📗 داستان کوتاه بوسه خاکی
💎 روزی ابراهيم خليل عليه السلام ،
💎 براى ديدن پسرش اسماعيل ،
💎 از شام به مكه آمد ،
💎 درب را زد و عروسش بیرون آمد
💎 و اظهار داشت که اسماعيل ،
💎 به سفر رفته است .
💎 حضرت ابراهيم عليه السلام ،
💎 بدون ديدن پسرش اسماعيل ،
💎 به سوى شام برگشت .
💎 وقتى كه حضرت اسماعيل ،
💎 از سفر برگشت ،
💎 همسرش آمدن پدرش را ،
💎 به او اطلاع داد .
💎 حضرت اسماعیل ،
💎 از اينکه نتوانست پدرش را زیارت کند
💎 بسيار ناراحت و غمگین شد
💎 برای اداى احترام به پدرش ،
💎 جاى پاى او را پيدا كرد و بوسيد .
📚 حكايتهاى شنيدنى ، ج ۴ ، ص ۴۱
__________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #داستان_کوتاه #بوسه_خاکی
✨ #احترام_به_والدین
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت پنجم 🌹
🍎 سمیه با عصبانیت ،
🍎 به راننده نگاه می کرد .
🍎 و در حالی که به او زُل زده بود ،
🍎 آرام از ماشین پیاده شد .
🍎 راننده نیز ، در حالی که چاقو را ،
🍎 به سمت سمیه گرفته بود ،
🍎 آرام پیاده شد و به سمیه گفت :
🔥 برو طرف اون خونه
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگه خواهرت جای من بود
🌷 چکار می کردی ؟!
🔥 راننده گفت :
🔥 خفه شو ، زِر نزن
🍎 سمیه گفت :
🌷 دوست داری مثل همین برخورد تو با من ،
🌷 مردان دیگه با ناموست داشته باشند ؟
🌷 دوست داری کسی به خواهر و مادرت ،
🌷 به زنت به دخترت اهانت کنه ؟!
🌷 دوست داری کسی مزاحمشون بشه ؟
🌷 یا بهشون تجاوز کنه ؟!
🍎 راننده ، عصبانی شد و گفت :
🔥 خفه شو کثافت ، ناموس من شرف داره
🔥 خواهر و مادر و زن من ، نجیب اند
🔥 اونا حیا دارن ، عفت دارن ، تو چی ؟!
🔥 تو با این تیپ و قیافت ،
🔥 فقط یه هرزه ای همین ...
🔥 حالا راه بیفت ببینم ...
🍎 سمیه گقت :
🌷 اگه واقعا مادرت نجیبه ، حیا داره ، شرف داره
🌷 پس تو چرا حرومزاده ای ؟!
🌷 مگه تو پسر همون مادر نیستی ؟!
🌷 مگه از شیر اون نخوردی ؟! ...
🍎 راننده عصبانی شد و حرف سمیه را قطع کرد
🍎 و با خشم گفت : گوش کن کثافت لعنتی
🔥 منم مثل مادرم پاک بودم
🔥 امثال توی بی شرف ، منو به این روز انداختن
🔥 حالا برو سمت اون خونه و حرف نزن
🍎 سمیه ، دستانش را بالا گرفت
🍎 روی خود را از راننده برگرداند .
🍎 چند قدم جلو رفت ولی ناگهان ،
🍎 تند و سریع ، به عقب برگشت
🍎 دست راننده را گرفت ، فشار داد و کج کرد
🍎 دست راننده ، درد گرفت .
🍎 شروع کرد به داد زدن
🍎 سمیه چاقو را از دستش در آورد .
🍎 و با پا ، به شکم او لگد زد
🍎 سرش را به ماشین کوبید
🍎 و درب ماشین را ، محکم به کمر او زد .
🍎 راننده ، از شدت درد ،
🍎 به جزع و فزع پرداخت
🍎 به زمین افتاد و دستش را بالا برد ،
🍎 و با درد گفت :
🔥 نزن ، دیگه نزن ، خواهش می کنم نزن
🔥 غلط کردم . به خدا غلط کردم
🔥 دیگه این کارو نمی کنم
🔥 دیگه از این غلطا نمی کنم .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
______________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
29.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت دوم
__________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ششم 🌹
🍎 سمیه با عصبانیت به راننده زُل زده بود
🍎 سپس با غرور و اقتدار ،
🍎 سوار ماشین او شد .
🍎 و به راننده گفت :
🌷 من مثل تو دزد نیستم
🌷 ولی برای تنبیه تو ،
🌷 با ماشینت میرم دانشگاه .
🌷 اگه هم خواستی بیای دنبالش ،
🌷 روبروی در صدا و سیما پیداش می کنی .
🍎 سمیه دنده عقب زد .
🍎 و آرام از کوچه ، خارج شد .
🍎 و به طرف دانشگاه رفت .
🍎 اما تا مدتها ،
🍎 به این ماجرای دزدیده شدنش فکر می کرد ؛
🍎 و اینکه چه چیزی باعث شده
🍎 تا امثال این راننده ،
🍎 به خودشان اجازه می دهند
🍎 تا مزاحم حریم خصوصی اش شوند .
🍎 سمیه ، روزها و هفته ها ،
🍎 در فکر ماجرای جسارت آن مرد راننده ،
🍎 مزاحمت آقایان در خیابان ،
🍎 تکه پرانی ها ، شماره دادن ها ،
🍎 جسارت و بی احترامی ها ،
🍎 و نگاه های جنسی مردان هوس باز ، بود .
🍎 فکر کردن به این همه بی حرمتی ها ،
🍎 خیلی آزارش می داد .
🍎 سمیه از این وضع خسته شده بود .
🍎 از اینکه مردم به جنسیت ، پوست ، مو ،
🍎 و لباس او نگاه کنند ، راضی نبود .
🍎 از اینکه مردم ،
🍎 به حریم خصوصی اش تجاوز کنند ،
🍎 متنفر بود .
🍎 همیشه در این فکر بود ،
🍎 که چکار کند که انسانیتش دیده شود
🍎 نه جنسیت زنانه اش ، نه برجستگی اندامش
🍎 و نه چیز دیگر ...
🍎 پس از مدتها فکر و خیال کردن ،
🍎 یک روز به این فکر افتاد
🍎 تا موهای خود را بپوشاند .
🍎 و لباس های سنگین و باوقار بپوشد
🍎 و با موی پوشیده و لباس سنگین و بلند ،
🍎 از خانه بیرون برود .
🍎 تا شاید مزاحمت های مردان بد ، کم شود .
🍎 اما هر وقت که می خواست ،
🍎 این تصمیم اش را عملی کند ؛
🍎 خجالت از مردم ، او را منصرف می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
__________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت سوم
_________________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت هفتم 🌹
🍎 سمیه ، همیشه با خودش درگیر بود .
🍎 گاهی در تنهایی خودش ،
🍎 با خودش حرف می زد و می گفت :
🌷 من باید موهام رو بپوشونم
🌷 لباسهای سنگین بپوشم
🌷 نه نمیشه ، آخه مردم چی میگن
🌷 مطمئناً منو مسخره می کنن
🌷 اصلا من چکار مردم دارم ،
🌷 به مردم چه ربطی داره که من ،
🌷 چی بپوشم چی نپوشم
🌷 مگه من ، دارم برای مردم زندگی می کنم
🌷 ای خدا چکار کنم ، خسته شدم .
🌷 بابا ول کن سمیه ،
🌷 تا کی میخوای برای این و اون زندگی کنی؟
🌷 تا کی می خوای
🌷 برای جلب رضایت این و اون تلاش کنی ؟
🌷 تا کی می خوای برای دلخوشی مردم ،
🌷 لباس بی عفتی بپوشی و آرایش کنی ؟
🌷 بابا ، یه کم برای خودت زندگی کن
🌷 اگه میخوای در اجتماع موفق باشی ،
🌷 باید کاری کنی که به چشم یک انسان ،
🌷 به تو نگاه کنن ، نه یک عروسک ،
🌷 نه یک وسیله برای لذت بردن مردان .
🍎 سمیه ،
🍎 بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش ،
🍎 آخر تصمیم خود را عملی کرد .
🍎 و برای اولین بار ،
🍎 مقنعه خود را کامل پوشید
🍎 و نگذاشت موهایش از مقنعه بیرون بیاید .
🍎 همچنین مانتوی اداری بلند پوشید .
🍎 و به دانشگاه رفت .
🍎 مردم و همسایه ها و هم دانشگاهی ها ،
🍎 از تغییر و تحول ناگهانی سمیه ،
🍎 در شگفت بودند ؛
🍎 اما خیلس زود ،
🍎 به انتخاب تیپ جدیدش احترام گذاشتند
🍎 خیلی ها ، تیپ جدید او را تائید کردند
🌷 و خیلی از او تعریف کردند .
🍎 اما عده ای از پسرها هم بودند
🍎 که از حجاب داشتن سمیه ، ناراضی بودند
🍎 و حتی حجابش را مسخره می کردند .
🍎 و آنها کسانی بودند
🍎 که به زنان ، نگاه ابزاری داشتند .
🍎 و معتقد بودند که زنان ، مثل یک عروسک ،
🍎 باید در خدمت شهوت مردان باشند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
____________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت چهارم
_____________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت هشتم 🌹
🍎 سمیه ،
🍎 چند هفته بعد از انتخاب پوشش جدید ،
🍎 تصمیم گرفت تا چادر نیز بپوشد .
🍎 با چادری شدن سمیه ،
🍎 احترام او ، خیلی بیشتر شد .
🍎 و گاهی مردان به احترامش تعظیم می کردند
🍎 سمیه در حجاب و چادر ،
🍎 هم احساس امنیت جسمی می کرد
🍎 هم امنیت روحی روانی .
🍎 آرامش او ، نسبت به قبل ، بیشتر شد .
🍎 اذیت و آزارهای مردان کم شد
🍎 خیلی از دوستان و غریبه ها ،
🍎 از تیپ جدید او خوششان آمد .
🍎 بعضی از دختران دانشگاه نیز ،
🍎 که درد سمیه را داشتند ؛
🍎 و مدام مورد اذیت و آزار ،
🍎 و مزاحمت پسران بی غیرت بودند ؛
🍎 از دیدن امنیت بیشتر سمیه در حجاب ،
🍎 تشویق شدند تا با حجاب بیشتری ،
🍎 در دانشگاه حضور یابند .
🍎 سمیه ، با یکی از دوستانش به نام مرضیه ،
🍎 در حال قدم زدن بودند .
🍎 که ناگهان چشمش ،
🍎 به یک آقای سر به زیر و نجیب افتاد .
🍎 سمیه به دوستش مرضیه گفت :
🌷 مرضیه این کیه !؟
🌟 مرضیه گفت :
🌟 این پسره رو می گی ، که سر به زیره ؟!
🌷 سمیه گفت : آره
🌟 مرضیه گفت : زیاد نمی شناسمش ؛
🌟 ولی خیلی درس می خونه .
🌟 نمره هاش هم عالی اند .
🌟 همیشه لبخند رو لباشه .
🌟 پسر پاک و نجیبیه .
🌟 اهل دختر بازی ، مهمانی مختلط ،
🌟 پارتی و این مسخره بازیا هم نیست .
🌟 خیلی هم مودبه
🌟 یک جوری با دخترا حرف می زنه
🌟 انگار داره با یه پادشاه حرف می زنه .
🌷 سمیه گفت :
🌷 ماشالله خوب ازش اطلاعات داری ،
🌷 پس چرا میگی نمی شناسمش ؟!
🌟 مرضیه گفت :
🌟 آخه چند بار برای گرفتن جزوه ،
🌟 پیشش رفتم ، اصلا نگام نکرد
🌟 من تعجب کردم
🌟 نه نگاه کرد ، نه متلک انداخت ،
🌟 نه گرم گرفت ، نه پارک دعوتم کرد
🌟 نه منو رستوران برد نه به صرف چایی ،
🌟 نه بستنی ، نه هیچ ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 هم پسرا باید با حیا و عفت باشن
🌷 هم دخترا
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
34.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت پنجم
_________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت نهم 🌹
🍎 سمیه و مرضیه ،
🍎 مشغول صحبت کردن بودند .
🍎 می خواستند از کنار چند پسر جوان بگذرند .
🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت
🍎 و از جلوی آنان عبور کرد .
🍎 یکی از پسرا با طعنه گفت :
🔥 چی شده سمیه خانم ؟!
🔥 تیپ عوض کردی ؟!
🔥 نکند برایت خواستگار آمده ؟!
🔥 بابا مثل قبل باش
🔥 چادرت را بکن
🔥 موهایت را در بیار
🔥 بگذار باهات حال کنیم .
🍎 سمیه ایستاد .
🍎 و آرام روی خود را ،
🍎 به طرف آن پسران برگرداند .
🍎 پسر جوان ترسید .
🍎 نفسش بند آمد .
🍎 ترسید که نکند سمیه ، دوباره عصبانی شود
🍎 اما سمیه به آرامی به آنها گفت :
🌷 شما خواهر دارید ؟!
🌷 مادر دارید ؟!
🌷 ناموس دارید ؟!
🌷 غیرت دارید ؟!
🌷 آیا اجازه می دهید که خواهران شما ،
🌷 خودشان را ، به مردان نامحرم عرضه کنند ؟
🌷 تا آن مردان هوس باز ، لذت ببرند ؟!
🌷 آیا اجازه می دهید مردان نامحرم ،
🌷 با آرایش و زیبایی و بدن خواهران شما ،
🌷 عشق و حال کنند ؟!
🍎 پسران ، هیچ جوابی ندادند .
🍎 تا اینکه مرضیه گفت :
🌟 بیا برویم سمیه ، اینها را ول کن
🍎 سمیه و مرضیه از آنجا گذشتند
🍎 اما مرضیه با تعجب به سمیه گفت :
🌟 دختر ! حواست بود خیلی با ادب شدی ؟!
🌷 سمیه گفت : چطور ؟!
🍎 مرضیه گفت :
🌟 قبل از پوشیدن چادر ،
🌟 هر کی به تو تکه می پراند ،
🌟 عصبانی می شدی ، دعوایش می کردی
🌟 اما حالا ...
🌟 با ادب ، سنگین ، با وقار ، با متانت ،
🌟 کلا زیبا حرف زدی .
🌟 واقعا مثل دخترهای با کلاس حرف زدی .
🌟 خوشمان آمد ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 حرف زدنم ، ضایع بود ؟!
🍎 مرضیه گفت :
🌟 نه بابا ؛ خیلی هم عالی بودی .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
____________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
43.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت ششم
_____________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
📙 داستان شیخ مرتضی انصاری
🔮 شیخ اعظم ، شیخ مرتضی انصاری ،
🔮 آن فقیه بزرگ زمان ،
🔮 احترام زیادی به مادرش داشت .
🔮 گاهی برای حمام مادرش ،
🔮 که آن زمان حمام ها عمومی بود
🔮 او را تا نزدیک حمّام ،
🔮 روی دوش مى گرفت و می برد
🔮 او را به زن حمامى سپرده ،
🔮 نزدیک حمام منتظر مى ایستاد ،
🔮 تا بعد از پایان كار ،
🔮 او را به خانه برگرداند .
🔮 هر شب ، دست او را می بوسید
🔮 و صبح با اجازه او ،
🔮 از خانه بیرون مى رفت .
🔮 پس از مرگ مادرشان ،
🔮 به شدت گریه می کردند .
🔮 وقتی می خواستند او را آرام کنند
🔮 می فرمود :
🌹 گریه ام براى این است كه
🌹 از نعمت بسیار مهمى
🌹 که همان خدمت به مادر است
🌹 محروم شدم .
🔮 شیخ پس از مرگ مادرش ،
🔮 با وجود اینکه مشغول بود
🔮 و كار و تدریس و مراجعات او
🔮 بسیار زیاد بود
🔮 اما تمام نماز واجب مادرش را خواند
🔮 با آنكه مادر ایشان ،
🔮 از متدیّنه هاى روزگار بود .
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #سیره_علما #احترام_به_والدین
✨ #شیخ_مرتضی_انصاری
📗 داستان آیت الله مرعشی نجفی (ره)
💎 زمانی كه آیت الله مرعشی ،
💎 در نجف بودند ،
💎 یک روز مادرشان به ایشان گفتند :
🍎 پدرت را صدا بزن
🍎 تا تشریف بیاورد برای نهار
💎 ایشان هم به طبقه فوقانی رفته
💎 و دیدند که پدرشان ،
💎 در حال مطالعه خوابش برده بود .
💎 مانده بود که چه كند ،
💎 نمی داند امر مادرش را اطاعت كند
💎 که گفته بود پدرت را صدا بزن
💎 یا بگذارد پدرش بخوابد
💎 و مزاحم او نشود
💎 خم شدم و لب هایش را ،
💎 كف پاهای پدر گذاشت
💎 و چندین بوسه بر پای او زد
💎 تا اینكه به خاطر قلقلک پا بیدار شد
💎 و دید که پسرش ،
💎 در حال بوسیدن پای اوست .
💎 سید محمود مرعشی ،
💎 وقتی این علاقه و ادب و احترام را
💎 از فرزندش دید ، فرمود :
🌹 شهابالدین تو هستی ؟!
🕋 عرض كرد : بله آقا
💎 سید محمود ، دستش را ،
💎 به سوی آسمان بلند كرد و فرمود :
🌹 پسرم ! خدا عزتت را بالا ببرد
🌹 و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد .
💎 آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی
💎 بارها فرمود :
🕋 هرچه دارم از بركت دعای پدرم است
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_علما #احترام_به_والدین
⛳️ #آیت_الله_مرعشی_نجفی
📙 داستان شهید علی سیفی
🦢 شهید علی سیفی
🦢 وقتی پیش مادرش بود
🦢 خیلی برایش زبان می ریخت
🦢 یعنی خوش زبانی می کرد
🦢 مثلا می گفت : مادر دورت بگردم
🦢 گاهی که به دزفول می آمدیم
🦢 ایشان به مادرشان زنگ می زد
🦢 و چه قربان صدقه ای می رفت
🦢 صدای مادر را که می شنید
🦢 انگار روی زمین نبود .
🦢 با اینکه مشغول آموزش غواصی
🦢 در فصل سرما بودیم
🦢 و همیشه سرما خورده بودیم .
🦢 گوشی را به من می داد و می گفت :
🌼 بیا به مادرم بگو
🌼 که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد
📚 کتاب بیا مشهد
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #شهید_علی_سیفی
⛳️ #احترام_به_والدین #خاطره #شهدا
📙 داستان کوتاه شهید علم
🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ،
🌟 معروف به شهید علم ،
🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت
🌟 یکی از دلایلی که او را ،
🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ،
🌟 منصرف ساخت ،
🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود .
🌟 وقتی مادرش را می دید
🌟 دست و پایش را می بوسید .
🌟 موقع غذا خوردن ،
🌟 اولین لقمه را ،
🌟 در دهان مادرش می گذاشت ،
🌟 سپس خودش غذا می خورد .
🌟 سر کلاس درس ،
🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ،
🌟 تماس مادرش بود
🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد
🌟 مادرش دو سال مریض بود .
🌟 اگر کار بیمارستان ،
🌟 برای مادرش پیش می آمد ،
🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر
🌟 همه قرارها و برنامه هایش را
🌟 منحل می کرد .
🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی
🌟 دیداری داشته باشیم ،
🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد
🌟 و عذرخواهی کرد .
📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰
📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#سیره_شهدا #خاطره #شهدا #علم
#احترام_به_والدین #شهید_علم
📗 داستان #شهید_احمد_مکیان
🌸 شهید احمد مکیان ،
🌸 از همان کودکی
🌸 خیلی احترام مادرش را داشت
🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت :
🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید
🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ،
🌸 تعلل می کردند
🌸 اما احمد با همان درخواست اول
🌸 به دنبال انجام کار می رفت .
🌸 در احترام به مادر،
🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت.
🌸 موقع سوار شدن به ماشین ،
🌸 مادر را جلو می نشاندند
🌸 و برادرها عقب می نشستند .
📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #خاطره #شهدا
⛳️ #احترام_به_والدین
43.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت هفتم
_________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت دهم 🌹
🍎 سمیه و مرضیه ، وارد کلاس شدند .
🍎 آن پسرهایی که متلک پراندند
🍎 و مورد ملامت سمیه قرار گرفتند ،
🍎 تا آخر کلاس ، ساکت و بی صدا نشستند
🍎 و خودشان را ، جمع و جور کردند .
🍎 استاد ، وارد کلاس شد .
🍎 امروز قرار بود ،
🍎 یکی از دانشجوها ، کنفرانس بدهد .
🍎 استاد ، نام َسمیه را خواند .
🍎 سمیه هم با چادر زیبایش ،
🍎 در محل کنفرانس ایستاد .
🍎 استاد ، از دیدن سمیه در چادر ،
🍎 هم شگفت زده شد
🍎 هم لبخند رضایت ، بر او زد .
🍎 سمیه ، کنفرانس خود را ارائه نمود .
🍎 وقتی کنفرانس تمام شد ،
🍎 همه دانشجوها ، برایش دست زدند .
🍎 و استاد با لبخند ، او را تحسین نمود .
🍎 سمیه ، سر جای خود نشست
🍎 استاد نیز ، از کنفرانس سمیه تعریف کرد .
🍎 و چندتا اشکال گرفت .
🍎 سمیه خیلی خوشحال بود
🍎 که توانست با حجابش ،
🍎 انسانیت و علم و عقلش را ،
🍎 به دیگران ثابت کند .
🍎 بعد از کلاس ، پسران و دختران ،
🍎 از سمیه بابت کنفرانس زیبایش ،
🍎 تشکر و تعریف کردند .
🍎 مرضیه به سمیه گفت :
🌟 سمیه جان !
🌟 چادرت ، تو را ، زرنگ تر کرده ها
🌟 از موقعی که چادر پوشیدی ،
🌟 خیلی تغییر کردی .
🌟 مودب شدی ، زرنگ شدی ،
🌟 محبوب شدی ، محجوب شدی ...
🍎 مرضیه در حال صحبت کردن بود
🍎 که متوجه شد ؛
🍎 سمیه حواسش جای دیگری است
🍎 و به یک نقطه ، خیره شده بود .
🍎 مرضیه گفت :
🌟 فهمیدی چی گفتم سمیه ؟!
🍎 اما سمیه هیچ پاسخی نداد .
🍎 دوباره مرضیه گفت :
🌟 حواست کجاست دختر ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت هشتم
_____
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۱ 🌹
🍎 مرضیه ، نگاه سمیه را تعقیب کرد .
🍎 سمیه داشت به دختری نگاه می کرد
🍎 که در پارک دانشگاه بود .
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چیز مهمی در آنجا می بینی ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 آن دختره ، شیداست .
🌷 مدتی است که دارم او را می بینم
🌷 که با آن پسره یعنی داریوش ، می گردد
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چکارش داری ، ول کن بابا ...
🌟 به ما چه ربطی دارد ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 یعنی چی ول کن دختر ؟!
🌷 او باید بفهمد که آن پسر ، خطرناک است ...
🌷 باید بفهمد کبوتر با کبوتر ، باز با باز ...
🌷 باید بفهمد که با هر کس و ناکسی ،
🌷 نباید بگردد و نباید قاطی بشود .
🍎 سمیه ، چادرش را محکم گرفت
🍎 و به سمت شیدا رفت .
🍎 با شیدا صحبت کرد
🍎 او را نصیحت کرد
🍎 ولی فایده ای نداشت .
🍎 شیدا ، دختری مغرور بود
🍎 و به حرف هیچ کسی گوش نمی دهد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 سمیه با چهار نفر از دختران دانشگاه ،
🍎 مشغول مباحثه علمی و دینی بودند .
🍎 که شیدا با گریه و زاری ،
🍎 از دفتر مدیریت دانشگاه بیرون آمد .
🍎 و از کنار سمیه و دوستانش گذشت .
🍎 دختران با تعجب ، به هم نگاه کردند
🍎 مرضیه گفت :
🌟 چی شده ؟!
🌟 چرا این دختره اینجوری بود ؟
🍎 ارغوان گفت :
💥 نمی دانم ، لابد یک اتفاقی افتاده
🍎 سمیه بلند شد و به طرف شیدا رفت .
🍎 هر چه او را صدا زد ، نایستاد
🍎 سمیه سرعتش را زیاد کرد ،
🍎 به شیدا رسید و دست او را گرفت
🍎 و علت گریه هایش را پرسید .
🍎 اما شیدا بدون جواب ، از کنار سمیه رفت
🍎 و به مسیرش ادامه داد .
🍎 سمیه باز دنبالش رفت .
🍎 اما هر چی از شیدا پرسید :
🌷 که چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟
🍎 اما شیدا بدون هیچ جوابی ،
🍎 به راه خود ادامه می داد .
🍎 سمیه ، به طرف دفتر مدیریت رفت .
🍎 و علت گریه شیدا را جویا شد .
🍎 دفتر دار مدیر ، آقای جهانگیری گفت :
🔮 ایشان از دانشگاه ، اخراج شدند .
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 اخراج شد ؟!
🌷 یعنی چی اخراج شد ؟!
🌷 چرا اخراج شد ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
___________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
31.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت نهم
_
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۲ 🌹
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 اخراج شد ؟!
🌷 یعنی چی اخراج شد ؟!
🌷 چرا اخراج شد ؟!
🍎 دفتردار گفت :
🔮 معتاد از آب در آمد ،
🔮 نباید اینجا بماند
🔮 ممکن است بقیه را نیز آلوده کند
🍎 سمیه بُهت زده شد .
🍎 اشک در چشمانش حلقه زد .
🍎 و با ناراحتی گفت :
🌷 یعنی چی معتاد از آب درآمده ؟!
🌷 او که پاک بود
🌷 زرنگ کلاس بود
🌷 اصلاً دنبال این چیزها نبود ؟!!!
🔮 دفتردار گفت : خیلی متاسفم
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 متاسفید ؟ فقط همین ؟
🌷 دختر جوان مردم بدبخت شده
🌷 و شما عین خیالتان نیست ؟!
🔮 دفتر دار گفت :
🔮 کمکی از دست ما بر نمی آید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 کمکی از دست شما بر نمی آید
🌷 یا خودتان نمی خواهید کمک کنید ؟!
🌷 شرم بر شما
🌷 یک دختر در دانشگاه شما معتاد شده ،
🌷 آنوقت شما می گوئید نمی توانید کمکش کنید
🌷 مگر روز اول ، که به دانشگاه آمده بود ؛
🌷 معتاد بود ؟
🔮 دفتردار ، با حالتی طلبکارانه گفت :
🔮 تقصیر ما چی هست ؟!
🔮 ما که نمی توانیم
🔮 برای تک تک دانشجوهایمان ،
🔮 نگهبان و مراقب بگذاریم
🔮 ما که نمی توانیم دنبال آنها برویم
🔮 و آنها را تعقیب کنیم .
🔮 کجا می روند ، از کجا می آیند ، چکار می کنند ؛
🔮 به ما هیچ ربطی ندارد .
.
🍎 سمیه گفت :
🌷 فکر نمی کنید ،
🌷 همین آزادی بیش از حد دانشگاه ،
🌷 او را معتاد کرده ؟
🌷 فکر نمی کنید که به جای اخراج کردن او ،
🌷 باید به او کمک کنید ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
_______________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان مصور و پویانمایی
📼 ایلیا ، تولد یک قهرمان
🎬 قسمت دهم
___________________________
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
🎞 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان_مصور #ایلیا
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
#سلام_بر_ابراهیم
همه قسمت های کارتون سلام بر ابراهیم یکجا در کانال بارگزاری شد . 👇
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم / آخر
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 مبارزه ای ، هیجانی 🌹
🌹 قسمت ۱۳ 🌹
🔮 دفتردار گفت :
🔮 چی می گوئید خانم سیاحی ؟!
🔮 مگه اینجا کمپ ترک اعتیاد هست ؟!
🔮 اگر بماند اینجا ، همه را معتاد می کند .
🍎 سمیه با عصبانیت و فریاد گفت :
🌷 پس اینجا چیه ؟!
🌷 معتاد خانه است ؟!
🌷 آقای جهانگیری !
🌷 به جای اینکه منتظر بمانید
🌷 تا جوانان مردم معتاد بشوند
🌷 و با افتخار اخراجشان کنید
🌷 لطفا با قهوه خانه ها و قلیان سراها ،
🌷 و با آن خانه های فسادی که ،
🌷 دور تا دور دانشگاه وجود دارند ،
🌷 برخورد کنید
🌷 زورتان را بزنید و قلیان سراها را جمع کنید
🌷 خودتان بهتر می دانید
🌷 که آنها دارند مواد فروشی می کنند
🌷 همه تلاشتان را بکنید
🌷 تا مواد فروش ها را پیدا کنید .
🔮 دفتردار گفت :
🔮 خانم بزرگوار !
🔮 اولا شما حق ندارید به من امر و نهی کنید
🔮 دوما من که پلیس نیستم
🔮 کار من که تعقیب و گریز نیست
🍎 سمیه گفت :
🌷 بله خوب می دانم ...
🌷 کار شما اخراج کردن و تحقیر جوانهاست .
🌷 آقای جهانگیری !
🌷 همه این دخترها و پسرها ،
🌷 پیش شما امانت اند .
🌷 مردم به شما اعتماد کردند
🌷 و بچه هایشان را ، دست شما سپردند .
🌷 آیا این است امانت داری شما ؟
🌷 این است جواب اعتماد مردم به شما ؟
🌷 این است مراقبت شما از جوانان مردم ؟
🔮 جهانگیری با عصبانیت گفت :
🔮 لطفا برو بیرون خانم سیاحی
🍎 سمیه با عصبانیت به جهانگیری زُل زد .
🍎 جهانگیری از طرز نگاه سمیه ترسید ،
🍎 آب دهانش را بلعید .
🍎 سمیه نیز ، آرام آرام به عقب رفت .
🍎 سپس از اتاق خارج شد .
🍎 و به طرف داریوش دوید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla