eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• ایستاده بود و با تعجب به آن صحنه های دهشتناک نگاه می کرد گویا در ذهنش چنین می گذشت "خدایا چه می بینم مگر اینها انسانیت را بو نکرده اند چقدر دلسنگ و بی رحم اند!" انگار زیر لب با خودش چیزی می گفت: 《پدرم این قصه را برایم گفته بود او گفته بود که این یک داستان نیست و روزی اتفاق خواهد افتاد.》 در همین حال بود که سواری او را نشانه گرفت و با سرعت به سمتش می آمد انگار متوجه شد که سوار می خواهد مرا از او بگیرد محکم مرا گرفت و به خودش چسباند و فرار کرد سوار هم چنان ما را دنبال می کرد و او به هرشکلی که می شد نمی خواست مرا از دست بدهد چرا اینقدر مرا دوست داشت؟ یعنی من اینقدر مهم و ارزشمند هستم؟ خودم هم نمی دانم!!! دلم می لرزید که مبادا مرا از او جدا کند من هیچ قدرت دفاعی نداشتم و خودم را محکم به او چسبانده بودم اما سوار خودش را به ما رساند و ضربه ای محکم به شانه اش زد او از شدت ضربه با صورت به زمین خورد وای خدای من او بیهوش شده بود سوار اورا رها کرده و رفت ومن خون آلود در کنارش به روی خاکها افتادم... در این لحظه دستان مهربانی اورا نوازش داد و گفت فاطمه جان عزیزم بلند شو برویم نمی دانم چه به سر خواهرانت و برادر مریضت آمده!! با زحمت چشمانش را باز کرد و به سمت من اشاره کرد و گفت عمه رو سری ام را بر سرم بینداز... ✍️ مریم رضایت ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b