eitaa logo
داستانک ها و پیامها
118 دنبال‌کننده
22 عکس
25 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
استادی با شاگردش از باغى میگذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ......!!!! 🍃🍁🍃🍁🍃 استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببینم قدرى پول درون ان قرار بده ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی ..... 👈داستانک ها و پیامها @dastanakhavapayamha @dastanakhavapayamha 🙏
پیر زن منتظر 👌👌👌👌 میگن، پیرزنی شنیده بود اگه چهل روز جلو در خونه اش رو آب و جارو کنه، حضرت خضر رو می بینه! پیرزن هر روز، صبح علی الطلوع از خواب بیدار میشد و با ذوق و شوق جاروش رو بر می داشت و سطل اش رو آب می کرد و هر چی عشق و توان داشت میذاشت تو طبق اخلاص و جلو در خونه رو آب و جارو می زد. تا اینکه روز چهلم رسید. روز چهلم وقتی کارش تموم شد، صندلی چوبی رو گذاشت و نشست منتظر!! چهل روز حضرت خضر رو تو ذهنش تصور کرده بود، کلی حرف آماده کرده بود، کلی برنامه ریخته بود که چی بگه، چی نگه، خلاصه همینجور که داشت حرفاش رو مرور می کرد، یه پیرمردی از راه رسید و گفت: خانم من از راه مونده ام، اگه ممکنه به من کمکی کن. پیرزن به گدا گفت: برو پی کارت، من منتظر آدم مهمی هستم. پیرمرد گفت: از راه دوری اومدم، تو این شهر مهمونم، حداقل یه لطفی کن، یه لیوان آب به من بده. پیرزن با عصبانیت گفت: مگه نشنیدی چی گفتم؟ من منتظر آدم مهمی هستم، مزاحم نشو. پیرمرد تا اومد دوباره حرفی بزنه، پیرزن عصاش رو بلند کرد و گفت: یه کلمه دیگه حرف بزنی با همین عصا می زنم توی سرت! خلاصه پیرمرد با دلشکستگی راهش رو گرفت و رفت. پیرزن اون روز تا غروب جلو در نشست، اما از حضرت خضر خبری نشد. پیرزن خسته و ناامید برگشت تو خونه و در رو به روی خودش بست، از خستگی به خواب رفت. توی خواب حضرت خضر رو دید. پیرزن تو خواب به حضرت خضر گلایه می کرد که: من چهل روز به عشق تو، قبل طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم و جلو در خونه رو، با این پشت خم و این تن رنجور، آب و جارو زدم، انصاف نبود که اینطور خلف وعده کنی. خضر نبی جواب داد: من اومدم تو نبودی ...بودی اما خودت نبودی ... تازه پیرزن فهمید ...که خضر همون پیرمرد مسافر بوده. 🍀🍀🍀🍀🍀 ما هم گاهی تو زندگی همون پیرزن میشیم. منتظر میشیم، منتظر که آدم های بزرگ تو زندگیمون وارد بشن، منتظر که روزهای بهتر از راه برسن، منتظر که کارهای بزرگ انجام بدیم، منتظر که کاری بکنیم، کارستون، منتظر که نیمه ی گمشدمون از راه برسه و هر چی عشق داریم نثارش کنیم، منتظر که یه دوست وفادار از راه برسه، و هر چی صداقت داریم به پاش بریزیم، منتظر...منتظر و همش منتظر و باز هم منتظر اما ...بی خبر ...که گاهی ...خضر همون دوستیه که سالی یه بار می بینیمش، همون ارباب رجوعیه که جلو میزمون ایستاده، همون خواهریه که خیلی وقته ازش بی خبریم، همون عزیزیه که الان ازمون دلخوره، همون راننده تاکسیه که با یه سلام گرم جون می گیره، همون نونواست، که یه تشکر از نون خوبش، بهش دلگرمی میده، همون ... اگه درست زندگی کنیم .. اینطوری هر طرفو که نگاه کنیم خضرمونو می بینیم... 👈داستانک ها و پیامها @dastanakhavapayamha @dastanakhavapayamha 🙏
سگ یا گرگ! 🔹🔸🔹🔸🔹 پسرك با عصبانیت وارد خانه شد و دنبال یك چوب می گشت. پدربزرگش او را صدا كرد و گفت: اتفاقی پیش آمده رامین جان؟ رامین یازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصبانی كرده و می خواهم یك چوب پیدا كنم و او را بزنم. 🔺🔺🔺🔺🔺 پدربزرگ لبخندی زد و نوه اش را كنار كشاند و گفت: با عصبانیت در هیچ كاری خصوصا برای غلبه بر دشمنت موفق نخواهی شد. بگذار مثالی برایت بزنم رامین جان. فرض كن در وجود تو یك گرگ و یك سگ بسته باشند و تو بخواهی به كمك یكی از آنها بر دشمنت غلبه كنی، اگر زنجیر گرگ را باز كنی، ابتدا خود تو را مجروح می كند و بعدا به سراغ دشمنانت می رود. تازه معلوم نیست پس از مجروح كردن تو، به سراغ دشمنت برود! اما اگر سگ را آزاد كنی، چون حیوان باشعور و باوفایی است، مطمئن باش به تو لطمه نمی زند و فقط به دشمنت حمله می كند. ♦♦♦♦♦ حالا یادت باشد كه «عصبانیت» همان گرگ است و «تفكر» هم سگ می باشد، به نظر خودت تو باید از سگ استفاده كنی یا گرگ؟ پسرك فكری كرد و گفت: حق با شماست. نباید عصبانی شوم و بهتر است سگ را آزاد كنم. ♻♻♻♻♻ بیست و پنج سال بعد، پیرمرد توی ویترین كتاب فروشی به كتاب نوه اش خیره شده بود كه رویش نوشته شده بود: سگ یا گرگ؟ انتخاب كنید! 👈داستانک ها و پیامها @dastanakhavapayamha @dastanakhavapayamha 🙏
تقسیم شترها 🐪🐪🐫🐫🐪🐪🐫🐫 سه نفر در تقسیم هفده شتر با هم اختلاف پیدا کردند. اولى مدعى یک دوم دومى یک سوم و سومى مدعی یک نهم آنها بودند و به هر ترتیب که خواستند شترها را قسمت کنند که کسرى به وجود نیاید نتوانستند. مشکل خود را به نزد حضرت علی (ع) بردند. على (ع به آنان فرمود: آیا مایل هستید من یک شتر از مال خودم بر آنها افزوده و آنها را بین شما تقسیم نمایم؟ گفتند: بله. پس یک شتر بر آنها افزود و مجموع شترها به هجده شتر رسید و آنگاه یک دوم آنها را که نُه شتر بود به اولى و یک سوم را که شش شتر می شد به دومى و یک نهم شترها را که دو شتر بود به سومى داد و یک شتر باقیمانده خود را نیز برداشت و آنها حتی بیشتر از آنچه فکر می کردند گیرشان آمد. 👈داستانک ها و پیامها @dastanakhavapayamha @dastanakhavapayamha 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختران ایرانی برای سگ‌های آمریکایی 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ⭕️ وقتی حقایق را نگفتیم، آنها شروع به وارونه نمایی می‌کنند! 🔰 عذرخواهی بابت پخش این کلیپ 👈داستانک ها و پیامها @dastanakhavapayamha @dastanakhavapayamha
1_2833877379.pdf
10.6M
💠 پهلوی از زبان روزنامه‌های پهلوی👌 📄 ۷۵ فکت مستند از روزنامه‌های دوره پهلوی 📜 کاری با ارزش و مستند در جهت نمایاندن حقیقت تاریخ داستانک ها و پیامها @dastanakhavapayamha @dastanakhavapayamha