eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : هشتک های تقویمی و مناسبتی :
📙 داستان آتش و ابراهیم 🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند 🍃 تا حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بسوزانند . 🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند 🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند 🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ، 🍃 به‌ قدری شعله ی آتش شدید بود 🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند 🍃 از آن منطقه عبور کنند . 🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ، 🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم 🍃 و بی دینی او گفتند 🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند 🍃 حتی کسانی که بیمار بودند 🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند 🍃 وصیت می‌ کردند 🍃 که مقداری از مال آنان را ، 🍃 صرف خریدن هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند 🍃 برخی از زنان نیز ، 🍃 که کارشان پشم ریسی بود 🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می‌ کردند . 🍃 اگر زنی مریض می‌ شد نذر می‌ کرد 🍃 چنان چه شفا یابد 🍃 مقداری هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند . 🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند 🍃 هیزم روی هم انباشتند 🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند 🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بیفکنند ، 🍃 از شدت حرارت ، 🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند 🍃 تا اینکه شیطان ، 🍃 منجنیقی برای آنان ساخت 🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند 🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند . 🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد 🍃 و پس از سلام گفت : 😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟ 🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت : 🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .! 😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ، 😇 پیشنهاد کرد : 😇 حال که از من کمک نمی طلبی 😇 پس از خدا نیازت را بخواه . 🕋 حضرت ابراهیم گفت : 🕋 همین قدر که از حال من آگاه است 🕋 برای من کافی است . 🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل 🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل 🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا 🌹 گفت اما منک یا جبریل لا 🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس 🌹 با یکی کار من افتاده است و بس 🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای 🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای 🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد 🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد 🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه 🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه 🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب 🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب 🌹 گر سزاوار من آمد سوختن 🌹 لب ز دفع او بباید دوختن 🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم 🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم 🌹 چون قضای او رضای جان ماست 🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست 🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او 🌹 حال من می بیند و می داند او 🌹 آنچه داند لایق من آن کند 🌹 خواه ویران خواه آبادان کند 🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا 🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا 🍃 و سرانجام ، 🍃 برای این که کار خود را ، 🍃 به خدا واگذاشت 🍃 و به خداوند اعتماد کرد 🍃 خدا به آتش امر نمود : 🔥 ای آتش ! 🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش . 🍃 با قدرت خدا ، 🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد . 🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود 🍃 بر ابراهیم سالم باش 🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت 🍃 جان حضرت ابراهیم ، 🍃 از سرما به خطر می‌ افتاد . 🍃 بله دوست من ! 🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند 🍃 خداوند متعال نیز او را ، 🍃 از گرفتاری‌ ها و سختی‌ ها ، 🍃 نجات می‌ دهد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بلال 🌟 بلال حبشی ، 🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛ 🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم 🌟 و اذان گوی ایشان بود . 🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ، 🌟 او را مورد شكنجه‌های سخت ، 🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ، 🌟 قرار می ‌دادند ؛ 🌟 و از او می ‌خواستند 🌟 كه دست از خداپرستی ، 🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد . 🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ، 🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ... 🌟 اَحَد يعنی اینکه من ، 🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم 🌟 و از بت‌ پرستی شما بيزارم . 🌟 مشرکان فكر می ‌كردند ؛ 🌟 كه با شكنجه‌های زيادتر ، 🌟 او دست از ايمان خود بر می ‌دارد . 🌟 ولی بلال ، 🌟 با نفس‌های ضعيف خود ، 🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ، 🌟 خدا را عبادت می کرد . 🌟 و بنی ‌اميه را نااميد ‌كرد . 🌟 و بعدها که آزاد شد 🌟 از بهترین یاران پیامبر شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر 🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت . 🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد . 🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت : 🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم . 🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟! 🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت 🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه 🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش . 🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت . 🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد . 🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید . 🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد . 🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت . 🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد . 🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست . 🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد . 🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله 🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده 🦊 روباه هم با ناراحتی گفت : 🦊 انشالله سوختم 🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد 🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم 📚 @dastan_o_roman   🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پول یا قرآن 💎 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند را ، برای صرف شام دعوت نمود . 💎 جلوی آن ها یک قرآن و مبلغی پول گذاشت . هنگامی که از صرف شام فارغ شدند به آنها گفت : ☀️ می خواهم به شما هدیه ای بدهم ؛ از این دوتا ، آیا قرآن را انتخاب می‌کنید یا پول را ؟! 💎 اول از همه ، نگهبان گفت : 👮🏻‍♂ آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس مال را می‌گیرم ، چرا که فائده آن ، با توجه به وضعیت من ، بیشتر هست . 💎 کشاورز گفت : 👨🏼‍🌾 زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم ، اگر مریضی او نبود ، قطعا قرآن را انتخاب می‌ کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم . 💎 آشپز گفت : 👨🏻‍🍳 من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ، ولی من همیشه مشغول کار هستم ، و هیچ وقتی برای قرائت قرآن ندارم ، بنابراین پول را بر می گزینم . 💎 مدیر شرکت ، به پسری که مسئول حیوانات بود و خیلی هم فقیر بود ، رو کرد و گفت : ☀️ تو هم حتما مال را انتخاب می کنی ، تا غذا فراهم کنی یا اینکه به جای این کفش پاره خود ، کفش جدیدی بخری . 💎 پسرک گفت : درسته من نیاز شدیدی به پول دارم تا کفش نو بخرم یا گوشت و غذایی فراهم آورم و به همراه مادرم میل کنم ، اما من ، قرآن را انتخاب می کنم . چون که مادرم ، بارها گفته است : یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ، ارزشمندتر از هر چیزی است و مزه و طعم آن ، از عسل هم شیرین تر است . 💎 بنابراین ، قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود ، در آن دو کیسه دید ، در اولین کیسه ، مبلغی ده برابری آن مبلغی بود ، که روی میز غذا قرار داشت ، و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود : به زودی این مرد ، غنی و وارث من می‌ شود . 💎 مرد ثروتمند گفت : هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد ، پس الله او را ناامید نمی کند . 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla