فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری، اطلاعیه جدید بیبیسی فارسی؛
این شبکه به تازگی بخش خبری جدیدی راهاندازی کرده که قرار است بدون وابستگی به غرب و شرق فقط حقیقت را بگویید!
قسمتی از گزارش این بخش خبری جدید در مورد کرونا رو مشاهده میکنید 😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
#اختصاصی 🔹🔹 دو معمای جالب قرآنی هرکی اینا را جواب خیییییلی بالااااست؛ 1⃣ معمای ۱ خم چونگون گشت
🔹پاسخ معمای اول
خم چونگون گشت یکی قطره ریخت
هوش زمدهوش محبت گذشت
پاسخ محمد است
«خم» چو نگون گشت (وارونه ) میشود: مخ
قطره ریخت (حذف نقطه) میشود: مح
از مدهوش کلمه هوش حذف می شود: مد
مح+مد
🔹پاسخ معمای ۲
ایوب یتیم را بگیر و بنشان
نزدیک مسافری که بیمار بود
پاسخ یوسف است
در عربی اب یعنی پدر که اگر از کلمه ایوب حذف شود (به خاطر حذف پدر ایوب یتیم میشود!) باقی میماند: یو
از کلمه مسافر بدون مار (بیمار) باقی میماند: سف
یو+سف
جالب بود، نه؟! پس تا برنامه بعد😂😂
🚩 پاسخبهشبهاتفــجازی👇
🆔 @shobhe_shenasi
#ماه_قرآن
🔹به کانال مطالب تفسیری حجتالاسلام دکتر #قربانی_مقدم بپیوندید
👌تفسیر ساده و روان یک آیه از قرآن کریم
(با رویکرد پاسخگویی به شبهات مطرح قرآنی)
👌به همراه پاسخ شبهات قرآنی منتشره در فضای مجازی
✅ تفسیر روان یک آیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2917007367C712c2d4b70
✨﷽✨
💠✨حکایت جوان خدا ترس
🌹 سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
🌹 سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت. یکی می گفت: دچار تشنج شده است.
🌹 دیگری می گفت: جن زده شده است. سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم.
🌹 با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت که فرمود: ((و لهم مقامع من حدید)) یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.حج/21
📚ترجمه تفسیر المیزان جلد 16 صفحه 399
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️ قصهها هم شادی آفرینند، هم آموزنده...
مجموعه حکایتهای تربیتی
ویژهٔ ماه مبارک رمضان
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🤭 مقابله با بوی بد دهان در روزهداری
🔸وعده سحر غذاهای پر ادویه و خیلی داغ نخورید
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
📣 برگزاری ختم قرآن "سراج"
📖 نرمافزار ایجاد و شرکت در ختم قرآن بصورت عمومی و گروهی
📥 دانلود رایگان از بازار👇
http://cafebazaar.ir/app/isca.quran.seraj
📱 ویژگی های نرم افزار:
✅ شرکت در ختم عمومی قرآن
✅ امکان ایجاد ختم گروهی توسط کاربر
✅ دعوت دوستان جهت شرکت در ختم قرآن از طریق اشتراک گذاری ختم در شبکه های اجتماعی
✅ مشاهده لیست شرکت کنندگان در ختم گروهی ایجاد شده توسط کاربر
✅ مشاهده لیست ختم های گروهی کاربر
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
كشاورزي هر سال که گندم ميكاشت، ضرر ميكرد.
تا اينكه يك سال تصميم گرفت، با خدا شريك شود و زراعتش را شريكي بكارد!
اول زمستان موقع بذرپاشي نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بين فقرا و مستمندان تقسيم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبي شد و محصول زيادي گيرش آمد.
هنگام درو از همسايههايش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدايا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خيلي خوبي شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«اي خدا، امسال هم اگر اجازہ دهي، تمام گندمها را من ميبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، براي تو كشت ميكنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسايگانش چند تا خر و جوال بگيرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتي روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نياز ميكرد كه:
«خدايا، قول ميدهم سه سال آيندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همينطور كه داشت اين حرفها را ميزد، به رودخانهاي رسيد.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شديدي باريد و سيلابي راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را يكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندي پناہ برد و با ناراحتي داد زد:
«هاي خدا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا ميبري؟»
🔸🔸🔹🔷🔹🔸🔸
هر که را باشد طمع، اَلکَن شود
با طمع کي چشم و دل روشن شود
پيش چشم او خيال جاہ و زر
همچنان باشد که موي اندر بصر
مولوي
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🍀اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟
حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .
حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه .
من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .
این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (عج) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج) باشن و برای ظهورش دعا کنن.
اللهــم عــجل الولیک الفرج
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
نبش قبر!!
سال ۱۳۶۹ بود. من مسئول پذیرش سازمان بودم. آن موقع سیستم ثبت و دریافت مشخصات به صورت دستی انجام میشد. مانند امروز نبود که همه چیز به صورت اتوماتیک و ماشینی انجام شود.
ما چند نفر داشتیم که کارهای اداری مردم را انجام میدادند. معمولاً سرمان خیلی شلوغ بود. یک روز دو خانم میانسال مراجعه کردند. از نوع پوشش آنها مشخص بود که از خانوادههای مذهبی و معتقد بودند. آنها را دعوت کردم که روی صندلی بنشینند و بگویند که چه میخواهند.
درخواست آنها کمی عجیب بود. حکمی از یکی از شعبات دادگاه داشتند مبنی بر مجوز نبش قبر جنازه یک خانم که حدود ۲ یا ۳ ماه پیش دفن شده بود.
کمی تأمل کردم، با توجه به داشتن دستور قضائی و قانونی، نبش قبر بلامانع بود، ولی از لحاظ انسانی سعی کردم که از این خواسته دست بردارند. اما تلاش من کارگر نشد و آنها اسرار داشتند که این مهم انجام شود و گفتند: پس از پیدا شدن وصیتنامه متوفی و سفارش او مبنی بر اینکه پس از مرگش در وادی الاسلام شهر قم دفن شود، ما میخواهیم بنابر وصیتش این کار انجام شود.
حتی در وصیتنامه نیز اشاره کرده که اگر هم جنازه من دفن شده بود باید نبش قبر شود و جنازه منتقل شود. من با شنیدن این موضوع و اصرار متوفی در زمان حیاتش، متقاعد شدم و کار را پیگیری کردم تا انجام شود.
با مسئولین ذیربط هماهنگ کردم. نیروهای واحد دفن در اختیار قرار گرفتند و کارها انجام شود، ولی مهمتر از نبش قبر، فرستادن و انتقال جسد بود به شهر مقدس قم که خود این کار داستانی بود.
معمولاً جنازه بعد از چند روز متلاشی میشود، بو میگیرد و شرایط خوبی ندارد. هیچ رانندهای نبود که این کار را قبول کند. با اینکه یکسری از این ماشینهای بنز داشتیم که اتاقک حمل جنازه با قسمت راننده جدا بود، ولی باز هم کسی زیر بار این کار نرفت.
در نهایت به ذهنم آمد که از رانندههای یک شرکت خصوصی که گاهی در حمل جنازه به سازمان کمک میکردند استفاده کنم.
در بین رانندههای این شرکت یک نفر را میشناختم و ارادت متقابلی بین ما بود. ایشان همیشه به من لطف داشت. خلاصه با وی تماس گرفتم و او قبول کرد که این کار را انجام دهد.
ماشین او یک استیشن معمولی بود و هیچ فاصلهای بین راننده و جنازه نبود. با این حال او قبول کرد و فرستادمش به قطعه مورد نظر و من هم خیالم راحت شد که کار انجام شده است.
مشغول رفع و رجوع کارهای دیگر شدم. حدود یک ساعت و یا بیشتر گذشت. تلفنم زنگ زد و دیدم راننده با صدای بلند گریه میکند و میگوید فلانی بیا! خواهش میکنم بیا. من گفتم: گفته بودم که این مورد شرایط عادی ندارد. خودت قبول کردی. گفت: نه اشتباه نکن بیا خودت ببین.
من رفتم پائین، کنار آمبولانس، انگار نه انگار که این جنازه بیش از چند ماه است که دفن شده. کفنی سفید و روشن، بوی خوش و معطر از این جنازه بلند بود. همه گریه میکردند. عجیب بود. باورش هم عجیب است. نمیدانم چگونه و با چه حالی دفترم برگشتم.
آن دو خانم برای ادامه کارهای اداری آمدند. ناخودآگاه پرسیدم: ایشان کی هستند؟ چه کرده اند؟ شما را به خدا بگوئید. آنها گفتند: هیچ. ایشان هم یک انسان معمولی مثل ما بودند. فقط صبحهای جمعه زیارت عاشورای ایشان ترک نمیشد. با زیارت عاشورا مأنوس بود.
من تعجب نکردم. در این سالها که در سازمان بهشت زهرا (س) مشغول کارم، زیاد شنیده بودم کسانی که با زیارت عاشورا و در یک کلام با امام حسین (ع) سر و سری دارند، متفاوت اند. اصلاً همه چیز آنها تفاوت دارند. خیلی از اینکه همکاری کرده بودم تا وصیتنامه این خانم اجرا شود راضی بودم.
بر اساس خاطرهای از کارمند بهشت زهرا سلام الله علیها
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🔴🔶دوستت دارم!
📙کتاب به نیمه رسیده بود. به این جای داستان که مرد به همسرش گفت:«دوستت دارم.»
انگشت لای کتاب. آن را بست. چشمانش را هم.
هر چه فکر کرد یادش نیامد: « کِی بهم گفت دوسِت دارم؟...راستی هفته ی پیش برام عطر خرید.»
خندید. چشمانش را باز کرد. کتاب را هم.
📖 «... وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً...»؛
⚜آیه 21 سوره روم⚜
#داستانک_قرآنی
#روز_دوم
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
استادي با شاگردش از باغى ميگذشت...
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند.
بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده ...
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد: خدايا شکرت !
خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى...
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در اين فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ...
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت، ببخشى نه بستاني!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir