
🇮🇷 و آمپول را از دکتر گرفت
🇮🇷 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
🇮🇷 چند بار روی گردن ماموران زد .
🇮🇷 و با ضربه ای بر گردن ،
🇮🇷 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
🇮🇷 دختران ، به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
🇮🇷 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
🇮🇷 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
🇮🇷 همه قفس ها را باز کرد
🇮🇷 و به دخترها گفت :
🌹 فقط پشت سر من حرکت کنید .
🇮🇷 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
🇮🇷 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
🇮🇷 از جیب دکتر درآورد ،
🇮🇷 و با دختران از سالن خارج شد .
🇮🇷 ناگهان چند مامور مسلح ،
🇮🇷 جلوی آنها ظاهر شدند .
🇮🇷 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
🇮🇷 دستش را بالا برد تا تسلیم شود
🇮🇷 ناگهان متوجه شد ،
🇮🇷 که دست افراد مسلح نیز ، بالا رفت .
🇮🇷 و هیچ قدرت و اختیاری ،
🇮🇷 در پایین آوردن دستشان ندارند
🇮🇷 هر چه سعی می کردند
🇮🇷 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
🇮🇷 فایده ای نداشت
🇮🇷 فقط می توانستند
🇮🇷 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
🇮🇷 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🕋 إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
🕋 بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
🕋 شهادت سید حسن نصرالله را
🕋 به همه مسلمانان و آزادگان جهان ،
🕋 تسلیت عرض می کنیم .
هدایت شده از کانال شعر و سرود و آهنگ
✍ شعر مقاومت
🌹 جهاد و جنگ با دشمن
🌹 از فروع دین ماست
🌹 این دستورِ قرآنه
🌹 حرفِ زیبای خداست
🌟 اگه دشمن حمله کرد
🌟 همه باید بریم جنگ
🌟 با قدرت و با غیرت
🌟 با توپ و تانک و تفنگ
🌹 در برابر زورگو
🌹 باید شجاع باشیم ما
🌹 خنده خوبه بچه ها
🌹 اما نه با دشمنا
🌟 تنها راهِ پیروزی
🌟 یکدلی و وحدته
🌟 باید مقاومت کرد
🌟 مقاومت ، عزته
🌹 معامله ی بُرد _ بُرد
🌹 فقط توی جهاده
🌹 یا پیروزی بر دشمن
🌹 یا شهادت مُراده
✍ شاعر : حامد طرفی
🎼 @sorood_sher
#جنگ #مقاومت #شهادت #جهاد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ نیز ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت :
🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد
🐈 جاتون امن هست
🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش
🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ،
🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ،
🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی .
🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای
🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد
🇮🇷 و با مهربانی گفت :
👑 منم شیعه فاطمه هستم ،
👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت :
🌹 خوشبختم
🇮🇷 فرامرز به دختران گفت :
🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین
🇮🇷 فرامرز ، دختران را ،
🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد .
🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند .
🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند
🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد .
🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد
🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت .
🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت
🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد
🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت
🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند .
🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست .
🇮🇷 فرامرز ،
🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد
🇮🇷 و به دوستش صادق گفت :
🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن .
🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ،
🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود
🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ،
🇮🇷 در را برای آنها باز کرد .
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری
تل آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید
جهت امضاء کلیک کنید 👇👇
https://asle8.24on.ir/n/97
فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره
لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت .
🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ،
🇮🇷 پاسپورت درست کردند
🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند
🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند .
🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ،
🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند
🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند .
🇮🇷 فردای آن روز ،
🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند .
🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت .
🇮🇷 آدرس یک مسجد بود
🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد .
🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند .
🇮🇷 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید .
🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت :
💎 سلام علیکم خانم سیاحی
💎 به مسجد ما خوش آمدید
💎 لطفا بیائید دنبال من
🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود
🇮🇷 ناگهان گربه ای ،
🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد
🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
🇮🇷 که تبدیل به انسان شد
🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ،
🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد .
🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد
🇮🇷 و به آنها گفت :
🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بله حاج خانم ، مائیم
🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت :
🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟!
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 بنده فقط کاری را کردم
👑 که خداوند به بنده یاد داده
🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 خیلی خوش آمدید
💎 لطفا بفرمائید بنشینید .
💎 و اما شما ، خانم سیاحی !
💎 یه راست میرم سر اصل مطلب
💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم
💎 تا از شما خواهش کنیم
💎 که به گروه ما بپیوندید .
🇮🇷 سمیه گفت :
🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟!
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه
💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم
💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ،
💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین
💎 هر جا که احساس خطر کردیم
💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه
💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید
💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه
🌹 پایان 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
🎬 قسمت اول
💎 چند نفر از دانشجویان دختر و پسر ،
💎 جشنی در منطقه کیانپارس ، ترتیب دادند
💎 سمیه را نیز دعوت کردند
💎 اما سمیه ، دعوت آنان را نپذیرفت
💎 و به آنها سفارش کرد
💎 تا از گرفتن جشن مختلط و پر سر و صدا ،
💎 اجتناب کنند
💎 سپس مرضیه را دعوت کردند
💎 مرضیه ، دعوت آنان را پذیرفت .
💎 و بدون اینکه چیزی به سمیه بگوید
💎 به جشن مختلط آنان رفت .
💎 در همان جشن ،
💎 دختران مواد فروش ،
💎 در شربت مرضیه ،
💎 مواد مخدر ریختند .
💎 فردای آن روز ، مرضیه ،
💎 احساس سردردی و گیجی می کرد
💎 دوباره همان دختران موادفروش ،
💎 مرضیه را به صرف چایی دعوت کردند .
💎 و باز در چایی او ، مواد گذاشتند .
💎 مرضیه بعد از خوردن آن چایی ،
💎 سردردش خوب شد .
💎 چند روز ، این کار را با او ادامه دادند
💎 تا مرضیه کاملا معتاد شد .
💎 سپس ، یک روز کامل ،
💎 هیچی به او ندادند
💎 تا به خماری و گیجی و بدن دردی افتاد
💎 نزد او آمدند و به او گفتند :
🔥 داروی تو ، فقط مواد مخدر است .
💎 مرضیه ، خیلی ناراحت شد
💎 فهمید که آن دختران ،
💎 او را معتاد کردند
💎 از دست آنها عصبانی شد
💎 و به آنها حمله کرد
💎 خواست آنها را خفه کند
💎 اما قدرتی در بدنش نداشت .
💎 دوباره به مرضیه گفتند :
🔥 اگه می خوای خوب بشی ،
🔥 باید مواد مصرف کنی .
🔥 ما هم هیچ پولی ازت نمی گیریم
🔥 ناسلامتی ما با هم رفیقبم .
💎 سپس او را به خانه ای بردند
💎 که در آن همه معتادان جمع بودند .
💎 و هر کدام در گوشه ای نشسته بود
💎 و مواد می کشید
💎 اوایل ،
💎 مواد رایگان به مرضیه می دادند
💎 اما وقتی مرضیه کاملا معتاد شد ،
💎 مواد را برای او ، پولی کردند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
#فصل_چهارم_داستان_پسر_گربه_ای
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
یک خبر هیجانی ... الله اکبر
از شدت شادی ،
روحم می خواد از تنم جدا بشه
خدایا شکرت
نمُردَم و وعده صادق ۲ رو ،
با چشم خودم دیدم
بیش از ۴۰۰ موشک هایپرسونیک ،
در ۱۰ دقیقه به اسرائیل رسیدند .
اسرائیلی های ملعون میگن
۱۸۰ تا موشک به هدف اصابت کردند
خدایا شکرت ... الله اکبر
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت دوم
💎 چند روز بعد ،
💎 مرضیه را به خاطر اعتیاد ،
💎 از دانشگاه اخراج کردند .
💎 مرضیه نیز ، عصبانی و گریان ،
💎 از دانشگاه بیرون رفت .
💎 اما نمی توانست به خانه برود
💎 چون از پدر و مادرش ، خجالت می کشید
💎 پدر و مادری که برای او ،
💎 خون و دل خوردند و خیلی زحمت کشیدند
💎 پدر و مادری که ، همه تلاش خود را کردند
💎 تا مرضیه درس بخواند
💎 و به موقعیت اجتماعی خوبی برسد .
💎 مرضیه ، در پارک کنار دانشگاه نشسته بود
💎 و زار زار گریه می کرد .
💎 ناگهان ، همان دختران مواد فروش ،
💎 به طرف مرضیه آمدند ،
💎 و از اخراجش ، ابراز تاسف کردند
💎 و او را ، به پاتوق خودشان ، دعوت کردند
💎 اما مرضیه قبول نکرد
💎 و همه این اتفاقات را ، تقصیر آنها می دانست
💎 به خاطر همین ، با عصبانیت و ناراحتی ،
💎 سر آنها داد زد و گفت :
🌟 برید لعنتیا ، دیگه از جون من چی می خواین
🌟 معتادم کردید ، اخراجم کردید ،
🌟 بدبختم کردید
🌟 آبروی منو پیش دوستام بردید
🌟 دیگه از جون من چی می خواین ؟!
💎 یکی از دخترای موادفروش به مرضیه گفت :
🔥 خیلی خب بابا ، چته ؟! داد نزن
🔥 ما فقط می خواستیم کمکت کنیم
🔥 بیا این آدرسو بگیر
🔥 اگه مواد خواستی ، بیا به همین آدرس .
💎 دختران موادفروش ، آدرس را دادند و رفتند
💎 مرضیه نیز ، آدرس را به گوشه ای انداخت
💎 و در پارک ، مشغول قدم زدن شد
💎 اما هر چه می گذشت ، بی تاب تر می شد
💎 بدن و استخوان هایش ، درد می کرد
💎 نیاز به مواد مخدر داشت
💎 تا دوباره حالش ، خوب شود .
💎 اما مرضیه با خود می گفت :
🌟 نه ؛ من باید ترک کنم ،
🌟 من باید صبر کنم تا این زهرماری ،
🌟 از بدنم بیرون بره
💎 هر چه می گذشت ،
💎 تحمل درد برای او ، سخت تر می شد
💎 آرام آرام ،
💎 به طرف برگه آدرس آمد .
💎 و دو دل بود که آن را بردارد یا خیر
💎 ناگهان آن را برداشت و رفت .
💎 به منطقه کیانپارس که رسید
💎 نشانی روی برگه را ،
💎 از مردم و مغازه داران پرسید
💎 به در خانه که رسید ، زنگ خانه را زد
💎 خودش را معرفی کرد و وارد شد .
💎 افراد کامبیز ، او را زندانی کردند
💎 به او ، آب و غذا و مواد دادند
💎 اما اجازه بیرون رفتن ، به او ندادند
💎 مرضیه داد می زد و کمک می خواست ،
💎 اما کسی کمکش نکرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla