✳️قضاوت ما در مورد دیگران است✳️
👌به قصه زیر دقیقا توجه کنید
استفان کاوی در کتاب خود(هفت عادت مردمان موثر)می نویسد:
🚌وقتی اتوبوس درون شهری در یک ایستگاه ایستاد پدری با چندین فرزند سوار بر اتوبوس شد.
بچه ها سر و صدای زیادی راه انداخته بودندو همه مسافرها عصبانی😡 بوده و حرص 😤می خوردند.
ناگهان یک مسافر به طور اتفاقی داستان را از پدر پرسید.
پدر گفت:
✴️این بچه ها یک ساعته که مادرشان را از دست داده اند و نمی دانند، من به آن ها گفتم آن ها را به پارک می برم.
✳️بعد از شنیدن این سخنان همه آرام شدند.و سعی می کردند به نوعی کودکان را شاد کنند.
💕🌿💕🌿
✅یه قصه دیگه:
فردی وارد شهری شد و برای نماز به مسجد رفت ناگهان دید که مکبر در حالت دراز کش است در بین نماز بسیار عصبانی 😡شد وقتی نماز تمام شد دید که مکبر خودش را روی زمین می کشد.
✴️آری آن مکبر فلج بود.
عزیزان من🌿🌹
👌 سریع قضاوت نکنید .
💟اگه در رانندگی کسی جلوی شما پیچید ناراحت نشوید و بگویید حتما مشکلی دارد.
💟اگر کسی با شما به تندی صحبت کرد ،حتما روز سختی را گذرانده است.
💟اگر کسی جواب سلام شما را نداد باز سلام کنیدو اگر باز هم جواب نداد ،بدانید که حتما خودش ناراحتی دارد.
✳️چه دوستی ها که بر اثر یک جواب سلام ندادن به هم خورده است.و مشکلات وتنش هایی را به وجود آورده اند.
🌟به فرموده حضرت علی علیه السلام
🌹🌿آدم ها را با نیتشان بسنج و خودت را با رفتارت بسنج🌹🌿
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
❄️⚡️❄️⚡️❄️⚡️❄️⚡️
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
چرا من؟؟؟
✨🍁✨🍁✨
🎾قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
💟یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:
“چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
✴️”آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:…
👌در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند.
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.و دو نفر به مسابقات نهایی.
✳️وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که
“خدایا چرا من؟”
✴️و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟”
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
📚 #هنر_پاسخ_دادن_بهلول_عاقل
🔹 شخصی به بهلول نزدیک شد گفت:
تو را از دور دیدم گمان کردم "خری" می آید
بهلول گفت:
👈 من هم تو را از دور دیدم فکر کردم انسانی می آید..!
#سلبریتی_خائن
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
🌷✨﷽
#داسـتان_های_خواندنی
🌸✨طفلـــــی از باغــــی گــــــــــردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین میکردند تا دزدهای گردو را بیابند.
🌸✨روزی، طفـــــــــل گــــــــــــــردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود که لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل، گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد.
🌸✨پســـــــــرک را در گـــــــوشـــــهای بنبست گیر انداختند. پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
🌸✨حکیمـــــی عــــــــارف این صحنـــه را میدید. دید، صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: «برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدیدی؟» طفل گفت: «من ندزدیدم.» یکی گفت: «دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟» دیگری گفت: «من شاهد پریدنت از درخت بودم...»
حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
🌸✨ حکیـــــــــم کُنجــــی نـــــــــشست و زار زار گریست.گفت: خدایا، در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!!
🌸✨خـــــــــــدایا امـــــــروز مــــن محشــــر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانی ام رحم نما و با من در محاسبهی گناهانم تنها باش. چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز بر من رحم کن و مرا نجات ده.
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
عقرب
فردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا می زند،
💕او به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند.
💟با این وجود مرد هنوز تلاش می کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد
اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند.
😳 مردی در آن نزدیکی به او گفت:
❗️چرا از نجات عقربی که مدام نیش می زند دست نمی کشی؟
💓 او گفت:
عقرب به اقتضای طبیعتش نیش می زند.
طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من❣ عشق ورزیدن❣
💗 چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟ ⁉️
🌿💕🌿
👌هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند.
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
✨شخصی از خدا دو چیز خواست......
🌺یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
🌵یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد. 😞
با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......💔
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
👌اگر چیزی از #خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او #اعتماد کنید.......
#خارهای امروز #گلهای فردایند......
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
تفاوت حکم
☘ ابوسعيد خراسانى حكايت كند:
روزى دو نفر مسافر از راه دور به محضر امام رضا عليه السلام وارد شدند و پيرامون حكم نماز و روزه از آن حضرت سؤ ال كردند؟
🌱 امام عليه السلام به يكى از آن دو نفر فرمود: نماز تو شكسته و روزه ات باطل است و به ديگرى فرمود: نماز تو تمام و روزه ات صحيح مى باشد.
وقتى علّت آن را جويا شدند؟
حضرت فرمود: شخص اوّل چون به قصد زيارت و ملاقات با من آمده است ، سفرش مباح مى باشد؛ ولى ديگرى چون به عنوان زيارت و ديدار سلطان حركت نموده ، سفرش معصيت است .
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
استادی با شاگردش از باغى میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ......!!!!
🍃🍁🍃🍁🍃
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببینم
قدرى پول درون ان قرار بده .....
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت ....
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ....
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت....
استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن
براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی .....
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
پیر زن منتظر
👌👌👌👌
میگن، پیرزنی شنیده بود اگه چهل روز جلو در خونه اش رو آب و جارو کنه، حضرت خضر رو می بینه!
پیرزن هر روز، صبح علی الطلوع از خواب بیدار میشد و با ذوق و شوق جاروش رو بر می داشت و سطل اش رو آب می کرد و هر چی عشق و توان داشت میذاشت تو طبق اخلاص و جلو در خونه رو آب و جارو می زد. تا اینکه روز چهلم رسید.
روز چهلم وقتی کارش تموم شد، صندلی چوبی رو گذاشت و نشست منتظر!!
چهل روز حضرت خضر رو تو ذهنش تصور کرده بود، کلی حرف آماده کرده بود، کلی برنامه ریخته بود که چی بگه، چی نگه، خلاصه همینجور که داشت حرفاش رو مرور می کرد، یه پیرمردی از راه رسید و گفت:
خانم من از راه مونده ام، اگه ممکنه به من کمکی کن.
پیرزن به گدا گفت: برو پی کارت، من منتظر آدم مهمی هستم.
پیرمرد گفت: از راه دوری اومدم، تو این شهر مهمونم، حداقل یه لطفی کن، یه لیوان آب به من بده.
پیرزن با عصبانیت گفت:
مگه نشنیدی چی گفتم؟ من منتظر آدم مهمی هستم، مزاحم نشو.
پیرمرد تا اومد دوباره حرفی بزنه، پیرزن عصاش رو بلند کرد و گفت: یه کلمه دیگه حرف بزنی با همین عصا می زنم توی سرت!
خلاصه پیرمرد با دلشکستگی راهش رو گرفت و رفت.
پیرزن اون روز تا غروب جلو در نشست، اما از حضرت خضر خبری نشد.
پیرزن خسته و ناامید برگشت تو خونه و در رو به روی خودش بست، از خستگی به خواب رفت. توی خواب حضرت خضر رو دید. پیرزن تو خواب به حضرت خضر گلایه می کرد که:
من چهل روز به عشق تو، قبل طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم و جلو در خونه رو، با این پشت خم و این تن رنجور، آب و جارو زدم، انصاف نبود که اینطور خلف وعده کنی.
خضر نبی جواب داد:
من اومدم تو نبودی ...بودی اما خودت نبودی ...
تازه پیرزن فهمید ...که خضر همون پیرمرد مسافر بوده.
🍀🍀🍀🍀🍀
ما هم گاهی تو زندگی همون پیرزن میشیم. منتظر میشیم، منتظر که آدم های بزرگ تو زندگیمون وارد بشن، منتظر که روزهای بهتر از راه برسن، منتظر که کارهای بزرگ انجام بدیم، منتظر که کاری بکنیم، کارستون، منتظر که نیمه ی گمشدمون از راه برسه و هر چی عشق داریم نثارش کنیم، منتظر که یه دوست وفادار از راه برسه، و هر چی صداقت داریم به پاش بریزیم، منتظر...منتظر و همش منتظر و باز هم منتظر
اما ...بی خبر ...که گاهی ...خضر همون دوستیه که سالی یه بار می بینیمش، همون ارباب رجوعیه که جلو میزمون ایستاده، همون خواهریه که خیلی وقته ازش بی خبریم،
همون عزیزیه که الان ازمون دلخوره، همون راننده تاکسیه که با یه سلام گرم جون می گیره، همون نونواست، که یه تشکر از نون خوبش، بهش دلگرمی میده،
همون ...
اگه درست زندگی کنیم .. اینطوری هر طرفو که نگاه کنیم خضرمونو می بینیم...
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
سگ یا گرگ!
🔹🔸🔹🔸🔹
پسرك با عصبانیت وارد خانه شد و دنبال یك چوب می گشت. پدربزرگش او را صدا كرد و گفت: اتفاقی پیش آمده رامین جان؟
رامین یازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصبانی كرده و می خواهم یك چوب پیدا كنم و او را بزنم.
🔺🔺🔺🔺🔺
پدربزرگ لبخندی زد و نوه اش را كنار كشاند و گفت: با عصبانیت در هیچ كاری خصوصا برای غلبه بر دشمنت موفق نخواهی شد.
بگذار مثالی برایت بزنم رامین جان.
فرض كن در وجود تو یك گرگ و یك سگ بسته باشند و تو بخواهی به كمك یكی از آنها بر دشمنت غلبه كنی، اگر زنجیر گرگ را باز كنی، ابتدا خود تو را مجروح می كند و بعدا به سراغ دشمنانت می رود. تازه معلوم نیست پس از مجروح كردن تو، به سراغ دشمنت برود!
اما اگر سگ را آزاد كنی، چون حیوان باشعور و باوفایی است، مطمئن باش به تو لطمه نمی زند و فقط به دشمنت حمله می كند.
♦♦♦♦♦
حالا یادت باشد كه «عصبانیت» همان گرگ است و «تفكر» هم سگ می باشد، به نظر خودت تو باید از سگ استفاده كنی یا گرگ؟
پسرك فكری كرد و گفت: حق با شماست. نباید عصبانی شوم و بهتر است سگ را آزاد كنم.
♻♻♻♻♻
بیست و پنج سال بعد،
پیرمرد توی ویترین كتاب فروشی به كتاب نوه اش خیره شده بود كه رویش نوشته شده بود: سگ یا گرگ؟ انتخاب كنید!
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود
تقسیم شترها
🐪🐪🐫🐫🐪🐪🐫🐫
سه نفر در تقسیم هفده شتر با هم اختلاف پیدا کردند.
اولى مدعى یک دوم
دومى یک سوم
و سومى مدعی یک نهم آنها بودند
و به هر ترتیب که خواستند شترها را قسمت کنند که کسرى به وجود نیاید نتوانستند.
مشکل خود را به نزد حضرت علی (ع) بردند.
على (ع به آنان فرمود:
آیا مایل هستید من یک شتر از مال خودم بر آنها افزوده و آنها را بین شما تقسیم نمایم؟
گفتند: بله.
پس یک شتر بر آنها افزود و مجموع شترها به هجده شتر رسید
و آنگاه یک دوم آنها را که نُه شتر بود به اولى و یک سوم را که شش شتر می شد به دومى و یک نهم شترها را که دو شتر بود به سومى داد و یک شتر باقیمانده خود را نیز برداشت و آنها حتی بیشتر از آنچه فکر می کردند گیرشان آمد.
👈داستانک ها و پیامها
@dastanakhavapayamha
@dastanakhavapayamha
🙏#فوروارد_مطالب_فراموش_نشود