eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت یازدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۴ 🌹 🍎 سمیه با سرعت ، 🍎 از کنار مرضیه و دوستانش گذشت . 🍎 مرضیه با دیدن حال آشفته سمیه ، 🍎 از بچه ها خداحافظی کرد 🍎 و به دنبال سمیه رفت . 🍎 داریوش ، 🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش بود . 🍎 سمیه نیز رسید و پشت او ایستاد . 🍎 دوستان داریوش متوجه خشم سمیه شدند . 🍎 از چهره عصبانی او ترسیدند 🍎 و به داریوش اشاره کردند 🍎 که یکی پشت سرت ، با تو کار دارد . 🍎 داریوش ، روی خود را برگرداند 🍎 و سمیه را دید . 🍎 داریوش با خنده تلخ گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟! 🍎 سمیه با لحنی تند گفت : 🌷 چه بلائی سر شیدا آوردی ؟! 🍎 داریوش با تعجب گفت : 🔥 شیدا کی هست ؟ کدام شیدا ؟! 🍎 سمیه ، دستش را مشت کرد 🍎 و با گریه و عصبانیت ، 🍎 به صورت داریوش ، مشت زد . 🍎 و با گریه گفت : 🌷 همان دختر بدبختی که معتادش کردی 🌷 همان دختری که به خاطر تو ، 🌷 جوانی اش تباه شد . 🌷 همان دختر بدبختی که به خاطر تو ، 🌷 از دانشگاه اخراج شد . 🍎 داریوش سرش را بالا گرفت و گفت : 🔥 اولا ؛ آن دختری که تو می گویی 🔥 من نمی شناسم . 🔥 دوما ؛ تو مرا جلوی همه زدی ، 🔥 مطمئن باش یک روز حالت را می گیرم 🔥 ولی چون دختر هستی ، الآن تو را نمی زنم . 🔥 سوما ؛ از تو شکایت می کنم . 🍎 سمیه همچنان با عصبانیت نگاه می کرد . 🍎 مرضیه سر رسید و به سمیه گفت : 🌟 بیا برویم سمیه 🌟 با اینها دهان به دهان نشو 🍎 مرضیه ، سمیه را می کشاند . 🍎 ولی سمیه با چشمانی پر از خشم ، 🍎 به داریوش خیره شده بود . 🍎 سمیه ، تمام شب بیدار بود و گریه می کرد . 🍎 فکر معتاد شدن شیدا ، 🍎 او را خیلی ناراحت و بی تاب کرده بود . 🍎 او همه شب را ، بیدار ماند 🍎 و به فکر چاره و انتقام بر آمد . 🍎 بعد از خواندن نماز صبح ؛ 🍎 فکر به ذهنش رسید . 🍎 سریع لباس خود را پوشید 🍎 و به طرف خانه حاج آقای سعادتی رفت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
21.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت دوازدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۵ 🌹 🍎 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود . 🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد . 🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت : 🌸 بله بفرمائید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 سمیه خانم شمائید ؟ 🌸 آیا اتفاقی افتاده ؟ 🌸 اگر با حاج آقا کار دارید ، 🌸 ایشان مسجد رفتند . 🍎 سمیه گفت : 🌸 نه نه چیزی نشده 🌸 فقط با شما کار دارم 🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت : 🌸 بیا داخل عزیزم 🌸 خیلی خوش آمدی 🍎 سمیه وارد شد ‌. 🍎 خانم سعادتی با لبخند ، 🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت : 🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل 🌸 چه عجب مسیرتان ، از این طرفها گذشت 🌸 نکند راه گم کردی 🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ، 🍎 دستش را برای سلام دادن ، 🍎 به طرف سمیه دراز کرد . 🍎 و سمیه با خجالتی نیز ، به او دست داد . 🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد 🍎 که داخل خانه شود . 🍎 اما سمیه گفت : 🌷 نه عزیزم باید بروم 🌷 فقط یه خواهشی از شما داشتم 🍎 خانم سعادتی با خنده گفت : 🌸 روزهای روشن ، که به ما سر نمیزنی 🌸 لااقل به این بهانه ها ، 🌸 یادم کن و بیا سمتم ، 🌸 باور کن خیلی خوشحال می شوم . 🌸 به هر حال در خدمتم گلم ، 🌸 چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام حاج خانم ... 🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواهد 🌷 بیشتر به خانه شما بیایم ؛ 🌷 اما باور کنید خیلی سخت است 🌷 راستش را بخواهید همه ما دخترای محل ، 🌷 از شما خجالت می کشیم . 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 جدی ؟! چرا ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نمی دانم ، شاید چون زن حاج آقا هستی 🌷 و اینکه ما در حد شما نیستیم 🍎 خانم سعادتی گفت : 🌸 نه بابا این حرفها چیست دختر ... 🌸 البته شما حق دارید اینجوری فکر کنید 🌸 این تقصیر من است نه شما ؛ 🌸 که نتوانستم با شما ارتباط بگیرم . 🌸 حاج آقا خیلی به من می گفت 🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش 🌸 ولی من ، روی این کار را ندارم 🌸 مثل شما خجالت می کشم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
37.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی 📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان 🎬 قسمت سیزدهم 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۶ 🌹 🍎 خانم سعادتی ، با مهربانی ، 🍎 دست سمیه را فشرد و گفت : 🌸 انشالله از این به بعد ، 🌸 بیشتر برای شما وقت می گذارم 🌸 سعی می کنم بیشتر شما را ببینم 🌸 حالا بفرما داخل تا شیر داغ بخوریم ؟! 🍎 سمیه گفت : 🌷 نه خانم سعادتی ، ممنونم 🌷 فقط اجازه هست یک چیزی از شما بخواهم ؟ 🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت : 🌸 بله عزیزم ؛ بگو خوشحال می شوم . 🍎 سمیه گفت : 🌷 شرمنده ام به خدا 🌷 آن نقاب و روبندی که ، 🌷 روی صورتتان می گذارید 🌷 اگر مشکلی نباشد 🌷 اگر لازم ندارید 🌷 می خواستم آن را از شما قرض بگیرم . 🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت : 🌸 پوشیه را می گویی ؟ 🌸 چشم آبجی جان قابل شما را ندارد . 🌸 ولی میخواهی چکار ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 خب ... راستش ... کار دارم ، 🌷 اگر لطف کنید و بدهید ، ممنون می شوم . 🍎 خانم سعادتی ، بیش از این اصرار نکرد 🍎 و یک پوشیه نو ، به سمیه هدیه داد 🍎 و با مهربانی به او گفت : 🌸 سمیه خانم ! این پوشیه مقدسه 🌸 یادگار حضرت زهراست 🌸 احترامش را نگه دار 🌸 تا پوشیه هم ، کمکت کند . 🌸 کاری می کند که دوستان تو ، 🌸 تو را بیشتر دوست داشته باشند 🌸 و دشمنان تو ، بیشتر از تو بترسند . 🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت . 🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد . 🍎 و بی معطلی ، 🍎 به طرف دانشگاه ، به راه افتاد . 🍎 دو ساعت بعد ، 🍎 دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه شده بود . 🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ، 🍎 کنار پارک جمع شده بودند . 🍎 سمیه سر رسید و کنار دوستانش ایستاد 🍎 سپس به آنها گفت : 🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟ 🍎 دختران ، به سمیه سلام کردند . 🍎 و مرضیه گفت : 🌟 دیشب انگار یک نفر ، 🌟 به چندتا از قلیان سراها حمله کرده 🌟 و دست و پای چند نفر را بسته . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از نیازمندی های مربی
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی نسخه چاپی : ۱۵ هزار تومان نسخه پی دی اف : ۵ هزار تومان در موضوعات مختلف مناسب برای همه سنین مناسب برای معلمان و مربیان مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان با این معماها ، همیشه می توانید حرف برای گفتن داشته باشید . من با این معماها ، بچه ها رو جذب می کنم ، به کلاسهام تنوع میدم و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها ، مشغول می کنم . جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید . 🆔 @dezfoool کانال نیازمندی های مربی 📙 @ketab_amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹 🌹 قسمت ۱۷ 🌹 🍎 سمیه با تعجب به دخترها گفت : 🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟ 🌷 مطمئنید یک نفر بوده ؟ 🌷 آخر یک نفر ، 🌷 چطور میتواند به چندنفر حمله کند ؟ 🌷 و دست و پای آنها را ببندد . 🍎 نسترن گفت : 🇮🇷 نمی دانم والله 🇮🇷 خودشان می گویند یک نفر بوده 🇮🇷 تازه ، می گویند یک زن بوده نه مرد 🍎 سمیه ، باز با تعجب گفت : 🌷 چه شیر زنی هم بوده ، 🌷 همه بگوئید ماشالله 🍎 دخترا با خنده گفتند : 🌟 ماشاالله ماشالله ، چشم نخورد ان شاءالله 🍎 سمیه دوباره گفت : 🌷 قیافه آن خانم ، چه شکلی بوده ؟ 🌷 صورتش را دیدند یا نه ؟ 🌟 مرضیه گفت : نه ندیدند 🌟 گویا آن دختر ، صورتش را پوشانده بوده 🍎 روز بعد ، سمیه دوباره بعد از نماز صبح ، 🍎 پوشیه را پوشید ، و به طرف دانشگاه رفت . 🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد . 🍎 و در را بست . 🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود 🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ، 🍎 به چند نفر حمله کرده است ، 🍎 و دست و پای آنها را بسته است ؛ 🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ، 🍎 کمی ترسید و گفت : 🔥 تو کی هستی ؟ چه میخواهی ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 می دانی چرا دیروز ، 🌷 آن چند قلیانی رو زدم و بستم ؟ 🌷 چون فقط یک سوال از آنها کردم . 🌷 اما آنها به جای جواب ، 🌷 صدای خود را برای من ، بالا بردند . 🌷 و به من اهانت کردند . 🌷 با اینکه به آرامش دعوت شان کردم 🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشی گری ، 🌷 با من حرف زدند . 🌷 آخر هم جواب مرا ندادند . 🌷 حالا از شما سوال می کنم 🌷 بدون اینکه صدایت بالا برود ؛ 🌷 به من بگو کی در دانشگاه ، 🌷 مواد مخدر می فروشد ؟ 🍎 صاحب قلیانی گفت : 🔥 من داد نمی زنم 🔥 ولی نمی توانم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده 🍎 سمیه گفت : 🌷 اگر حرف نزنی ، برایت بد تمام می شود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 شعر داستانی حضرت رقیه آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله‌م همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله‌م گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن همیشه پروانه ها دور سرم میگردن از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه پدربزرگ خوبم امیر مومنینه اون اولین امامه،ماه روی زمینه تو دخترای بابام از همشون ریزترم خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم گردنبند ستاره به گردنم میبستم یه روزی از مدینه،سواره و پیاده راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره اونجا که آسمونش پر شده از ستاره تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت گلهای دامن من از تشنگی میسوختن به گریه کردن من چشماشونو میدوختن تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا پیاده و پیاده همراه عمه زینب راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه توی خرابه شام ما رو زندونی کردن با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟» سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم شاعر:محمد کامرانی اقاقدام 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 کانال شعر و سرود 🎼 @sorood_sher 🏴 🏴