eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت هشتمین 🌷 🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ، 🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ، 🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد . 🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ، 🌸 که سنت رسول خدا بود . 🌸 اما پدر فاطمه گفت : 🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ، 🌹 به پسرعموی رسول خدا . 🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم . 🌸 فاطمه کلابيه ، 🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود . 🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند . 🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ، 🌸 ایستاد و مکث کرد . 🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت 🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟ 🌸 فاطمه گفت : 🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ، 🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند 🍎 وارد خانه نمی شوم . 🌸 اين سخن او ، 🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند. 🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند 🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد . 🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت 🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ، 🌸 مریض در بستر افتاده بودند . 🌸 عروس تازه نیز ، 🌸 به محض آن‏که وارد خانه شد ، 🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد 🌸 و هم‏چون مادری مهربان ، 🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت 🌸 و همواره می گفت : 🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .  🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ، 🌸 فاطمه را صدا می زد ، 🌸 حسن و حسین و زینب ، 🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند 🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ، 🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليه‏السلام ، 🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد 🌸 که به جای « فاطمه » ، 🌸 او را ام البنين صدا بزند 🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ، 🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند 🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ، 🌸 در ذهن آن‏ها تداعی نگردد 🌸 و رنج بی مادری ، آن‏ها را آزار ندهد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت نهمین 🌷 🌸 حضرت علی عليه السلام ، 🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ، 🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ، 🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ، 🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد . 🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ، 🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان : 👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود . 🌸 فرزندان ام البنين ، 🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند 🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه‏ ، 🌸 فرزند حضرت عباس عليه‏ السلام ادامه يافت. 🌸 اولین فرزند پاک بانو ام ‏البنين ، 👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛ 🌸 حضرت عباس ، 🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد ‌. 🌸 هنگامى‌ که مژده ولادت عباس را ، 🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ، 🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ، 🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت 🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد . 🌸 در روز هفتم تولّدش ، 🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ، 🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ، 🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند . 🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ، 🌸 جنگ‌آورى و دليرى عباس را ، 🌸 در عرصه‏ هاى پيکار دريافته بود 🌸 و مى‏ دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ، 🌸 خواهد بود ، 🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید . 🌸 که به معنی شیر بیشه بود 🌸 این نام را برایش انتخاب کرد 🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ، 🌸 ترش‌رو بود . 🌸 و در مقابل نيکى ها ، 🌸 خندان و چهره گشوده بود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 قسمت دهمین و آخرین 🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ، 🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت . 🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست 🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ، 🌸 آنها را دوست می داشت . 🌸 و همیشه آرزو می کرد 🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند 🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد . 🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد . 🌸 امام علی عليه السلام را ديد 🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ، 🌸 و آستين‌های کودک را بالا زده ، 🌸 بازوانش را می بوسید ، 🌸 و به شدت گریه می کرد . 🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ، 🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد . 🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند : 🕋 به اين دو دست نگاه می کردم 🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ، 🕋 به ياد می آوردم . 🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد : 🌸 و با نگرانی گفت : 🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟ 🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت : 🕋 از بازو قطع خواهند شد . 🌸 ام البنین گفت : 🌹 چرا يا على ؟ 🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ، 🌸 برای او تعریف کرد و گفت : 🕋 دستان فرزند تو ، 🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ، 🕋 قطع خواهند شد . 🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد 🌸 گریه ، امانش نمی داد . 🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت : 🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول . 🌸 امام علی ، ام البنین را ، 🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد 🌸 بشارت داد و گفت : 🕋 خداوند در عوض دو دست ، 🕋 دو بال به او می بخشد 🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .  🌹 پایان 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
1_2721933613.pdf
4.52M
نمایشنامه طنز شعری ایران و آمریکا ویژه دهه فجر 📗 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K
نمایشنامه طنز دهه فجر 📗 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ فصل دوم داستان پسر گربه ای ☀️ قسمت اول 🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ، 🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ، 🌸 زندگی می کنند . 🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند . 🌸 اما از رحمت خدا هم ناامید نیستند . 🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ، 🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند . 🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ، 🌸 اول خدا را ، 🌸 به خاطر همه نعمت هایش ، 🌸 و به خاطر همه داده هایش ، 🌸 شکر می کنند . 🌸 سپس از او ، 🌸 بچه ای پاک می خواهند . 🌸 شب قدر بود . 🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند . 🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند 🌸 شب قدر را احیا گرفتند . 🌸 نزدیک سحر بود . 🌸 قرآن کریم ، 🌸 روی سر زهرا و جعفر بود . 🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند . 🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود . 🌸 بغضی سنگین ، 🌸 گلوی آنان را می فشرد . 🌸 تلویزیون می گفت : 🖥 بالحجه، بالحجه 🌸 زهرا و جعفر نیز ، 🌸 با گریه تکرار می کردند : 🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ... 🌸 ناگهان ، بُغض زهرا ترکید . 🌸 و هق هق کنان به گریه افتاد . 🌸 و از امام زمان ، یک بچه خواست . 🌸 ناگهان ، 🌸 صدای گریه بچه ای را شنیدند . 🌸 زهرا و جعفر ، ابتدا اعتنایی نکردند . 🌸 آنها فکر می کردند 🌸 که آن صدای بچه ، 🌸 از همسایه یا رهگذر است 🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد . 🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت . 🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ، 🌸 دم در خانه خود ، پیدا کرد . 🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ، 🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود . 🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت دوم 🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود 🌸 که جلد سبز براق داشت . 🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود . 🌸 که به رنگ زرد براق بود . 🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد . 🌸 به اطرافش نگاهی انداخت 🌸 اما کسی آنجا نبود . 🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت : 🌹 خانم بیا اینجا 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟! 🌹 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا 🌸 زهرا به طرف در رفت 🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ، 🌸 شوکه شد و با تعجب گفت : 🇮🇷 این بچه چیه آقا جعفر ؟ 🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟ 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم عزیزم ، 🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته 🌹 بی زحمت ، 🌹 شما مواظب این بچه باش 🌹 اگه می تونی ساکتش کن 🌹 تا من برم ببینم 🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه 🌸 زهرا بچه را بغل کرد 🌸 و به داخل برد 🌸 جعفر نیز لباسش را پوشید 🌸 و به بیرون رفت . 🌸 چند کوچه اطراف محله خود را دوید 🌸 و به هر کسی که می رسید 🌸 از آنها ، 🌸 در مورد بچه گم شده می پرسید ؛ 🌸 اما هیچ کس ، 🌸 هیچ اطلاعی از بچه نداشت . 🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد . 🌸 زهرا خانم ، 🌸 هر کاری کرد که بچه ساکت شود 🌸 اما موفق نشد 🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد . 🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند . 🌸 و قاشق را نمی گرفت . 🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد 🌸 و سعی کرد تا با قاشق ، 🌸 شیر را در دهانش بگذارد 🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد 🌸 و چیزی نمی خورد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت سوم 🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد . 🌸 و به زهرا گفت : 🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود . 🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ، 🌸 ناراحت و گریان شده بود . 🌸 جعفر گفت : 🌹 چی شده خانمی ؟ 🌹 چرا گریه می کنی ؟ 🌹 چرا بچه هنوز داره گریه می کنه ؟ 🌸 زهرا با چشمان گریان به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ! 🇮🇷 هر کاری کردم تا ساکت بشه 🇮🇷 ولی نمیشه 🇮🇷 گریه هاش ، داره قلبمو به درد میاره 🇮🇷 تو رو خدا 🇮🇷 برو براش شیر خشک و شیشه بیار 🌸 جعفر گفت : 🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟ 🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله . 🌸 زهرا با گریه گفت : 🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن 🌸 جعفر گفت : 🌹 باشه عزیزم 🌹 همین الآن به سرعت میرم 🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن 🌸 جعفر ، بیرون رفت 🌸 یک طرف خیابان ایستاد ، 🌸 ماشین دربست گرفت 🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part06.mp3
10.39M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت ششم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت چهارم 🌸 بچه ، گریان و بی تاب ، 🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد . 🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد . 🌸 او نیز با غصه و حسرت ، 🌸 به آن بچه نگاه می کرد . 🌸 و با گریه به او می گفت : 🇮🇷 آروم باش عزیزم 🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن 🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره 🌸 اما بچه ، 🌸 دستش را روی سینه زهرا می زند 🌸 و گریه و زاری می کند 🌸 زهرا از دیدن این صحنه ، 🌸 دلش آتش گرفت 🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند 🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد 🌸 به طرف آشپزخانه رفت 🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد 🌸 صدای گریه های زهرا ، 🌸 که داشت با بچه حرف می زد ، 🌸 تا آشپزخانه می رسید . 🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شد . 🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد 🌸 و برای زهرا برد 🌸 اما بچه ، شیشه را قبول نکرد 🌸 جعفر ، بچه را گرفت . 🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ، 🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد . 🌸 همه تلاش خود را نمود 🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت . 🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند . 🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت . 🌸 و با گریه گفت : 🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟! 🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟! 🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟! 🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟! 🇮🇷 بس کن دیگه 🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه 🌸 دستهای بچه ، 🌸 همچنان روی سینه زهرا بود 🌸 ناگهان احساس سنگینی ، 🌸 در سینه زهرا پیدا شد 🌸 حس کرد ، که از سینه او ، 🌸 مایعی دارد خارج می شود . 🌸 با دقت که نگاه کرد 🌸 در کمال ناباوری متوجه شد 🌸 که پستان های او شیر دارند ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت پنجم 🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت 🌸 بچه نیز ، با عجله ، 🌸 پستان زهرا را در دهان گرفت 🌸 و سپس آرام شد . 🌸 گریه های زهرا بیشتر شد 🌸 بُغضش ترکید 🌸 همان بُغضی که سالها ، 🌸 به خاطر نداشتن بچه ، 🌸 در گلویش جمع شده بود . 🌸 زهرا امشب برای اولین بار ، 🌸 احساس مادر شدن نمود . 🌸 و با گریه و خوشحالی و شگفتی ، 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم 🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم . 🌸 جعفر با تعجب گفت : 🌹 چی داری میگی زهرا جان ، 🌹 مگه شوخیت گرفته ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 ببین چطور داره شیر می خوره ؟! 🇮🇷 این یه معجزه است . 🌸 جعفر گفت : 🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟! 🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان ، 🌸 گفت : آره ، 🇮🇷 خیلی حس قشنگیه 🌸 جعفر باز با تعجب گفت : 🌹 آخه این چطور ممکنه ؟! 🌸 بعد از آنکه بچه خوابید 🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند . 🌸 سپس سحری خوردند . 🌸 ناگهان هنگام اذان صبح ، 🌸 بچه بیدار شد و لبش را تکان داد 🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند 🌸 سپس جعفر ، قرآن خواند 🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند . 🌸 صبح که شد . 🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت 🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ، 🌸 به شوهرش گفت : 🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla