eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : #صبر #طرح_درس #درس_نامه #درسنامه #دختران #دروغ #دعا #دعوا #دلنوشته #دهه_فجر #دفاع_مقدس #دوستی #رفاقت #روز_دختر #روز_زن #روزه #رمضان #زنان #زیارت_اربعین #آداب_میهمانی #کنترل_خشم #کنترل_زبان #بد_زبانی #کودکانه #کینه #مرگ #مهمان #میهمان #مسخره_کردن #خجالت #نماز #نمایشنامه #حجاب #غیبت #فاطمیه #قرآن #خدمت_به_مردم #سیره_علما #شجاعت #غدیر #عید_غدیر #ضرب_المثل #کتاب #مدافعان_حرم #مسجد #مهارت_سوال_پرسیدن #شهدا #شکر_نعمت هشتک های تقویمی و مناسبتی : #بیست_و_هشت_صفر #ربیع_الاول #دهم_ربیع_الاول #هفده_ربیع_الاول #هفته_وحدت #دهه_فجر
📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری 📙 این قسمت : دانه بلند 🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ، 🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند . 🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ، 🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ، 🌴 بیرون می اومدند . 🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند . 🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ، 🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن 🌴 عده ای هم بی خیال بودن 🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند 🌴 یا گشت و گذار . 🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند 🌴 بین حیوانات ، 🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود 🌴 مورچه ای به نام موری بود . 🌴 آقا موری ، زودتر از همه ، 🌴 از خونه اش بیرون می اومد 🌴 و دیرتر از همه ، 🌴 دست از کار می کشید . 🌴 یکی از روزها ، 🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود 🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه 🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد . 🌴 آقا موری تصمیم گرفت 🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه 🌴 با هر زحمتی که بود 🌴 این غذا رو از زمین برداشت 🌴 و روی پشتش گذاشت . 🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت . 🌴 تا اینکه وسط راه ، 🌴 به یک دیواری رسید . 🌴 همیشه این دیوارو ، 🌴 به راحتی بالا می رفت . 🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود 🌴 باید با سختی و تلاش و امید ، 🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه 🌴 یه استراحت کوتاهی کرد 🌴 بعد با عزمی راسخ ، 🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد 🌴 تا وسط راه رفت 🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد 🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد 🌴 این بار دوتاشون افتادند 🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ، 🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد 🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد 🌴 و با خودش می گفت : 🐜 هر طور شده ، 🐜 باید از روی دیوار بالا برم 🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم 🐜 وگرنه توی زمستون ، 🐜 بچه هام گرسنه می مونن 🐜 دوباره یا علی گفت 🐜 و از دیوار بالا رفت . 🌴 همسر موری ، 🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید 🌴 متوجه شد که شوهرش ، 🌴 با دانه ای بزرگ ، 🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است 🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت 🌴 و به کمک آقای موری رفت . 🌴 این دفعه با کمک هم ، 🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ، 🌴 از روی دیوار بالا ببرن 🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقا موری 📘 این قسمت : فصل زمستان 🌴 زمستان نزدیک بود . 🌴 حیوانات باغ ، 🌴 هم باید غذای روزانه رو پیدا کنن 🌴 و هم برای فصل سرد زمستان ، 🌴 باید غذایی ذخیره کنن . 🌴 آقا موری و خانواده اش ، 🌴 هر روز غذای بیشتری در انبارش ، 🌴 ذخیره می کرد . 🌴 از میون همه حیوانات ، 🌴 سنجاب و موش و سوسکه ، 🌴 از همه تنبل تر بودند . 🌴 و هیچ اعتقادی 🌴 به ذخیره کردن غذا نداشتند . 🌴 به خاطر همین ، 🌴 گاهی تلاش و زحمت آقا موری رو ، 🌴 مسخره می کردند و می گفتند : 🪳 آقا مورچه بابا چه خبره ، 🪳 چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، 🪳 برو یه خورده هم استراحت کن ، 🪳 برو گشت و گذار 🪳 برو عشق و حال کن 🪳 فردا معلوم نیست 🪳 کی زنده است کی مرده 🌴 ولی آقا مورچه به اونا می گفت : 🐜 وقت برای بازی کردن زیاده 🐜 الان فصل تلاش و کوششه 🐜 و شما هم باید تلاش کنید 🐜 زمستون که بیاد 🐜 همه جارو برف می گیره 🐜 همه گیاهان و درختان می میرن 🐜 اون وقت دیگه 🐜 هیچی برای خوردن پیدا نمیشه 🐜 الآن تلاش می کنم تا اون موقع ، 🐜 بدون هیچ دغدغه ای ، 🐜 با بچه هام بازی می کنم . 🌴 روزها گذشت 🌴 و فصل زمستان از راه رسید 🌴 هوا سرد شد و برف بارید 🌴 حیوانات باغ ، به خونه هاشون رفتند 🌴 یه روز ، موش زبل ، 🌴 توی خونه اش می خواست غذا بخوره 🌴 اما دید هیچ غذایی نداره 🌴 با خودش فکر می کرد چیکار کنم ، 🌴 شکمش قار و قور می کرد ، 🌴 دید هیچ چاره ای نداره 🌴 مگه اینکه تو این هوای سرد ، 🌴 میون برفا ، دنبال غذا بگرده ، 🌴 همینطور که دنبال غذا می گشت 🌴 آقا سوسکه و بچه هاش رو دید 🌴 که داشتند دنبال غذا می گشتند 🌴 ناگهان آقا سنجاب هم آمد 🌴 و از گرسنگی ناله می کرد 🌴 با زحمت فراوان ، دنبال غذا گشتن 🌴 از خونه آقا موری ، 🌴 صدای بازی و خنده می اومد 🌴 بوی غذاشون ، توی باغ پیچیده 🌴 اما موش و سنجاب و سوسک ، 🌴 مجبور بودن هر روز تو هوای سرد ، 🌴 برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند 🌴 تا از گرسنگی نمیرند ، 🌴 یه روز موش زبل به دوستاش گفت 🐭 هیچ توجه کردین که آقا موری ، 🐭 اصلا بیرون نمیاد 🐭 فکر کنم آقا موری غذا داشته باشه 🌴 همگی به خونه آقا موری رفتند ، 🌴 آقا موری پذیرایی خوبی از آنها کرد 🌴 سنجاب به آقا موری گفت : 🐿 تو از کجا غذا میاری ؟! 🐿 بگو ما هم بیاریم 🌴 آقا موری گفت : 🐜 یادتونه توی تابستون ، 🐜 بهتون می گفتم غذا جمع کنید 🐜 ولی شما فقط فکر بازی بودید 🐜 من الآن غذای کافی دارم 🐜 و می تونم فصل زمستان رو ، 🐜 به راحتی سپری کنم 🐜 چون من توی تابستان ، 🐜 فکر امروز رو می کردم 🐜 به همین خاطر ، 🐜 بیشتر تلاش می کردم ، 🐜 شما هم باید در فصل تابستان ، 🐜 فکر روزهای سرد زمستان را بکنید 🐜 و تلاشتون رو بیشتر کنید . 🌴 سنجاب و موش و سوسک ، 🌴 از تنبلی خودشون پشیمون شدند 🌴 آقا موری با مشورت خانواده اش ، 🌴 تصمیم گرفتند تا کمتر غذا بخورند 🌴 و مقداری از ذخیره غذاشون رو ، 🌴 به خانواده سنجاب و موش و سوسک 🌴 هدیه کنند 🌴 تا آنها نیز ، زمستان را سپری کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه نفر اول کلاس 📙 💎 روزی روزگاری ، در یک مدرسه ای ، 💎 دختری به نام سارا درس می خواند . 💎 او همیشه دوست داشت 💎 تا نفر اول کلاس شود 💎 اما یک دختر دیگر به نام نازنین 💎 همیشه نمرات عالی می‌ آورد 💎 و در درس‌ ها موفق تر از او بود . 💎 به خاطر همین ، 💎 او همیشه نفر اول کلاس می شد 💎 سارا به خاطر نمرات بالای نازنین 💎 به او حسادت می‌ کرد . 💎 یک روز ، تصمیم گرفت 💎 کاری نادرست انجام دهد . 💎 تا نازنین نتواند نمره خوبی بگیرد 💎 او دزدکی ، کیف نازنین را باز کرد 💎 و کتاب‌ امتحان فردا را برداشت . 💎 و با خودش می گفت : 🪔 اگر نازنین نتواند درس‌ بخواند ، 🪔 حتما نمره کمتری می گیرد 🪔 و من نفر اول کلاس می شوم . 💎 نازنین ، در خانه متوجه شد 💎 که کتابش نیست ‌ 💎 خیلی گریه کرد 💎 با تلفن همراه و کمک مادرش ، 💎 و سخت‌ کوشی و تلاش زیاد خودش 💎 بدون کتاب‌ درس خواند . 💎 و موفق شد 💎 نمره خوبی در امتحان بگیرد . 💎 زیرا ناامید نشد 💎 و از قبل برای امتحان آماده بود 💎 و در دفتر خود کلی تمرین کرده بود . 💎 سارا متوجه شد که نازنین ، 💎 همیشه با تلاش و پشتکار فراوان 💎 به موفقیت می‌ رسد 💎 و او با رفتار نادرستش ، 💎 فقط دوستی خود را 💎 در معرض خطر قرار داده است. 💎 بلاخره متوجه شد 💎 که حسادت و دزدی ، 💎 کارهای بدی هستند 💎 و نمی‌توانند به او کمک کنند. 💎 او تصمیم گرفت پیش نازنین 💎 به اشتباهات خود اعتراف کند 💎 و از او عذرخواهی نماید . 💎 نازنین کمی ناراحت شد 💎 اما سریع او را بخشید 💎 سارا هم یاد گرفت 💎 که برای رسیدن به موفقیت 💎 باید بیشتر تلاش کند 💎 و کارهای نادرست ، 💎 موجب دردسر و نارضایتی می‌شوند 💎 از آن روز به بعد، او با جدیت بیشتر 💎 به درس‌هایش پرداخت 💎 و با دوستانش به خوبی رفتار کرد. 💎 او فهمید که موفقیت واقعی 💎 با تلاش و صداقت به دست می‌آید، 💎 نه با حسادت و کارهای نادرست. 📚 @dastan_o_roman