eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ هنگامی که آریو برزن با سپاه اندکش شجاعانه در برابر سپاه عظیم اسکندر مقاومت کرد وحتی آنها را به عقب راند، یوتاب خواهر او بجای اینکه گوشه ای بایستد و با گریه و زاری کشته شدن برادر و یارانش را در میدان نبرد ببینید ، لباس رزم در بر کرد ، شمشیر کشید و درکارزار جنگِ نابرابر در راه دفاع از میهن ، برادرش را در میدان نبرد تنها نگذاشت . به گفته ی خودِ مورخین یونانی او آنچنان شجاعانه جنگید که تلاش سربازان مقدونی برای زنده به اسارت درآورن وی بی نتیجه ماند و آنها فقط شاهد تلفات بیشتر بودند. این بانوی شجاع ایرانی تا جان در بدن داشت جنگید جنگید و باز هم جنگید و در نهایت در راه دفاع از میهن خود و در کنار برادر شجاعش ، در خون خود غلطید و روحش به ابدیتِ تاریخ میهنش پیوست. اسکندر مقدونی چنان تحت تاثیر شجاعت این خواهر و برادر قرار گرفت که همانجا با احترام آنها را دفن نمود و حتی چوپان خائنی را که راه مخفی دور زدن سپاه آریو برزن را به آنها نشان داده بود ، همانجا کشت. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌟 🌟 مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار آمد. مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید. مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد. مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم . مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پو شیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه در ها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند. مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد . وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ «پهلوان پنبه» ایرانی‌ها از دیرباز به مناسبت‌های مختلف جشن‌های همگانی را برپا می‌کردند، جشن در بهار، تیرگان در تابستان، مهرگان در پاییز و بهمنگان در زمستان از جمله این جشن‌ها بود. در این میان جشن‌های دیگری هم بودند که به مناسبت و فراخور زمان برگزار می‌شدند. در برخی از این جشن‌ها، مردم لباس‌های خاصی را به تن می‌کردند، مثلاًً در یکی از این جشن‌های مردمی، دلقکی لاغراندام و نحیف بود که لباسی بر تن می‌کرد و در آن پنبه کار می‌گذاشت و از خود هیکلی پهلوانی می‌ساخت و به نمایش حرکات پهلوانان در نزد مردم می‌پرداخت. در کنار آن، مردی بود که شعر می‌خواند و همزمان کمانداری‌ با تیر و کمان خود پهلوان قلابی را نشانه می‌گرفت و آن قدر تیر به سمت او روانه می‌کرد که نهایتاً همه پنبه‌هایش را می‌زد. در نهایت اندام نحیف و لاغر دلقک را مردم می‌دیدند و پس از آن پهلوانان واقعی وارد میدان می‌شدند. از آن زمان بود که اصطلاح «پهلوان پنبه» و «پنبه‌اش را زدند» در میان مردم رواج یافت. «پهلوان پنبه» از آن به بعد به فردی اطلاق می‌شود که چیزی در چنته ندارد اما ادعای فراوانی دارد و بعد از مدتی بر همگان مسجل می‌شود که هر آنچه گفته و انجام داده همه برای عرض‌اندام بوده است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 📚 @dastanak_ir ✨ یک روز خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب برای پیک نیک ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب رو پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید اما به هر حال تو خانواده اون سریعترین لاک پشت بود. او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال، شش سال و سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت: «دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم!»😁😄 🔻🔸🔻🔸🔻 بعضی از ما زمانمان را صرف انتظار کشیدن می کنیم تا دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم عمل کنند. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام می دهند هستیم که خودمان (عملاً) هیچ کاری انجام نمی دهیم. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ تو اتاق نشسته بود … یه دفعه دید که صدای دعوا میاد … با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق! رضارو انداختنش رو زمین... _ این کیه آوردید جبهه ؟! رضا شروع کرد به فحش دادن … دید که شهید چمران توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد: کچل با توام …!!!! ” یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد: چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده؟ _ قضیه این بود: …. آقا رضا داشت میرفت بیرون …. بره سیگار بگیره و برگرده … با دژبان دعواش شده بود …. شهید چمران: آقا رضا چی میکشی ؟!! …. برید براش بخرید و بیارید …! شهید چمران و آقا رضا توی سنگر تنها شدند. آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !! شهید چمران : چرا؟! آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده … تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه … شهید چمران : اشتباه فکر می کنی …! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده … هی آبرو بهم میده … تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده …! گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم … یکم مثل اون شم …! آقا رضا جا خورد ، رفت تو سنگر نشست … زار زار گریه می کرد … اذان شد… آقا رضا اولین نماز عمرش بود، رفت وضو گرفت … سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد …… صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد … آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد. فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش... توبه واقعی و یه نماز واقعی! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﺎﻣﯿﻮﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﺪ. ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺮﺩ، ﺳﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﯿﮑﻠﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﯿﺰ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﺎﻣﯿﻮﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ، ﺍﻭﻟﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﺷﯿﺸﻪ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﺪ، ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﻭ ﭘﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ. ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻋﻮﺍ. ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﭽﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺪﻩ ﻋﻘﺐ، 3 ﺗﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺭﺍ ﻟﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ وقتی قورباغه‌ها به یاری غواص‌ها آمدند هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه کوچک هم عملیات لو رفته و نیروها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردار قربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنههای تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است. عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بارها و بارها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد. می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است. اما با این همه نفس در سینههای ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خود دوستان عزیزی که دچار سرفه شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند! می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم. به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغههایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه نیروها ما به گوش کسی برسد. شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغههایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیمها و اسماعیلهایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را دریافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد. شهید سرهنگ رمضان قاسمی عملیات والفجر هشت (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
حاکم نيشابور براي گردش به بيرون از شهر رفته بود ، مردي ميان سال در زمين کشاورزي مشغول کار بود .حاکم بي مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بياورند . روستايي بي نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ايستاد. به دستور حاکم لباس گران بهايي بر او پوشاندند. حاکم گفت يک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهيد حاکم از تخت پايين آمده بود و آرام قدم ميزد، گفت ميتواني بر سر کارت برگردي. همين که دهقان بينوا خواست حرکت کند حاکم کشيده اي محکم پس گردن او نواخت . همه حيران از آن عطا و حکمت اين جفا ، منتظر توضيح حاکم بودند. حاکم پرسيد : مرا مي شناسي؟ بيچاره گفت : شما تاج سر رعايا و حاکم شهر هستيد. حاکم گفت: آيا بيش از اين مرا ميشناسي؟ سکوت مرد حاکي از استيصال و درماندگي او بود. حاکم گفت:بخاطر داري بيست سال قبل با دوستي به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودي؟ دوستت گفت خدايا به حق اين آقا مرا حاکم نيشابور کن و تو محکم بر گردن او زدي که اي ساده دل! من سالهاست از آقا يک قاطر با پالان براي کار کشاورزيم مي خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نيشابور را مي خواهي؟ يک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: اين قاطر و پالاني که مي خواستي ، اين کشيده تلافي همان کشيده اي که به من زدي. فقط مي خواستم بداني که براي آقا حکومت نيشابور يا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ايمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ 📚 @dastanak_ir 👈💯 امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند». ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید». امام (ع):«چرا؟» - چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید». - این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟ - اگر بنشینم حساب كنم می توانم. - دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است. محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد. پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد. بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است». آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند. سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود: «ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم». فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir
فقر چیست ؟؟!! 👇👇 ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : دوتا ﺍﻟﻨﮕﻮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ دو تا ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﻨﺖ. ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﯿﺰﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎﯼ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯽ. ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﻣﺎﺷﯿﻦ چند میلیارد ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺸﯽ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﮑﻨﯽ. ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﻭﺭﺯﺵ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺩﺍﺭﻭ ﮐﻤﮏ ﺑﮕﯿﺮﯼ. ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﺨﭽﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ. ﻓﻘﺮ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﮐﻤﮑﻪ، ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﺭﻭ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﯼ.... (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
حاکم نيشابور براي گردش به بيرون از شهر رفته بود ، مردي ميان سال در زمين کشاورزي مشغول کار بود .حاکم بي مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بياورند . روستايي بي نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ايستاد. به دستور حاکم لباس گران بهايي بر او پوشاندند. حاکم گفت يک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهيد حاکم از تخت پايين آمده بود و آرام قدم ميزد، گفت ميتواني بر سر کارت برگردي. همين که دهقان بينوا خواست حرکت کند حاکم کشيده اي محکم پس گردن او نواخت . همه حيران از آن عطا و حکمت اين جفا ، منتظر توضيح حاکم بودند. حاکم پرسيد : مرا مي شناسي؟ بيچاره گفت : شما تاج سر رعايا و حاکم شهر هستيد. حاکم گفت: آيا بيش از اين مرا ميشناسي؟ سکوت مرد حاکي از استيصال و درماندگي او بود. حاکم گفت:بخاطر داري بيست سال قبل با دوستي به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودي؟ دوستت گفت خدايا به حق اين آقا مرا حاکم نيشابور کن و تو محکم بر گردن او زدي که اي ساده دل! من سالهاست از آقا يک قاطر با پالان براي کار کشاورزيم مي خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نيشابور را مي خواهي؟ يک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: اين قاطر و پالاني که مي خواستي ، اين کشيده تلافي همان کشيده اي که به من زدي. فقط مي خواستم بداني که براي آقا حکومت نيشابور يا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ايمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir