eitaa logo
داستان های آموزنده
67.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختی هیچ ربطی به ثروت نداره! آدماى مثبت، هرجا باشن و با هر شرایط و هر دلخوشیِ بزرگ یا کوچيکی،🍂🌸 حالِ لحظه هاشون خوبه خودتون رو گول نزنین، زندگیِ مدرن و لاکچری بهانه است ، خیلي ها حسرتِ همین شادی هایِ نقلی و ساده رو دارن...🍂🌸 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. کمی آرام شو.... به زندگی فرصتی بده که در مسیر خود جاری باشد انداختن هر سنگ اشتباه بر سر راه رودخانه مسیرش راعوض میکند ورودخانه به جهتی نادرست میرود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لا تَيأَس و أَنتَ تَعلَم أنَّ الله دوماً يخلق نوراً جديداً بعد كلِّ ظَلام» نااُميد نشو... وقتى ميدونى خدا هميشه بعد از تاريكى نور جديدی ميسازه شب بخیر 🌘🥀 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام راهنمای گمراهان 🇮🇷امروز دوشنبه 02 / بهمن / 1402 10/ رجب/ 1445 21/ ژانویه / 2024 🌹ای روضه‌ی رضوان رضا 🍃ادرکنی 🌹سر حلقه خوبان خدا 🍃 ادرکنی 🌹 در جود و کرم نیامده در عالم 🍃 دستی 🌹به کریمی شما 🍃ادرکنی 🌹میلاد 🍃 امام جواد (ع) 💞 مبارک 🍃 سلام 💖صبحتون بخیر 🍃 و لبریز از عشق و آرامش 💠 ذکر امروز « یا قاضی الحاجات » اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ❤️يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلَا يَغُرَّنَّكُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ ❤️اى مردم! وعده خداوند حق است; مبادا زندگى دنیا شما را بفریبد، و مبادا شیطان شما را فریب دهد و به (كرم) خدا مغرور سازد! 👈🏼 " سوره فاطر آیه ۵ " 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 💐 التماس دعا💐 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐طوبـای تمنـای رضـا را ثمـر آمد 💫در بیت رضا بـاز رضای دگـر آمد 💐میـلاد جـواد‌بـن جـوادبـن جـواد است 💐این باب مراد است مراد است مراد است 💐میلاد باسعادت ستاره آسمان سلطان خراسان حضرت امام جواد (ع) بر عاشقان آن حضرت مبارک باد.💐💫 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
پدر یعنی سرپناه پدر یعنی تیکه‌گاه پدر یعنی کوه درد پدر یعنی غرقِ رنج پدر یعنی قهرمان قهرمانِ داستانِ من پدر یعنی مکتبِ عشق و مردانگی بیاموز از پدر درسِ عاشقی •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍ مُچ گیری... رسمِ خدا نیست! او عادت کرده ، فقط دستِ دیگران را بگیــرد! جاده ی خطا را برایِ انسان ، ساخته اند❗️ برای به خاکی زدن هایِ گه گاهِ نوجوانت، کودکت، رفیقت، همسرت ..... کمی آماده باش! ▫️ او هم به اندازه ی انسان بودنش، فرصتِ خطا دارد... امّــا برایش روشن کن؛ که انسان، تا زمانی انسان است، که از خطایش، نردبانی بسازد و بلند شود و بالا رود. تمرین کن؛ با نگاهِ خدا، به دیگران بنگری! درست شبیهِ خدا ❤️ گاهی بگذار ، فکر کنند، نفهمیدی! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت 1 💢سرگذشت زندگی سارا ۳۱سال پیش تو یکی از روزای گرم تابستون تو یه خانواده متوسط به دنیا اومدم پدرم معلم ابتدایی و مادرم خونه دار بود هیچوقت تو خونه پدرم طعم رفاه رو نچشیدم مادرم همیشه نگران تموم شدن حقوق پدر بود و همیشه قناعت میکرد بابام سر برج همه حقوقشو میداد دست مامانم مامانمم سعی میکرد تا آخر برج برسونه ۲ تا برادر از خودم بزرگتر داشتم و یه خواهر از خودم کوچکتر که هر ۴ تامون واقعا زیبا و خوش هیکل بودیم بزرگ‌شدیم برادرام در کنار درس خوندن کار میکردن که بتونیم برسونیم برادر بزرگم دیپلمش رو که گرفت دیگه ادامه نداد و ترجیح داد کار کنه برادرکوچیکترم ولی درسشو ادامه داد و تو یکی از رشته های پیراپزشکی قبول شد و در کنارش کارم میکرد من و خواهرمم همیشه جز شاگردای اول بودیم و دخترای سر به زیر و درسخونی بودیم دوستام کارای یواشکی انجام میدادن خانواده رو میپیچوندن و به بهانه کلاس تقویتی و کنکوری میرفتن با دوس پسراشون میگشتن و خوش بودن ولی من فقط درس میخوندم پول کلاس کنکوری نداشتیم حتی کتابخونه هم نمیرفتم واسه مطالعه مامانم میگفت مگه خونه چشه ما که کسی خونه مون نمیاد بشین درستو بخون گذشت و کنکور دادم و تو یکی از دانشگاهای شهرمون قبول شدم اونجام سرم تو لاک خودم بود آسه میومدم آسه میرفتم همیشه فکر میکردم تو دانشگاه عاشق میشم و ازدواج میکنم ولی بعدا که دانشگاه رفتم دیدم نه یه دانشجو چی داره که من دلمو بهش خوش کنم اونم یکیه مثل خودم و سالها طول میکشه درسش تموم بشه رو پای خودش بایسته دوس نداشتم مثل مامانم همه عمر منتظر چندر غاز حقوق بمونم و همیشه در حال حساب و کتاب و قناعت کردن باشم دانشگاه که رفتم دیدگاهم عوض شد میخواستم یه شوهر پولدار داشته باشم نه یه دانشجوی آس و پاس تو دانشگاه از بچه ها میشنیدم که سارا(اسم مستعارم)فلان پسر خیلی تو نخته یا فلان پسر مشخصه دوست داره و...و... پسرا سمتم میومدن ولی اصلا در حدی نمیدیدمشون که بخوام حتی همکلام بشم باهاشون نمیدونم اونهمه اعتماد به نفسو از کجا آورده بودم🙄 شاید فقط به ظاهر خوبم مینازیدم وگرنه نه پولی داشتم نه ماشینی نه هیچی و یه دانشجوی آس و پاس بودم گذشت و اوایل ترم سوم بودم که دختر خاله یکی از همکلاسیام اومده بود دانشکدمون پیش دختر خالش بعضی وقتا میومد بهش سر میزد و با هم سلام علیکی میکردیم چند وقت که گذشت یه روز با همون دختر خاله نشسته بودیم که شماره هامونو باهم رد و بدل کردیم چون باهم دوست شده بودیم تو فرجه های امتحانات بودم تو یه روز سرد برفی که یه شماره ناشناس بهم پیام داد اونموقع هنوز تل  وات اینستا نبود نوشته بود که من مازیار برادر مریمم(اسم مستعار دختر خاله دوستم) یه روز که اومدم دنبال خواهرم دیدمت و ازت خوشم اومده خواستم شماره تو بگیره اولین باری بود که یه پسر بهم پیام میداد از طرفی ناراحت بودم که چرا مریم شمارمو به برادرش داده  ولی از طرف دیگه یه حس خوشایند داشتم چون میدونستم فوق العاده پولدار هستن و از خانواده های اصیل تهران هستن ولی با خودم میگفتم نکنه پسره زشت باشه چون متاسفانه منم آدم کمالگرایی بودم و همه چیو با هم میخواستم. مریم بازم همچنان دانشکدمون میومد ولی اصلا چیزی به روی خودش نمیاورد یه مدت مازیار پیام میداد منم کم کم یخم باز شد و جواب میدادم و اولین قرارمون رو گذاشتیم قرار شد منو از دم دانشکده سوار کنه و بریم یه کافه حرف بزنیم وقتی اومد باورم نمیشد یه ماشین آخرین مدل یه پسر فوق العاده خوشتیپ و جذاب خیلی معذب بودم ولی اون نه مشخص بود اولین بارش نیست که البته همون اول خودشم گفت که من همه کاری انجام دادم دخترا رو خوب میشناسم به همین دلیل تو به دلم نشستی چون میدونم دختر خوبی هستی و همون بار اولی که دیدمت عاشقت شدم مازیار خیلی راحت و رک بود  خیلی مغرور بود و به راحتی یه ادمو خورد میکرد و دست مینداخت ولی در برابر من خیلی منعطف و عاشق پیشه بود میدونستم دخترای زیادی باهاش دوست بودن ولی خودش میگفت که همش تفریحی بوده و منو واسه ازدواج میخواد و.. اون موقع من ۱۹سال و اون۲۷ سالش بود یه شغل پر درآمد داشت تو بهترین نقطه تهران زندگی میکردن کم کم رابطمون پا گرفت و عمیق تر شد اون آدم رفیق بازی بود منو به همه دوستاش و خانوادش معرفی کرده بود چند بار حتی منو خونه شون برد میدونستم خانوادش حتی مریم از من خوششون نمیاد و در شان خودشون نمیبینن ولی مازیار با همه غرورش منو میخواست و این ته دلمو قلقلک میزد و انگار رو ابرا بودم بهترین روزا رو داشتم بهترین لباسا رو می پوشیدم بهترین جاها منو میبرد کلی پول بهم میداد کم کم از درس و دانشگاه دور شدم ترم ۴ من شاگرد نمونه مشروط شدم دیگه علاقه ای به ادامه دادن نداشتم مازیارم انگار از خداش بود گفت ادامه نده هرچی بخوای من بهت میدم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 قصه‌گویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل می‌کرد که چگونه از پارچه‌های مردم می‌دزدند. عدهٔ زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می‌دادند. نقال از پارچه دزدیِ بیرحمانهٔ خیاطان می‌گفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه‌گو در شهر شما کدام خیاط در حیله‌گری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمی‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خورده‌اند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمی‌تواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند می‌تواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط می‌بندم که اگر خیاط بتواند از پارچهٔ من بدزدد من این اسب را به شما می‌دهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب می‌گیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچهٔ اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبل‌زبانی خیاط را دید پارچهٔ اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت می‌کنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخشش‌های آنان می‌گفت. و با مهارت پارچه را قیچی می‌زد. ترک از شنیدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته می‌شد. خیاط پاره‌ای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیله‌گر لطیفهٔ دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکهٔ دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفهٔ خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفهٔ دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ می‌شود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه می‌کردی. هم پارچه‌ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚📒📚📕📚📙📚📘 🦋 🦋 تو فامیل، یه حاج عمو داشتیم که قصه ی دلدادگیشو همه میدونستن اینکه دلیل عذب موندگی حاجی، عشق نافرجامش به دختری بوده کہ صداش میزده انار ولی هیشکی از اصل قضیه خبر نداشت تا اینکه حاج عمو دم مرگش، همه رو تو خونه باغش جمع کرد و سر باز کرد ازین کلاف دلدادگی; انار ثمر رسیده ی باغ دل من بود که افتاد دست مشتری.. دختر شاه پریون محله که دل منو برد و دیگه هیچ وقت پس نداد انار، انار نبود منیژه نامی بود من صداش میکردم انار از بس خوش بر و رو بود قشنگ می خندید قشنگ دل می برد عینهو انار بهاره  که صد دانه یاقوت تو نگاهش داشت.. انار رو من انارش کردم.. بغض کرده از غم صدای حاج عمو، اشک می‌ریختیم و عمو غمگین تر از همیشه گفت: دلش با من نبود انار ثمر رسیده ی باغ دل من بود ولی افتاد دست مشتری بعد هم شعر وحشی رو با خودش زمزمه کرد: اول آنکس که خریدار شدش من بودم  باعث گرمی بازار شدش من بودم.. ‌ حالا بعد ۴۶ سال، انار برگشته و میگه; حلال کن ندیدم عشق تو چشاتو نشنیدم التماس صداتو.. انار برگشته اما ترک خورده ولی ترک خورده تر از اون منم و دلم که چوب خط حیاتمون پر شده! زن و زندگی ندارم اولاد ندارم هرچی ازم باقی بمونه سلامتیِ سرتون فقط یه حلقه طلا هست که بعد مرگم بدید انار و بهش بگید ۴۶سال عاشقت بودم ولی منتظرت نبودم.. . همون شب حاج عمو تو بُهت و غصه ی ما از دنیا رفت.. ما هم هرگز انار رو ندیدیم تا امانتیشو بدیم فقط همیشه قبل از ما، سر خاک عمو یه دست گل بود.. . همه ی ما تو زندگیمون یه انار داریم که دیر یا زود برمیگرده یا رسیده و تازه یا ترک خورده و رنجور اما امان ازون روز که ۴۶سال‌های زیادی از رفتنش گذشته باشه و نشه مشتاق بازگشتش بود.. . 🦋 ‌‌‌‌‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هیچ کس اونقدر بی گناه نیست که بتونه دیگران رو قضاوت کنه پس سکوت لطفا.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh