eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : هشتک های تقویمی و مناسبتی :
📙 قصه احسان خجالتی 🌟 احسان کوچولوی ما ، بعضی روزا ، 🌟 همراه با مامانش ، به پارک می رفت 🌟 اما وقتی به اونجا می رسیدن ، 🌟 از کنار مامانش تکون نمی خورد . 🌟 و برای بازی و تفریح ، 🌟 سمت بچه ها نمی رفت . 🌟 چند بار مامانش بهش گفت : 🌷 پسرم ، عزیز دلم ، 🌷 برو با بچه ها بازی کن 🌷 برو برای خودت ، 🌷 چندتا دوست پیدا کن . 🌟 اما هر بار می گفت : 🌹 کجا برم مامان ، 🌹 من خجالت می کشم 🌟 احسان کوچولو ، 🌟 روی یکی از دست هاش ، 🌟 یه لک قهوه ای بزرگ بود ؛ 🌟 او همیشه فکر می کرد 🌟 که اگه بچه ها ، دستش رو ببینن 🌟 حتما مسخره اش می کنن 🌟 بخاطر همین ، 🌟 همیشه خجالت می کشید 🌟 و دوست نداشت که با بچه ها 🌟 و با هم سن و سال های خودش ، 🌟 بازی کنه . 🌟 چند بار ، خود بچه های پارک ، 🌟 احسان رو دعوت کردن 🌟 تا باهاشون بازی کنه 🌟 اما باز قبول نکرد . 🌟 یه روز احسان به مامانش گفت : 🌹 من دیگه پارک نمیام . 🌟 مامان احسان گفت : چرا پسرم ؟ 🌟 احسان گفت : 🌹 من خجالت می کشم 🌹 نمی خوام بقیه بچه ها ، 🌹 لک روی دستم رو ببینن 🌹 نمی خوام کسی مسخره ام کنه . 🌹 هم دوست دارم با بچه ها بازی کنم 🌹 هم می ترسم اگه بازی کنم 🌹 و لکه منو ببینن ، مسخرم کنن 🌟 مامان احسان گفت : 🌷 تو از کجا میدونی 🌷 که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ 🌷 مگه تا حالا پیششون رفتی ؟! 🌷 مگه تا حالا با بچه ها بازی کردی ؟ 🌟 احسان جواب داد : نه . 🌟 مامان احسان کوچولو ، 🌟 اون رو بغل کرد و گفت : 🌷 حالا فردا که رفتیم پارک ، 🌷 با هم می ریم پیش بچه ها ، 🌷 تا ببینی اونا تو رو مسخره نمی کنن 🌷 و اتفاقا برعکس ، 🌷 دوست دارن که باهات بازی کنن . 🌟 روز بعد ، 🌟 احسان و مادرش به پارک رسیدن 🌟 با هم پیش بچه ها رفتن 🌟 مامانِ احسان ، 🌟 به بچه هایی که داشتن بازی میکردن 🌟 سلام کرد و گفت : 🌷 بچه ها ! این آقا احسان ، پسر منه 🌷 و اومده که با شما بازی کنه . 🌟 یکی از بچه ها ، 🌟 که از بقیه بزرگ تر بود ؛ جلو اومد 🌟 و رو به احسان کوچولو کرد و گفت : 🌸 سلام ، اسم من نیماست ، 🌸 هر روز تو رو می دیدم 🌸 که با مامانت میای پارک ؛ 🌸 اما هیچ وقت ندیدم 🌸 که بیای با ما بازی کنی ؛ 🌸 حالا اگه دوست داری بیا 🌸 تا با بقیه بچه ها آشنا بشی . 🌟 احسان کوچولو ، 🌟 نگاهی به مامانش کرد و رفت . 🌟 مامان احسان نیز ، 🌟 روی نیمکت نشست 🌟 و مشغول خواندن کتاب شد 🌟 بعد از مدتی ، 🌟 دنبال احسان رفت 🌟 تا با هم برگردن خونه . 🌟 وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید 🌟 با خوشحالی سمت اون دوید 🌟 و گفت : 🌹 مامان ، من با بچه ها بازی کردم 🌹 خیلی خوش گذشت 🌹 تازه هیچ کس از بچه ها 🌹 منو مسخره نکرد . 🌟 مامان احسان لبخندی زد و گفت : 🌷 خدارو شکر که بهت خوش گذشت 🌷 حالا دیدی 🌷 تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی 🌷 دیدی هیچکی مسخره ات نمیکنه . 🌷 همه بچه ها با هم فرق هایی دارن 🌷 اما این باعث نمیشه 🌷 که نتونن با همدیگه باشن 🌷 و با هم دیگه بازی کنن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه جواد 🌟 جواد کوچولو ، 🌟 از مدرسه که می آمد 🌟 با لبخند ، 🌟 به پدر و مادرش سلام می کرد 🌟 و به حمام می رفت ‌. 🌟 بعد از حمام ، غذا می خورد 🌟 و تکالیف و درسش را می خواند . 🌟 سپس با خواهر و برادرش ، 🌟 بازی می کرد 🌟 یا تلویزیون تماشا می کرد 🌟 گاهی به مادرش می گفت : 🌹 مامانی ، عزیز دلم ، قربونت برم ، 🌹 اجازه هست برم بیرون 🌟 مادر جواد هم لبخندی می زد 🌟 و می گفت : 🌷 چون پسر خوبی هستی 🌷 چون حمام می کنی 🌷 چون درساتو به موقع می نویسی 🌷 چون به با خواهر و برادرت ، 🌷 بازی می کنی 🌷 بله می تونی برای یک ساعت ، 🌷 بری بیرون 🌟 آقا جواد ، با خوشحالی ، 🌟 از مادرش تشکر می کرد 🌟 او را می بوسید و می رفت بیرون . 🌟 و کنار در خانه ، می نشست 🌟 و بازی کردن بچه ها را تماشا می کرد 🌟 دوست داشت با بچه ها بازی کند . 🌟 اما چون دندان‌های شیری او افتاده 🌟 می ترسید که به او بخندند 🌟 و او را مسخره کنند 🌟 به خاطر همین ، 🌟 فقط از دور ، به آنها نگاه می کرد 🌟 یک روز ، مادر جواد ، 🌟 با چادرش از خانه بیرون آمد 🌟 وقتی جواد را تنها دید 🌟 با لبخند به او گفت : 🌷 چی شده عزیزم 🌷 چرا نمیری با دوستات بازی کنی 🌟 جواد گفت : 🌹 می ترسم بچه ها منو مسخره کنن 🌟 مادر جواد ، 🌟 بچه های محله را جمع کرد و گفت : 🌷 بچه های خوبم ! 🌷 به نظر شما ، اگر یک نفر عیبی داره 🌷 آیا میشه اونو مسخره کنیم ؟! 🌟 بچه ها گفتند : 🦋 نه خاله ، مسخره کردن خوب نیست 🌟 مادر جواد گفت : 🌷 آفرین بجه ها 🌷 خوب یک سوال دیگه 🌷 یک نفر که دندوناش افتاده 🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه 🌷 اما می ترسه شما اونو مسخره کنید 🌷 به نظرتون چکارش کنیم ؟! 🌟 بچه ها گفتند : 🦋 نه خاله 🦋 ما کسی رو مسخره نمی کنیم 🦋 ما خودمون هم عیب و نقص داریم 🦋 یکی مون کچله 🦋 یکی مون سیاهه 🦋 یکی مون فقیره 🦋 یکی مون درازه 🦋 ولی همیشه با هم بازی می کنیم 🦋 و همدیگه رو مسخره نمی کنیم 🌟 مادر جواد گفت : 🌷 آفرین بچه های خوب 🌷 پسرم جواد ، که اونجا نشسته 🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه 🌷 اما چون دندوناش افتاده 🌷 خجالت می کشه بیاد پیش شما 🌟 بچه ها گفتند : 🦋 خاله خیالت راحت 🦋 الآن میریم پیشش و میاریمش 🌟 بچه ها به طرف جواد رفتند 🌟 بعد از سلام ، سینا به جواد گفت 🦋 داداش به من نگاه کن 🦋 منم دندونام افتاده 🦋 خجالت هم نداره 🦋 کسی هم منو مسخره نمی کنه 🦋 تو هم بیا با ما بازی کن 🦋 خیلی خوش می گذره 🌟 بقیه بچه ها گفتند : 🦋 آره جواد بیا 🦋 قول میدیم کسی تو رو مسخره نکنه 🌟 جواد نیز با خوشحالی ، 🌟 همراه بچه ها رفت 🌟 و کلی با آنها بازی کرد . 🌟 بعد از اینکه یک ساعتش تمام شد 🌟 با ذوق و شوق به طرف خانه رفت 🌟 و از مادرش تشکر کرد 🌟 که با بچه ها حرف زد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla