پدر یعنی سرپناه
پدر یعنی تیکهگاه
پدر یعنی کوه درد
پدر یعنی غرقِ رنج
پدر یعنی قهرمان
قهرمانِ داستانِ من
پدر یعنی مکتبِ عشق و مردانگی
بیاموز از پدر درسِ عاشقی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حساب_کتاب
✍ مُچ گیری... رسمِ خدا نیست!
او عادت کرده ، فقط دستِ دیگران را بگیــرد!
جاده ی خطا را برایِ انسان ، ساخته اند❗️
برای به خاکی زدن هایِ گه گاهِ
نوجوانت، کودکت، رفیقت، همسرت .....
کمی آماده باش!
▫️ او هم به اندازه ی انسان بودنش، فرصتِ خطا دارد...
امّــا برایش روشن کن؛
که انسان، تا زمانی انسان است، که از خطایش، نردبانی بسازد و بلند شود و بالا رود.
تمرین کن؛ با نگاهِ خدا، به دیگران بنگری!
درست شبیهِ خدا ❤️
گاهی بگذار ، فکر کنند، نفهمیدی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت 1
💢سرگذشت زندگی سارا
۳۱سال پیش تو یکی از روزای گرم تابستون تو یه خانواده متوسط به دنیا اومدم پدرم معلم ابتدایی و مادرم خونه دار بود هیچوقت تو خونه پدرم طعم رفاه رو نچشیدم مادرم همیشه نگران تموم شدن حقوق پدر بود و همیشه قناعت میکرد بابام سر برج همه حقوقشو میداد دست مامانم مامانمم سعی میکرد تا آخر برج برسونه
۲ تا برادر از خودم بزرگتر داشتم و یه خواهر از خودم کوچکتر که هر ۴ تامون واقعا زیبا و خوش هیکل بودیم
بزرگشدیم برادرام در کنار درس خوندن کار میکردن که بتونیم برسونیم برادر بزرگم دیپلمش رو که گرفت دیگه ادامه نداد و ترجیح داد کار کنه برادرکوچیکترم ولی درسشو ادامه داد و تو یکی از رشته های پیراپزشکی قبول شد و در کنارش کارم میکرد
من و خواهرمم همیشه جز شاگردای اول بودیم و دخترای سر به زیر و درسخونی بودیم دوستام کارای یواشکی انجام میدادن خانواده رو میپیچوندن و به بهانه کلاس تقویتی و کنکوری میرفتن با دوس پسراشون میگشتن و خوش بودن
ولی من فقط درس میخوندم پول کلاس کنکوری نداشتیم حتی کتابخونه هم نمیرفتم واسه مطالعه
مامانم میگفت مگه خونه چشه ما که کسی خونه مون نمیاد بشین درستو بخون
گذشت و کنکور دادم و تو یکی از دانشگاهای شهرمون قبول شدم اونجام سرم تو لاک خودم بود آسه میومدم آسه میرفتم همیشه فکر میکردم تو دانشگاه عاشق میشم و ازدواج میکنم ولی بعدا که دانشگاه رفتم دیدم نه یه دانشجو چی داره که من دلمو بهش خوش کنم اونم یکیه مثل خودم و سالها طول میکشه درسش تموم بشه رو پای خودش بایسته
دوس نداشتم مثل مامانم همه عمر منتظر چندر غاز حقوق بمونم و همیشه در حال حساب و کتاب و قناعت کردن باشم دانشگاه که رفتم دیدگاهم عوض شد میخواستم یه شوهر پولدار داشته باشم نه یه دانشجوی آس و پاس
تو دانشگاه از بچه ها میشنیدم که سارا(اسم مستعارم)فلان پسر خیلی تو نخته یا فلان پسر مشخصه دوست داره و...و...
پسرا سمتم میومدن ولی اصلا در حدی نمیدیدمشون که بخوام حتی همکلام بشم باهاشون نمیدونم اونهمه اعتماد به نفسو از کجا آورده بودم🙄
شاید فقط به ظاهر خوبم مینازیدم وگرنه نه پولی داشتم نه ماشینی نه هیچی و یه دانشجوی آس و پاس بودم
گذشت و اوایل ترم سوم بودم که دختر خاله یکی از همکلاسیام اومده بود دانشکدمون پیش دختر خالش
بعضی وقتا میومد بهش سر میزد و با هم سلام علیکی میکردیم
چند وقت که گذشت یه روز با همون دختر خاله نشسته بودیم که شماره هامونو باهم رد و بدل کردیم چون باهم دوست شده بودیم
تو فرجه های امتحانات بودم تو یه روز سرد برفی که یه شماره ناشناس بهم پیام داد اونموقع هنوز تل وات اینستا نبود
نوشته بود که من مازیار برادر مریمم(اسم مستعار دختر خاله دوستم) یه روز که اومدم دنبال خواهرم دیدمت و ازت خوشم اومده خواستم شماره تو بگیره
اولین باری بود که یه پسر بهم پیام میداد از طرفی ناراحت بودم که چرا مریم شمارمو به برادرش داده ولی از طرف دیگه یه حس خوشایند داشتم چون میدونستم فوق العاده پولدار هستن و از خانواده های اصیل تهران هستن ولی با خودم میگفتم نکنه پسره زشت باشه چون متاسفانه منم آدم کمالگرایی بودم و همه چیو با هم میخواستم.
مریم بازم همچنان دانشکدمون میومد ولی اصلا چیزی به روی خودش نمیاورد
یه مدت مازیار پیام میداد منم کم کم یخم باز شد و جواب میدادم و اولین قرارمون رو گذاشتیم
قرار شد منو از دم دانشکده سوار کنه و بریم یه کافه حرف بزنیم وقتی اومد باورم نمیشد یه ماشین آخرین مدل یه پسر فوق العاده خوشتیپ و جذاب
خیلی معذب بودم ولی اون نه مشخص بود اولین بارش نیست که البته همون اول خودشم گفت که من همه کاری انجام دادم دخترا رو خوب میشناسم به همین دلیل تو به دلم نشستی چون میدونم دختر خوبی هستی و همون بار اولی که دیدمت عاشقت شدم
مازیار خیلی راحت و رک بود خیلی مغرور بود و به راحتی یه ادمو خورد میکرد و دست مینداخت ولی در برابر من خیلی منعطف و عاشق پیشه بود میدونستم دخترای زیادی باهاش دوست بودن ولی خودش میگفت که همش تفریحی بوده و منو واسه ازدواج میخواد و..
اون موقع من ۱۹سال و اون۲۷ سالش بود یه شغل پر درآمد داشت تو بهترین نقطه تهران زندگی میکردن کم کم رابطمون پا گرفت و عمیق تر شد اون آدم رفیق بازی بود منو به همه دوستاش و خانوادش معرفی کرده بود چند بار حتی منو خونه شون برد میدونستم خانوادش حتی مریم از من خوششون نمیاد و در شان خودشون نمیبینن ولی مازیار با همه غرورش منو میخواست و این ته دلمو قلقلک میزد و انگار رو ابرا بودم
بهترین روزا رو داشتم بهترین لباسا رو می پوشیدم بهترین جاها منو میبرد کلی پول بهم میداد کم کم از درس و دانشگاه دور شدم ترم ۴ من شاگرد نمونه مشروط شدم دیگه علاقه ای به ادامه دادن نداشتم مازیارم انگار از خداش بود گفت ادامه نده هرچی بخوای من بهت میدم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃
#خیاط_دزد
قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میدزدند. عدهٔ زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند. نقال از پارچه دزدیِ بیرحمانهٔ خیاطان میگفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند میتواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچهٔ من بدزدد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچهٔ اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبلزبانی خیاط را دید پارچهٔ اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت. و با مهارت پارچه را قیچی میزد. ترک از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد. خیاط پارهای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیلهگر لطیفهٔ دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکهٔ دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفهٔ خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفهٔ دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
#مثنوى_معنوى
#دفترششم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚📒📚📕📚📙📚📘
🦋#داستان_کوتاه_عاشقانه 🦋
تو فامیل، یه حاج عمو داشتیم که قصه ی دلدادگیشو همه میدونستن
اینکه دلیل عذب موندگی حاجی،
عشق نافرجامش به دختری بوده کہ صداش میزده انار
ولی هیشکی از اصل قضیه خبر نداشت
تا اینکه حاج عمو دم مرگش، همه رو تو خونه باغش جمع کرد و سر باز کرد ازین کلاف دلدادگی;
انار
ثمر رسیده ی باغ دل من بود که افتاد دست مشتری..
دختر شاه پریون محله که دل منو برد و دیگه هیچ وقت پس نداد
انار، انار نبود
منیژه نامی بود
من صداش میکردم انار
از بس خوش بر و رو بود
قشنگ می خندید
قشنگ دل می برد
عینهو انار بهاره که صد دانه یاقوت تو نگاهش داشت..
انار رو من انارش کردم..
بغض کرده از غم صدای حاج عمو، اشک میریختیم
و عمو غمگین تر از همیشه گفت:
دلش با من نبود انار
ثمر رسیده ی باغ دل من بود
ولی افتاد دست مشتری
بعد هم شعر وحشی رو با خودش زمزمه کرد:
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم..
حالا بعد ۴۶ سال، انار برگشته و میگه;
حلال کن ندیدم عشق تو چشاتو
نشنیدم التماس صداتو..
انار برگشته اما ترک خورده
ولی ترک خورده تر از اون منم و دلم که چوب خط حیاتمون پر شده!
زن و زندگی ندارم
اولاد ندارم
هرچی ازم باقی بمونه
سلامتیِ سرتون
فقط یه حلقه طلا هست
که بعد مرگم بدید انار و بهش بگید
۴۶سال عاشقت بودم ولی منتظرت نبودم.. .
همون شب حاج عمو
تو بُهت و غصه ی ما از دنیا رفت..
ما هم هرگز انار رو ندیدیم تا امانتیشو بدیم
فقط همیشه قبل از ما، سر خاک عمو یه دست گل بود.. .
همه ی ما تو زندگیمون
یه انار داریم که دیر یا زود برمیگرده
یا رسیده و تازه
یا ترک خورده و رنجور
اما
امان ازون روز که ۴۶سالهای زیادی از رفتنش گذشته باشه و نشه
مشتاق بازگشتش بود.. .
#نسرین_قنواتی🦋
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هیچ کس اونقدر بی گناه نیست
که بتونه دیگران رو قضاوت کنه
پس سکوت لطفا..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متن قشنگیه :
حرمتها که شکسته شد
مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی
انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد
انچه نباید بگویی گفته شد
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است
نه دیواری خراب کنی از نو بسازی
"دلی که ویران کردی قصری بود که
خود ساکن ان بودی"
راستی حالا که خود را بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی
شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت2
💢سرگذشت زندگی سارا
یه سال از دوستیمون گذشت که گفت دارم تلاش میکنم پدر و مادرمو بیارم خواستگاریت ته دلم هم خوشحال شدم هم وحشت کردم چون دوس نداشتم بیان وضعیت خونه زندگی ما رو ببینن
اونا کجا ما کجا
هر روز غمگین و غمگین تر میشدم دل و دماغ نداشتم مازیارم متوجه شده بود یه روز گفت میدونم از چی ناراحتی من تو خودم شکستم و جلوش خجالت کشیدم خندید و قلقلکم داد گفت مگه من میخوام با در و دیوار خونه تون ازدواج کنم که ناراحتی من تو رو میخوام و پدر ومادرم هم اونجوری که تو فکر میکنی نیستن خودتو ناراحت نکن
حتی پیشنهاد دادکه پول بده من واسه خونه مون اسباب و اثاث جدید بگیرم ولی چون میدونستم بابام آدم وارسته ای هست و همه عمر تلاش کرده با ابرو زندگی کنه ترسیدم دلش بشکنه به همون دلیل پیشنهاد مازیارو رد کردم و گفتم هرچه بادا باد مهم تویی که منو همینجوری میخوای
مازیار پدرشو راضی کرد بیان خواستگاری ولی شرطش این بود که مهریه زیاد نذارن چون منو عروس همیشگیشون نمیدونستن😏و فکر میکردن بعد یه مدت دل پسرشونو میزنم و طلاقم میده
مازیار گفت که هرچی گفتن نه نگین قول میدم جبران کنم برات
گذشت و شب خواستگاری رسید از روز قبلش با مادرم و خواهرم همه خونه رو سابیدیم میوه شستیم شیرینی آماده کردیم میزو چیدیم یه لباس مناسبم پوشیدم و منتظر موندیم
شب مازیار با پدر و مادرش اومد یه دسته گل بزرگ برام اورده بود
نشستن حرفاشونو زدن مادرم از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید از قبل با مازیار آشنا شده بود ولی بابام تو فکر بود و چیزی بروز نمیداد
اون شب حرفا رو که زدن مادرش گفت دختر و پسرم که از قبل حرفاشونو زدن و دیگه حرفی نمونده
اون اولین تیکه مادرشوهری بود که بهم انداخت
قرار شد ما تا اخر هفته بهشون جواب بدیم رفتن و دو روز بعد مادرم زنگ زد و موافقمونو اعلام کرد
شب بله برونم میزان مهریه مشخص شد و قرار عقدو به اصرار مازیار و با اکراه پدر و مادرش برای یک ماهدبعد گذاشتن از فرداش رفتیم دنبال کارای آزمایشگاه و خرید و ...
جهیزیه هم مازیار همه رو تقبل کرد و چیزی از ما قبول نکرد
بلخره یکماهم تموم شد و روز عقد و عروسی ما رسید
تویکی از بهترین تالارهای شهر عقد و عروسی بصورت همزمان برگزار شد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آرام باش
هیچ چیز ارزش
این همه دلهره را ندارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
آدم زمانی آرامش دارد که رها کرده باشد، زمانی که رها شده باشد.
باید رها کرد غصه را، اندوه را، افسوس را
باید رها کرد که دیگران چه گفتند و چه فکر کردند و چه منظوری داشتند
باید رها کرد که گذشتهها چرا بد گذشت و اتفاقاتی که نباید، چرا افتاد
باید رها کرد افکار اگر و امّا را...
که اگر اینگونه رفتار میکردم اوضاع بهتر میشد، اما نکردم.
که اگر فلان کار را میکردم، جلوی فلان اتفاق را گرفته بودم.
باید گذشت از چراها و امّاها و اگرها،
که نه گذشتهها قابلیت بازگشت دارند، نه اگرها و امّاها برایت سودی...
که امروز را هم اگر رها کنی، میشود دیروز...
که عمر آدمی در گذر است.
دلخوش باش به یک شاخه گل، به یک صفحه کتاب، به چند دقیقه موسیقی، به نور...
نرگس_صرافیان_طوفان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی🌷
همیشه داشتنِ چیزی نیست.
خوشبختی گاهی لذت عمیق
از نداشتههاست!🍃
«یک نوع رهایی» که شبیه به هیچ چیز نیست؛ و گاهی ساده و غیرقابل تصور است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِلتان نگیرد از تَلخیها.
یک نفر هَست هَمین حَوالی ،
دورتَر از نِگاه آدَمها ،
نَزدیکتر از رَگ گَردَن ،
روزی چنان دَستتان را میگیرد که مات میشَوند تَمام کسانیکه روزی به شما پُشتِ پا زدند ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh