📙 داستان کوتاه بوسه بهشتی
🌷 مردی به حضور پیامبر اکرم رسید
🌷 و سوالی از ایشان پرسید :
🔮 ای رسول خدا !
🔮 من نذر کردم که درب بهشت
🔮 و صورت حورالعین را ببوسم
🔮 حالا چکار کنم ؟!
🌷 پیامبر اکرم فرمودند :
🕋 برو پاى مادرت را
🕋 ( به منزله صورت حور العين )
🕋 و پيشانى پدر را (بمنزله در بهشت )
🕋 ببوس .
🌷 دوباره مرد پرسید :
🔮 اگر پدر و مادرم مرده باشند ،
🔮 باید چه کنم ؟!
🌷 پیامبر فرمودند :
🕋 قبر آنها را ببوس .
🌷 دوباره مرد با ناراحتی گفت :
🔮 مكان قبر آنها را نمى دانم .
🌷 حضرت فرمودند :
🕋 دو خط روى زمين بکش
🕋 به صورت دو قبر
🕋 و به نیت قبر پدر و مادرت ،
🕋 آنجا را ببوس .
📚 منقول از قرة العين ، ص ۳۸
__________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #داستان_کوتاه #بوسه_بهشتی
✨ #احترام_به_والدین #حدیث
📗 داستان کوتاه بوسه خاکی
💎 روزی ابراهيم خليل عليه السلام ،
💎 براى ديدن پسرش اسماعيل ،
💎 از شام به مكه آمد ،
💎 درب را زد و عروسش بیرون آمد
💎 و اظهار داشت که اسماعيل ،
💎 به سفر رفته است .
💎 حضرت ابراهيم عليه السلام ،
💎 بدون ديدن پسرش اسماعيل ،
💎 به سوى شام برگشت .
💎 وقتى كه حضرت اسماعيل ،
💎 از سفر برگشت ،
💎 همسرش آمدن پدرش را ،
💎 به او اطلاع داد .
💎 حضرت اسماعیل ،
💎 از اينکه نتوانست پدرش را زیارت کند
💎 بسيار ناراحت و غمگین شد
💎 برای اداى احترام به پدرش ،
💎 جاى پاى او را پيدا كرد و بوسيد .
📚 حكايتهاى شنيدنى ، ج ۴ ، ص ۴۱
__________________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #داستان_کوتاه #بوسه_خاکی
✨ #احترام_به_والدین
📙 داستان شیخ مرتضی انصاری
🔮 شیخ اعظم ، شیخ مرتضی انصاری ،
🔮 آن فقیه بزرگ زمان ،
🔮 احترام زیادی به مادرش داشت .
🔮 گاهی برای حمام مادرش ،
🔮 که آن زمان حمام ها عمومی بود
🔮 او را تا نزدیک حمّام ،
🔮 روی دوش مى گرفت و می برد
🔮 او را به زن حمامى سپرده ،
🔮 نزدیک حمام منتظر مى ایستاد ،
🔮 تا بعد از پایان كار ،
🔮 او را به خانه برگرداند .
🔮 هر شب ، دست او را می بوسید
🔮 و صبح با اجازه او ،
🔮 از خانه بیرون مى رفت .
🔮 پس از مرگ مادرشان ،
🔮 به شدت گریه می کردند .
🔮 وقتی می خواستند او را آرام کنند
🔮 می فرمود :
🌹 گریه ام براى این است كه
🌹 از نعمت بسیار مهمى
🌹 که همان خدمت به مادر است
🌹 محروم شدم .
🔮 شیخ پس از مرگ مادرش ،
🔮 با وجود اینکه مشغول بود
🔮 و كار و تدریس و مراجعات او
🔮 بسیار زیاد بود
🔮 اما تمام نماز واجب مادرش را خواند
🔮 با آنكه مادر ایشان ،
🔮 از متدیّنه هاى روزگار بود .
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
✨ #سیره_علما #احترام_به_والدین
✨ #شیخ_مرتضی_انصاری
📗 داستان آیت الله مرعشی نجفی (ره)
💎 زمانی كه آیت الله مرعشی ،
💎 در نجف بودند ،
💎 یک روز مادرشان به ایشان گفتند :
🍎 پدرت را صدا بزن
🍎 تا تشریف بیاورد برای نهار
💎 ایشان هم به طبقه فوقانی رفته
💎 و دیدند که پدرشان ،
💎 در حال مطالعه خوابش برده بود .
💎 مانده بود که چه كند ،
💎 نمی داند امر مادرش را اطاعت كند
💎 که گفته بود پدرت را صدا بزن
💎 یا بگذارد پدرش بخوابد
💎 و مزاحم او نشود
💎 خم شدم و لب هایش را ،
💎 كف پاهای پدر گذاشت
💎 و چندین بوسه بر پای او زد
💎 تا اینكه به خاطر قلقلک پا بیدار شد
💎 و دید که پسرش ،
💎 در حال بوسیدن پای اوست .
💎 سید محمود مرعشی ،
💎 وقتی این علاقه و ادب و احترام را
💎 از فرزندش دید ، فرمود :
🌹 شهابالدین تو هستی ؟!
🕋 عرض كرد : بله آقا
💎 سید محمود ، دستش را ،
💎 به سوی آسمان بلند كرد و فرمود :
🌹 پسرم ! خدا عزتت را بالا ببرد
🌹 و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد .
💎 آیت الله شهاب الدین مرعشی نجفی
💎 بارها فرمود :
🕋 هرچه دارم از بركت دعای پدرم است
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_علما #احترام_به_والدین
⛳️ #آیت_الله_مرعشی_نجفی
📙 داستان شهید علی سیفی
🦢 شهید علی سیفی
🦢 وقتی پیش مادرش بود
🦢 خیلی برایش زبان می ریخت
🦢 یعنی خوش زبانی می کرد
🦢 مثلا می گفت : مادر دورت بگردم
🦢 گاهی که به دزفول می آمدیم
🦢 ایشان به مادرشان زنگ می زد
🦢 و چه قربان صدقه ای می رفت
🦢 صدای مادر را که می شنید
🦢 انگار روی زمین نبود .
🦢 با اینکه مشغول آموزش غواصی
🦢 در فصل سرما بودیم
🦢 و همیشه سرما خورده بودیم .
🦢 گوشی را به من می داد و می گفت :
🌼 بیا به مادرم بگو
🌼 که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد
📚 کتاب بیا مشهد
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #شهید_علی_سیفی
⛳️ #احترام_به_والدین #خاطره #شهدا
📙 داستان کوتاه شهید علم
🌟 شهید دانشمند مجید شهریاری ،
🌟 معروف به شهید علم ،
🌟 فوق العاده هوای مادرش را داشت
🌟 یکی از دلایلی که او را ،
🌟 از فکر تحصیل در خارج از کشور ،
🌟 منصرف ساخت ،
🌟 رسیدگی به پدر و مادرش بود .
🌟 وقتی مادرش را می دید
🌟 دست و پایش را می بوسید .
🌟 موقع غذا خوردن ،
🌟 اولین لقمه را ،
🌟 در دهان مادرش می گذاشت ،
🌟 سپس خودش غذا می خورد .
🌟 سر کلاس درس ،
🌟 تنها تماسی را که جواب می داد ،
🌟 تماس مادرش بود
🌟 و راحت با او ترکی صحبت می کرد
🌟 مادرش دو سال مریض بود .
🌟 اگر کار بیمارستان ،
🌟 برای مادرش پیش می آمد ،
🌟 همه می دانستند که به خاطر مادر
🌟 همه قرارها و برنامه هایش را
🌟 منحل می کرد .
🌟 روزی قرار بود با فرد مهمی
🌟 دیداری داشته باشیم ،
🌟 به خاطر کار مادرش زنگ زد
🌟 و عذرخواهی کرد .
📚 کتاب استاد ؛ صفحه ۶۰
📚 شهید علم؛ دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری در آینه خاطرات ، صفحه ۳۲
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#سیره_شهدا #خاطره #شهدا #علم
#احترام_به_والدین #شهید_علم
📗 داستان #شهید_احمد_مکیان
🌸 شهید احمد مکیان ،
🌸 از همان کودکی
🌸 خیلی احترام مادرش را داشت
🌸 بعضی مواقع که مادرش می گفت :
🌷 بروید از مغازه چیزی بخرید
🌸 بچه ها به اقتضای عوالم بچه گی ،
🌸 تعلل می کردند
🌸 اما احمد با همان درخواست اول
🌸 به دنبال انجام کار می رفت .
🌸 در احترام به مادر،
🌸 روی نکات ریز هم دقت داشت.
🌸 موقع سوار شدن به ماشین ،
🌸 مادر را جلو می نشاندند
🌸 و برادرها عقب می نشستند .
📚 کتاب سند گمنامی ؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان ، صفحه ۲۳ و ۳۴
________________
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال داستان و رمان
📚 @dastan_o_roman
⛳️ #سیره_شهدا #خاطره #شهدا
⛳️ #احترام_به_والدین
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت
🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ،
🧿 محسن گفت :
🚥 بلاخره چکار می کنی ؟
🚥 فکراتو کردی ؟!
🧿 چیزی نگفتم ،
🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد
🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ...
🧿 صدای اذان آمد ،
🧿 از محسن خداحافظی کردم
🧿 و به طرف نمازخانهی مدرسه رفتم
🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ،
🧿 قبل از رفتن به خانه ،
🧿 نمازم را به جماعت میخواندم .
🧿 اینطوری به خانه که میرسیدم
🧿 ناهار میخوردم و درجا ولو میشدم
🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود .
🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود
🧿 در نمازخانه ،
🧿 از خود امام حسین علیه السلام ،
🧿 خواستم که مرا بطلبد .
🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود
🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم
🧿 و در بین الحرمین سینه بزنم
🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند
🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند
🧿 از پیادهروی اربعین
🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ،
🧿 از مهمان نوازی و پذیرایی عراقی ها
🧿 هر چه از کربلا می گفتند
🧿 دلم بیشتر هوایی می شد
🧿 اگر می شد کربلا بروم
🧿 دوربین عکّاسی ام را هم می برم
🧿 تا کلّی عکس فوق العاده بگیرم .
🧿 امّا ...
🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟
🧿 بعد از بابا ،
🧿 نمیتوانست دوری مرا تحمّل کند
🧿 مدام می ترسید اتّفاقی بیفتد
🧿 و مرا هم از دست بدهد!
🧿 هرچه هم میگفتم که کربلا ،
🧿 امن و امان است ، باورش نمی شود
🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی کرد
🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ...
🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟
🧿 بدون رضایت مادر که نمیشود رفت !
🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم
🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم
🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم
🧿 چشم هایش پر از اشک شد
🧿 سکوت کرد
🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت :
🍎 سکوت علامت خوبی است
🍎 من تلاشم را می کنم
🍎 که انشالله راضی شود .
🍎 به شرطی که
🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی
🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم
🍎 برایم بیاوری .
🧿 خندیدم و گفتم :
☘ ممنون آبجی بزرگهی طمعکار
🧿 معصومه خندید و چشمک زد .
🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد .
🧿 به قول معصومه ،
🧿 این سکوت میتوانست
🧿 به رضایت تبدیل شود ؛
🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟
🧿 دوستانم می خواستند راهی شوند
🧿 می خواستند قبل از اربعین ،
🧿 به کربلا برسند .
🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم
🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می داد
🧿 تا تکلیفم را می دانستم .
🧿 از نمازخانه بیرون زدم
🧿 ناگهان گوشی من زنگ خورد .
🧿 شماره مادر بود :
🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ،
🌹 وسایلت را جمع کردهام ،
🌹 مگر نمی خواهی به کربلا بروی ؟!
✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اربعین #زیارت_اربعین #رضایت_و_زیارت #احترام_به_والدین
📙 داستان کوتاه نیکی به کی
🌟 مردی به حضور رسول گرامی اسلام
🌟 صلی الله علیه و آله آمد
🌟 و عرضه داشت :
🌹 ای رسول خدا !
🌹 به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌹 مرد پرسید : بعد از آن ؟
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 و برای بار سوم پرسید .
🕋 پیامبر فرمودند : به مادرت
🌟 در نوبت چهارم حضرت فرمودند :
🕋 به پدرت نیکی کن !
✍ امام صادق علیه السلام
📚 الکافی (ط – الإسلامیة) ، ج ۲، ص ۴۰۹
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر
🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت :
💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده
💎 و پیش من زندگی می کند ،
💎 او را در پشت خود حمل کرده ،
💎 برای رفع حوائجش ،
💎 او را به این طرف و آن طرف می برم
💎 و از درآمد خویش ،
💎 نیازهای او را تامین می نمایم ،
💎 او را از آزار و اذیتها ،
💎 محافظت می کنم ،
💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام
💎 با او رفتار می نمایم .
💎 آیا زحمات وی را ،
💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟!
🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند :
🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ،
🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ،
🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ،
🕋 دستهایش محافظ تو ،
🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است .
🕋 او این همه خدمات را ،
🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد
🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛
🕋 ولی تو
🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ،
🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری .
📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📙 داستان کوتاه توبه سریع
🌟 مردی خدمت پیامبر رسید و گفت :
🔮 ای رسول خدا !
🔮 من هیچ کار زشتی نمانده
🔮 که انجام نداده باشم
🔮 آیا می توانم توبه کنم ؟!
🌟 رسول خدا فرمودند :
🕋 آیا پدر و مادرت زنده هستند ؟!
🔮 گفت : بله ، پدرم .
🕋 حضرت فرمودند :
🕋 برو به او نیکی کن (تا آمرزیده شوی)
🌟 وقتی آن مرد رفت .
🌟 پیامبراکرم فرمودند :
🕋 کاش مادرش زنده بود .
🌟 یعنی اگر مادرش زنده بود
🌟 و به او نیکی می کرد ،
🌟 زودتر آمرزیده می شد .
📚 بحار الانوار ، ج ۷۴ ، ص ۸۲
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین #توبه
📙 داستان کوتاه جادوی سخن
🌟 وقتی ادیسون کوچک ،
🌟 به خانه بازگشت ، به مادرش گفت :
🌸 این نامه مدیریت مدرسه است
🌟 مادر با خواندن نامه ،
🌟 اشک در چشمانش جمع شد .
🌟 ادیسون کوچولو از مادر خواست
🌟 تا نامه را برایش بخواند .
🌟 مادر نیز گفت :
🌸 مدیر گفت که فرزندت نابغه است .
🌸 و مدرسه برای او و توانایی هایش ،
🌸 امکانات کافی ندارد .
🌸 و باید در خانه او را آموزش دهی
🌟 سالها گذشت و ادیسون ،
🌟 به بزرگترین مخترع تاریخ بشریت
🌟 تبدیل شد .
🌟 و مادرش نیز درگذشت .
🌟 در یکی از روزها ،
🌟 که در کمد مادرش جستجو می کرد
🌟 همان نامه مدیر را یافت
🌟 که متن آن این بود :
🌸 فرزند شما کم عقل است
🌸 و هیچ چیزی یاد نمی گیرد .
🌸 او را از فردا به مدرسه راه نمی دهیم
🌟 ادیسون چندین ساعت گریه کرد .
🌟 سپس در دفتر خاطراتش نوشت :
💎 ادیسون بچه ی خِنگی بود
💎 ولی با لطف مادرش نابغه شد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن #احترام_به_والدین