وقتي که خيلي بچه بودم پدرم رو از دست دادم.
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکي بوده که توي جنگ کشته شده. واسه همين من هميشه به پدرم افتخار مي کردم چون اون مي تونسته جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بياره.
اما بزرگتر که شدم فهميدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچي بوده و توي بمباران کشته شده، از اون به بعد بيشتر به پدرم افتخار مي کردم.
يه پستچي مي تونه کارهاي بزرگي بکنه، مي تونه نامه هاي مهمي رو برسونه؛ درد و دل عاشق ها، خبر سلامتي سرباز ها و از همه مهمتر اينکه مي تونه به يه انتظار بي مورد پايان بده، حتي با يه خبر ناگوار.
انتظار آدم رو خيلي خسته مي کنه، انتظار آدم رو خيلي پير مي کنه. انتظار کشيدن هميشه بايد يه پاياني داشته باشه.
مي گفتن اون بمب لعنتي مستقيم به پدرم برخورد کرده، اما من بيشتر از اينکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هايي هستم که همراهش بوده، نامه هايي که به دست کسي نرسيدن، نامه هايي که جوابي نگرفتن.
خدا مي دونه، شايد يکي هنوز هم منتظر باشه!
🔹برای #مادر_شهدای_مفقودالاثر صلوات
🔹اللهم عجل لولیک الفرج
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir