eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
944 دنبال‌کننده
39 عکس
70 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : هشتک های تقویمی و مناسبتی :
📙 داستان کوتاه رضایت و زیارت 🧿 از کلاس که بیرون آمدیم ، 🧿 محسن گفت : 🚥 بلاخره چکار می‌ کنی ؟ 🚥 فکراتو کردی ؟! 🧿 چیزی نگفتم ، 🧿 ترسیدم اگر بگویم به من بخندد 🧿 و یا بگوید : ای بچّه ننه ... 🧿 صدای اذان آمد ، 🧿 از محسن خداحافظی کردم 🧿 و به طرف نمازخانه‌ی مدرسه رفتم 🧿 بعضی وقتها که حوصله داشتم ، 🧿 قبل از رفتن به خانه ، 🧿 نمازم را به جماعت می‌خواندم . 🧿 این‌طوری به خانه که می‌رسیدم 🧿 ناهار می‌خوردم و درجا ولو می‌شدم 🧿 خیالم هم از بابت نمازم راحت بود . 🧿 امروز خیلی دلم گرفته بود 🧿 در نمازخانه ، 🧿 از خود امام حسین علیه السلام ، 🧿 خواستم که مرا بطلبد . 🧿 آخر یکی از آرزوهایم این بود 🧿 که در پیاده روی اربعین شرکت کنم 🧿 و در بین‌ الحرمین سینه بزنم 🧿 آنهایی که پارسال به کربلا رفتند 🧿 خیلی از سفرشان تعریف کردند 🧿 از پیاده‌روی اربعین 🧿 از حسّ و حال بین الحرمین ، 🧿 از مهمان‌ نوازی و پذیرایی عراقی‌‌ ها 🧿 هر چه از کربلا می گفتند 🧿 دلم بیشتر هوایی می‌ شد 🧿 اگر می شد کربلا بروم 🧿 دوربین عکّاسی‌ ام را هم می برم 🧿 تا کلّی عکس فوق‌ العاده بگیرم . 🧿 امّا ... 🧿 نمی دانم مادر را چه کنم ؟ 🧿 بعد از بابا ، 🧿 نمی‌توانست دوری‌ مرا تحمّل کند 🧿 مدام می‌ ترسید اتّفاقی بیفتد 🧿 و مرا هم از دست بدهد! 🧿 هرچه هم می‌گفتم که کربلا ، 🧿 امن و امان است ، باورش نمی‌ شود 🧿 کاش پاهایش اینقدر درد نمی‌ کرد 🧿 تا با هم می رفتیم کربلا ... 🧿 نمی دانم حالا باید چکار کنم ؟ 🧿 بدون رضایت مادر که نمی‌شود رفت ! 🧿 دیشب تصمیم گرفته بودم 🧿 در مورد سفر امسال به مادر بگویم 🧿 وقتی اسم کربلا را آوردم 🧿 چشم هایش پر از اشک شد 🧿 سکوت کرد 🧿 خواهر بزرگترم معصومه گفت : 🍎 سکوت علامت خوبی است 🍎 من تلاشم را می‌ کنم 🍎 که انشالله راضی‌ شود . 🍎 به شرطی که 🍎 امسال کنکور را در جا قبول شوی 🍎 و یک سوغاتی سفارشی هم 🍎 برایم بیاوری . 🧿 خندیدم و گفتم : ☘ ممنون آبجی بزرگه‌ی طمعکار 🧿 معصومه خندید و چشمک زد . 🧿 چشمک معصومه امیدوارم کرد . 🧿 به قول معصومه ، 🧿 این سکوت می‌توانست 🧿 به رضایت تبدیل شود ؛ 🧿 امّا اگر بیش از حد طولانی شود چه ؟ 🧿 دوستانم می‌ خواستند راهی شوند 🧿 می خواستند قبل از اربعین ، 🧿 به کربلا برسند . 🧿 نمازم را با هزار آرزو و امید خواندم 🧿 کاش مامان زودتر جوابم را می‌ داد 🧿 تا تکلیفم را می‌ دانستم . 🧿 از نمازخانه بیرون زدم 🧿 ناگهان گوشی‌ من زنگ خورد . 🧿 شماره مادر بود : 🌹 پسرم ! کجایی ؟ زود بیا خانه ، 🌹 وسایلت را جمع کرده‌ام ، 🌹 مگر نمی‌ خواهی به کربلا بروی ؟! ✍ نوشته فاطمه نفری با تغییرات 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla