eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
مردم پیشرو در این دنیا آنهایی هستند که برمی‌خیزند و به دنبال شرایطی که می‌خواهند می‌گردند و اگر آن را نیابند آن را می‌سازند. برناردشاو •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه ی زندگی من اینه؛ کسی که دوسم داره، دوسش دارم کسی که دنبالم میاد، دنبالش میرم کسی که جویای حالمه، جویای حالشم .. کسی که بهم اهمیت میده بهش اهمیت میدم .. کسی که فراموشم میکنه فراموشش می‌کنم ...! شاید فکر کنن حسایب کتابه ولی اینطور نیست ... من فقط یاد گرفتم، هرکسی رو تا لیاقتش همراه کنیم ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت3 💢سرگذشت زندگی سارا نصف شب که آخرین مهمونام رفتن ما سوار ماشین عروس شدیم و رفتیم خونه مون مازیار رفت دوش گرفت منم با همون لباس منتظرش بودم چون دوستام میگفتن شب عروسی باید مرد لباس عروسو از تن عروس در بیاره  بیرون که اومد و با حوله تو تنش دیدمش دلم براش رفت منو که دید خندید اومد جلو گفت منتظر چی هستی قرمز شدم با خودم گفتم نکنه باید خودم لباس عوض میکردم وقتی خجالت منو دید قهقهه زد و شروع کرد با شوخی کردن و ... ما از قبل هیچ رابطه نزدیکی باهم نداشتیم چون اون اینجوری میخواست اون شب بعد از اینکه کمکم کرد لباسامو عوض کردم رفتم منم دوش گرفتم آرایشمو پاک کردم اومدم بیرون دیدم طاقباز رو تخت خوابیده مشخص بود خیلی خسته اس منم آروم کنارش خوابیدم نصف شب با بوسه یه نفر از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم منو کشید تو بغل خودش و بازم خوابید اون شب هیچ رابطه ای نداشتیم دو روزبعدش پاتختی بود از قبل وقت گرفته بودم واسه میکاپ و شینیون که در کمال ناباوری مازیار گفت نمیخواد بری بلیط گرفتم بریم ماه عسل هرچقدر مامانش اینا گفتن پاتختیه زشته نباشین گوشش بدهکار نبود همون روز ما رفتیم کیش ماه عسل بهترین و شیرین ترین روزامو تو اون سفر تجربه کردم مازیار برام جونم میداد ولی از همون اول یه جیزی خیلی ناراحتم میکرد و اونم برخورد راحتش با همه حتی خانمها بود مثلا منشی شرکتشون که زنگ میزد کلی متلک میگفت و چیزایی که من خیلی ناراحت میشدم ولی به رو خودم نمیاوردم که فکر نکنه املم مازیار به شدت اهل رفیق بازی  تفریح و خوشگذرونی و مهمونی گرفتن بود من اوایل معذب بودم چون همه دوستاش لول بالا بودن و راحت نبودم همه خانماشون  هم‌سطح خودشون تقریبا و همه در و داف درصورتیکه من بین اونا مثل وصله ناجور بودم نه بلد بودم مثل اونا حرف بزنم نه مازیار اجازه میداد مثل اونا بپوشم و بگردم خودش هر مدلی که میخواست میپوشید میگشت با هرکی دلش میخواست شوخی میکرد ولی برا من نعوذبالله اگه بلند میخندیدم و توجه کسی سمتم جلب میشد تا یه مدت باهام سر سنگین میشد باهمه فامیل قطع ارتباط بودم چون مازیار دوس نداشت تنها جایی که میتونستم برم فقط خونه مادرم بود اونم خودش ببره و بیاره ولی خودش همچنان تو مجردی مونده بودکلی سفر و مهمونی مجردی با دوستاش میرفت منم دیگه عادت کرده بودم که این مدلشه و اینجوری بار اومده همینکه دوستم داره کافیه منم زندگیمو میکردم پول خرج میکردم دوستامو دعوت میکردم ولی اجازه تنهایی بیرون رفتنو نداشتم یه سال گذشت و باردار شدم تا روز آخر عق میزدم بارداری سختی داشتم حالم از همه چی به هم میخورد بچه ام دختر بود کلی لباس و سیسمونی براش گرفت اتاقشو خودش چید خیلی ذوق داشت ماه آخر بودم و مثل گوی غلتان شده بودم دکترم نوبت سزارین برام رزرو کرده بود ۴ روز به عملم مونده بود که به شب که داشتم میز شامو میچیدم حس کردم خودمو خیس کردم پاهامو به هم فشار میدادم و میلرزیدم و خجالت میکشیدم مازیار اومد دستمو گرفت گفت چی شده گفتم حواسم نبود خودمو خیس کردم گفت مگه میشه چرا آخه گفتم نمیدونم و گریه کردم گفت حالا گریه نکن فدای سرت کمکم کرد لباسمو عوض کردم‌فروشو جمع کرد و بیرون انداخت و مشغول خوردن شام شدیم ولی آروم و قرار نداشتم دل درد داشتم و مازیار میگفت رنگت پریده رفت به مامانش زنگ زد گفت مامان سارا دل درد داره چکار کنم مامانش گفت ببرش بیمارستان نکنه کیسه آبش پاره بشه بچه چیزیش بشه اون لحظه تازه دوزاریمون افتادکه اون کیسه ابم بوده که پاره شده و سریع راه افتادیم سمت بیمارستان اونجا مازیار همش در حال داد زدن رو سر پرستارا بود من خجالت میکشیدم جالبه پرستارام چیزی نمیگفتن و دستپاچه شده بودن زنگ زدن به دکترم اومد منو آماده کردن و یه ساعت بعد دخترم تو بغلم بود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍ مُچ گیری... رسمِ خدا نیست! او عادت کرده ، فقط دستِ دیگران را بگیــرد! جاده ی خطا را برایِ انسان ، ساخته اند❗️ برای به خاکی زدن هایِ گه گاهِ نوجوانت، کودکت، رفیقت، همسرت ..... کمی آماده باش! ▫️ او هم به اندازه ی انسان بودنش، فرصتِ خطا دارد... امّــا برایش روشن کن؛ که انسان، تا زمانی انسان است، که از خطایش، نردبانی بسازد و بلند شود و بالا رود. تمرین کن؛ با نگاهِ خدا، به دیگران بنگری! درست شبیهِ خدا ❤️ گاهی بگذار ، فکر کنند، نفهمیدی! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴فرار از زندان 🔸مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده. مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند. دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. سپس زنجیرها را باز کرد. 🔸به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. 🔹همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ 🔺مرد گفت پنج سال در شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی او باشم. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سرنوشت همه به این کار گره خورده! "کلید اینجاست!" •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚حکایت طبیب و قصاب قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی. گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت4 💢سرگذشت زندگی سارا بعد از تولد دخترم همه فکر حواسم پیش بچم بود همیشه نگران بودم نکنه بلایی سرش بیاد نکنه خفه بشه نکنه بنیره دیگه صدای مازیارم در اومده بود و میگفت دیوونه شدی اطرافیانم میگفتن باید یه بچه دیکه بیاری که از حساسیتت کم بشه آدم وقتی یه بچه داره مثل آدمیه که یه چشم داره و همش نگرانه اکه از دستش بده چه بلایی سرش میاد ولی من تصمیممو گرفته بودم دیگه بچه نمیخواستم چون استرس اولی منو کشته بود دیگه وقت نمیکردم به مازیار برسم اونجور که دلم میخواست از خدام بود بره جایی تا منم به بچم رسیدگی کنم اونم که عاشق گشت و گذار و رفیق بازی دخترم ۳ ساله شده بود کم کم از آب و گل در میومد و من داشتم یه نفس راحت میکشیدم انگار تازه به خودم اومده بودم و داشتم متوجه اطرافم میشدم.به مازیار شک  داشتم مازیار مثل قبل دوسم داشت زندگیمونو دوس داشت ولی  بیشتر وقتشو بیرون میموند تو خونه هم خیلی سرش توگوشی بود یه شب منتظر شدم خوابش ببره رفتم سر وقت گوشیش هیچ وقت عادت نداشتم به چک کردن گوشیش به همین خاطرگوشیش همیشه تو دست و پا بود باز که کردم دیدم کلی چت داشت با دخترای مختلف کلی جلف بازی و لاس زدن و حرفای رکیک که بهشون زده بود اون شب تا صبح نخوابیدم صبح که بیدار شد گوشیشو نشونش دادم جا خورد گفتم اینا چیه گفت چرا به گوشیم دست زدی گفتم به همون دلیل که تو به گوشی من دست میزنی گفت بزرگش نکن چیزی نیست که خودتم دیدی اراجیف و چرت و پرت بود گفتم یعنی این اراجیف واسه منم مجازه ؟من بهت اعتماد داشتم گفت تو غلط میکنی گوشیشو از دستم گرفت کوبید تو زمین چند تیکه شد آماده شد و از خونه زد بیرون بعد از رفتنش کار من گریه بود و گریه نمیدونستم چکار کنم برم یا بمونم از طرفی دوسش داشتم از طرف دیگه نمیتونستم تحمل کنم و بمونم کنارش زندگیم جهنم شد شدم یه روح سرگردان خیلی سعی داشت قانعم کنه که چیز خاصی نبوده و یه لاس الکی بوده ولی تو کتم نمیرفت بلخره تصمیم گرفتم ببخشمش و بهش یه فرصت بدم روز از نو روزی از نو شروع کردیم به زندگی کردن ولی اون بیرون موندناش واقعا شک برانگیز بود یهو گوشیش زنگ میخورد و یه بهونه جور میکرد و میرفت تصمیم گرفتم از کارش سر در بیارم نمیدونستم از کی کمک بگیرم با یه بچه کوچیک چطور تعقیبش کنم تصمیم گرفتم از پسر عموش که رفیق فابریکش بود و همکار بودن کمک بگیرم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 زن بدکاره و عنایت رسول خدا صلی الله علیه و آله بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مولای من ! چگونه در آتش آرام گیرم در حالی که همه امید من عفو و گذشت توست ، عفو و گذشتی که به طور مکرّر در قرآن مجید به گناهکاران پشیمان وعده داده ای ؟ پروردگارا ! چه بسیار تهی دستان و بیچارگانی که به مردمان دل بستند و به عطا و عفو و گذشت آنان امیدوار شدند و دست خالی و محروم نماندند ، چه رسد به کسی که دل به تو بندد و به گذشت و عفو و عطای تو امیدوار شود . عطار در کتاب « الهی نامه » روایت می کند : زنی آوازه خوان و اهل فسق و فجور در مکه اقامت داشت که در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد و با آواز و رقص و پایکوبی مجالس لهو و لعب را گرم نگاه می داشت . پس از سالیانی از هجرت پیامبر ، بازارش به خاطر این که از جمال افتاده بود و از آوازه خوانی و مطربی وامانده بود کساد شد و به فقر و فاقه و تهی دستی افتاد ، از شدت پریشانی و اضطرار به مدینه آمد و به محضر پیامبر رحمت مشرف شد .... حضرت فرمود : برای چه هدفی به مدینه آمده ای ، به هدف تجارت آخرتی یا تجارت دنیایی ؟ عرضه داشت : نه برای آن آمده ام نه برای این ، بلکه چون وصف جود و سخاوت و عطا و کرمت را شنیده بودم با امید به تو به این شهر آمدم ؟ پیامبر از بیان او شاد شد و ردای مبارکش را به او بخشید و به اصحاب فرمود : هر یک به اندازه تمکن و توانایی چیزی به او ببخشند . آری ، زنی بدکار به امید عطا و کرم و جود بنده ات پیامبر ، که مظهری از مظاهر کرم بی پایان توست ، به مدینه می آید و با عطایی سرشار و فراوان برمی گردد ، مگر ممکن است من امید به عفو و گذشت و لطف و احسان تو داشته باشم و از درگاهت مأیوس و دست خالی برگردم ؟! منبع: کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آیا_می_دانستید 💡 عبارت" بوقش را زدن " ، مراد از این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت. در گذشته اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت با آهنگ مخصوصی که می‌توان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق می‌زدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند. مدتی ‌پس از انجام این مراسم اگر احیانا افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص، از حال و احوالش می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب می داد "بوقش را زدند" یعنی ازاین دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید. این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار می رود بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز مورد استفاده قرار می گرفت ، فی المثل می گفتند :" فلانی بوقش را زدند"، یعنی دیگر کاره ای نیست و از گردونه خارج شده است . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✴️ خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند,که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند....و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند... مدارا بالاترین درجه ی قدرت....ومیل به انتقام...اولین نشانه ی ضعف است... مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید....شاید شما را ببخشند اما.....هرگز فراموش نمی کنند... سکه ها همیشه صدا دارند... اما اسکناس ها بی صدا... پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود.....بیشتر ارام و بی صدا باشید... به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!! زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh