🔴🔶دوستت دارم!
📙کتاب به نیمه رسیده بود. به این جای داستان که مرد به همسرش گفت:«دوستت دارم.»
انگشت لای کتاب. آن را بست. چشمانش را هم.
هر چه فکر کرد یادش نیامد: « کِی بهم گفت دوسِت دارم؟...راستی هفته ی پیش برام عطر خرید.»
خندید. چشمانش را باز کرد. کتاب را هم.
📖 «... وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً...»؛
⚜آیه 21 سوره روم⚜
#داستانک_قرآنی
#روز_دوم
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🔴🔶 جای خالی
همه ی صندلی ها پر شده بود. عصا دستش بود. نمی دانست ، چادرش را بگیرد یا ، میله ی اتوبوس را.
چادرش ول شده بود ، زیر پایش.
راننده تازه کار، بد می رفت.اتوبوس ترمز کرد.دستش به چادر بود .
میخواست ، میله را بگیرد.
محکم، خورد به صندلی. اما هیچکس تکان نخورد.
دختر کوچولو، از جایش بلند شد
-«خانم بیا اینجا بشین .»
به مامانش نگاه کرد. مامان ، دست خانم را گرفت. یواش یواش آورد، کنار دست خودش نشاند. .
📖«یسارعون فی خیرات »
⚜مومنون/۶۱⚜
#داستانک_قرآنی
#روز_هشتم
#گروه_تبلیغی_مسطور
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir