eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال داستان و رمان خوش آمدید هشتک ها برای جستجوی سریع شما داستان های کوتاه : داستان یک قسمتی کودکانه : داستان های نیمه بلند : داستان های بلند : قصه های صوتی تک قسمتی : مجموعه : 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 🎧 مجموعه 🎼 🎼 🎼 🎼 قصه های صوتی چند قسمتی : داستان های مصور : هشتک های موضوعی : هشتک های تقویمی و مناسبتی :
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱ 🌸 فاطمه كوچولو ، 🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت 🌸 كه بیشتر وقتش را ، 🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ، 🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ، 🌸 مشغول بود . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت 🌸 و هر وقت بابابزرگش را ، 🌸 در حال نماز خواندن می‌ دید ، 🌸 جانماز مادرش را بر می‌داشت 🌸 و روی زمین پهن می‌ كرد 🌸 و پشت سر بابابزرگش می‌ ایستاد 🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد 🌸 او در حال نماز انجام می داد ، 🌸 و تقلید می‌ كرد . 🌸 وقتی نمازش تمام می‌ شد ، 🌸 جانمازش را همان جا رها می‌كرد 🌸 و می‌ رفت . 🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ، 🌸 ناراحت می شد ، 🌸 ولی به روی خودش نمی آورد 🌸 و با مهربانی ، 🌸 جانمازش را جمع می کرد . 🌸 چند روز دیگه ، 🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛ 🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ، 🌸 به سن نُه سالگی می‌ رسه . 🌸 یک روز خانم ناظم ، 🌸 در صف مدرسه ، 🌸 برای بچه‌ها صحبت می‌ كرد 🌸 و به آن ها گفت : 🌹 بچه‌ های عزیزم ! 🌹 دخترهای خوب من ! 🌹 شما دیگه بزرگ شدید 🌹 و همه تون امسال ، 🌹 به سن تكلیف می‌رسید 🌹 به همین مناسبت ما می‌خواهیم 🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .  🌸 فاطمه کوچولو ، 🌸 دستش را بالا گرفت 🌸 و از خانم ناظم سوال كرد : 🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟! 🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟ 🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت : 🌹 جشن تكلیف ، 🌹 یكی از جشن‌ های بزرگ ، 🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست ‌. 🌹 كه مخصوص شما كودكانه . 🌹 چون به حرف خدا گوش دادید 🌹 و از قبل از این سن ، 🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ، 🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ، 🌹 انجام دادید ؛ 🌹 به خاطر همین ، 🌹 با گرفتن جشن تکلیف ، 🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه جشن تکلیف ۲ 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 تمام روز به این جشن فكر می‌ كرد 🌸 و با خودش می‌ گفت : 🔮 خدا از کجا می دونه 🔮 که من نماز و قرآن می خونم 🔮 یا از کجا می فهمه همیشه با حجابم 🔮 و حتی روزه می گیرم 🔮 نکنه داره نگام می کنه 🔮 نکنه توی اتاقم دوربین گذاشته 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 پیش بابابزرگ مهربانش رفت 🌸 و از او پرسید : 🔮 بابابزرگ ! 🔮 شما هم می‌ دونید كه من ، 🔮 به سن تكلیف رسیدم ؟ 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 بله دخترم ؛ معلومه که می دونم 🌷 حالا کی قراره براتون ، 🌷 جشن تكلیفت بگیرن ؟! 🌸 فاطمه خانوم گفت : 🔮 پس شما می‌دونید 🔮 كه مدرسه مون می‌خواد 🔮 برامون جشن تكلیف بگیره ؟! 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 بله دخترم ، 🌷 هر کی به سن تكلیف برسه ، 🌷 برایش جشن می‌گیرند . 🌸 فاطمه خانم گفت : 🔮 بابابزرگ ! جشن تکلیف یعنی چی ؟! 🔮 هر كی به سن تكلیف می‌ رسه 🔮 باید چه كارهایی بکنه ؟! 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 فاطمه جان ، عزیزم ، 🌷 جشن تکلیف یعنی اینکه ، 🌷 تو دیگه یک خانم شدی ، 🌷 و از حالا به بعد ، 🌷 همون کارایی که قبلا می کردی رو ، 🌷 بهتر ، زیباتر ، جدی تر و کاملتر بکنی 🌷 همه كارها و اعمالت باید ، 🌷 مثل یک خانم با شخصیت باشه . 🌷 قبل از جشن تکلیف ، با حجاب بودی 🌷 حتی چادر هم می پوشیدی 🌷 همین کارو ، 🌷 بعد از جشن تکلیف هم انجام بده ؛ 🌷 ولی بهتر ؛ 🌷 یعنی پیش نامحرم ، 🌷 نذار موهات در بیاد ، 🌷 نذار پاهات دربیاد ، 🌷 پیرهن آستین کوتاه نپوش 🌷 قبل از جشن تکلیف ، 🌷 نمازایی که خوندی ، 🌷 چون واجب نبود ، 🌷 گاهی غلط می خوندی 🌷 گاهی تند و سریع می خوندی 🌷 اما بعد از جشن تکلیف ، 🌷 نماز خوندنت واجب میشه . 🌷 و سعی کن همیشه نمازت رو ، 🌷 در اول وقت بخونی 🌷 با وضو بخونی ، کامل بخونی ، 🌷 آروم و با آرامش بخونی 🌷 قبلا کله گنجشکی روزه می گرفتی 🌷 اما از امروز به بعد ، روزه ات کامله . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳ 🌸 در این هنگام ، 🌸 مامان فاطمه از راه رسید 🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست 🌸 از صحبت‌ های آن ها ، 🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد . 🌸 بدون اینکه چیزی بگه ، 🌸 پا شد و رفت توی اتاقش . 🌸 وقتی بیرون اومد ، 🌸 یک کادو توی دستش بود 🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد . 🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد 🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید 🌸 کادو رو که باز کرد 🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی 🌸 و مقنعه‌ سفید زیبا ، در آن بود . 🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد 🌸 و دوباره تشکر کرد . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود 🌸 که مادرش گفت : 🌹 دختر قشنگم ! 🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه 🌹 اما یادت باشه 🌹 یكی از كارهایی كه ، 🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛ 🌹 نظم و احترام به وسایلته 🌹 وقتی می‌ خوای نماز بخونی ، 🌹 باید اول با احترام سجاده‌ات رو ، 🌹 به طرف قبله پهن كنی 🌹 و بعد از پایان نماز ، 🌹 چادر و مقنعه ات رو ، 🌹 مرتب و منظم تا كن 🌹 و داخل کمدت بدارشون . 🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن 🌹 تو با این کارت ، 🌹 هم به خودت احترام میذاری 🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت . 🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ، 🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود 🌸 هر روز تمرین می کرد 🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه پارمیدا 🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است 🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ، 🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ، 🍉 از حجاب و نماز خواندنش ، 🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند . 🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت 🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد 🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد 🍉 که امسال چهار ساله شده بود . 🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ، 🍉 شیدا بود . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت . 🍉 هر جا پارمیدا می رفت ، 🍉 شیدا هم دنبالش می دوید . 🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ، 🍉 شیدا هم تقلید می نمود . 🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ، 🍉 اول وقت می خواند . 🍉 وقتی صدای اذان را می شنید 🍉 درس و کارش را رها می کرد 🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید 🍉 چادر سفیدش را نیز ، 🍉 روی سرش می گذاشت . 🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ، 🍉 در جشن تکلیفش ، 🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد . 🍉 و مشغول خوندن نماز می شد . 🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ، 🍉 که در حال نماز بود ؛ 🍉 چادر مادرش را می پوشید 🍉 کنار خواهرش می ایستاد 🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ، 🍉 خودش نیز انجام می داد . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 گاهی مُهر خواهرش را ، 🍉 بر می داشت و فرار می کرد . 🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد . 🍉 و به پدرش شکایت می کرد . 🍉 پدر پارمیدا ، 🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ، 🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت : 🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم 🌟 انشالله از این بعد ، 🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی 🌟 اول به خواهرت مهر بده 🌟 تا مهر تو رو برنداره 🌟 بعد یک مهر اضافی هم ، 🌟 در جیب خودت مخفی کن . 🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت 🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی 🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه 🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر 🌟 تا شیدا اونو برنداره . 🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد 🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت 🍉 و اگر بر می داشت ، 🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ، 🍉 که در جیبش مخفی کرده بود 🍉 در می آورد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla